سال سوم دبیرستان اون روز بوفه مدرسه هیچ چیز خوشمزه ای نیاورده بود من هم از در مخفی مدرسه که هیچ کی جز من و دوستام اون جا رو نمیدونست رفتم بیرون دوستام هم منتظر من بودن که من بیام معاونمون از توی آیفون منو دید که دارم میرم اونطرف خیابون یکی از شیرین های مدرسه رو فرستاد تا در اصلی ومخفی و همه رو ببنده.من بعداز 5دقیقه اومدم خوردم به درهای بسته دوستام هم باهر کلکی بود درو باز کردن و بدو رفتیم سر کلاس و خیلی ریلکس بودم معاون اومد و گفت پاشو بریم پایین خیلی باحال بود انقدر باهاش شوخی میکردم هیچی بهم نمیگفت اونروز خیلی عصبانی اومد و منو برد تو دفترو ازم تعهد گرفت امامن درس عبرت نشد برام