خانه
11.5K

داستــــــــــان کوتاه دوست دارید ؟!!! بیاید

  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 3 -داستان گدا و یک صندوق قدیمی...

     

    گدایی
    سی سال کنار جاده ای نشسته بود . روزی غریبه ای از کنار او گذشت . گدا مثل
    همیشه کاسه خود را به سوی او گرفت و از او درخواست پول کرد . غریبه گفت
    چیزی ندارم به تو بدهم . آنگاه از او پرید آن چیست که رویش نشسته ای ؟

    گدا
    گفت هیچ . یک صندوق قدیمی . تا آنجا که یادم می آید روی همین صندوق نشسته
    ام و گدایی کرده ام . ... غریبه گفت آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای ؟
    گدا جواب داد ؛ نه برای چه باید داخلش را ببینم ؟ غریبه اصرار کرد که او
    داخل صندوق را نگاهی بیاندازد و گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز
    کند . ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی دید که
    صندوق پر از جواهر است .

    من همان غریبه اما که چیزی ندارم به تو بدهم . اما به تو می گویم نگاهی به درون بینداز . نه درون صندوق بلکه درون خویش .

    صدایت
    را می شنوم که می گویی اما من گدا نیستم . اما همه کسانی که ثروت حقیقی
    خویش را پیدا نکرده اند گدایند . همان ثروتی که شادمانی از هستی است . همان
    چشمه ژرف که در درون می جوشد .

    آن ها اگر ملیون ها دلار پول نیز
    داشته باشند باز هم گدایند . این آدم ها با کاسه گدایی در دست بیرون از
    خویش پرسه می زنند تا از این و آن ذره ای لذت یا رضایت کسب کنند . آن ها
    اعتبار امنیت و عشق می خواهند و نمی دانند که گنجی که درون آن هاست بیش تر
    از همه آن چیز هایی است که دنیا می تواند به آن ها پیشکش کند .

     


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان