خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    زیباکده
    lidaa1 : 
    وای اهوووو من همش تو ذهنم اونی ک تو کمده یه خانومه خخخخخخخخخخخ تازه فهمیدم اقا بوده
    زیباکده

    البته قراره که جنسیت خاصی نداشته باشه تا آقایونم بتونن خودشونو بذارن جاش و داستانو ادامه بدن اما اینجور که معلومه یه خانومه که به دروغ میگه نامزدش با خانم همسایه ش بهش خیانت کردن 3

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    امشب و که مهمون ما بودی عشق و عاشقی یادت میره با وحشت نگاهش کردم نمی خواستم تو بازداشگاه بمونم با پت...وپت...گفتم ولی اون رضایت میده ازش بپرسین نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و گفت ولی رضایت نداده باید بری اب خنک بخوری با التماس نگاهش می کردم دودل بودم حقیقت و بگم یانه می ترسیدم وضع از این خرابتر بشه

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۳۰
  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من دارم می نویسم
  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    تمام شب چشمم به در سلول دوخته شده بود، مطمئن بودم که هرآن در باز می شه و به من خبر می دن که شاکی رضایت داده و شما آزاد هستید! ولی وقتی نور سپیده دم از پنجره کوچیک سلول نمایان شد کم کم ترس و دودلی جای خودشو به اون اطمینان اولیه داد...
    صبح پنجشنبه در بازداشتگاه شروع شد در حالی که حتی کسی نمی دونست چه اتفاقی برای من افتاده!
    جمعه هم به همین منوال گذشت و همینطور تا ظهر شنبه که من تازه از یکی از افسرهای پاسگاه شنیدم که همسایه ی بالایی موفق شده از بیمارستان فرار کنه و هیچ کس هم ازش هیچ نشونی نداره...
  • leftPublish
  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    من مینویسم
  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    ترس همه وجودمو گرفته بود چشمام سیاهی میرفت میدونستم اگه الانم بخوام حقیقتو بگم پلیس حرفمو باور نمیکنه تازه فهمیدم قبل از این ماجراها چقد خوشبخت بودم همینطور که داشتم زیر لب به خودم فحش میدادم که چرا الکی خودمو تو همچین مخمصه ای انداختم یه خانم چادری درو باز کرد و گفت جناب سروان میخواد شما رو ببینه . دلم هوری ریخت میترسیدم ماجرا از اینم بدتر بشه به زور از جام بلند شدم پاهامو که با شدت میلرزیدن مثل یه وزنه به جلو میکشیدم و همراهش میرفتم ...
  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    خانم من رو راهنمایی کرد و از چندتا سالن خیلی شلوغ و پرسروصدا رد شدیم از پله ها رفتیم بالا و بلاخره رسیدیم به یه اتاق که در خیلی بزرگی داشت. در زد و رفت تو و بعد به من اشاره کرد که برم تو. دو تا درجه دار و یه آقای کت شلواری دور یه میز چهارگوش و بهم ریخته نشسته بودن و یه کم دوتر من رو نشوندن. آقای لباس شخصی با لحن بی حالتی شروع کرد به گفتن اینکه اثر انگشت تو روی گلدون و لباس های مجرم فراری و همه جای خونه ش پیدا شده، یه حساب بانکی مشترک و کلی عکس هم تو سال گذاشته با هم دارید که ولی هنوز اینو مطمئن نیستم!
    بعد پوزخندی زد و گفت ببین دارم به کی میگم، خودت که بهتر میدونی ...
  • ۱۸:۱۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۸:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    وای خدای بزرگ دنیا داشت دور سرم می چرخید مگه اون زن کی بود؟ حساب مشترک چیه؟ اشک تو چشمام جمع شده بود با نگاه ملتمسانه و صدای لرزان و ضعیف گفتم به خدا من فقط همسایه ش بودم چند بار بیشتر ندیده بودمش اونم فقط تو آسانسور اصلا نمیدونم کی بود و چکاره بود . جناب سروان با صدای بلند و لحن عصبانیش گفت تو فکر کردی ما مسخره و بازیچه ی توییم که هر دفعه یه داستانی سر هم کنی؟ مگه نگفتی نامزدتو از چنگت درآورده بود؟ اصلا نامزد سابق تو کیه؟ اسم و آدرسشو اینجا بنویس از کجا معلوم شاید اونم همدستتون باشه. من که لکنت زبون گرفته بودم عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردمو با تعجب پرسیدم همدست چه کاری؟ اصلا اون زنه کیه؟ چیکاره س ؟ اون مرد با لباس شخصی با نگاه تمسخر آمیزش گفت تو گلدونو زدی تو سرش اونوقت از ما میپرسی کیه؟ حالا که فرار کرده همه چی افتاده گردن تو به نفعته که حقیقتو به ما بگی تا بتونیم زودتر دستگیرش کنیم ...
  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    اهو جون ایده تاپیکت عااالیه ...سرفرصت که هنرمندیه دوستانو بخونم حتما تو این تاپیک خوبت شرکت میکنم
  • ۱۹:۱۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم:
  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    نامزدم!
    سرم داشت گیج می رفت، نمی دونستم چیکار باید بکنم! گریه ام گرفته بود، با صدای خفیف و لرزانی گفتم که من اصلا نامزد ندارم! من 5 ساله که ازدواج کردم! شوهرم عسلویه کار می کنه و هفته آینده میاد تهران، من اصلا حساب بانکی ندارم... آهان چرا دارم! شوهرم گفت یه آشنایی داره و می تونه وام بگیره و مدارکم رو برداشتیم و 3 تا حساب تو بانک های مختلف باز کردیم ولی من در مورد نوعشون هیچ اطلاعی ندارم!
    تورو خدا بگید اون زن کی... چشمام سیاهی رفت و ....
  • ۲۰:۰۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم....
  • ۲۰:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    وقتی به هوش اومدم دیدم دوباره منو به بازداشتگاه برگردوندن. سردم بود و حسابی ترسیده بودم. در بازداشتگاه با صدای گوش خراشی باز شد و سرباز پشت در گفت پرونده ات رو فرستادن دادسرا پاشو باید بریم. تمام طول مسیر سرگیجه داشتم. سرم رو به پنجره ماشین تکیه داده بودم و به خیابونی که نمی دیدم خیره شده بودم. قاضی گفت متهم: اسم منو کسی با صدای بلند گفت جوری که توی سرم چند بار تکرار شد. شاکی: جناب قاضی شاکی حضور پیدا نکرده. قاضی نگاهی به پروندم کرد و از بالای عینکش چشم غره ای بهم رفت و گفت آزاده بیا اینجا رو امضا کن می تونی بری. هاج و واج دم دادسرا وایستاده بودم انگار همش یه خواب بود. اما بالاخره به خودم اومدم و با تاکسی به برگشتم خونه...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۴   ۲۰:۱۷
  • ۲۰:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    فرک اگه بهزاد بیاد و ببینه به همین راحتی آزادش کردی بره میفرستت سیاهچال
  • ۲۰:۲۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    من مینویسم
  • ۲۰:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    آهو جون هنوز کلی گیر و گور داره... حساب مشترک...مدارکی که شوهرش برای باز کردن حساب ازش گرفته بود...درضمن شاکی نداشت خب آزادش می کنن
    تو برو تو خونه هیجانش با من
  • ۲۰:۳۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    باورم نمیشد اومدم خونه خونه ی راحت و گرم خودم . انگار برگشته بودم به بهشت تازه فهمیدم چقدر ناشکری میکردم رفتم تو حموم و یه دوش آب داغ گرفتم میخواستم همه این اتفاقات لعنتی رو از سرم بیرون کنم دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم روی تخت دراز کشیدم چشمام داشت گرم خواب میشد که صدای بسته شدن درو شنیدم از جام پریدم دیدم مهران برگشته خسته و کلافه بود سلام سردی بهم داد و گفت شنیدی این همسایه پایینی رو میخواستن بکشن؟ گفتم آره چطور مگه؟ نمیدونم چرا ولی احساس کردم ته صداش میلرزه نگاهشو ازم میدزدید گفت هیچی میترسم اینجا برات امن نباشه اگه اون دزده یه طبقه بالاتر اومده بود چی؟ همینطور که داشت حرف میزد نگاهم قفل شد روی دستش که زخمی شده بود انگار بریده بود دستشو ازم قایم کرد و با لحن عصبانی گفت یه چیزی بگو .... دنیا دور سرم چرخید صداش تو سرم بارها و بارها تکرار میشد یه چیزی بگو یه چیزی بگو چقد این صدا این جمله این بغض برام آشنا بود نکنه ... گفتم دستت چی شده؟ گفت هیچی با نگاه مضطربش پرده رو کنار زد و یه نگاه محتاطانه به خیابون انداخت و گفت باید بریم ....
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان