خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    آفرین مونا
  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    صبح روز بعد همه مثل یه روز عالی از خواب بیدار شده بودن و بساط یه صبونه توپ رو اماده میکردن. کلی املت با تخم مرغ محلی و گوجه های خوشرنگ و چایی زغالی و سرشیر و عسل ...
    تارا و مهران که صاحب این ویلا بودن داشتن توی باغچه و روی زغال صبحونه رو آماده میکردن. رضا و علی خرید کرده بودن و الان نشسته بودن و با هم بحث میکردن و میخندیدن و به فرناز و سارا که صبح کله سحر داشتن بدمینتون بازی میکردن گیر میدادن!
    سارا گفت حالا ببینا یه روز شما یه کاری کردین آقا رضا نمیتونی ببینی من خوش بگذرونم؟!

    اشکان و پریسا که هنوز حوصله پا شدن نداشتن صدای بچه ها رو میشنیدن. اتاق اونا نزدیک به حیاطی بود که رو به دریا بود و صدای دریا لطافت خاصی به این شادی بی دغدغه داده بود.
    پریسا گفت، اشکان من همیشه میشنیدم که میگن جوری زندگی کن که انگار روز آخر زندگیته! همیشه فکر میکردم اگه آدما با این نگاه زندگی کنن خیلی آدم های بهتری میشن. اما یه فیلم دیده بودم که توش آدما چون فهمیده بودن آخرین روز زندگیشونه دست به هر کاری میزدن.
    اشکان گفت آره این چیزا مربوط میشه به نوع نگاه. در ضمن من دوست ندارم دیگه منو تو موقعیت سخت قرار بدی. تا هر وقت که بخوای میتونیم راجع به این مسائل با هم صحبت کنیم اما نه تو یه چالش! ...
  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    عجب!...
    آفرین بچه ها عالی بود..
  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    دو هفته بعد
    هنوز هیچ کس چیزی نمی دانست
    . اشکان بود و دکتر نعیمی سالخورده که مرتب به آنها امید میداد و میخندید. امیدهایش از دانش پزشکی اش نشات نمی گرفت بیشتر از ایمان به زندگش حرف میزد. اشکان قد خودپریسا بهم ریخته بود و همان قدر سعی می کرد برای آن دیگری فیلم ( ما حالمون خوب است و همه چیز رو به راه میشود) را بازی کند. اما انگار بینشان بمبی بود که هردو هر لحظه می ترسیدند منفجر شود.
    و در آخر ترسشان به واقعیت تبدیل شد بمب ترکید.
    چند روزی بود که پریسا بسیار حساس شده بود مرتب سر هر مسئله ای گریه اش می گرفت . این روزها اشکان مرتب با دکتر تماس می گرفت اوایل دو روز یکبار زنگ میزد ولی روز قبل سه بار با او تماس گرفته بود دکتر نعیمی برای او وقت می گذاشت و توضیح میداد اینها علائم داروهاست و اشکان باید صبورتر باشد. قضیه ابتدا از یه بحث کوچک شروع شد داشتند راجع به دوستانشان در سفر صحبت می کردند کم کم به اختلاف نظر رسیدند اشکان معتقد بود دعوت کردن بچه ها از طرف تارا و مهران کار درستی نبوده و باید آنها میدانستند که اشکان و پریسا دنبال آرامش و فضایی خصوصی ترند ولی پریسا دنبال ارتباطات زیاد و اجتماعی بود . او همیشه این گونه بود و اشکان هم همیشه جمع های خصوصی را می پسندید ولی آن شب همین مسئله باعث شد پریسا خشمش را بیرون بریزد خشمی غیر قابل کنترل....
    در میان هق هق گریه اش اشکان را به کج فهمی حرفهایش و منزوی بودن متهم میکرد.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۵/۱۱/۱۳۹۴   ۰۹:۰۳
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • leftPublish
  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    پریسا گفت اشکان تو و من از این به بعد دنیاهای مشترکی نخواهیم داشت، من نمی دونم که چطور می تونیم به هم کمک کنیم در حالی که من چند ماه دیگه اصلا وجود ندارم! ما باید واقع بین باشیم، برای من چه معنیی می تونه بده که بخوام خواسته هام رو کنترل کنم؟ برای آینده؟ کدوم آینده؟؟؟ و در حالی که به شدت گریه می کرد، سوییچ ماشین رو برداشت یه مانتو پوشید و رفت!
    اشکان خیلی ناراحت و عصبی بود ولی دلیلش این نبود که فکر می کرد پریسا رو از دست می ده و یا اینکه تمام برنامه ریزی های بلند مدتش برای زندگی مشترکشون نقش برآب شده! نه اصلا! فقط احساس می کرد که بعضی چیزها از کنترلش خارج شده و آرامشش رو به هم ریخته و همین عصبانیش کرده بود.
    حتی یک درصد هم باور نکرده بود که داره پریسا رو از دست می ده نه تنها این بلکه حتی باور نمی کرد که پریسا حتی یک لحظه به این موضوع فکر کرده باشه، کلا هنوز فکر می کرد که هر دو دارن این موضوع رو بزرگ می کنن و خودش به راحتی می تونه سلامتی و خوشحالی رو به پریسا برگردونه ...
    وقتی پریسا رفت دلش لرزید، یک آن همه ی این افکار از ذهنش گذشت، اگر همه ی این حرفها درست باشه چی؟ اگر پریسا واقعا در حال مردن باشه چی؟ یعنی ممکنه؟ ممکنه که دکتر فقط در حال دلگرمی دادن به اونهاست؟
    برگه های آزمایشگاه رو برداشت و اسم سرطان تشخیص داده شده رو توی اینترنت سرچ کرد، چند صفحه اول رو خوند دهنش خشک شده بود و ضربان قلبش داشت از کنترل خارج می شد... سطح 3، بسیار پیش رونده، وقت عمل جراحی به دلیل تاخیر در تشخیص سرطان از دست رفته، شانس پاسخ به شیمی درمانی تا 20% قبل از سطح 3، شانس پاسخ به رادیوتراپی ناچیز! در حالی که چشماش دیگه مانیتور رو نمی دید، چشم دلش به سوی حقایق تلخی در حال باز شدن بود...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۵/۱۱/۱۳۹۴   ۱۵:۲۷
  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    اشکان تا صبح نخوابید و قدم میزد. منتظر بود که ساعت 9 صبح با پزشک مخصوص پریسا تماس بگیره. توی این مدت چند بار پیام هایی رو برای پریسا نوشت و ارسال نکرد! یا سعی کرد بهش زنگ بزنه و ببینه کجاست اما دستش یاری نمیداد. اول باید مطمئن میشد.
    20 دقیقه پایانی تا ساعت 9 برای او یک عمر گذشت. 3 دقیقه آخر حال فرمانده یی رو داشت که انگار همه یارانش را در جنگ از دست داده و میخواد پیامی رو باز کنه که احتمالا حاوی پیام فروپاشی کامل سرزمینش هست!
    دوستان پریسا و اشکان با هم مشورت کرده بودن و تصمیم گرفتن کاری به اشکان نداشته باشن تا اینکه خودش به جمعشون بپیونده.
    اشکان شماره دکتر رو گرفت.
    دکتر : الو اشکان جان؟
    اشکان : آقای دکتر سلام. میشه بگید چرا برای پریسا عمل جراحی انجام ندادید؟ ...
  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مي نويسم
  • ۱۷:۴۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    دكتر جواب داد :ﯾﮑﯽ از ﻣﻮاﻧﻊ ﻣﻬﻢ در ﺑﻬﺒﻮد اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎران ﺑﺮوز ﺳﺮﻃﺎن ﺛﺎﻧﻮﯾﻪ اﺳﺖ . علت ایجاد سرطان ثانویه را مربوط به روش درمانی بکار رفته است ماسعي ميكنيم روند رشد سلولهاي سرطاني رو با دارو كند كنيم 

    مهمترين چيز توي روند بهبودي اين بيماران روحيه ست 

    بيمار شما بايد روحيه قوي اي داشته باشن تا بتونن بر بيماري غلبه كنن 

    در اين نوع از بيماران مبتلا  توصیه می‌شود تا حد امکان از رادیوتراپی در درمان بیماری  استفاده نشود و با استفاده از شیمی درمانی، دوره‌های درمان حتی‌الامکان کوتاه شود و نیز از نظر بروز سرطان ثانویه پیگیری شوند.

    آقاي كاوه همانطور كه قبلا هم گفته بودم زمان زيادي براي برخورد احساسي نداريد الان مهمترین کار برخورد منطقی بااین مساله و پیش بردن مراحل دقیقه درمانه

    پس با خانمتون صحبت كنيد هر چه زودتر مراحل درمان رو شروع كنن

    اما آقاي دكتر پريسا نميخواد درمان بشه فكر ميكنه درمان بي فايده س 

    دكتر: اين ديگه هنر شماست كه ايشون رو راضي كنيد و سريع تر اقدام كنيد

    بعد از صحبتهاي دكتر اشكان تصمي گرفت يه صحبت جدي با پريسا داشته باشه با پريسا تماس گرفت و توي كافي شاپي كه هر دفعه ميرفتن براي 1ساعت ديگه باهم قرار گذاشتن

    اشكان دستپاچه بود و مي ترسيد پريسا باز لجبازي كنه و نياد يا اينكه بخواد خودشو از اشكان قايم كنه

    توي همين فكر بود كه ديد پريسا از در وارد شد

    اشكان بلند شد و به سمت پريسا رفت اون رو در آغوش كرفت و به سمت ميز هدايت كرد 

    هنوز دست پريسا توي دست اشكان بود و اشكان به صورت بي رنگ و خسته پريسا نگاه ميكرد

    اشكان: نميگي نگرانت ميشم ؟

    پريسا:‌نگراني براي چي؟ من كه دارم ميميرم حالا چند روز زودتر و دير تر چه فرقي ميكنه ؟

    اشكان :هيسسسسسسسسسس هيچ وقت اين حرف نزن،هيچ وقت خودتو نباز ،‌لطفا

    ياد يه چيزي افتادم يادمه بچه تر كه بودم پيدرم تعريف ميكرد :

    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ !"ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ! ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ!ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ .

    ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ "ﻣﺸﮑﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.تو زندگی مشكل وجود نداره همه چیز مسئله است و قابل حل.

    پس عزيزتزينم يه قولي بهم بده جا نزن نترس مثل هميشه قوي باش و بجنگ من نمي خوام پاره تنم اينجور آشفته باشه نميخوام ضعيف باشه 

    قول ميدم پيروز ميشيم هر دو به جنگ اين مهمون ناخونده ميريم نمي گذارم هيچ چيز تو رو از من جدا كنه ...

    باشه عزيزم باشه ....

    ميشه قبول كني و درمانت رو شروع كني ....

    پريسا ساكت بود و اشك ميريخت و به اينكه چكار بايد بكنه فكر ميكرد ....

  • ۰۰:۰۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    مینویسم ..
  • ۰۰:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    پریسا اینروزها حال عجیب و غریبی داشت و مثل شیب یک منحنی سینوسی در نوسان، گاهی از همه ی تعلق ها رها میشد و به قله ی عزم می رسید و گاهی مثل آدمی میشد که شروع نکرده تمام توانشو از دست داده، اشکهای پریسا هم اینروزها رفتار غریبی داشتند، بی اختیار جاری میشدند بدون اینکه تلاشی برای نگهداشتنشون بکنه، چهره ی مصمم و توام با ناراحتی اشکان از پشت چشمهای خیس پریسا در مقابل دیدگانش تار دیده میشد، اشکان با لحن مهربان و در عین حال تحکم آمیزی گفت : کافیه پریسا! جدیت اشکان پریسا رو به خودش آورد .. اشکان ادامه داد : پریسا تو تنها آدمی نیستی که توی این دنیا داری این شرایطو تجربه میکنی ، بیست و چهار ساعت بهت وقت میدم تا تمام فکرهای منفی رو از ذهنت پاک کنی و بعدش بهم بگی که میخوای چی کار کنی ؟ "سعی میکنم " به هر تصمیمی که بگیری احترام بذارم فقط لطفا قول بده بی خبر فرار نکنی!
  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    اشکان از اتاق رفت بیرون پریسا هم مات و مبهوت نشسته بود دیوارو نگاه میکرد غرق در افکارش بود که قیافه مادرش اومد تو ذهنش اشکش دوباره بی اختیار سرازیر شد اروم گفت مامان میدونم که من اگه نباشم تو هم زیاد دووم نمیاری حالا خودم هیچی تو نباید ناراحت باشی و غصه بخوری بخدا گناه داری
    داشت فکر میکرد که تو این چندسالی که با اشکان ازدواج کرده اشکان همه جوره هواشو داشته و نذاشته هیچ کمبودی توی زندگیش احساس کنه
    همینطور چندساعتی توی اتاق تنها نشسته بود و به خاطره هاش فک میکرد و بعضی اوقات بی هوا اشک میریخت
    گوشیشو برداشت الو اشکان؟
    اشکان : جانم عزیزم؟
    پریسا : بیا بالا تو اتاق کارت دارم
    اشکان اومد وقتی با قیافه غم زده پریسا روبرو شد بی اختیار رفت طرفش و بغلش کرد همون اندازه که کنجکاو بود که جواب پریسا چیه نگران هم بود
    پریسا : اشکان من فکرامو کردم نمیخوام بدون تلاش بمیرم نمیخوام ضعیف باشم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر تو به خاطر مامانم که جز من هیچ دلخوشی نداره
    اشکان محکم تر بغلش کرد و گفت افرین عزیزم بهترین تصمیمو گرفتی با هم شکستش میدیم اصلا ناراحت نباش پریسایی که من میشناسم تا یه کاری رو به اخر نرسونه بیخیال نمیشه
    پریسا بعد از چندروز لبخند زد و با همون لبخند یه بار سنگین از روی دوشش برداشته شد ...
  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    منم داشتم مینوشتم حواسم نبود بگم
    اگه اشکال نداره ادامه داستان از مهر مینا رو بزارم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان