خانه
7.88K

داستان بهزاد و گل بس خانوم ! (شعر ساختگی ) !

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۲/۱۱/۲۵
    avatar
    یک ستاره ⋆|1707 |1793 پست
     روزی روزگاری 
    بهزاد میسوخت ز غمِ عشق یاری
    دخترک راه نمیداد 
    او هی اشک میریخت و گریه زاری
    که جانم فدایت ای عزیزم 
    چرا ز من تو چنین گله داری ؟؟ 
    خواهم چِـِشَم از تن و بویَت 
    اگر ردم کنی توفم تو رویَت
    خواهم چـِشَم ز دست پختـَت فسنجان 
    نیاوردی برایم,زَنَم پا چشمَت بادمجان
    گل بس شاکی بشُد گفتا قرمساق 
    شوهر بی پول نمیخوام جون اسحاق
    اول باید روی تو پی کاری 
    تا داشته باشیم پول تعمیرات گاری 
    میدانی که پیرم و سنم زیاد است 
    بهونه عشوه هایم هم زیاد است
    بکن بر این شیطانِِ لعنت 
    نرفتی سرکار سگ تو گورعمت
    با چشم بهزاد گل بس شدش لوس 
    تصمیم گرفتن با هم شَون دوس

    همینجور که میرفت چندماه ی بگذشت 
    وبا گل بس خانومش چندماه ی خوش گشت 
    برای خوش گذشتن چند جایی گشتن 
    نفهمیدن چی شد دیدن تو رشتن 
    شمال,اراک,زنجان و ساری 
    میگشتن و عکس میگرفتن یادگاری  
    روز ها عادی و معمولی میگذشت 
    تو فکر بودو جاده چالوس و می گشت
    بهزاد دگر شاکی شد و بِ زَد به کله شـَقی 
    که باید بزنم توقی به تـَقی 
    شروع کرد چرب زبانی,شد عشق جاری 

    دگر تاپ تاپ میکرد این دل برایش 
    ز صبر دگر در آمد اون دمارش 
    رفتن نشتن امرِ خیرِ خواستگاری 
    پدر گل بس بگفتا کاری باری ؟؟ 
    برای جشن دخترم برنامه داری ؟؟ 
    -ماشین ندارم میرویم زیارت با یک موتُوری 
    گل بس ذوق زده گشت و این چنین آمد عشوه شوتُوری

    بادا بادا مبارک بادا
    داستان بهزاد و گل بس خانوم ! (شعر ساختگی ) !
    ویرایش شده توسط لواشک پاستیل زاده در تاریخ ۲۵/۱۱/۱۳۹۲   ۱۳:۳۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان