نمي خواهم بترسم اما
همين كه ميفهمم از تنهايي نمي ترسم
همين كه اين روزها زنده ام
و هنوز حواسم پرتِ خيابان
و پرتِ چراغ ها مي شود
و از تنهايي نمي ترسم،
،
همين كه تنهايي از زير دست و پايم بلند مي شود
همين كه تنهايي در من راه مي افتد
و مثل بغضي درگلويم گير مي كند
اما نمي ترسم،
،
همين كه هر بار به تو فكر مي كنم
و نمي ترسم
همين كه هر بار به لبخند هاي كودكي ام فكر مي كنم
و هربار پاهاي بلندِ همبازي هاي كودكي ام
از روياهايم بيرون مي زند
بيرون مي زند روبروي آيينه به من خيره مي شود
مي گويد ببين
ببين اين لب ها مي خنديد؟
و نمي ترسم،
مي ترسم
،
-مي ترسم از زندگي بميرم.