خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    پول دستی به من دادی ؟ که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده ،،،،
     من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو ؟ آخه رواست ؟
    خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟
    دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی ... سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....

    من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم ....
    گفت : اوووو حالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه .... گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟
     گفت : اونش دیگه به تو جزغاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم .... و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها .........

    بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟
    دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید .... مامان که تازه دوزاریش افتاده بود .
    گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ...... دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ...
    یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ... من می رفتم دانشگاه و بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ... و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد .....
    و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ... بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود .... اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ... ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی ..........
    تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود .  که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم .



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    دوباره دایی و زن دایی خوشحال و خندون با یک جعبه زولبیا بامیه اومدن خونه ی ما ..... خیلی مهربون و انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده ... دایی طبق معمول صورتشو آورد جلو تا من بوسش کنم و گفت : چطوری دایی جون خانم خوبی ؟
     من سکوت کردم ...... بعد  رفت اون بالا نشست و لم داد و گفت : خوب آبجی چی داری بخوریم من از سر کار میام چیزی نخوردم گشنم .....

    مامان گفت ای وای خدا مرگم بده افطار نکردین ؟ 

    گفت : نه آبجی من که معده ام درد می کنه منصورم که اعصابش ناراحته روزه نبودیم ....
    مامان گفت ... باشه الان براتون سفره میندازم بخورین سیر بشین ......
    من تو دلم گفتم خوبه ,, همیشه این بدبخت ها خونه ی ما که می رسن گشنن ... بعد خیلی مهربون از بابام پرسید : مراد کار و کاسبی چطوره ؟ ... .
    خوب اونا هم که آدم های ساده ای بودن باهاشون گرم گرفتن و دور هم نشستن به حرف زدن ....
    من دیدم اوضاع خوبه رفتم چایی دم کردم تا با اون زولبیا بامیه بخوریم ...... تا چایی حاضر شد کمی طول کشید داشتم می ریختم که ببرم ......  بهروز از بیرون اومد از ماشین دم در فهمیده بود اونا اینجان از پنجره  پرسید : باز اینا اینجا چیکار می کنن؟ ...
    گفتم نه ؛؛ کاری ندارن برای طلبکاری نیومدن  اومدن احوال پرسی ....
    زیر لب گفت خدا کنه ......
    بعد با هم رفتیم تو اتاق ...
    بهروز سلام کرد و من چایی رو گرفتم جلوی زن دایی و بعدم جلوی دایی ... وقتی بر می داشت گفت : فدای دایی بشم دختر با سلیقه .... آبجی می دونی چیه ما اومدیم بهاره رو برای ابراهیم خواستگاری کنیم ... اینام دیگه برن سر خونه زندگیشون .....
    احساس کردم یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...  اگر می گفت آرمان اینقدر بهم بر نمی خورد ...

    گفتم : چی دایی ؟ چی گفتین ؟ من ؛؛ من مگه  دیوونه ام زن ابراهیم بشم ...
    زن دایی ناراحت شد و گفت : وا ؟ مگه بچه ام چیشه ؟ خیلی دلت بخواد ... دختره ی پررو ...

    بابام گفت : راست میگه ؛؛ اگر اون بخواد من اجازه نمیدم ...
    دایی گفت مشکلی نیست ... ابراهیم هم نمونده که بهاره بیاد زنش بشه هزارون دختر آرزو دارن زن ابراهیم بشن ....  ما گفتیم یک کاری واسه ی شما کرده باشیم ... نمی خواین که نخواین .....

    بهروز گفت : دایی جون شما اینقدر به فکر ما نباشین ... بهاره بِتُرشه بهتره زن ابراهیم بشه ......
    دایی دیگه عصبانی شد و بدون اینکه چایی بخوره بلند شد و گفت : خوب زن بریم ... من  خیلی کار دارم ... تا ابراهیم باشه دوستشو بشناسه .......
    زن دایی جلوتر از اون راه افتاد و زیر لب با خودش یک چیزایی می گفت که مفهوم نبود ....

    مامانم دنبالش رفت و گفت :  به خدا بهاره بچه اس ... هنوز داره درس می خونه به دل نگیر منصور جون ؛؛ ای بابا توام زود قهر می کنی  تازه اومده بودیم دور هم باشیم ......این همه دختر برو یکی دیگه بگیر مگه قحطی اومده ؟ چرا بهت بر می خوره ........



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    از بس از پیشنهاد اونا چندشم شده بود ، تا یک مدت می لرزیدم ...
    بهروز حرف نزد ولی وقتی رفتن اونچه که فحش بود نثارشون کرد و می گفت خوبه حالا من از کارای پسرشون با خبرم می دونم چقدر لجن و آشغاله اونوقت چطوری روشون شد بیاد خواستگاری بهاره ؛؛
     آخه بگو سگ پدر، من جنازه ی بهاره رو رو شونه ی تو نمی ذارم  .... اصلا من برای چی باهاش قطع رابطه کردم می خواست منم ببره تو کارای خودش شریک کنه بعدم فهمیده بودم به بهاره نظر داره بی ناموس ......
    همه به هم نگاه می کردیم انگار که کسی یک توهین بزرگ به ما کرده بود .... و تا حالمون جا اومد کلی طول کشید  ....
    نزدیک عید بابام یک بنا آورد تا یک حموم توی خونه کنار حیاط  بسازه و یک دستی هم سر و گوش آشپز خونه بکشه که از اون حالت بد در بیاد ...
    خودش و بهروز هم کمک می کردن ....
    کار داشت خوب پیش میرفت که یک روز بعد از ظهر که گارگرها کار می کردن و منو مامان بالا خوابیده بودیم صدای زنگ در اومد هم من و  مامان بیدار شدیم ..........
     من دوباره خودمو زیر پتو جا کردم تا دوباره خوابم ببره که توی حیاط سر و صدا بلند شد مامان از جاش پرید و چادرشو سرش کرد و رفت ....
    منم نیم خیز نشستم تا ببینم چی شده ..... سر و صدا بیشتر شد و صدای جیغ و فریاد مامان اومد که کجا می برین مگه چیکار کرده ؟
    از جام بلند شدم و خودمو رسوندم پایین دو نفر مامور برای بردن بابام اومده بودن مامان داشت به اونا التماس می کرد و می گفت : به خدا اون برادر منه الان میاد و میگه اشتباه شده ....
    بهروز طرف اونا براق بود ولی بابا گفت ول کنین دست اینا نیست که ،، بعد به مامورها گفت بذارین دستمو بشورم و لباس بپوشم بریم اجازه هست ؟ یکی از مامور ها جلوی در و یکی جلوی پله ی زیر زمین وایستادن که بابا حاضر شد ... من و مامان چنان گریه می کردیم که انگار دنیا آخر شده همچین چیزی ندیده بودیم و خیلی برامون سنگین شده بود ...
    من رفتم پایین و بغلش کردم و گفتم : چیکار کنیم بابا ....
    گفت : هیچ غلطی نمی تونه بکنه به هیچ وجه بهش التماس نکنین و زیر بار هیچ حرفی نرین بذار برای همیشه این زالو از زندگی ما بره بیرون .... و رفت بالا و همراه مامورها از خونه رفت بیرون ...
    مامان دوید و رفت سراغ تلفن .... من به بهروز گفتم بدو ... بدو باهاش برو ببین کجا می برنش ... اونم با عجله لباس پوشید و رفت .....
    مامان زنگ زد به خونه ی دایی و زنش گوشی رو برداشت .....
    مامان ساده دل من با گریه گفت : منصوره جون داداشم کجاس ؟ اومدن مراد رو بردن میگن داداش شکایت کرده ......

    زن دایی با تمسخر گفت : تو جیب من ... می خواستی کجا باشه ؟ نمایشگاه ست دیگه

    مامان گفت : منصور جون شنیدی مراد رو بردن ... باز داشتش کردن ...
    گفت : من به کار مردا دخالت نمی کنم به خودش زنگ بزن ..... و گوشی رو قطع کرد ...

    مامان دفتر تلفن رو زیر و رو کرد و همین طور که مثل ابر بهار اشک می ریخت شماره ی دایی رو گرفت ...
    گفت: الو داداش ؟ این چه کاری بود کردی اومدن مراد رو بردن ... این کارو تو کردی ؟
    گفت : نه آبجی خودش کرد به جای اینکه پول منو بده داره بنایی می کنه ,, تا حالا فکر می کردم نداره باهاش مدارا کردم ولی دیدم داره و نمیده پس این کارو کردم که پولمو وصول کنم همین.....
    آبجی منی احترامت سر جاش ولی تو رو به حضرت عباس بزار کارمو بکنم ... دیگه نمی تونم از دست شوهر بی عرضه ی تو حرص و جوش بخورم .....



    ناهيد گلكار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت  پنجم

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجم

    بخش اول



     مامان گفت : داداش خجالت بکش این چه کاریه کردی هر چی من بهت هیچی نمیگم تو حالیت نمیشه دارم در مقابل تو صبر می کنم بسه دیگه همین الان برو و مراد رو بیار بیرون که دیگه نه من نه تو گفته باشم ....
    دایی گفت : چی میگی آبجی من چند ساله صبر کردم اونوقت تو میگی صبر کردی ؟ ... تو برای چی صبر کردی ؟ من تا حالاشم آقایی کردم به روی شما نیاوردم گفتم ببینم خودتون حالیتون میشه ؟
     من که خبر دارم این روزا وضعش خوب شده چرا دوزار به من نداد ؟ حالا من بده شدم ؟ سرتون رو مثل کبک کردین زیر برف ... بی احترامی کردین چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و از خونه تون اومدم بیرون ؛؛ بچه هات تو روم وایستادن بازم چیزی نگفتم بسه دیگه ... حالا برین پول منو بیارین و مراد رو آزاد کنین ,, همین آبجی تموم شد و رفت ...
    و گوشی رو قطع کرد ..... مامان کنار تلفن تا شد ...
    گوشی رو گذاشت و همون جا نشست و دستشو گذاشت روی سرش .... و زیر لب گفت : خاک بر سرت کنن اکبر که هیچی حالیت نیست مرده شورت رو ببرن ... حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ .......
    من همون طور که گریه می کردم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به هانیه و جریان رو گفتم : و اون بلافاصله گریه کنون در حالیکه دخترش تو بغلش بود با عطا اومدن خونه ی ما ...
    عطا از من پرسید ... کجان ؟ منم برم ببینم شاید با ضمانت آزاد بشه ....

    گفتم : نمی دونم بهروز رفته هنوز بر نگشته آقا عطا ممکنه ببرنش زندان ؟
    گفت : بستگی به دایی داره مامان شما زنگ بزنین نذارین کار به جای باریک بکشه ....
    مامان گفت : دیگه کشیده مادر الان باهاش حرف زدم ... اینقدر بد جواب داد که جای حرفی باقی نمود ....
    گفت : من الان میرم نمایشگاه  و هرطوری شده می برمش رضایت بده نگران نباشین ... داشت از در میرفت بیرون
    گفتم : منم میام خودمم با دایی حرف بزنم شاید بشه کاری کرد .
     مامان گفت :  نه تو نمی خواد بری اون غیظ ش برای توئه نمی خواد بری ...
    گفتم : چرا من ؟ بزارین برم شاید کاری بکنم ....

    با عصبانیت گفت : بگیر بشین گفتم نه ....

    و عطا رفت ...
    حالا ما در انتظاری سخت و جانکاه موندیم .... خیلی سخت بود که نمی دونستیم چی می خواد سر بابام بیاد و اگر اون بره زندان ما چی میشیم ؟
    هر سه تایی به خودمون می پیچیدیم و کاری از دستمون بر نمیومد .... تا بهروز برگشت .... با لب و لوچه ی آویزن ... همون جا روی پله نشست ... ما سئوال پیچش کرده بودیم ... ولی از بس ناراحت و نگران بود نمی تونست حرف بزنه بغض کرده بود ... و بالاخره به حرف اومد و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و با همون حال گفت : بابامو انداختن تو بازداشتگاه
    اجازه نمی دادن ببینمش منم برگشتم ببینم چیکار می تونیم بکنیم ....


    می خواستم برم پیش دایی ولی اینقدر عصبانی بودم که ترسیدم کارو بدتر کنم ...
    مامان گفت : صبر کن شاید عطا راضیش کرد حالا ببینیم اون چیکار می کنه ....
    دو ساعت بعد عطا اومد ... و گفت : نه بابا دایی الان خر مراد رو سوار شده و پایین هم نمیاد میگه پول بیارین تا رضایت بدم ...
    بهروز بلند شد که بره و اونو بزنه فحش می داد و شاخ و شونه می کشید ... ولی هیچ  فایده ای نداشت .....
    کسی صدای ما رو نمی شنید .......
    اون شب توی خونه ی ما شام غریبون بود هر کدوم یک گوشه نشسته بودیم و هیچ کاری نمی کردیم ... فقط دنبال راه چاره ای می گشتیم و امیدوار بودیم دایی فقط زَهر چشمی به ما نشون داده باشه و فردا توی دادگاه رضایت بده ...
    عطا می گفت : به من گفته تو ضمانت کنی پولو بدی من رضایت میدم ... حالا من از آقاجون می پرسم ببینم چیکار کنیم که اون راحت تر باشه ... خاطرتون جمع فردا میاد خونه ....

    با این امید اون شب رو سر کردیم منم صبح همراه بقیه رفتم به دادگستری با اینکه دانشگاه داشتم و نمی شد غیبت کنم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    ما که رسیدیم هنوز بابام نیومده بود ولی ابراهیم با وکیل دایی اومدن ...
    ابراهیم اومد جلو و رفت طرف مامانم و اونو بغل کرد و گفت : سلام عمه به خدا من موافق بابام نیستم ... نمی دونم چرا این کار و می کنه ... نگران نباش لج کرده ....
    بهروز اونو کشید کنار تا با هم حرف بزنن . یواش یواش با هم از پیش ما ، قدم زنون رفتن تا انتهای راهرو

    عطا می گفت : از اینکه دایی خودش نیومده فکر کنم نمی خواد رضایت بده ؛؛ و گرنه الان خودش میومد ... پس فرستادن وکیل یعنی یک کلام یا پول یا زندان ....
    گفتم : تو رو خدا عطا آیه ی یاس نخون همین طوری داریم می میریم ....
    مامان گفت : هانیه تو برو زنگ بزن به داییت التماس کن بیاد اگر بابات بره زندان دیگه رفته ها ...........
    هانیه گفت : من حرفی ندارم ولی می ترسم رومو بندازه زمین ....
    مامان گفت : باشه بزار بندازه بعد من می دونم و اون .... تو برو زنگ بزن بیاد ....
    همین اینکه هانیه اومد بره طرف تلفن همگانی از ته سالن سر و صدای داد و هوار بلند شد مردم  به اون طرف هجوم آوردن که ببین چه خبره که مامان هراسون گفت : عطا بدو صدای بهروزه ....

    و همه با هم شروع کردیم به دویدن .... تا خودمون رو رسوندیم بهروز و ابراهیم رو دیدیم که گلاویز شدن و به شدت همدیگر رو می زدن و هیچ کس هم نمی تونست جلوی بهروز رو بگیره چنان عصبانی بود که صورتش از شدت قرمزی مثل خون شده بود ... بعد افتاد روی ابراهیم و اونو می زد ...
    منو عطا رفتیم جلو و من داد می زدم عطا و چند نفر دیگه اونو می کشیدن تا از روی ابراهیم بلندش کنن ...
    اون با مشت های محکم می زد تو سر و صورتش با هزار زحمت اونا رو جدا کردیم ابراهیم از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت .... تقریبا از اونجا فرار کرد ...
    عطا با بهروز دعوا می کرد و می گفت : چیکار می کنی بچه ؟ اگر بره شکایت کنه دوباره برای مادر و خواهرات درد سر درست می کنی ... همین الان می تونست این کار و بکنه همه هم دیدن که تو چیکار کردی ......
    ای بابا یک کم به خاطر بابات هم شده جلوی خودتو بگیر .... بهروز هنوز داشت آتیش می گرفت ....
    من ازش پرسیدم چی شد چرا دعوا کردی؟ ...... اون همین طور که هنوز نفس , نفس می زد ... گفت : می دونی چی می گفت بی شرف ؟ میگه بهاره رو بده به من تا بابات رو آزاد کنم .... پدرسگ می خواد با خواهرم معامله کنه کثافت عوضی ...
    حالا صبر کنین یک پدری ازش در بیارم اون سرش نا پیدا ........ صبر کنین.....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    از در پشتی بابا رو آوردن ... همه رفتیم طرفش با دیدن ما صورتش سفید شد عین گچِ دیوار و لبهاش خشک بود تا حالا بابام رو این طوری ندیده بودم همه ی ما از دیدنش به گریه افتادیم مخصوصا با دعوایی که بهروز با ابراهیم کرده بود و رو پنهون کردن دایی ....  خودمون رو باخته بودیم ....
    بیچاره بابام با اون حالش ما رو دلداری می داد و می گفت همه چیز رو به قاضی میگم بالاخره اون می دونه من بی گناهم یک فکری برای من می کنه ........
    مدت کوتاهی بابام با یک مامور کنار ما موند و خیلی زود صداش کردن و رفت توی اتاق قاضی .......
     ما رو راه ندادن ولی بهروز با خواهش و التماس رفت تو ..... و ما منتظر موندیم ....
    کلا اون طوری که دیشب فکر می کردیم نشد و همه چیز به ضرر ما بود ......  یک کم بعد اومدن بیرون هر دو هراسون و پریشون بودن ... قاضی بعد از اینکه حرفای بابام رو شنیده بود گفته بود گیرم که حق با تو باشه قانون میگه تو بدهکاری و باید پول رو بدی من خیلی بهت کمک کنم می تونم رای بدم که یک سند بزاری دوماهه تا پول رو تهیه کنی که اگر نشد سند رو حراج بذارن ... همین ... اگر سند داری بهت امشب هم فرصت بدم ... اگر نداری بنویسم برو زندان .....
    بابام گفته بود ندارم توی دو ماه هم نمی تونم پول تهیه کنم ,, گفتم که ندارم ,, ....
    قاضی گفته بود : خوب پس برو زندان تا یک ماه دیگه شاید رضایت شاکی رو گرفتی پس تنها همین راه رو داری موقتا برو زندان رای باشه برای یک ماه دیگه .......
    بابام گفت : آخه من بی گناهم شما رسیدگی کنین من به اون مرد بدهکار نیستم ...... قاضی بدون این که دیگه حرفی بزنه نوشته بود اونو ببرن زندان .....
    بابا انگار چشماش کسی رو نمی دید به اطراف نگاه می کرد و بی هدف راه می رفت ما هم به دنبالش ...... 
    مامور به دستش دستبند زد و اونو با خودش برد و ما شیون کنان برگشتیم خونه .... انگار پاره ای از قلب منو با خودشون بردن ...
    صورت بابام که سعی می کرد قوی به نظر بیاد جلوی چشمم بود اون بدون اینکه کار بدی کرده باشه شرمنده و سر افکنده شده بود ... از در دادگستری که اومدیم بیرون با خودم گفتم حالا می فهمم که چرا ترازوی عدل نامیزانه ......  و دیگه از شدت غصه گلوم درد گرفته بود و حتی آب دهنم پایین نمی رفت ....
    ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ... با این حال مامان از عطا خواست ما رو بذاره خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ...
    ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود ....
    دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود  بیست و سه  هراز تومن بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان.



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجم

    بخش چهارم



    بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!!
    ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من ,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ...
    مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه .... تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ...
    بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی ذارم مگر مرده باشم ...
    بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن ....
    عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی ؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ... کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید آتو دست اونا بدیم ......

    مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار ؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ... گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اون سال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد ....
    گفتم : نه مامان خانم  به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بذاره ,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ... خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین ......
    زد پشت دستشو گفت .... ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ... و نمکدون شکستن ....
    بهروز گفت : بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم .....



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم ...
    باید صبح میرفتم دنبال خونه ..... صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان .
     خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم .... اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم ... پرسون پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرایط رو مناسب ندیدم ....
     اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم ؛؛  ... اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل  ... اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت ... صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما .... روم نشد بهش چیزی بگم ... رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود .... ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه ... پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می ذارین ...
    گفت : کرایه با آقامانه ... ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟
    گفت : نِه ... حموم سر کوچه هست راحته دو قدم راه بیشتر نیست .... دستشویی هم تو حیاط هست ....
    گفتم : باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم ....
    گفت : نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟  ما باید به زوار اجاره بدیم ....
    گفتم : تا فردا صبر نمی کنین ؟
     گفت : چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین .... گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام ......
    شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من ؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم  ... اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم ....
     دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم .....
    از اونجا اومدم بیرون و با ناامیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم ...
    خودمو معرفی کردم ... همون پسر جوون بود ...
    یادش اومد و گفت : شما الان کجایین من میام دنبالتون می برم بهتون خونه نشون میدم ....

    گفتم : ... والله من نمی دونم کجام شما بگو کجا بیام ... من تاکسی میگیرم میام اونجا .....
    گفت : گنبد سبز شما اونجا پیاده شو من همون جا منتظر میشم ..........



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت  ششم

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش اول



    راننده ی تاکسی منو برد به یک میدون همون نزدیکی ها چون چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدم ......
    کنار میدون یک مرد ایستاده بود ... من اون جوون رو شناختم و از تاکسی پیاده شدم .... اونم منو شناخت و اومد جلو ... و سلام کرد گفتم چه زود رسیدین ؟
    گفت : خوب من همین نزدیکی بودم ....
    گفتم : میشه اول بگی چه طور جایی دارین ؟ که بیخودی مزاحم شما نشم ...
    گفت : راستش من جای اجاره ای ندارم از حرف هاتون که با بچه ها می زدین فهمیدم غریبین و نمی دونین کجا برین دیدم حتی بچه ها نگران جا هستن و از شما پرسیدن که کجا می خوای برین .....  وقتی از من پرسیدین من ناراحت شدم اگر می تونین جایی بگیرین که هیچ  ؛؛ اگر نمی تونین ما توی خونه مون جا داریم ته حیاط ما دو تا اتاق هست با سرویس برای خواهرم درست کردیم دو سالی زندگی کرد و خونه ساختن و رفتن حالا خالیه یک مقدار اثاث هست برای رفع احتیاج اگر می خواین من با مادر حرف زدم اونم موافقه ...... تو خونه ی ما منم و مادرم ... حالا خودتون می دونین ...
    غافلگیر شده بودم اون دلش برای من سوخته بود ؟ یا می خواست اون اتاق ها رو اجاره بده به هر حال من به دلسوزی اون احتیاج داشتم و قبول کردم برم و اون خونه رو ببینم ..... با هم رفتیم توی همون کوچه ای که سرش وایستاده بودیم ...
    یک کم جلوتر در یک خونه رو زد ... و یک خانم پا به سن گذاشته در باز کرد اونقدر با روی گشاده از من استقبال کرد که همون لحظه ی اول ازش خوشم اومد ... با احترام منو برد تو ..... ساختمون قدیمی و تمیزی بود در حیاط رو نشونم داد و گفت : از اونطرف ...
    گفتم : ببخشید حاج خانم مزاحم شدم ...
    گفت : نفرمایید شما مهمون امام رضا هستین قدمت روی چشم من دختر جان ... از اون طرف برو ببین اگر دوست داشتی بیا بشین ... 
    حیاط خیلی کوچیکی بود که به فاصله ی چند متر از ساختمون اصلی انتهای حیاط دو تا اتاق بود که مثل یک سویئت ساخته شده بود .... پرسیدم از تو اتاق شما باید رفت و آمد کنیم؟ .... یک در توی حیاط بود با انگشت نشونم داد و گفت : نه اینجا یک در هست که به کوچه ی بغلی راه داره ... خیالم راحت شد ... و رفتم اتاق ها رو ببینم ......
    نگاه کردم خوب بود یک هال که کفش موکت شده بود و یک فرش ماشینی هم روش پهن  بود .... سمت راست یک اتاق کوچیک و سمت چپ یک آشپزخونه ی اوپن بود  که فقط چند تا کابیت ؛ گاز ؛ و یک یخچال کوچک  داشت ... و کنار آشپزخونه یک سرویس بود که دوش هم داشت ...
    برای من ایده آل بود .... حالا مونده بود کرایه ی اون که اگر مناسب بود دیگه همه چیز عالی می شد......
    تا همین جا هم به یک معجزه شیبه بود من همینو می خواستم .... با اون زن مهربون و خوش رو می تونستم خیلی خوب کنار بیام پرسیدم ... کرایه اش چقدره ؟
    خنده ی با نمکی کرد و گفت : شما فکر این چیزا رو نکن اگر دوست داری اینجا مال شما ... ما اصلا نمی خواستیم اجاره بدیم ... فکر کن مهمون امام رضا هستی .....
    موی بر تنم راست شد و اشک تو چشمم حلقه زد ... گفتم : آره خودم تا شما رو دیدم فهمیدم منو امام اینجا فرستاده ولی باید کرایه بدم که معذب نباشم نمی خواین قرار داد بنویسین ؟ گفت مگه نگفتی امام تو رو فرستاده پس من با خودش قرار داد می بندم ....
    بعد دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : معذب  نباش دخترم ...
    حالا بعدا در موردش حرف می زنیم برو بچه ها تو بیار ... سر و سامون که گرفتی هر چی خواستی بده نخواستی نده کسی به کارت کار نداره .....
    نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم ... یعنی چی باورم نمی شد ما از حرم یکراست رفته بودیم توی اون چلو کبابی ... از قضا امیر از من پرسید مامان حالا چیکار کنیم بازم آواره باشیم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش دوم



    من گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم ...
    علی با همون بچگی خودش گفت : پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم ....
    یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود : همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی ... و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود ...
    وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بود ...... نمی دونم شاید دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی  ..... و من اینو شک نداشتم .....
    آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمونپذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ...
    گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین .... و  قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ......
    شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ..... اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین ....
    دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم . نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ...
    گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن .....
    گفتم : نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم ....
    گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین ....
    برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم ...... پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ......



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش سوم



    یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر ،،،، خدایا شکر ؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ...
    که حاج خانم صدام کرد و گفت : بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟
    گفتم : بفرمایید حاج خانم ...
    گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد .....
    ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن ؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه ...
    اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ... و این برای من خیلی ارزش داشت .
    مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ... بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم ...
    اول گفت : نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای ...
    گفتم : بذارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد ...
    وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم ... اینم کلید اتاق شما و در حیاط ...
    گفتم : حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟
    گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی ....
    اونا رو هم  خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت ... نگاهی بهش کردم ...
    واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو  بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود ....
    رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش ... یلدا ؟؟ ساکت ......
    بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم .....
    و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج ، روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم ...
    و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و  خوابیدن ... مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود  ..........
     حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم ..... ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ...... 


    یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بود ... و روز گار ما تلخ تر از زهرمار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    حرفی هم به ما نمی زد .... شوهر عمه واسطه شد و جلسه گذاشتن ولی هر کس پا در میونی می کرد دایی بهش  می گفت حرفی ندارم شما چک بده من رضایت میدم ...
    خوب کسی هم نمی تونست این کارو بکنه چون می دونستن بابام پولی نداره و خودشون تو درد سر میفتن ... هر روز جلسه و کشمش داشتیم ... و من عذاب وجدان ...
    شاید با یک کم گذشت من کار درست می شد ... البته این حرف رو ابراهیم زده بود و دایی و زن دایی چیزی نگفته بودن ... ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم مجسم کنم که یک لحظه کنار ابراهیم وایستم چه برسه به این که زنش بشم واقعا حال تهوع بهم دست می داد .....
    بهروز سر و ته بنایی رو جمع کرد و خودش تنها توی نجاری کار می کرد که خرج روزانه مون در بیاد .... و نشون داد که اونم مثل بابام مرد درست و فدا کاریه ...
    بهروز و مامان به ملاقات بابا رفتن ولی منو نبردن ...
    مامان می گفت تو دختر جوونی و برات اونجور جاها خوب نیست ...
    دلم براش تنگ شده بود و دوری اون به خصوص که می دونستم تو شرایط بدی به سر می بره خیلی سخت بود .....
    بالاخره بعد از یکماه و نیم که به من یکسال گذشت  ... فامیل جمع شدن و دایی رو هم صدا کردن و اومدن تا کار رو یک سره کنن ... من اصلا دلم نمی خواست چشمم به اون بیفته ...

    شوهر یکی از عمه ها گفت : نذار این لکه تو دامنت بمونه اکبر آقا که شوهر خواهرتو فرستادی زندان این بده ،، تو فامیلی نباید باشه شما با قول و قرار از ما رضایت بده من شخصا قول میدم کمک کنم ظرف یک سال پول تو رو بده شما هم یک کم تخفیف بده تا ببینیم چیکار باید بکنیم ....
    گفت : الان که پنجاه هزار تومن نیست سه سال پیش بود حالا با حساب روز شده هشتاد و نه هزار تومن ... البته بیشتر از صد تومن بود من کمش کردم تا براتون سخت نشه ....
    شوهر عمه گفت : دست شما درد نکنه ....خیلی زحمت کشیدین ....
    فهمیدم ؛؛ شما فکر کردین ما الان پول نقد اینجا گذاشتیم طمع کردی ؟
     برو آقا معلوم میشه ما رو نشناختی ما مراد نیستیم .... کی گفته پولی رو که داری به زور می گیری ربا هم بدیم پاشو برو آقا این سفره رو جای دیگه پهن کن فوق فوقش یک سال میره زندان و میاد بیرون توام برو لب کوزه آبشو بخور ...
    دایی دستی به ریشش کشید و گفت : باشه شما شصت تومن بدین ....
    شوهر عمه گفت : متوجه نشدین ما پولی نداریم به شما بدیم ... هیچی برو دنبال کارت مراد بمونه اونجا تا تاوان اعتماد به تو رو بده ،، من خیلی بخوام کاری برای مراد بکنم میرم براش وکیل می گیریم تا ثابت کنیم به زور ازش سفته گرفتی ,, حالا بگرد تا بگردیم من شخصا نمی ذارم یک قرون دست تو بده ... پولی که می خوایم بدیم به تو اون بیاد بیرون خرج زن و بچه هاش می کنیم ... اونم باشه همون جا ...ختم جلسه ...



    ناهيد گلكار

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش پنجم



    دایی دستپاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ...
    اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد  ... و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه .....
    شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم اینطور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون برنمیاد ....
    شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یک ماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ...
    پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دمپایی و دستبد ... با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده ....
    اونو اینطور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد .....
    توی دادگستری زنجیرها رو باز کردن و  مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ... و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و  با اون کمی حرف بزنیم ....
     به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره .... نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ... یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم ....
    تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دلتنگی این کارو می کرد ....
    دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید ... شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ...
    ولی تا مامان اونو دید گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ... حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره ......



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت هفتم

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفتم

    بخش اول




    قاضی بابامو شناخت و پرسید هنوز نتونستی رضایت شاکیتو بگیری ؟
    بابام لبخند تلخی زد و فقط نگاه کرد .
    اونم سرشو تکونی داد بعد دفاعیه ای که وکیل نوشته بود رو خوند ..... همه ساکت بودیم ... بعد سرشو بلند کرد و گفت : مراد تهرانی بیا جلو حالا خودت یک بار دیگه جریان رو بگو ....
    بابام همه چیز رو از اول تعریف کرد و قاضی هم با صبر گوش داد ... بعد مامانم رو صدا کردن و ازش پرسید چطور شما نفهمیدین که برادرتون داره چیکار می کنه یا شما هم تو جریان بودین ؟
    مامان به جای هر جوابی گریه اش گرفت و گفت : چه حرفا می زنین آقای قاضی من چرا باید این کارو بکنم ؟ گردنم بشکنه که هیچ وقت فکر نمی کنم کسی ممکنه اینقدر نامرد باشه که به سر خواهرش این بلا رو بیاره ....
    قاضی گفت خیلی خوب برو بشین ..... و بعد شوهر عمه رو که اون روز خونه ی ما بود صدا کرد ... اونم جریان رو تعریف کرد ... و بعد خود دایی رو صدا کرد و گفت : پس تو با دوز و کلک این بدبخت رو تو درد سر انداختی ؛؛؛...

    دایی گفت : به خدا آقای قاضی من خسارت دیدم اون منو تو درد سر انداخته مالم رفته الانم برای وصولش آبروم رفته .... زندگی برام نمونده ... من باید چیکار کنم ؟ که این مرد پول منو بده ؟

    قاضی گفت : خدا به کمرت بزنه مگه هر کس خسارت می بینه باید یقه ی یک بی گناه رو بگیره ؟ تو به مراد تهرانی گفتی بره برات ماشین بیاره ؟ پیشنهاد تو بود ؟
     گفت : بله می خواستم یک کمکی به زندگیش بشه .....
    گفت : وقتی گفت نمیرم چرا مرتب به خواهرتون اصرار کردین که اونو راضی کنه .... اینجا نوشته هر روز چند بار بهش زنگ می زدین و اصرار می کردین ......
    دایی در حالیکه باز سعی می کرد قیافه ی حق به جانبی به خودش بگیره گفت : کی گفته ؟ من زنگ می زدم حال خواهرمو بپرسم اون از زندگی شکایت می کرد من می گفتم خوب راضیش کن بره و ماشین بیاره .......
    مامان از جا پرید و با اعتراض سرش داد زد من غلط کردم از مراد بد گویی کنم به خدا دروغ میگه آقای قاضی این کارو نکردم اون بود که زنگ می زد و می پرسید راضی شد یا نه ؟ چیکار کردی ؟ خواهر زود باش دیگه ....
    قاضی به مامان گفت :بشین شما الان حق حرف زدن نداری .......
    و بعد از دایی پرسید : بعد از اینکه ماشین تصادف کرد اونو چیکار کردی ؟ ... البته من می دونم ولی تو باید در محضر دادگاه بگی راستشم بگو  ...
    دایی گفت : گذاشتم درستش کردم و نمره کردم و فروختم ....
    قاضی گفت : بله خبر دارم شنیدم شصت و هفت هزار تومن فروختی ..... به کی قالب کردی خدا عالمه !  حالا این کجاش ضرره ؟
    گفت : به مرتضی علی همون قدر خرجش کردم تا ماشین ماشین شد ... ماشین صفر کجا ... ماشین تصادفی کجا ؟
    قاضی گفت : خوب تو که اونو فروختی چرا از این بنده ی خدا پول همه ی ماشین رو می خوای ؟
     گفت : به خدا همون قدر خرج کردم .... اگر بدهکار نبود که سفته نمی داد ....
    قاضی گفت : بسه دیگه تمومش کن تو از این شخص به زور سفته گرفتی ... در حالی که خرج ماشین ده هزار تومن شده تو پنجاه هزار تومن سفته گرفتی .... ماشین رو هم فروختی وکیل مراد تهرانی از شما به عنوان کلاهبردار شکایت کرده و من شخصا فکر می کنم شکایتش هم به جایی میرسه ..... یا همین جا با هم صلح کنین و مبلغی رو دادگاه تعین می کنه که بهت پرداخت بشه قبول می کنی ؟  .... یا این پرونده رو هم به جریان بندازم حالا میل خودته ...... اگر از من بپرسی همین جا خاتمه اش بده ...این ماجرا رو تموم کن  ......
    دایی گفت: اگر من رضایت بدم اون کی پول منو میده ؟ ....
    قاضی گفت : اگر یعنی چی ؟ یا رضایت میدی ؟ یا نه ؟
    اونو من تعین می کنم .... دایی گفت : باشه میدم ؛؛ رضایت میدم به شرط اینکه ....
    قاضی گفت : برای من شرط نزار ... بگو آره یا نه ؟.....
    مراد تهرانی تو ظرف یکسال ده هزار تومن خسارت به این آقا میدی؟
     بابام گفت : هر چی شما بگین ....
    قاضی گفت : پس بیا تعهد بده تا یکسال دیگه این پول پرداخت شده باشه .... وگرنه دوباره میفتی زندان  ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    بابام سرشو تکون داد و گفت : چشم جورش می کنم .....
    دایی گفت : به خدا من اومده بودم رضایت بدم ولی یک تعهد می خواستم که به پولم برسم این پول خسارت من نیست آقای قاضی راضی نیستم ......
    قاضی گفت : راضی نیستی که نباش .... ماشین مال تو بوده و به زور و اصرار این مرد رو فرستاده بودی و به زور هم ازش سفته گرفتی ... بازم میل خودته رضایت میدی ؟ یا نه ؟ یا پرونده رو برای اقدامات بعدی بفرستم بالا .....
    دایی که خیلی آشفته و عصبانی بود گفت : رضایت میدم ....
    قاضی گفت : برو خدا رو شکر کن ازت ضرر و زیان نخواسته این کارم می تونه بکنه سه ماه از کار و زندگی این بنده ی خدا رو انداختی .... حالا همه بیرون جز شاکی و متهم ......
    منشی دادگاه از دایی امضاء گرفت و یکی دیگه از بابام تعهد نامه  ......  ‌‌
    ما پشت در منتظر بودیم تا کار اونا تموم بشه  که دایی مثل شیر زخم خورده بدون اینکه به کسی نگاه کنه از در اومد بیرون و با عصبانیت رفت .....  در حالی که برای ما باور کردنی نبود که اون روز دایی رضایت بده  ...
    قرار شد یا همون روز یا فردا بابام از زندان آزاد بشه ....
    که وکیل و شوهر عمه و عطا و بهروز به دست و پای قاضی افتادن که ترتیبشو برای همون روز بده .....
    و حکم آزادی رو گرفتیم و یکراست از همون جا رفتیم جلوی در زندان و منتظر شدیم هانیه رفت خونه تا کارای اومدن بابا رو انجام بده تازه دخترش مریم هم بی تابی می کرد و خسته شده بود ........حالا چه دلی داشتیم و چقدر زجر کشیده بودیم رو نمی تونم بگم چون قابل گفتن نیست .
    فقط باید کسی اونو حس کرده باشه تا درد ما رو بفهمه ...... پشت در زندان ایستادن تا عزیزت از اون در بیاد بیرون حال خوبی نیست ... هوا داشت تاریک می شد ...
    هر وقت در زندان باز می شد ما همه با هم می دویدیم جلو ولی بازم اون نبود ... یکی می گفت دیگه امشب کسی رو آزاد نمی کنن ... یکی می گفت من دیدم که از این دیرترم آزاد شدن ولی از توی زندان خبر نداشتیم و هر لحظه به ما عمری می گذشت .......
    تا بالاخره در باز شد و یک سرباز اومد بیرون و پرسید کسی همراه مراد تهرانی هست ؟

    بهروز دوید جلو گفت : برای بابام اتفاقی افتاده ؟ سرباز گفت :نه یک کم حالش بده  بیا تو کمکش کن خودت ببرش ...
    شوهر عمه پرسید منم بیام ؟ گفت : توام بیا ... و با هم رفتن توی زندان و در آهنی بزرگ بسته شد ..... خیلی طول نکشید که دوباره در باز شد و بابا رو کشون کشون آوردن بیرون ... فورا عطا ماشین رو برد جلوی در و اونو سوار کردیم ..... مامان داشت خودشو می کشت ... مرتب می زد تو صورتش و زبون گرفته بود و به دایی فحش می داد ....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    عطا با سرعت رفت تا بابا رو برسونیم به بیمارستان ...... حالا منو مامان و بابام عقب و شوهر عمه و بهروز جلو به زور جا شده بودیم ..... بابا سرشو گذاشت روی شونه ی مامان و دست منو گرفت توی دستش  .... ما نمی دونستیم از این که خیلی مریضه یا از روی محبت و دل تنگی اون کارو کرده ....
    مامان پرسید چی شده ؟؟!! چرا حالت بده ؟  گفت : نمی دونم از همون جا تو دادگاه حالم خوب نبود توی ماشین زندان که نشستم دیگه چشمم جایی رو نمیدید از بس خراب بودم ... تا حالا که ... نمی تونم درست نفس بکشم .... چون می خواستم مرخص بشم طاقت آوردم و نرفتم بهداری ترسیدم گیر کنم ... ولی مثل اینکه اشتباه کردم ....
    دم بیمارستان بابام دیگه نمی تونست راه بره و برانکارد چرخ دار آوردن و اونو بردن تو و ما هم دنبالش مدتی هم طول کشید تا دکتر اومد و اونو معاینه کرد و بالافاصله دستور داد ... زود ببرینش سی سی یو سکته کرده .......
    منو مامان تنها کاری که از دستمون بر میومد کردیم ,, و اونم اشک ریختن بود ؛؛ .... بابام بستری شد و فورا بهش دستگاه های مختلف وصل شد ... آخر شب که یک کم حالش بهتر شده بود ، اجازه دادن یک بار من و یک بار مامان بریم و اونو ببینیم ... انگار روزگار با ما لج کرده بود و نمی خواست که ما روز خوشی داشته باشیم ..... وقتی من به دیدنش رفتم خندید و گفت : نگران نباش بابا جان برو خونه منم صبح میام دیگه الان خوبم ... خم شدم و اونو محکم بوسیدم و دستشو فشار دادم و گفتم : آره بابا جون دیگه تموم شد دوباره دور هم جمع میشیم و من برات می خونم ...
    نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : تو بلبل منی ؛؛ عزیز بابایی .....
    دیدم حالش بهتره یک کم خیالم راحت شد ....

    ساعت دوازده شب بود که عطا به مامان گفت : مامان جان بیاین من شما و بهاره رو ببرم خونه صبح میام دنبالتون هانیه هم تنهاست .... ما که اینجا هستیم ... ان شالله صبح میارمش خونه دیگه لازم نباشه شما هم بیاین .......
    سحر مثل اینکه یکی منو تکون داده باشه از خواب پریدم ... بلند شدم و رفتم پایین دیدم هانیه و مامان سر نمازن .. .منم وضو گرفتم ایستادم به نماز  هر سه برای سلامتی اون دعا می کردیم ......
    صبح من امتحان داشتم و فکر کردم دو ساعتی دیگه بخوابم بعد بیدار بشم و درس بخونم که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
    هانیه گوشی رو بر داشت ... عطا بود ... گفت : زنگ زدم بیدار بشین دارم میام دنبالتون ....

    هانیه گفت : ما بیداریم . چرا ؟ بابا حالش خوبه ؟ ...

    ولی عطا جواب نداد و گوشی قطع شده بود  .... هر سه حاضر شدیم و با اضطرابی عجیب منتظر عطا شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم ....
    دعا می کردیم جرات هیچ حرفی رو نداشتیم که از زبون هم بشنویم ...
    عطا دیر کرد و هوا روشن شد و ما هنوز منتظر بودیم همون طور ساکت ....
    مامان بدنش گُر گرفته بود و خودشو باد می زد .... یک دفعه شروع کرد به داد زدن و به عطا فحش دادن که چرا با ما این کارو کرد ؟ اگر نمی خواست بیاد چرا زنگ زد ؟ چرا خبر نمیده ؟ مراد ... مراد ... مراد ...
    هانیه اونو دلداری می داد ...
    نکن مامان جان حتما یک کاری پیش اومده صبر داشته باش ببین چقدر بهار حالش بده تو رو خدا به خاطر بهار آروم باش ...

    ساعت هشت صبح بود و ما تا اون موقع به همون حال دور خونه راه می رفتیم و عذاب می کشیدیم .... که صدای زنگ در خونه بلند شد هانیه خودشو مثل برق رسوند به در  رو  باز کرد .... هر سه تا پشت در بودن و دیگه نمی خواست بپرسیم چی شده کاملا معلوم بود ... پریدم یقه ی بهروز رو گرفتم و با التماس گفتم : بگو بابام طوریش نشده ... بهروز چنان گریه می کرد که حرفی باقی نمونده بود .....
    اون موقع که به ما زنگ زدن حالش بد بوده ولی همون  موقع تموم کرده بود و دیگه دنبال ما نیومدن .....

    ما نفهمیدیم چطوری و کی خونه ی ما لبریز از فامیل و دوست و آشنا شد ... ولی چیزی که معلوم بود بابای من مرده بود ... و حقیقت تلخ همین بود اون مظلومانه رفت و ما رو تنها گذشت ......



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    توی تمام مراسم من مثل جنازه ای این طرف و اون طرف می رفتم بیشتر به خاطر اینکه بهم قرص می دادن تا خوابم بگیره وگرنه کسی نمی تونست منو نگه داره ....
    بالا و پایین می پریدم و گاهی هم خودمو می زدم  ... باورم نمیشد که دیگه هرگز اونو نمی بینم عمه هام اومدن ولی با همه ی اینکه می دونستن چقدر مامانم بابام رو دوست داشت و عشق عمیقی بین اونا بود زبون می گرفتن و کسی رو که باعث مرگ اون شده بود نفرین می کردن ... و مامان که اصلا حالش خوب نبود بدون حرف گریه می کرد و آروم زبون می گرفت و مرادم مرادم می کرد  .... 
    دایی و زن دایی اصلا نیومدن ولی ابراهیم و آرمان سر خاک میومدن و از دور نگاه می کردن  و می رفتن ....
    مراسم تموم شد ولی شام غریبون ما تازه شروع شده بود ....
    هیچ کدوم نمی تونستیم با نبودن بابام کنار بیام ... و هیچکدوم مرهمی بر درد اون یکی دیگه  نبودیم .....


    نُه ماه بعد ... من سال دوم بودم ... و اولین روزی بود که من برای کار آموزی با عده ای دیگه از بچه ها به بیمارستان رفتیم ....
    اول ما رو بردن توی یک اتاق ... یک سر پرستار برای ما سخنرانی کرد و دستورات لازم رو به ما داد و ......... بعد ما رو تقسیم کردن تو بخش ها ...
    من و دو تا دیگه از دوستام رو به بخش اطفال فرستادن ..... چند تا پرستار اونجا بودن که ما رو تحویل گرفتن و کارمون رو شروع کردیم ...... از همون لحظه ی اول فهمیدم که چقدر این کار و دوست دارم و پرستاری کردن از مریض بهم حس خوبی می داد ، با اینکه اونا بچه بودن بازم من حس می کردم دارم از بابام پرستاری می کنم و بهم لذت می داد و انگار عشق این کار رو خدا در دلم گذاشت ....
    ساعت حدود ده بود که گفتن دکتر بشیری اومد الان میاد تو بخش .....
    یک جورایی انگار همه ازش حساب می بردن و تا اون رسید همه جا مرتب شد  ... و بالاخره دکتر بشیری اومد ... قد بلند و چهار شونه با صورتی جذاب چشمانی سیاه و موهای مشکی و صافی که یک کم هم بلند بود ... اخمهاش تو هم بود و از همون تخت اول شروع کرد به ایراد گرفتن ... یکی از پرستارها دنبالش می رفت ... اون ویزیت می کرد و ایراد می گرفت ؛؛ چرا گزارش کامل نیست ؛؛ ... .چرا پانسمان این بچه رو خوب نبستین .. .چرا چک نکردین ... چرا میز کنار تختش شلوغه ...... و همین طور هر مریض رو چک می کرد یک چیزی می گفت ... بعد چشمش افتاد به ما که بهش نگاه می کردیم پرسید : روز اول شماست ؟
    من جواب دادم بله ...
    گفت : یاد بگیرین از همین اول کارتون رو بی عیب انجام بدین اینجا با جون آدما سر و کار داریم ... سهل انگاری در هیچ کاری قابل جبران نیست  ...
    بازم من جواب دادم و گفتم : چشم آقای دکتر ... نگاهی به من کرد ...و دستشو کشید توی موهاش و رفت از در اتاق بیرون ....
    ساعت دو ما تعطیل شدیم و حاضر شدم تا برم خونه از در بیمارستان که اومدم بیرون بازم دیدمش اونم منو دید ....
    با لبخند ازم پرسید برای روز اول چطور بود ؟ تعجب کردم گفته بودن که دکتر بشیری خیلی بد اخلاقه و با کسی حرف نمی زنه ....
    گفتم : مرسی خوب بود ممنون ..... و دیگه بر نگشت نگاه کنه ... اصلا نفهمیدم صدای منو شنید یا نه و رفت طرف تو ماشینش .....



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان