خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
58.3K

داستان های یک دقیقه ای

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست

    #داستانک/ پدر و مادرها مثل پاک کن هستند و ما مثل مداد

     داستان زیبای مداد و پاک کن

    مداد : متاسفم

    پاک کن : چرا ؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی

    مداد : متاسفم چون به خاطر من اذیت می شوی هر وقت که من اشتباه می کنم ، تو همیشه آماده ای آن را پاک کنی.

    ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می کنی بخشی از وجودت را از دست می دهی و هر بار کوچک و کوچکتر می شوی .

    پاک کن : اما برای من مهم نیست !

    من ساخته شده ام تاهر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت .

    من رضایت دارم !پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار..

    گفتگو بین مداد و پاک کن برایم الهام بخش بود.

    والدین ، همچو پاک کن و فرزندان مانند مداد هستند.

    آنها همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک می کنند.

    اگر چه فرزندان جایگزین (همسر ) می یابند ولی والدین از انچه برای فرزندانشان کرده اند شادمانند.

    در تمام طول زندگیم مداد بوده ام و والدین من مانند پاک کن ، هر روز کوچک و کوچکتر می شوند.

    این مرا پر از درد می کند چون می دانم که یک روز انها من را ترک خواهند کرد و خرده های پاک کن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم...

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستانک/ راز یک جعبه کفش



    زن و شوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
    در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...
    پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
    پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
    پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.




  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستانک/ قیمت پادشاهی


    روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
    بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
    هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟





  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    داستانک/ درخت مانع


    آقای اسمیت که به گلف علاقه زیادی داشت، یک روز بعد از ظهر چند ساعتی وقت آزاد داشت. با خود فکر کرد که می‌تواند 9 دور کامل گلف بازی کند. به محض این‌که می‌خواست اولین ضربه را بزند، پیرمردی سلانه‌سلانه سر رسید و خواهش کرد اجازه دهد که او هم‌ وارد بازی شود. آقای اسمیت نتوانست نه بگوید و بازی شروع شد.
    پیرمرد برخلاف انتظار او، به سرعت بازی می‌کرد. هرچند ضربه‌هایش توپ را خیلی دور نمی‌برد ولی مرتب توپ را به جلو می‌راند و وقت را تلف نمی‌کرد.
    بالاخره به دور نهم رسیدند و اسمیت، خودش را در مقابل ضربه دشواری یافت. درخت کاج بلندی مقابل توپ بود و درست بین حفره و توپ قرار گرفته بود. پس از چند دقیقه تبادل نظر با پیرمرد درباره نحوه ضربه زدن به توپ، پیرمرد گفت: «وقتی من هم‌سن شما بودم، به زیر توپ می‌زدم و آن را از بالای درخت، آن طرف می‌انداختم، البته...» اسمیت جوان که با حریف کهنه‌کاری روبه رو شده بود، منتظر باقی جمله پیرمرد نماند و ماهرانه ضربه‌ای به زیر توپ زد. توپ درست به نوک درخت برخورد کرد و به عقب برگشت!پیرمرد بلافاصله گفت: «می‌خواستم بگویم البته من وقتی هم‌سن شما بودم، ارتفاع این درخت کاج، یک متر هم نمی‌شد


  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستانک


    روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند

    مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه

    موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

    جانی وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد

    وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی همه چیزو دیده ولی حرفی نزد

    مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن

    ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه

    و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟

    جانی سریع رفت و ظرفا رو شست

    بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :

    متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم

    سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه

    و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟

    سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد

    چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده

    تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت

    مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده

    من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت

    من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!




  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    @dastan90 🍒




    #چشم_خوش_بین

    چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
    سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
    دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
    گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
    پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
    کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
    گفتم نمیدونم کیو میگی!
    گفت …
    .
    همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
    گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
    گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
    بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
    اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
    این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
    آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
    چقدر خوبه مثبت دیدن…
    یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
    حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
    وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
    شما چی فکر میکنید؟
    چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”





  • leftPublish
  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    @dastan90 🍒

    بیل گیتس در رستوران

    بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد.بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟پیشخدمت : من متعجب شدم ....

    بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

    گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام.


  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    @dastan90 🍒



    #داستان_کوتاه_ملاقات_ما_انسان_ها_با_خدا” (حتما بخوانید)


    ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

    باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

    « امیلی عزیز،

    عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

    با عشق، خدا»


    امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

    امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

    مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

    همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

    مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

    امیلی عزیز،
    از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
    با عشق، خدا . . .



  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    @dastan90 🍒




    #داستان کوتاه سوگند

    مردی شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پیدا کند آن را به یک درهم بفروشد. پس از مدتی شتر پیدا شد.

    صاحب شتر برای این که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه ای را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و برای فروش عرضه کرد. شخصی برای خرید پیش آمد و گفت: شتر را به چه قیمتی می فروشی؟ گفت: یک درهم، مشتری که دید قیمت ارزان است، فوری یک درهم به مرد داد که شتر را بخرد، اما صاحب شتر گفت: شتر را با گربه ای که در گردنش آویزان است می فروشم و قیمت گربه چهار صد درهم است. مشتری گفت: این شتر چه ارزان است اگر چنین قلاده ای در گردن نداشت.



  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #کفش_نارنجی

    @dastan90 🍒

    داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتما بخوانید.

    شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش.

    شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
    فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟

    مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
    بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.

    بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
    آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
    بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.

    شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
    وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم.


    شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟
    زندگی کوتاه است..
    از این دوشنبه اول ماه؛ رویاهایتان را زندگی کنید!

  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    @dastan90 🍒
    #داستان_کوتاه

    کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده در می آورد
    و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با
    همین قیافه به کلیسا می رود...

    خودش ماجرا را این طور تعریف می کند:
    نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط ۳ نفر از
    این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس
    حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات
    کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم...

    به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند، تمام کلیسا شروع به کف
    زدن می کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به جلوی
    کلیسا دعوت می شود... مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم
    گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند:

    گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید...
    خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... خدا به
    دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستیست که کمک می کند، قلبی که محبت می کند، چشمی
    که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود.




  • leftPublish
  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_کوتاه_سوت


    بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت . *
    پسرک هفت ‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود .
    اشتیاق او برای خرید سوت به‌ قدری زیاد بود که یک ‌راست به مغازه اسباب‌بازی ‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت ،
    روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد . *

    فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت :
    سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند .! *

    اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم .
    سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف
    و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت : همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم .
    بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند .
    بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است .
    تردیدها و انتخاب ها ، اختلافات خانوادگی ، مشاجره‌ها ، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند .



  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    @dastan90 🍒

    داستان کوتاه خواستگاری

    پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.
    پدر دختر رو به پسر کرد و گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.

    چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت : انشاءالله خدا او را هدایت میکند.

    دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟



  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_زیبای _نهار_با_خدا

    یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.

    اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.

    لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.

    کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود

    و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.

    تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.

    پسرک به اون تعارف کرد.

    پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.

    لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند

    پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.

    آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.

    با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.

    چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید

    و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.

    هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.

    پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟ پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.

    و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:

    “می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”

    و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.

    پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟”

    و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”

    و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”

    ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.

    مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.

    پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.


  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    داستان کوتاه “مداد سفید”

    همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد…همه می گفتند: “تو به هیچ دردی نمی خوری” …یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد.


  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_آموزنده_غرور_بیجا

    یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
    در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
    باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
    ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”


    #داستانک


  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_جالب_مارها_و_قورباغه ها

    مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !

    #داستانک


  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_آموزنده_قدرت_بیان


    جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن

    پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:

    یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.

    پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.

    در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.

    جک از او پرسید: چی شده؟

    جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم

    و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،

    اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.

    به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.

    فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.

    واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی

    شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.

    جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.

    بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد

    و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …

    وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

    صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

    وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
    جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.



    #داستانک


  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
    وای خیلی خوب بودن عزیزم لذت برم مرسی
  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    خاهش میکنم عزیزم. هر روز چندتا میزارم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان