خانه
54K

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    خوب دوستان منم تصمیم گرفتم که این داستان جالب و طنز رو که حسابی توی شبکه های اجتماعی دیگه طرفدار داره رو اینجا بذارم، امیدوارم کسانی که تا حالا موفق به خوندن اون نشدن بتونن لذت ببرن.

    این طنز نوشته خانم مونا زارع هست.

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟ 

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

    نامه شماره «۱»
    ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را می‌گویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانه‌تری برسم، باز می‌رسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر می‌کنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که به‌‌خاطر خستگی‌اش نمی‌رویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست!‌ جای گند زدن پدرت در زندگی مجردی‌ام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
    اولین گزینه‌ام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دست‌ترین گزینه بود. خانه‌شان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به این‌جا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کرده‌ایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
    می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله می‌خندید و می‌گفت نطفه‌اش از خودم است، حرف مفت است! راست هم می‌گفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد می‌‌کرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز می‌گفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است‌، باز هم عمو خودش را لوس می‌کرد و داد می‌زد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه می‌رفت و می‌گفت: ‌من من‌! ‌با این حال می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است! نه این‌که فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دوره‌های کمک های اولیه را ثبت‌نام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش می‌کردند! زن‌عمو هم می‌گفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی می‌دهد که تمام فرورفتگی‌ها آدم پف می‌کند می‌زند بیرون! خانوادگی می‌گفتند از وقتی بهروز این‌قدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو می‌شد می‌توانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان می‌کند!
    بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا ‌گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیه‌ای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن ‌زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار می‌خواست  ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
    پیغامی از بهروز آمد: «نمی‌تونم! مامان صفورا مرده!»
    از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بی‌عار یا شوخی‌اش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
    برایش نوشتم: «‌محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
    دوباره بهروز پیغام داد: «‌مرده!»
    در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خنده‌ام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زن‌عمو صفورا جدی جدی مرد!»
    زن‌عمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آن‌قدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی شش‌های مادرش شده بود! مرگ غم‌انگیزی بود. می‌گفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمی‌شد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج می‌کرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
     نباشد...!                                                                              قربانت - مادرت
        ادامه دارد...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۷/۹/۱۳۹۴   ۱۴:۱۳
  • leftPublish
  • ۱۳:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست

    مامان با طوطی‌اش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس می‌شی تموم می‌شه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاه‌گیستم می‌پوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه»
    بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود.

    18

    ویرایش شده توسط shailan در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۳:۳۹
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    همیشه دو تا جمله متفاوت اینجا و توی تایم لاین انتخاب میکردم از متن. اما ...

    حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!
  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم
  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟


     نامه شماره 30


     مونا زارع


    عکس دونفره


    می‌بینم که به روزشمار نامه‌های آخر رسیدن به پدرت می‌رسیم و تو فرزند بیکار و الکی‌خوشم دلت را خوش کرده‌ای ببینی تهش چه می‌شود. آخر من نمی‌دانم تو که می‌دانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت 30 هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کرده‌ایم؟! بیخود گفته بودی رفته‌ای مراکش تا کتاب جهانگردی‌ات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشسته‌ای لب تنگه جبل‌الطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقایی‌ها می‌خوانی و به ریش پدر بدبختت می‌خندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم این‌طور دررفته که الان جرأت می‌کنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر این‌که داشتم به خاطر می‌آوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت! خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالی‌که داشتند لپ‌تاپشان را جمع می‌کردند و توضیح می‌دادند پسرشان فقط کمی رفیق‌باز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمی‌چسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بی‌ناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت. یعنی عمو اگر سیبیل قیتونی‌اش را می‌زد و لباس گلدار می‌پوشید می‌توانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس 2 بچه سه‌ساله که کنار هم نشسته بودند و یکی‌شان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»می‌دانستم چی در سر امید می‌گذشت. همه‌مان می‌دانستیم. در خانه را می‌زدند و آقای سلیمانی درحالی‌که داشت تهدید می‌کرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج می‌کند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند. عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بسته‌ای را انداخت داخل خانه‌مان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم می‌گرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانی‌اش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه این‌که بیاد بگیرتت.» امید سن و‌ سال و نوزاد و بالغ حالی‌اش نمی‌شد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بی‌ناموس! اما این‌بار بد هم نمی‌گفت. هر کاری کنیم خانواده‌ایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشم‌های مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانه‌اش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا می‌شد، 2 روز بعدش چند بچه به بچه‌های طلاق فامیل اضافه می‌شد. عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپایی‌های صدفی‌اش به در نزدیک‌تر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آن‌قدر زیاد بود که وقتی نزدیکت می‌شد خارش بینی می‌گرفتی. غب‌غبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند.به نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از این‌همه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه می‌شدم. امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا 5سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت


    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین مهرنوش
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19754 |39377 پست
    مهرنوش جان داستانها خیلی جالبه.
    اخرش چی میشه؟ شوهر پیدا میکنه یا نه ؟؟؟
  • leftPublish
  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    الهام جون هنوز معلوم نیست، داستان به صورت هفتگی نوشته می شه و هنوز به آخر نرسیده!
  • ۱۴:۱۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست

    حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد15

    ویرایش شده توسط پرستو ♥ در تاریخ ۲۶/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۲۰
  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانی‌اش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه این‌که بیاد بگیرتت.»
  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    این نفر جدید که داداششه خیلی داستان رو جالب تر کرده
  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟


     نامه شماره 31


     مونا زارع


    شوهر بی منت


    تا آنجایش گفتم برایت که عکس دونفره من و سامان در سه‌سالگی پیدا شده بود و امید اعتقادش این بود که سامان باید هرچه زودتر تکلیف این بی‌آبرویی‌ها را معلوم کند و پای گندکاری‌های دو سالگی‌اش بایستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتیم تا دست پسر سوءاستفاده‌‌گرش را بگیریم و بیاوریم خانه تا بشود دامادمان بلکه این لکه ننگ از نظر امید پاک شود. با دایی امیدت توی خانه شعله خانم بودیم که امید گفت: «سامان بیا بیرون ببینم» شعله هم عکس را روی میزش انداخت و درحالی‌که ناخن‌هایش را اندازه می‌گرفت داد زد «سامی مامان بیا بیرون» من هم ادامه دادم: «سامی جان بیا بیرون بریم» در گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد. اولین‌بار بود قیافه‌اش را می‌دیدم اما عجیب بود، اهمیتی نداشت. سرش پایین بود و داد زد: «سامان خب بیا بیرون دیگه!» عکس را از روی میز برداشتم و به طرف اتاق دویدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببینم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکیه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بریم خونه. مامان اینا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جیغی کشید و از روی صندلی بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. امید دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسری که می‌گویم پدرت بود، ناپدید شده بود. سامان از سرجایش بلند شد و نزدیک‌تر آمد. نگاهش روی صورتم ماند و از جیب لباسش عینکش را بیرون آورد و به چشمش زد. موهایش را از راست‌ترین قسمتی که کله آدمیزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس‌ را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «این ماییم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. امید از پشت سرم آمد و دستش را جلوی سامان دراز کرد و گفت: «همه چی مشخصه. شمام تابلوتر از این دیگه نمی‌تونستی تعرض کنی! تکلیف چیه؟ » سامان بدون این‌که سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زیر عینکش نگاهی هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقیقه فقط من وسایلمو جمع کنم» امید دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اینه. آفرین » سامان عکس را گذاشت در جیبش و روی زمین دراز کشید تا چمدانش را از زیر تخت بیرون بکشد. با خیال راحت به در تکیه دادم و کف دو دستم را به همدیگر کوباندم. شعله با دمپایی‌های پاشنه تخم‌مرغی‌اش به طرف اتاق سامان دوید و من و امید را کنار زد. امید دوباره عطسه کرد. یکی نبود به این زن بگوید با آن حجم موی روی سرت حداقل این‌قدر وول نخور که گرده‌افشانی‌هایت بقیه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادی جوراب راه راه رنگی که هر جفتش توی هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرین جفت جوراب را از دست سامان کشید و گفت: «داری می‌ری جدی؟» سامان دستش را روی شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» این «مادر» گفتنش مثل همان موهای شانه کرده‌اش آدم را به شک می‌انداخت که انگار از یک سریال تلویزیونی پرتش کردند به دنیای واقعی. از این می‌ترسیدم به من هم بخواهد بگوید «بانو!» آن وقت بود که دیگر دنیا روی سرم خراب می‌شد. منتظر بودم که شعله پاهایش را بکوبد زمین و بساط آه و گریه راه بیندازد. گوش‌هایم را منقبض کردم -آن‌شکلی نگاه نکن! مادرت بلد گوش‌هایش را منقبض کند- اما شعله دستی زیر موهایش کشید و آخرین جفت جوراب را به دست سامان داد و درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد، گفت: «مبارکه پس، مسواکتم لب سینک آشپزخونس» بابا هم همیشه می‌گفت در زندگی شل کنید که هم عضلاتتان الکی در راه سفتی هرز نرود هم زندگی شیرین‌تر شود؛ اما این مادر و پسر دیگر شل‌ نگرفته بودند، کلا از دنیا بریده بودند انداخته بودند دور! سامان چمدانش را برداشت و روبرویمان ایستاد. بازویش را جلو آورد تا بگیرمش که امید کنارم زد و دستش را در بازوی سامان قلاب کرد. به خانه که رسیدیم سامان جلوتر قدم برداشت و در را زد. بابا با همان عرقگیر همیشگی‌اش، درحالی‌که لقمه‌ای هم گوشه دهانش ماسیده بود، در را باز کرد. سامان چمدانش را روی زمین انداخت و خودش را در بغل بابا انداخت و گفت: «بابا جون!»‌ امید از همدیگر جدایشان کرد و گفت: «خب حالا، وا بدید!» سامان از بابا جدا شد و وارد خانه شد و بدون این‌که حرفی بزنیم وارد آشپزخانه شد و داد زد « مامان اتاق من کجاست؟مامان؟» بابا و امید پشت سر سامان دویدند و گرفتنش. دلم پیچ رفت. ازدواج با این سرعت و صمیمیت پرزهای معده آدم را نابود می‌کند. دلم را گرفتم و به سامان گفتم: «‌همسر آینده‌ام حالا می‌خوای متانتتو بیشتر کنی؟‌ ما یه حلقه نداریم هنوز اینطوری جو می‌دی!» سامان یکجور گشادی بدون این‌که دندان‌هایش معلوم شود خندید. دستش را توی یکی از جیب‌های شلوار شش جیبش کرد و گفت: «اتفاقا یه حلقه واسه این موقع‌ها داشتم. پیداش کردم. بفرمایید» جعبه‌ای از جیبش در آورد و بازش کرد. واقعا یک حلقه بود. بدبخت از من آماده‌تر بود. امید جعبه را از دستش قاپید و گفت: «یعنی از ۵ سالگی که گازش گرفتی تو حالت آماده باش بودی با این حلقه؟» احساس می‌کردم همین الان است که از شدت نگنجیدن در پوستم رباط‌های صلیبی بدنم از جا در بروند. به سامان گفتم: «یعنی ازدواج کنیم؟» سرش را کج کرد و گفت: «هرچی شما بگید» یک قدم نزدیک‌تر شدم و ادامه دادم «یعنی ازدواج کنیم بعد سه تا بچه بیاریم و پیش مامانم اینام زندگی کنیم؟» با سرش تأیید کرد و جواب داد« بله باز هر چی تو صلاح می‌دونی» چند قدم دیگر نزدیک شدم و گفتم«یعنی ازدواج کنیم بعد سه تا بچه بیاریم، پیش مامانم اینام زندگی کنیم و تو از عشقت به من سه دنگ آرایشگاه مامانتو به نام من بزني؟» لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت: «باشه چشم» بابا با انگشتش لای دندانش را پاک کرد و از پشت سر سامان اشاره داد مغزش خالی است. سامان حلقه را جلویم گرفت و گفت: «بفرمایید» باز دلم پیچ رفت و گفتم: «دوستم داری؟» جعبه را کف دستم گذاشت و گفت: «باشه اگه شما می‌گید دوستتون دارم!» همه چیز برای یک ازدواج آسان آماده بود؛ اما تو می‌دانی سامان پدرت نیست، پس چه شد؟! حال می‌کنی چطور دورت می‌زنم؟ تا تو باشی این سوال را نپرسی که چگونه با پدرت آشنا شدم! صبر کن تا هفته بعد برایت بگویم…. فعلا- مادرت



    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین مهرنوش
  • leftPublish
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    این مادر و پسر دیگر شل‌ نگرفته بودند، کلا از دنیا بریده بودند انداخته بودند دور!
    ممنون عالیه
  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟


     نامه شماره 32


     مونا زارع


    همه ی مردا همینن!


    قرار بود امروز آخرین نامه‌ای باشد که برایت می‌فرستم. من و سامان می‌خواستیم با هم ازدواج کنیم اما اتفاقی افتاد که همه چیز عوض شد. از صبح همان روزی شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهایم را از زیر پتویم بیرون کشیدم و خودم را کش‌وقوس دادم. یادم افتاد دیگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلی خوابیده است. از ذوقم شانه‌هایم را لرزاندم. هنوز کله‌ام زیر پتو بود که نگاه سنگینی را روی خودم از همان زیر حس کردم. پتو را کنار زدم و شیوا با تابلویی مقوایی که به چوب وصل کرده بود بالای سرم ایستاده بود. شیوا دخترخاله مامان بود که وقتی به سن بلوغ رسید و متوجه فرق بین زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتی هم برگشت کت و شلوار تنش می‌کرد و موهایش را آلمانی می‌زد. از زیر پتو بیرون آمدم و دستی روی چشم‌هایم کشیدم و گفتم: «به به شیوا مَردی شدی واسه خودت» تابلویش را کوباند توی سرم و گفت: «یعنی خاک تو سر بدبختت!» همیشه‌اش همین بود. از تختم بیرون آمدم. شیوا با آن چشم‌های گود رفته‌اش به من خیره شده بود و آنچنان دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد که دور لب‌هایش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جویده شده‌ام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردی هنوز؟» تابلویش را روبرویم چرخاند. رویش نوشته بود: «وابستگی‌ات را از مردان برهان‌ ای زنِ ضد زن» به تابلو نزدیک‌تر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگی‌ام را چیکار کنم؟!» در عرض دو ثانیه، بیست و پنج بار پلک زد و گفت: ‌«احمق بِرَهان. یعنی جدا کن. تو داری آبروی ما زن‌هارو می‌بری» پیژامه‌ام را بالا کشیدم و درحالی‌که داشتم از اتاقم بیرون می‌رفتم، گفتم: «دیگه من فردا پس فردا دارم ازدواج می‌کنم. نمی‌تونم برهانم! شرمنده» شیوا دسته تابلویش را به زمین کوبید و شبیه بختکی که خودش را زور چپون کرده باشد، روی زندگی‌ات گفت: «دیگه نمی‌تونی. انداختیمش بیرون» کله‌ام خورد به در اتاق. شیوا از جیش یه طومار چند متری بیرون کشید که نمی‌دانستم تهش دقیقا به کجایش وصل بود که مثل دستمال توالت به بیرون می‌کشدش. دنبال نوشته‌ای گشت و با صدای بلند شروع به خواندن بیانیه‌اش کرد. «به‌دلیل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگی‌ات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبنی بر ضعیف و بدبخت بودنت می‌باشد که همه محله و فامیل را از قصد پوچ و سطحی‌ات با خبر کردی و غرورت را لگد مال نمودی، ما مدافعین حقوق زنان تو را لکه ننگی در جامعه می‌بینیم و وظیفه داریم از لجنی که در آن در حال کرال زدن هستی، بیرونت بکشیم. باشد که آدم شوی.» یک مشت آبی که در دهانم طی این سخنرانی جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقی که سامان در آن خوابیده بود، دویدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شیوا برگشتم و دستم را دور گلویش انداختم که سنگی به شیشه‌ اتاقم خورد. شیوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نمی‌شد اما یک مشت زن به علاوه دایی امیدت و پدربزرگت با تابلوهایی شبیه تابلوی شیوا در کوچه ایستاده بودند و شعار می‌دادند. شیوا در کمدم را باز کرد و درحالی‌که وسایلم را وارسی می‌کرد، گفت: «قانون اول؛ زن نباید راه به راه بگه شوهر می‌خوام.» جعبه آدامس‌های بادکنکی‌ام را از جا جورابی پیدا کرد و پرت کرد توی سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جویدن و به این شکل باد کردنش در شأن یک زن نیست» یقه شیوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهایش را به زمین می‌کوباند که جیغ زدم «شوهرم کجاست؟» شیوا خنده‌اش گرفت و گفت: «بهش گفتم باید تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشی؛ اونم گفت باشه هرچی شما صلاح می‌دونید. دیوانه بود!» به محض این‌که شیوا را ول کردم، دست‌هایش را مشت کرد و گارد گرفت. روی صندلی گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست می‌گی حالا؟‌ زشته یعنی؟» شیوا روبرویم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟‌» دمپایی‌ام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا این‌قدر فحش ندی؟» شیوا به حریف خیالی‌اش که حتما مرد بود در هوا دو مشت دیگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زن‌های مغرور گنداخلاقن.» برایم عجیب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپایی‌‌ام را طرفش پرت کردم و گفتم: «مردا که عاشق زن‌های پوست سفیدِ بشاش با یه پرده گوشت روی استخوناشون بودن تا دو روز پیش! چی شد؟!» این بار شیوا مشتش را واقعا توی صورتم کوباند و نعره‌ای زد. از زیر مشت و لگدش لیز خوردم و در خانه داد زدم «یکی اینو بندازه بیرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شیوا از آن‌طرف خانه و من طرف دیگر به سمت تلفن دویدیم و شیوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شیوا پسم زد. عین خیالش هم نبود زندگی‌ام را به هم زده. گوشی تلفن را جلوی دهانش گرفت و داد زد: «آقای محترم ایشون قصد ازدواج ندارن و نیازی هم نمی‌بینن برای رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزه‌تان معلوم نیست کجا ایشون رو دیدید.» گوشی را کوبید روی زمین و به یک نقطه‌ای در روبرویش خیره شد و نفس عمیقی کشید. بعد ۳۰ نفر یک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نمی‌دانستم صلاح هست نفس بعدی را بکشم یا بهتر است بمیرم که از این مصیبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشیدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشی را برداشت و با صدای کمرنگش گفت: «بفرمایید اگه صلاحه؟» شیوا روی کمرم پریده بود و تلاش می‌کرد گوشی را از دستم بیرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اینارو. کی ازدواج کنیم؟» سامان سرفه‌ای کرد و صدایش را صاف شد و گفت: «ذره‌ای غرور، اندکی خانمی؟ به کجا داریم می‌ریم ما؟ یکم اقتدار زنانه هم بد نیست. قطع می‌کنم. خدافظ!» شیوا به شانه‌ام زد و انگشتش را تا نزدیکی چشمم آورد و گفت: «مردا همینن!» آدامسم را یک بار دیگر ترکاندم و شوتش کردم بیرون. نمی‌دانم تا به حال دهانت دوخته شده یا نه اما سرویس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعیت من چون حال ندارم توصیفش کنم. همان روز بود که همه چیز عوض شد. خیلی خیلی عوض شد… فعلا- مادرت.


    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین مهرنوش
  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    دوستان و همراهان عزیز، ما به مرزی رسیدیم که خانوم مونا زارع دارن داستان رو بصورت هفتگی می نویسن، به همین دلیل انتشار هز روز دیگه ممکن نیست ولی من هر قسمت جدید رو براتون می ذارم، البته یک قسمت دیکه هم هست که فردا منتشر می شه
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟


     نامه شماره 33


     مونا زارع


    ازدواج شفاف!


    بعد از آمدن شیوا و رفتن سامان، ۷ صبح یک روز جمعه بود که از خواب بیدار شدم و دیدم از مردها بدم می‌آید. یعنی یک هفته طول کشید تا این احساس را پیدا کنم. در آن یک هفته هم شیوا دست‌هایم را به تخت بسته بود و آن‌قدر غذای گیاهی و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتی صبح جمعه بیدار شدم دیگر مردها و اشیا برایم فرق چندانی با هم نداشتند. شاید می‌توان گفت تنها تفاوتشان نهایتا این بود که اشیا هیز نیستند و خب این یک درجه اشیا را برایم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و یخچال برای مو بلوندها به همان اندازه کار می‌کنند که برای سبزه‌ها و دماغ کوفته‌هایی مثل من و این یعنی انصاف و مشتری‌مداری بین اشیا بیشتر حکمفرماست تا مردها. اولین کاری که باید می‌کردم این بود که به همه قبلی‌ها حالی کنم خوشحالم جواهری مثل من از دستشان رفته. فقط نمی‌دانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف دیگرشان کلا غریبه و توی راهی بودند و یکی دوتایشان هم که مرده بودند. از جایم پریدم و گوشی موبایلم را وسط خرت و پرت‌های اتاقم پیدا کردم و شماره تلفن همه آنهایی را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم میاد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پیغامم را نفرستاده بودم که چیزی کوبیده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شیوا از انتهای خانه با پتویی که دورش بود دوید و پاهایش را روی سرامیک‌ها لیز داد تا جلوتر از من به در برسد. یک هفته‌ای بود در خانه ما چنبره زده بود و می‌گفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد به‌خاطر دست بزنش که یکسره ناپدری‌اش را چک و لگد می‌زده از خانه انداخته بودنش بیرون. پایم را زیر پایش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسری پشت در ایستاده بود که با دسته گلی در دستش، یک کت طوسی رنگ همراه با شال گردن طوسی و شلوار طوسی تنش بود. این‌هایی که همه هنرشان از لباس ست کردن این است که هرچه همرنگ هم پیدا کردند کنار هم بچینند و شبیه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدم‌های صاف و ساده‌ای هستند. دسته گل را جلویم گرفت و گفت: «آرمین ۶۲». شیوا از روی زمین بلند شد. دسته گل را قاپید و شبیه نارنجکی که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترین نقطه خانه. آرمین، شیوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبه‌رویم ایستاد و دست‌هایش را شبیه قلب کرد و گفت: «بابا آرمین ۶۲. تو یاهو مسنجر چت کردیم! مگه تو ‌ای‌دیت دختر شیشه‌ای نیست؟ اومدم بگیرمت.» آنقدر غذای بدون ادویه خورده بودم که شور و شعفی من را نگیرد اما شیوا یقه آرمین را گرفت و داد زد: «آدم‌ها همدیگه‌رو نمی‌گیرن! با هم ازدواج می‌کنن. اون سگه که میگیرن احمق!» هفت ستون بدن آرمین داشت می‌لرزید که جدایشان کردم و گفتم: «آقای محترم من قصد ازدواج ندارم.» این جمله‌ را وقتی با آن طنین خاص پر از نجابت و غرور می‌گفتم، خودم خنده‌ام می‌گرفت اما دست خودم نبود. آرمین مشتش را به قلبش کوبید و گفت: «یا تو یا هیچ‌کس دیگه. ما یه عمره با هم چت کردیم. الکی که نیست.» اصلا انصاف نبود درست زمانی که مردها دلم را زده بودند یک آدمی اشتباهی بیاید و مشتش را یکسره برایم بکوبد روی قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکی زد و روی مبل نشست و دوباره دستش را روی قلبش کشید. مردک دست کم ۳۰‌سال داشت اما هنوز فکر می‌کرد ماساژ قلبش می‌تواند خیلی اغوا‌کننده و تاثیرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگ‌های قلبش حرف می‌زد، عاشقش می‌شدم. من و شیوا روبه‌رویش ایستاده بودیم که شیوا دستم را کشید و به داخل اتاق هل داد. قبل از این‌که چیزی بگوید گفتم: «واقعا مردارو نمیشه تحمل کرد!» شیوا موهایش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببین من دختر شیشه‌ای‌ام.» در زندگی با دو واقعیت تلخ روبه‌رو شده بودم، یکی این‌که بابا اول می‌خواسته خاله را بگیرد اما به‌خاطر گوش سنگین بابابزرگم اشتباهی مامان را بهش دادند و دومی‌اش این‌که شیوا ضد مرد نبود و دلش شوهر می‌خواست! کوباندم توی گوشش و گفتم: «بی‌شعور پس چرا منو چیزخور کردی؟!» از لای در آرمین را نگاه کرد و گفت: « عزیز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت می‌زد بیرون این‌قدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توی دهانم. آرمین داد می‌زد «دختر شیشه‌ایِ من کی واسم صدای ماهی درمیاره؟!» شیوا دستش را جلوی دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومین و چهارمین واقعیت تلخ زندگی‌ام هم روبه‌رو شدم. یکی این‌که شیوا با آن ضمختی‌اش برای عشقش صدای ماهی درمی‌آورد و دیگری این‌که ماهی صدا دارد! تلفنم را برداشتم تا پیغام‌هایی که می‌خواستم بفرستم کنسل کنم که دیدم پیغام‌ها همگی رسیدند که هیچ، همه‌شان هم جواب داده بودند «اوکی!» شیوا جلوی آینه ایستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه می‌کرد و تمرین سلام کردن می‌کرد. دختره دیوانه هم من را دیوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفی شوهر می‌کرد. دستم را کوباندم تا بی‌حسی‌ام نسبت به مردها از بین برود و انگیزه پیدا کنم بروم آرمین ۶۲ را از چنگ شیوا بیرون بکشم. شیوا در کمدم را باز کرد و زیر لب گفت: «لباس صورتی چیزی نداری برق بزنه؟» حقش بود با یکی از همین لباس صورتی‌ها خفه‌اش می‌کردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمین در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شیشه‌ای و شفاف من کیه؟!» شیوا در جایش پرید و نیشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمین دسته گلش را پایین آورد و به شیوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شیوا کش و قوسی آمد که دهان هر جنبده و موجود روی زمین را آویزان می‌کرد و گفت: «آره دیگه. ماهی کوچولوت.» آرمین لب و لوچه آویزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روی میز و گفت: «نه بابا!‌ بعد سیبیل نزده‌ات شفافیتت رو لکه‌دار نمی‌کنه؟» همین‌جا بود که آن یک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمین را با شال گردنش روی پله‌های خانه کشیدم و از خانه بیرون انداختم. جلوی در خانه نفس عمیقی کشیدم چون هم شیوا را بی‌شوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سیبیل را حفظ کرده بودم. اما وقتی خواستم به خانه برگردم کاغذی روی در چسبانده شده بود و رویش نوشته بود: «لااقل تیکه کتم رو پس بده!» خودت میدانی ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزیزم...


    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین مهرنوش
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    "مردک دست کم ۳۰‌سال داشت اما هنوز فکر می‌کرد ماساژ قلبش می‌تواند خیلی اغوا‌کننده و تاثیرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگ‌های قلبش حرف می‌زد، عاشقش می‌شدم." ... عالی بود
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
  • ۰۹:۲۰   ۱۳۹۵/۸/۱۲
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    بقیه اش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۵/۸/۱۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19754 |39377 پست
    حالا قبلیارو بخون
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۵/۸/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    آخه هیچ کس نمی خوند! سعی می کنم بگردم و بقیشو پیدا کنم.
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۵/۸/۱۳
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست

    مهرنوش من برای بار دوم دوباره از اول خوندم .
    من صاحب کت رو می خوام .........................................89.عجله کن لطفا

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۱۳/۸/۱۳۹۵   ۱۱:۰۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان