خانه
58.1K

داستان های یک دقیقه ای

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست

    #داستانک/ پدر و مادرها مثل پاک کن هستند و ما مثل مداد

     داستان زیبای مداد و پاک کن

    مداد : متاسفم

    پاک کن : چرا ؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی

    مداد : متاسفم چون به خاطر من اذیت می شوی هر وقت که من اشتباه می کنم ، تو همیشه آماده ای آن را پاک کنی.

    ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می کنی بخشی از وجودت را از دست می دهی و هر بار کوچک و کوچکتر می شوی .

    پاک کن : اما برای من مهم نیست !

    من ساخته شده ام تاهر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت .

    من رضایت دارم !پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار..

    گفتگو بین مداد و پاک کن برایم الهام بخش بود.

    والدین ، همچو پاک کن و فرزندان مانند مداد هستند.

    آنها همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک می کنند.

    اگر چه فرزندان جایگزین (همسر ) می یابند ولی والدین از انچه برای فرزندانشان کرده اند شادمانند.

    در تمام طول زندگیم مداد بوده ام و والدین من مانند پاک کن ، هر روز کوچک و کوچکتر می شوند.

    این مرا پر از درد می کند چون می دانم که یک روز انها من را ترک خواهند کرد و خرده های پاک کن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم...

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست

    روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.
    زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌
    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.
    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
    اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش....
    در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند.
    اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد.
    ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد.
    مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
    در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..."
    در حقیقت همه ما چهار زن داریم! ا
    الف: زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند.

    ب: زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.
    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند.
    د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    همسایه حسود

    روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
    در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
    یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
    وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
    وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد ....."
  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست

    داستان کوتاه صبح.☀️☀️


    با صدای مادرم از خواب بیدار شدم:«عنایت برو اینا رو بده به کَچِنه خرو».عینک نزده ،صورت نشسته ،کیسه ی زباله های بازیافتی را برداشتم و از خونه بیرون زدم.از کوچه ی ما رد شده بود .صدایش دو تا کوچه آن طرف تر می آمد:«کهنه بیار ،نو ببر…معدن کهنه…رادیا ت کهنه…ظرفای کهنه بیار ،ظرفای نو ببر…معدنای کهنه بیار ،معدنای نو ببر »

    مجبور شدم بدوم چون که صدایش هر لحظه داشت دورتر می شد. وقتی که رسیدم دیدم که فقط یک پیرمرد درویش آنجاست با کیسه ای بر دوش و کتابی در دستش…صدا همان صدا بود ولی ماشین و معدنی در کار نبود. کیسه را خواستم بهش بدم که با خنده او بیشتر جا خوردم . اما او خنده هاش را فرو خورد و گفت :«جوون من اون آدمی که تو فکر می کنی نیستم..ساعت هاست که دارم جار میزنم اما یک مشتری پیدا نمیشه،معلوم که گوش های تو مشکل داره» دوباره خندید و رو به خانه ها جار زد:«کهنه بیار ،نو ببر…افکار تازه ،باور های تازه…هرچی که مستعمله دیگه به دردت نمی خوره بیار، نو ببر»گفتم:«حالا که ما رو از خواب بیدار کردی ،از اونایی که داری یکی به ما هم بده » دستش رو توی کیسه اش کرد و مشت کرده بیرون آورد و کف دستم ریخت. …هیچ خالی خالی…برای یک لحظه فکر کردم این بابا خل است ،اما چشمانش چنان جذبه ای داشت که بعید می نمود واقعا او دیوانه باشد کیسه زباله را دوباره خواستم به او بدم که خندید و گفت :«تو شنوا و بینای حقیقی نیستی …من از تو در عوض آنچه دادم، افکار و باورهای کهنه ات را خواستم …هنوز خوابی جوون »خجل زده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم با خودم فکر کردم لااقل بدوم و از خانه برایش پول بیاورم…اما اون که از من پولی نخواسته بود ،افکار کهنه ام را خواسته بود…اصلا چرا باید به این ها فکر کنم او که به من چیزی نداده بود که بخواهم عوض اش را بدهم …یک مرتبه به ذهنم رسید که به او بگویم از دست این کله کلافه شده ام،نمی شود اصلا فکرنکنم …برگشتم اما با تعجب دیدم که به جای درویش ،یک ماشین سایپای کهنه ایستاده و مشتری های زیادی دور و برش را گرفته اند…با صدای بلندگو از خواب پریدم…





    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۴   ۱۹:۲۷
  • ۱۹:۲۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست




    #اشتباه_فرشتگان

    درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

    پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :

    جاسوس می فرستید به جهنم!؟

    از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

    حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

    با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.


  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۴/۱۲/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    کسانی که کار میکنند را نخورید!



    پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند .

    هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: " شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرونکنید.

    " آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند .
    آنها به خوبی کار می کردند و نتیجه کارشان نیز رضایتبخش بود.
    چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: " می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟

    " آدمخوارها به یکدیگر نگاهی کرده و اظهار بیاطلاعی کردند."

    بعد از اینکه رئیس شرکت رفت ، بزرگ آدمخوارها از بقیه پرسید:

    " کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟ ها ؟! کدومتون ؟؟ "

    یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.

    بزرگ آدمخوارها گفت: " ای احمق ! طی این چهارهفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!

    از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید.!!!

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۴/۱۲/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    هوش ایرانی ها


    سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.



    همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.



    بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.



    سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند.



    توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا!!!!!

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۴/۱۲/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

    در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.

    با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...
  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۴/۱۲/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    ماجرای سید حسن

    حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید

    هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند گفت:بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۴/۱۲/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    داستان کوتاه: بنی آدم اعضای....


    ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:

    ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜ پیکرند | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
    ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

    ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
    ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
    ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ
    ﻣﻦﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ


    ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟!ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
    ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:

    ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ | ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ

  • ۱۳:۵۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    راز_خوشبختی ✨✨


    تاجری پسرش را برای آموختن « راز خوشبختی » به نزد خردمندترین انسانها فرستاد پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بودآنجا زندگی می کرد بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .


    ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده شده بود .خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که « راز خوشبختی» را برایش فاش کند .

    پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت .

    مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟

    آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن ان کرده است دیدید ؟

    آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟

    مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .

    تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس .

    آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.

    مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .

    در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست.

    او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد.

    وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد

    خردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟

    مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

    آنوقت مرد خردمند به او گفت :

    تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست؛ راز خوشبختی اینست که :

    «همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»


  • leftPublish
  • ۱۸:۳۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    فرار به سوی خدا❤️

    می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
    همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.
    وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
    پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
    پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند.
    شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
    شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید.
    «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
    هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۴/۱۲/۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    #شتر_در_دام_حيله_زاغ_و_گرگ_و_شغال

    1/3 🍏

    آورده اند كه در بيشه اي سبز و خرم، كلاغ و گرگ و شغالي در خدمت شيري مهربان، اما ساده دل زندگي مي كردند. از قضا روزي شتر بازرگاني براي يافتن چراگاه به اطراف آن بيشه آمد و در حين قدم زدن به سلطان آن جا يعني شير برخورد و به ناچار تعظيم و تكريم بسيار كرد. شير با او احوال پرسي كرد و پرسيد: آيا قصد رفتن داري يا مي خواهي در اين جا منزل كني!؟ شتر جواب داد: هرچه سلطان گويد همان مي كنم. شير گفت: اگر ميل ماندن داشته باشي در هم نشيني با من هم از مال دنيا بي نياز مي شوي و هم در سايه حمايت من از خطرات احتمالي ايمن مي باشي. شتر خوشحال شد و در آن بيشه ماند. مدتي بر همين منوال گذشت. از قضا روزي شير در جستجوي شكار با فيل مستي روبه رو شد و ميان آنها جنگي سخت درگرفت و برخلاف هميشه، شير آن بار مجروح و نالان به لانه برگشت. زخم هاي شير طوري بود كه روزهاي بسيار توان راه رفتن و شكار كردن نداشت و كلاغ و گرگ و شغال بي غذا مانده بودند! شير كه اثر بي غذايي و ضعف شديد را در چهره آنها مي ديد، بلاخره طاقت نياورد و به آنها گفت: برويد سر و گوشي بجنبانيد و به من خبر دهيد؛ آيا صيدي در اين نزديكي ها مي بينيد تا من آن را شكار كنم و نياز شما را برآورده سازم؟ بعد از اين صحبت شير، كلاغ و گرگ و شغال به گوشه اي رفته و در مشورت با يكديگر گفتند: بودن شتر ميان ما چه فايده اي دارد؟ نه ما با او انس و الفتي داريم و نه وجودش مايه آسايش و راحتي پادشاه است. بايد شير را مجبور كنيم تا او را بكشد تا هم خودش سير شود و هم خرده غذايي به ما برسد. شغال گفت: اين كار شدني نيست، زيرا او به شتر امان داده است. مراقب باشيد! كه هر كس پادشاه را به بي وفايي تشويق كند و گناه شكستن عهد را در دل او سبك گرداند ياران و دوستانش را در گرداب بلا انداخته است و آفت مرگ و نيستي را به جان خود خريده است! كلاغ گفت


    #كليله_دمنه
    قسمت اول 📃

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۴/۱۲/۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    #شتر_در_دام_حيله_زاغ_و_گرگ_و_شغال

    2/3 🍏

    براي آن امان چاره اي مي توان انديشيد تا شير را از عهده عمل به آن بيرون آورد. شما اينجا بمانيد تا من برگردم. كلاغ نزد شير بازگشت. شير پرسيد: چيزي به دست آورديد؟ كلاغ پاسخ داد: چشم هيچ كداممان از گرسنگي نوري ندارد، اما چاره ديگري هست كه اگر پادشاه با آن موافقت كند همه مان در نعمت فراوان مي افتيم. شير گفت: بگو كلاغ ادامه داد: شتر ميان ما غريب و بيگانه است و بودن او ميان ما به هيچ كداممان فايده اي نمي رساند. شير خشمگين شد و گفت: اين صحبت از وفا و مردانگي دور است و با بزرگواري و مهرباني مناسبتي ندارد. من به شتر امان داده ام. به چه دليلي جفا و خيانت را واجب بدانم؟ كلاغ گفت: من اين چيزها را نمي دانم، اما حكما گفته اند: يك نفر فداي خانواده و خانواده فداي قبيله و قبيله فداي شهر و اهل شهر فداي ذات و وجود پادشاه، اگر خطري در ميان باشد. براي زير قول زدن راهي وجود دارد تا ننگ پشيماني و سرشكستگي نصيب پادشاه نشود درحالي كه وجود پادشاه از رنج و ترس هلاك شدن بيمناك است. شير سرش را پايين انداخت. كلاغ برگشت و به دوستانش گفت: شير كمي ناراحتي و سركشي كرد، اما بلاخره راضي شد. الان وقت آن است كه پيش شتر برويم و داستان رنجي كه به شير رسيده است را تازه گردانيم و بگوييم ما تا حال در زير سايه بزرگواري و جبروت شير روزگار خوشي را گذرانده ايم. اكنون كه شير در رنج و مضيقه افتاده است اگر جان خود را فداي راحتي او نكنيم كفران نعمت كرده ايم.


    #كليله_دمنه
    قسمت دوم 📃

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۴/۱۲/۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    #شتر_در_دام_حيله_زاغ_و_گرگ_و_شغال

    3/3 🍏

    خوب است كه همگي پيش شير برويم و سپاسگزار خوبي هايش باشيم و بگوييم كاري از ما برنمي آيد، مگر اين كه جانمان را فداي تو كنيم؟ آن وقت هر يك از ما بگويد: من امروز غذاي پادشاه خواهم شد و ديگران پيشنهاد او را با عذر و بهانه اي رد كنند. با اين كار هم ابراز دوستي كرده ايم و هم حق خود را ادا كرده ايم و هم زياني نديده ايم! پس همگي پيش شتر رفتند و نقشه خودرا عملي كردند و شتر بيچاره را در تنگنا قرار دادند و خلاصه پيش شير رفتند. كلاغ آغاز سخن كرد و گفت: آسايش ما وابسته به آسايش و راحتي پادشاه است حالا كه ضرورتي پيش آمده تقاضا دارم امروز پادشاه از گوشت من رفع گرسنگي كند. ديگران گفتند: چه فايده از خوردن تو! گوشت تو چه كسي را سير مي كند!؟ پس شغال هم با همان حيله شروع به صحبت كرد، به او جواب دادند كه؛ گوشت تو بوي نا مي دهد و مضر است و شايستگي غذاي پادشاه شدن ندارد. به دنبال او گرگ هم به همين صورت سخن گفت و در جواب او هم گفتند: گوشت تو حناق و خفگي مي آورد و جانشين زهر هلاهل است و شايستگي غذاي پادشاه شدن را نداري. اين بار شتر زبان باز كرد و از روي مهرباني مانند آنها سخن گفت، اما بر خلاف تصورش همه آنها باهم موافق شدند و گفتند: راست مي گويي! چه مهربان و صادقي! و يك باره بر سرش ريختند و او را پاره پاره كردند. اين داستان به ما مي گويد: مكر و حيله افراد مغرض اگر باهم يكي شوند بي تأثير نيست و قطعاً در قوي ترين اراده ها نفوذ مي كند، پس رهايي از اين حيله هوشياري بسيار مي خواهد.


    #كليله_دمنه
    قسمت سوم 📃

  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۵/۱/۲۳
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    #داستان_بهترین_شمشیرزن




    ⚔جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیرزن کیست؟
    استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو . سنگی آنجاست . به آن سنگ توهین کن .
    شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
    استاد گفت : خوب با شمشیرت به آن حمله کن .

    شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند و اگر با دستهایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد . من این را نپرسیدم . پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست ؟

    🎴استاد پاسخ داد : بهترین شمشیر زن ، به آن سنگ می ماند ، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند .


  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۵/۱/۲۳
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    زندانی و هیزم فروش

    🌞 @ROYAPARDAZI

    فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند, غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد. غذای 10 نفر را می‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی‌شود. همه از او می‌ترسند. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه‌ات.
    زندانی گفت: ای قاضی, من کس و کاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم.
    قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
    مرد گفت: همه مردم می‌دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
    قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی‌پذیرد...
    آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: "ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نکنید, او دزد و پرخور و بی‌کس و کار است. خوب او را نگاه کنید."
    شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده, من از صبح برای تو کار می‌کنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو, عاریه است.
    نکته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می‌گویند ولی خود نمی‌دانند مثل همین مرد هیزم فروش.

    برگرفته از مثنوی معنوی...

    🌞 @ROYAPARDAZI
    🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان