خانه
266K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    نرگس ادامه داد : راستش دلیل اصلیش همون بیماریش بود. خیلی شدید بود، هنوز وقتی یه هفته میزنه از روستا بیرون و میاد شهر حالش بد میشه. اما در کل خیلی بهتر شده. دلیل مهم دیگه ای هم داشت. کاظم خان نمیخواست ماجرا به همین راحتی تموم بشه. میخواست انتقام محمود خان رو بگیره و جلوی تاراج این اموال روستا هم گرفته بشه. خیلی کارا کردن که شاهپوری ها نتونن همه زمین های اینجا رو بکنن. باقر خان به همین کم بسنده نمیکرد. اما عموت به کمک کاظم خان و آق امام تا الان جلوشون رو گرفتن. اما بهرام حالا میخواد نقشه رو کامل کنه. پشتشم حسابی گرم شده گویا.
    پدرام از جاش بلند شد و رفت به سمت در و گفت : خوب وقتشه که بریم. عمو ما هم بیکار ننشستیم. حالا میبینی. مطمئن باش برای عتیقه های این روستا همون اتفاقی میفته که محمود خان دنبالش بود. احمد برمیگرده و همه چی مثل قبل میشه. به زودی.

    غزل پشت سر عموش راه افتاد که موبایلش زنگ خورد، سعید بود! اول خواست جواب نده، یادش رفته بود که رابطه شون بهتر شده اما یهو گفت تو این روستا همه چی مرموزه شاید کار مهمی داشته باشه.
    گوشی رو که برداشت بی معطلی سعید گفت : غزل! رامین رو پلیسا پیدا کردن، دستگیرش کردن اما واقعا نمیدونم چرا. هر چی پیدا میشد توی اون خونه هم با خودشون بردن. از کامپیوترها گرفته تا چیزای دیگه که بوده ...
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    من
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    غزل: تو الان کجایی؟
    -من خونه رامین اینام دیشب رو اینجا موندم، وقتی اسم رامین رو آوردم و گفتم دوست دانشگاهش هستم نمی دونی چقدر تحویلم گرفتن، غزل، هاشم خان اون آدمی که ما فکر می کردیم نیست غلط نکنم همه این دسیسه ها زیر سر برادرشه.
    پوریا به سمت غزل رفت و با اخم پرسید که آیا با سعید صحبت می کند؟ غزل هم با سر جواب مثبت داد ، عمو پدرام از پوریا پرسید که سعید کیست و پدرام ماجرای دوستی او با رامین را برایش بازگو کرد.
    -غزل گوشت با منه؟
    -آره سعید بگو
    -ببین یه آمار کوچیک دادم به باباش که در جریان عتیقه ها هستم و ...
    -خیلی احمقی سعییییید....چرا به اون مرد اعتماد کردی، اون احتمالا قاتل خدیجه اس...
    - ااااای بابا میگم هاشم خان اون آدمی نیست که تو فکر می کنی واقعا مرد خوبیه، ... گفت بهرام وقتی میفهمه فرهاد و مسعود دوستای رامین باستان شناسی خوندن رامینو تشویق می کنه که اونا رو برای حفاری و پیدا کردن عتیقه های بیشتر بیاره به قلعه، اونجا بچه ها میفهمن که چیزی که بیست سال پیش پیدا شده بوده قسمت خیلی کوچیکی از گنج پنهان قلعه است. بهرام حالا دنبال ساکت کردن رامین و دوستاشه، رامین میخواسته قضیه رو به سازمان میراث فرهنگی بگه، فکر کنم این دستگیری رامین هم برگرده به همین قضیه احتمالا بهرام سیبیل رئیس کلانتری مربوطه رو هم چرب کرده، هرچند هاشم خان وقتی این حرفو زدم نزدیک بود سکته کنه و باورش نمیشه برادرش ممکنه همچین کاری در حق بچه ش بکنه.
    غزل با سعید قرار گذاشت بعد از تاریکی هوا او را در خانه مخروبه نزدیک خانه عمو پدرام ببیند.
    غزل ماجرایی که از سعید شنیده بود را برای عمو و بقیه تعریف کرد. قرار شد احمد و نرگس در آلونک درون قلعه منتظر باشند و پس از تاریکی هوا آنها هم به خانه مخروبه بروند، غزل در راه چند بار به عمو پدرام تاکید کرد که نمی خواهد تا پایان یافتن این ماجرا پدر و مادرش از قضیه بویی ببرند و از او خواست بهانه ای بیاورد تا غیبت شبانه شان موجب نگرانی حسام و مینو نشود.
    تا وقتی به روستا رسیدند همگی ساکت بودند تا اینکه بالاخره پوریا سکوت را شکست:پس خودکشی خدیجه به این ماجراها ربطی نداره؟
    غزل گفت: باز گفت خودکشی!!!  اگه رامین در مورد عتیقه ها چیزی بهش گفته باشه و بهرام خان هم بو برده باشه ربط پیدا می کنه و از تصور آنچه ممکن بود رخ داده باشد بر خود لرزید...
    چند ساعت بعد همگی در خانه مخروبه دور هم جمع شده بودند.
    سعید گفت: هاشم خان گفت اصلا با ازدواج خدیجه و رامین مشکلی نداشته و فقط به رامین گفته تا تموم شدن درسش صبر کنه و بعدا خودش عمو بهرامش رو راضی می کنه، هاشم خان کلا با قضیه عتیقه ها کاری نداشته، پدرش و برادر بزرگترش دنبال این قصه ها بودن...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۵/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۳۶
  • ۲۳:۴۱   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    رامین فکرش خیلی مشغول بود و نگران اینکه بهرام به هوای عتیقه ها بلایی سرِ خودش یا بقیه بیاره ... دوستای باستان شناس رامین چون از نیت بهرام با خبر شده بودند بعد از کشف محل واقعی و کل عتیقه ها سکوت کردند و در اینباره چیزی به بهرام نگفتن و فقط تا چندروزی اون حوالی برای کشف موارد بیشتر میگشتن تا اخر سر با یک گزارش کامل از محل عتیقه ها به سازمان میراث فرهنگی برن ... این وسط رامین سادگی میکنه و درباره محل واقعی عتیقه ها به خدیجه میگه و از اینجا به بعدم تازه پوریا متوجه شده که چندباری بهرام رو جلوی راه خدیجه دیده بوده و هربار خدیجه اشفته و پریشون میشده ولی به رامین چیزی نمیگفته و رامین هم توجه نمیکرده ... حتما بهرام بو برده بوده ک خدیجه از جای عتیقه ها خبر داره .

    حالا رامین قراره یک شکایت از بهرام تنظیم کنه و اونو مظنون به قتل خدیجه میدونه و میخواد که پلیس پیگیر این موضوع بشه .

    پدرام با صورت برافروخته از خشم گفت :چرا اینارو الان میگی از اول میگفتی

    سعید: من اول ک اصلا شماهارو نمیشناختم بعدم اصلا فکر نمیکردم قتل خدیجه مربوط به این قضایا باشه خوده پوریا هم حالا تازه داره حدس میزنه

    نرگس: واقعا اگه جلوی راه خدیجه سبز شده باشه که منم حتم دارم تو قتل خدیجه دست داشته باید همه مون دست به دست هم بدیم تا بتونیم این پست فطرت رو گیر قانون بندازیم .

    احمد : خیلی خوبه اگه بتونیم اینکارو بکنیم ولی خب چجوری راهش چیه؟

    غزل گفت : حیدر ... پوریا می گفت باغبون هاشم خان خیلی ادم خوبیه و نگاهی به سعید کرد و ادامه داد ادرس اون خونه دانشجویی هم اون داد ... ادم با وجدان و خدا شناسیه میتونیم ازش کمک بگیریم و اگه چیزی میدونه، دیده یا مدرکی داره حتما به قانون میده
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    در آن شب سرد اواخر اسفند که نرگس احمد سعید پدرام و غزل در زیرزمین خانه قدیمی سالاری جمع شده و با هم صحبت میکردند، در خانه هاشم خان سکوت سنگینی حکم فرما بود . هاشم و زنش و دختربزرگش نارین در اتاقی نشسته بودند و فکر میکردند مادر رامین گریه میکرد با صدای بریده بریده گفت: هاشم خان روز اول که اومدین خاستگاریمو یادته یادته چه قولی به بابام دادی. قول دادی نزاری داداشت تو زندگیمون نون حروم بیاره قول دادی زندگیم آروم باشه الان پسر من کجاست؟ شب کجا سرشو رو زمین میزاره. آی ننت برات بمیره
    و دوباره گریه اش شدید شد. هاشم به مخده تکیه داده بود و تسبیح میگرداند گفت: آروم باش انیس بزار فک کنم ببینم چی کار کرده این نابرادر
    نارین خواهر بزرگ رامین که نوزادی در بغل داشت گفت: باید بریم تهران آقاجون فک میکنم عمو به پلیسها انقدی رشوه داده که ما نمیتونیم آزادش کنیم
    همان لحظه تقه ای به در خورد و حیدر اجازه خواست داخل شود. هاشم غرواندی کرد و از آمدن حیدر در آن آشفته بازار در دلش شکایت کرد اما با صدایی کلفت تر از همیشه گفت: بیا تو
    انیس چادرش را جلو تر کشید و زیر چادر هق هق زد. حیدر سینی چای را روی زمین گذاشت و رخصت خواست بشیند. هاشم فهمید که حرف مهمی دارد و از انیس و نارین خواست از اتاق خارج شوند. نارین نوزادش را بغل کرد و زیر بازوی مادرش را گرفت و از اتاق بیرون رفتند. حیدر در آن لحظه به حرف آمد و از شک پوریا و اتفاقات آن شب به هاشم گفت و در آخر گفت: من اول فک کردم این بچه از روی نادونی به رامین خان شک کرده و اومده اینجا مخصوصا اینکه....هاشم خان تروخدا منو ببخشید این و میگم خدا منو ببخشه که دارم راز بنده شو فاش میکنم ولی به علی قسم که فکر میکنم این بهترین راهه
    هاشم خان غرید: بگو دیگه جون به لبم کردی
    - من در جریان دیدارهای پنهانی رامین خان و خدیجه خانم بودم اونها خیلی وقت بود خاطر همو میخواستن برادرتون هم بو برده بود و نمیخواست این وصلت سر بگیره . سر جریان دشمنی فامیلی. میدونید که برادرتون پسر نداره و میخواست پسر شما بشه بزرگ ده ولی پسر شما تن به خواسته های عموش نمداد بزرگ شده این خونه بود نون حلال خورده بود انیس خانم همیشه میگه...
    - بسه مرد چقد حرف مفت میزنی اینها رو همه خودم میدونم اگه به غیر از ماسماسک اون پسره پوریا دزدکی اینجا اومدنش حرفی نداری....
    - خدیجه خانم باردار بود خودم شنیدم وقتی به رامین خان گفت. گریه میکرد و میگفت خودشو میکشه
    - یا حسین چه ننگی دختره خودشو کشت
    - نه فک نکنک هاشم خان آقا رامین گفت نمیزاره میاد میگیرتش و با هم زندگی میکنن خدیجه خام و آروم کرد و همش بهش حرف های خوب میزد خودم شنیدم
    هاشم سرش را به دستش و دستش را روی زانو گذاشته بود و فکر میکرد که یک دفعه فریاد زد باید برم شهر
    هاشم خان به خانه برادرش رفت تا ماشین بهرام را قرض بگیرد. در آن روستا فقط بهرام و پدر غزل ماشین داشتند. بهرام خواست با هاشم بیاید و مرتب دلداریش میداد و میگفت نگران نباش من فردا پسرتو در میارم بزار یه شب اونجا آب خنگ بخوره بترسه دیگه از این غلطها نکنه که هاشم گفت: مرسی داداش که به فکر مایی ولی من باید برم شهر بچه نارین بی قراری میکنه میخوام برم دواخونه یه قرصی شربتی چیزی براش بگیرم کاری با رامین ندارم
    بهرام دیگر چیزی نگفت و اجازه داد هاشم تنها برود هاشم به کلانتری رفت و کلی التماس کرد تا اجازه بدهند رامین را ببیند. وقتی رامین را آوردند راجع به بارداری خدیجه پرسی. زمین سرش را پایین انداخت گفت: می خواستم این طوری کاری کنم که اجازه دهند ازدواج کنیم
    هاشم پرسید : خدیجه واسه همین خودش کشته مگه نه؟
    رامین به پدرش نگریست نگاهش بی تاب بود: نهههه امکان نداره دروغه هر کی گفته دروغ گفته آقا جون خدیجه امکان نداشت خودشو بکشه خدیجه دوسم داشت بچه مو دوست داشت میخواستیم با هم زندگی کنیم می خواستیم بیایم یزد میخواست بره دانشگاه و باستان شناسی بخونه خیلی علاقه داشت به عتیقه ها نمیدونی با چه ذوقی نگاهشون میکرد
    رامین گریه میکرد و اینها را میگفت جمله آخر و که گفت هاشم پرید: مگه خبر از کارهای عموت داشت؟
    رامین سرخ شد. خاک بر سرت پسر. عموت داغدارت کرده.
    رامین گفت: میدونم آقاجون ولی دستم به جایی بند نیست
    - تو بچه ای مونده تا پخته شی تو دستت بند نیست من که میتونم چرا زودتر نگفتی؟
    - گفتم شاید شما نخواین پای برادرتون به ماجرای قتل باز بشه
    - اون نابرادر از همون شب که برادرهای نرگس و کشت و خود نرگس از زادگاهش آواره کرد دستش بوی خون میداد
    - چرا قضیه عتیقه ها رو زودتر به دولت نگفتین ما هم شریک جرمیم
    - اون عتیقه ها رو همون 20 سال پیش برد فروخت و یه آبم روش ماجرایی دیگه نبود فکر نمیکردیم عتیقه ای مونده باشه تا وقتی تو و دوستات اومدین سروقت قلعه پاچنار و شایعه شد اونجا چیهای زیادی وجو داره. عموتم جری شد و دوباره فیلش یاد هندستون کردو دوستات که چیزی لو ندادن و از ترس جونشون سریع فلنگ و بستن احتمالا سعی کرده از خدیجه چیزی بفهمه و وقتی نتونسته ازش حرف بکشه...
    رامین زیر لب گفت: کاش بهش میگفت جونش مهمتر بود
    هاشم گفت: عموت بالاخره میکشتش فرقی به حال اون دختره بیچاره نمیکرد
    - حالا میخواین چی کار کنین؟
    - میخوام به پلیس بگم
    - همین الان؟
    - نه فردا الان نگران خونه ام فردا صبح میام اینجا
    هاشم خان رفت که فردا صبح بیاید و هرچه میداند به پلیس بگوید اما وقتی به ده برگشت دید خانه اش در آتش می سوزد و همه اهالی دارند سعی میکنند خاموشش کنند. از دور که میآمد یاد آتش سوزی خانه نوکر برادرش افتاد و از ترس جان زن و دخترش به لرزه افتاد
    خوشبختانه انیس و نارین و نوزادش سالم بودند . هاشم متوجه نکته شده بود.
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بچه ها من غلط املایی زیاد دارم . عذر خواهی.
    هم زندگی میکنن خدیجه خام و آروم کرد و======> هم زندگی میکنن خدیجه خانم و آروم کرد و
    این مهمترینشه
  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    هاشم وقتی انیس، نارین و نوه اش را سالم دید، به سرعت آنها را از محل دور کرد. انیس تمام طول مسیر را ناله و نفرین کرد تا به خانه برادرش رسیدند، هاشم خان خانواده اش را به برادر زنش سپرد و به سمت خانه بهرام روانه شد. گماشته های بهرام وقتی هاشم را دیدند که تفنگ به دست به سمت خانه بهرام می رود او را گرفتند و دست بسته پیش بهرام بردند. بهرام با عصبانیت فریاد زد: کی جرات کرده دست برادر منو ببنده، و شروع به ناسزا دادن کرد. سرکرده افراد بهرام خان، سلمان گفت: قصد جون شما رو داشتن دستاشونو بستیم که توی عصبانیت خون برادری نریزه به دست برادرش. به دستور بهرام، دستان هاشم را باز کردند و آنها را با هم تنها گذاشتند. هاشم به سمت بهرام یورش برد -کشتن محمود و احمد بس نبود، حالا نوبت رامینه، برای برادرزاده خودت پاپوش درست کردی! خونه برادرتو آتیش زدی! می دونستم پست فطرتی اما نه در این حد، همون بیست سال پیش باید لوت میدادم. تو آدم نیستی....
    بهرام به زحمت خودش را از دست هاشم خلاص کرد: چی می گی! کی خونتو آتیش زده! هاشم خنده عصبی کرد: تو نمیدونی! اگه دیر رسیده بودم معلوم نبود سر خانوادم چی بیاد....
    بهرام با سرعت از اتاق خارج شد، هاشم نیز قصد خروج از اتاق را داشت که بهرام به نفراتش امر کرد: هاشم خان توی اتاق می مونه ولی فقط بشنوم کسی به برادر من بی حرمتی کرده میدم گوش تا گوش سرش رو ببرن....
    نیم ساعت بعد پدر خدیجه را دست بسته آوردند، بهرام خان و صادق سالاری پدر خدیجه وارد اتاق شدند. یکی از گماشته های بهرام خان صادق را به زور روی زانوانش نشاند. بهرام گفت: این خونتو آتیش زده، دخترش که مرد اومد پیش من به دادخواهی گفت بهش گفتن دخترش حامله بوده از پسر تو، گفت دخترش خودکشی کرده. من برادری کردم در حقت، گفتم رامینو بندازن یه مدت حبس تا داغ دل صادق آروم بگیره. میخواست بره پیش پلیس! میدونی جرم پسرت چی بود؟! تجاوز به عف! حکمشم لابد میدونی چیه؟ من نذاشتم! گفتم خودم قضیه رو فیصله میدم، فریاد زد:صادق نگفتم!
    صادق گفت : دختر مثل دسته گلم پرپر شد...وقتی دخترم سینه قبرستون خوابیده باعثش نباید راست راست توی ده راه بره . بهرام خان شما قول دادی نذاری خون بچه م پامال شه...از پاسگاه پرس و جو کردم گفتن امروز و فردا اون بی ناموسو آزادش می کنن...هیچ پرونده ای علیه ش نیست....
    هاشم آروم گفت: اومدی از قاتل بچه ت کمک خواستی صادق، .... در همین حال زنی سیاهپوش وارد اتاق شد آنقدر اشک ریخته بود که صورتش به شده ورم کرده بود. بهرام فریاد کشید: کی به تو اجازه داد بیای تو...حمیرا زن دوم بهرام که بیست و چند ساله به نظر می رسید خود را به زمین انداخت و شروع به ناله و فریاد کرد: من کشتم، من کشتم....من نمیدونستم اون شربت مسمومه به خدا نمی دونستم...
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بهرام با خشم مهار نشدنی به سمت حمیرا حمله ور شد و کشیده محکمی بهش زد : این دری وریا چیه میگی. پاک زده به سرت. بندازینش بیرون. 

    و خودش همزمان دستهای او را گرفت و سعی کرد کشان کشان از اتاق بیرونش کند. اما حمیرا انگار مسخ شده باشد با نیروی زیادی خودش را تکان میداد و به زمین چسبیده بود. 

    هاشم که این صحنه را دید به سمت برادرش رفت و دست های او را گرفت و رو به حمیرا گفت : کدوم شربت؟ از کجا آورده بودی؟ چی شد دادی به خدیجه؟

    حمیرا گفت : یه روز خدیجه اومده بود با بهرام خان صحبت کنه. اون موقع فکر میکردم میخوان راجع به موضوع رامین با هم صحبت کنن. قرار شد من ازش پذیرایی کنم. بهرام خان گفت نمیخواد دختره فکر کنه ما حسابش نمیاریم. گفت آخر صحبت ها اگه دختره سر عقل اومد میگم ازش پذیرایی کنید. حرفها که تموم شد بهرام گفت بیا ازش پذیرایی کن. منم شربت هایی که آماده شده بود را براشون بردم، اول بهران خان برداشت و بعدم خدیجه. دختره سالم رفت بیرون اما شنیدم به خونه نرسیده حالش بد شده و اهالی روستا رسوندنش خونه.

    اینقدر پرس و جو کردم و یکی از خدمه رو تهدید کردم تا بهم گفتن. من کشتمش با دست خودم. این شربت مسموم بوده. خود بهرام دستورش رو داده بود.

    صادق سالاری با شنیدن این حرف ها پاهایش از قرار افتاده بود و روی زمین تقریبا ولو شده بود. بهرام رو به خدمه گفت : دهن و دستای هر سه رو ببندید تا من برگردم. کسی جیکش در نیاد. این را گفت و به سمت ماشینش دوید اما هر چه کرد ماشین روشن نشد. به یکی از کارگران گفت که روشنش کند اما تلاش های او هم بی فایده بود. کمی بعد در خانه بهرام به صدا درآمد.

    در را که باز کردند دیدند چند مامور پلیس با دو ماشین به همراه پدرام و احمد(که آنها مردی ناشناس میدیدنش) وارد خانه شدند. خیلی زود هاشم و حمیرا و صادق را پیدا کردند و به همراه بهرام به کلانتری یزد بردند. دو پلیس هم آنجا مستقر شدند تا شواهدی جا به جا نشود.

    شش ماه بعد

    اهالی روستا بعد از اینکه به کمک آق امام بهشان ثابت شد که نرگس از ایران نرفته است و احمد سالاری کشته نشده همگی انسجام دوباره ای پیدا کرده بودند. بدون انجام مراسمی خاص احمد را با اینکه سن زیادی نداشت به عنوان بزرگ ده میشناختند.

    امشب شبی بزرگ برای اهالی این ده بود، سازمان میراث فرهنگی تمامی ابعاد عتیقه جات و بنای قدیمی و تاریخچه آن را مشخص کرده بود. همه روزنامه ها و شبکه های اجتماعی از این کشف بزرگ میگفتند. کشفی که میلیاردها ارزش و هزاران سال قدمت داشت. قرار شده بود بنایی در نزدیکی بنای اصلی به صورت موزه تاسیس شود تا گردشگران در همان محل بتوانند از گذشته با شکوه این محل با خبر شوند. این اتفاق هم از نظر مالی هم روحی برای این روستا بسیار مهم بود. امشب قرار بود کلنگ این موزه با حضور معاون اول رییس جمهور زده شود.

    دهها خبر نگار  و مهمان های زیادی به این روستا امده بودند تا در مراسم شرکت کنند. همه چیز بخوبی پیش رفت و در پایان مراسم آتش بازی خیره کننده ای انجا شد.

    احمد و هاشم که حالا دو بزرگ تو خانواده اصلی بودند در کنار هم ایستاده بودند و صحبت میکردند. هاشم گفت : بهرام چند بار پیغام داده هر طوری شده میاد بیرون و انتقام سختی از ما میگیره.

    احمد گفت : باید هر سرنخ و مدرکی هست همه رو جمع کنیم و جوری حواسمون باشه که نتونه کاری خلاف قانون بکنه و قضایا رو وارونه نشون بده. پرونده ش خیلی سنگینه فکر نکنم دیگه رنگ آزادی رو ببینه. البته دست کم.

    آنطرف تر، سعید که برای شرکت در مراسم دوباره خودش را به آنجا رسانده بود، کنار غزل و حسام و مینو و محسن نشسته بود. غزل او را به خانواده ش معرفی کرده بود و قرار بود گه گاه همدیگر را ببینند تا بعد در مورد آینده تصمیم بگیرند. روند بهبود محسن به خوبی پیش میرفت و احتمال داشت کل خانواده دوباره به تهران برگردند.

    پوریا دلشکسته هم در اطراف میپلکید و دلش آرام نمیگرفت. اما از طرفی شوق اینرا داشت که قرار بود مسئول راهنمایی روستا برای گردشگران بشود و برای خودش آینده زیبایی تصور میکرد.

    نرگس و پدرام هم سرمست ازینکه زندگی پنهانیشان پایان یافته داشتند برای دقیقه های بعدیشان برنامه ریزی میکردند و اینکه نام این روستا را پرآوازه کنند. 

    آتش بازی زیبا کماکان ادامه داشت ...

    پایان

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    9

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱/۶/۱۳۹۶   ۱۶:۲۲
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    8

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    7

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    6

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    5

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    4

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    3

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    2

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    1

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان