خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
106K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت اول

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۱:۱۹
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت اول

    بخش اول



    تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار  ...
    بعد داد زدم .. آی آقا بیا ،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدویین .....
    تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ... و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ...
    از دم تاکسی تا قطار ، باربر می دوید و ما هم دنبالش ......
    وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود  . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو  چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا ....
    بلافاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ...
    باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود .. برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید... اسکناس تکون دادم و  پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم .....
    حالا مونده بودم  با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ...
    اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ... چهار تا واگن جلوتر تونستم ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم .... ولی دیگه  پدرم در اومده بود ...
    من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم  بردیم بطرف کوپه خودمون ........
    وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ...
    به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ... آب رو  که خوردم یک کم حالم جا اومد .....
    بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم ....
    گارسون برامون چایی آورد ... گفتم : بیاین چایی بخوریم که روده هام بهم چسبیده ......




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۱۳
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت اول

    بخش دوم



    همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود ....
    کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر  رفت بالا ... به هوای اینکه بازی کنه ؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم  .... منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم .... اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ... هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم ....
    گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ... سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....
    گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم ؛؛ نگو مادر ,, نگو ,,  تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....
    گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ......
    یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم .......
    قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم .. من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ... اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ...
    خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم  ......
    تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دورتر .....
    من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم ، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند و حتی  رویاهای منم با اون شکل گرفت ...
    هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم خواب اونجا رو می ببینم .....
    توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی زلال و تمیز ...  چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد .....
    انتهای  یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ...
    از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با  دو طبقه ... البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون یک طبقه با چند تا پله پایین تر از زمین و یک طبقه با چند تا پله بالاتر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت ....
     یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین  یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری  ...
    سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین ... که شیر آب انبار اونجا باز می شد  و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ... اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم  و اون آبی بود که از قنات لولاگر  یک راست میومد تو خونه ی ما .... همه ی خونه های کنار باغ لولاگر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با  اجاره های خیلی کم  در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست  .......




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۱۵
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت اول

    بخش سوم



    آب تمیز و زلال قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن  ...
    اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........ و این آب تمیز و گوارا یک راست از زیر دیوار  میومد ، تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط  بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه .....

     حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ...
    البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست ....
    ولی خوب اون مامان بود دیگه .....

    این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ  خونه داشتن بود  ....
    درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو  همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد .....
    خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدودشو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛ و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم  ...
    و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم .........




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۱۸
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت اول

    بخش چهارم




    تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت .... مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی ....
    روزگار خوشی داشتم ... یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و  بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت .... و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ...
    مامانم با اعتراض می گفت : اینقدر  ناز اینو کشیدی ,, که باید به  شپش تنش بگیم منیژه خانم .... و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم  ......
    خواهرم هانیه شش سال و برادرم بهروز چهار سال از من بزرگتر بودن ... وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کرد و همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم انگار همیشه تو پیک نیک بودیم ....
    بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم .....
     راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت .....
     من سال 1335 به دنیا اومده بودم ...  چیزی که از اون زمان بیشتر به  یادم مونده  و بزرگترین دلخوشی من  بود بلند شدن  صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده ..... و من  با خواهش و تمنا  یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم ...... زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم ....
    وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم .....
    تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت ......




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۱۸
  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت  دوم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۱:۱۹
  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوم

    بخش اول



    بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان ....
    وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم ..
    چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود .
      اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش  ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد .... آخر شب هم پیاده برمی گردوند خونه  ...
    ما که  از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ....
    تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ... زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم ....
    هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و  می نشست و هی به هانیه دستور می داد ... و اونم بدون چون و چرا  گوش می کرد و فرمون می برد.....
    برای درس منو بهروز هم همین طور بود ..... به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی ......
    من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ...
    مامان با تعجب پرسید واااا ؟  این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟  گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا ...... اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود  ....
    بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن و روشنش کردن ......
    کار من و بهروز در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب  که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم ...... و من بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم ....
    یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه  می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم .... و ادای خواننده ها رو در میاوردم ... مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی .....
    بعدم دستگاه رو می گذاشت تو کمد و می گفت: دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده ....
    ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم  ...
    و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعرها رو حفظ شده بودم می خوندم  ...,,,,
    آی عروس و آی دوماد
    شما گلهای نَشکُفته
    توی آسمون هفتم
    ستار ه تون با هم جفته ,,,,

    و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم .......



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۲۳
  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوم

    بخش دوم



    یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ...
    پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ...
    مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ...
    به خدا با کارای این دختر برکت از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!! ...
    بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ......
    مامان که انگار حرف بدی شنیده  بود ... زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ... دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد ... بال به بال این دختره ندین ... روز به روز داره بدتر میشه ....
    شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ... ( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم  ) به خدا آقا مراد می ذارم میرم آااا.......... یه جایی که پیدام نکنی .....
    بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه .... ( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم  )
    مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟ (فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ )  ....
    بابام خندید و گفت : دست بردار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد  ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره ) ...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم و حتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری بچه رو‌‌ منحرف می کنی ... خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم  جلوی خودشو گرفت که میره بهشت ,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟ ؛؛ ... میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ )
    از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قر و قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ... و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم ....
    خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن .....
    بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا  می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم .......
    من یک دایی داشتم که خیلی پولدار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز می داد و دلشو آب می کرد ....
    دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش می داد ... ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن ....
    البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ... تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد ......
    و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من  و جمشید  هم یکساله بود ... وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن .. هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد .
    و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد ....



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۲۵
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوم

    بخش سوم



    تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان .
     هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد ....
    بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط  چراغونی شد و عروس رو طبقه ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من .......
    بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ... تا اینکه بابام گفت : بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ... اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود ......
    من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد و اون بزن و من بخون ......
    حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم ......
    با رفتن هانیه ,, مامان از اسم من خوشش اومد ....... .
    هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار .....
    و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته  .....
    ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه ... و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد .....
    تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شد ....
    دایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ...
    هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کرد ... تو دلم گفتم ایکبیری .... و اخمهام رو کشیدم تو هم . دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ...
    مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود .... بابا که مرد شوخی بود جواب داد :... اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو  ناراحت نمیشی ؟ ...
    مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت : حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری ....
    بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود  قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم‌ و یکی می گیرم و با خودم میارم .........
    مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی .



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۲۷
  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم .....
    که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت : دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟ صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری .....
    بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری ....
    و مننظر جواب نشد و رفت .... چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم ....
    مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ...
    دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن ......
    مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره .....
    دایی جواب داد : نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم ..... مرده شور این دل منو ببرن ... دستم نمک نداره ...
    زن دایی که معلوم می شد همچین بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ... برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه .....
    مامان بیشتر ناراحت شد و گفت : منصوره جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا ....
    خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .....



     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۲۸
  • leftPublish
  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت  سوم

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش اول



    وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ......
    مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت : که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ... همش میگی ندارم صدام در نیومده اون جهاز بود به این بچه دادی ؟
    هانیه جلوی شوهرش خجالت کشید و گفت مگه چش بود مامان ؟ وا این حرفا چیه می زنی ؟ چرا پای منو وسط می کشین ؟ بابام هر کاری از دستش بر میومد کرد چیکار کنه دیگه ؟ مگه نه عطا ؟
     عطا هم گفت : آره بابا این چه حرفیه ما که طلبکار نبودیم ....
    مامان همین طور که به زور گریه می کرد زد رو پاشو و گفت : دِ از بس ما کم توقع بودیم ...  برای اینکه هیچ وقت ازش چیزی نخواستیم و وانمود کردیم راضی هستیم ... اون خودشو  زده به اون راه  انگار نه انگار که باید یک کم زندگی ما هم بهتر بشه ........
    بابام گفت : مگه تا حالا کم و کسری داشتی ؟ زری خجالت بکش .... اصلا نمی خوام برم ... چی میگی حالا ؟ آلمان پیش کش اون داداشت ؛؛ مرتیکه یک ماشین می خره و دولا پهنا میندازه به یک بیچاره ... خوبه که همیشه خودش تعریف می کنه از شیرین کاری هاش ، ما نگفتیم ... من آلمان برو نیستم خودتو بکشی نیستم ..... بی پرده بگم مال مردم خور نیستم .......
    مامان گفت : ای داد بیداد گوش نکردی چی میگه ؛؛ همین طوری برای خودت حرف می زنی ... تو برو ماشین رو بیار بهت دستمزد میده دیگه به کار اون که کار نداری .....
    بابام گفت : نمی .... خوا ... مممم .. نبینم دیگه حرفشو بزنی ... یک کلام ختم کلام نمیرم  ..... وقتی بابام رفت تو رختخوابش بخوابه پشتشو کرد به مامان و این نشونه ی خیلی بدی برای مامانم بود که بینهایت ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد .....
    و اونا یک هفته با هم  قهر بودن ... نه که با هم حرف نمی زدن ولی سر سنگین بودن و بهم نگاه نمی کردن .....
    نتیجه ی این قهر آخر هفته معلوم شد که دوباره دایی با زنش و سه تا پسرش اومدن خونه ی ما .....
    ماچ و بوسه و از دل هم در آوردن و بالاخره بابام راضی شد یک بار این کارو بکنه و مدارک لازم رو داد به دایی تا کارای خروجش از ایران رو انجام‌ بده .......... و  بره آلمان و برای دایی اکبر ماشین بیاره  .....
    وقتی اونا رفتن دیدم روی پله نزدیک در حیاط تنها نشسته ....
    کنارش نشستم و دستم رو از توی پهلوش دادم تو و دستشو گرفتم و خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم روی شونه ش ....
    اونم به نشونه ی محبت چند بار زد روی دست من و گفت : تو میگی چیکار کنم بابا ؟
     پرسیدم : برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت : یک چیزی ازت می پرسم راست بگو : تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟
    گفتم : بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست .... ول کن دایی و مامانو ..... تقصیر اون  زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.....
    مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه ... شما گوش نکن کار خودتو بکن ........
    سرشو تکون داد و گفت : آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده  کنه .....
     برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده .... حالا بدبختی اینه که منت هم می ذاره انگار من خرم ......
    بعد یک نفس عمیق  کشید و گفت : ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه .... پاشو برو بخواب .......



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش دوم




    من فهمیدم  بابام هنوز  دلش نمی خواد بره و عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد .....
    من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود ,, بله بابای من داره میره خارج ...,, نیس که بابام داره میره خارج ؛؛ وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما ؛؛ و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد ........
    و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم ...
     دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود ... و طبق معمول عجله داشت .....
    مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو ازش رد کنه ....
    صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ...
     منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟

    گفتم : اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام خواننده بشم . خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ... دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و ... به مامان رسید .....
    موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو ؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه من به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم  ... حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت...
    مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... 
    سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن .... اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و  باید از اونا پذیرایی می کردیم بهشون شام و ناهار می دادیم ...
    تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ......
    من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ... بهروز هم با اینکه با ابراهیم دوست بود صداش در اومده بود ....
    و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش  فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد ... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود ....
    آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش ....
    تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و  وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ... و همه منتظر شدیم ولی من از همه ،  بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح ؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه ..... من و مامان مشغول کار بودیم که باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما ... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن .... طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم  .....



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش سوم



    و اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ......
    ولی اون روز به عشق اومدن بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,, ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد ..... تا  بهروز و ابراهیم و آرمان رفتن بالا ..... منم  رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم  .......
    زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود ... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد .....
    دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم ..... بعد از شام دایی که  بیژامه شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود ....
    گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ... من که  دلشوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد ؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس .....
    ساعت دیگه از دوازده گذشته بود .... دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........
    بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد .... وقتی داشتن از در میرفتن بیرون به مامان سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم .... تو این خیابون تنگ خطرناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام ....
    که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش .... دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟... باشه میام .... میام ...
    صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه  ... دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان .... این منم که  بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره ... تقصیر خود خرمه ؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی .... 
    من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون بابای منه که هنوز معلوم نیست توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ......
    حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد .... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ... مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه ..... من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم ...
    بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ...
    زن دایی سر بهروز داد زد که پس کی بده ؟ به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟
     من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی یک کلمه دیگه حرف بزنه چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه .... و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش چهارم



    لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ...
    زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ...
    نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم ....
    بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ... دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ...
     ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه ....
    نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ...
    من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اسراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین .....
    بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟
    گفت : نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟
    من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین ، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین ....
    زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ...
    بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ... بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟
    دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ...
    بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم .....
     بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    بهروز گفت : برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین ...
    دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که : حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها رو هم بده ، طرف من شماها نیستین مراد باید خودش بگه .... جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد .....
    بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ...
    دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی ...... و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم .....


    احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم......
    نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد  ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار  نمازم رو خوندم ... و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ... گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم .... ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی ..... وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک باربَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک .... گفت اجازه ندارم ... و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ...
    یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ... و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم .....
    یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟
     گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .......
    توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ...
    به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ...



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت  چهارم

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش اول



    راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ... و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ...
    اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم ....
    که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه ... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر  آدرس گرفتم و رفتم .... وسط یک کوچه باریک نانوایی رو دیدم  .... تو صف وایستادم ... چند خانم هم تو صف بودن از زنی که کنارم بود پرسیدم ... شما می دونی این طرفا جایی هست که با اثاث اتاق اجاره بدن ؟
    گفت : نه من نمی دونم ... یکی دیگه از اون زن ها که حرف منو شنیده بود دخالت کرد و گفت : جا می خواین ؟ گفتم آره شما میشناسین گفت : چند روزه ؟
    گفتم : چند روزه نمی خوام برای یک مدتی میمونم ...
     می خوام با بچه هام اونجا زندگی کنم ... گفت : من سراغ دارم ولی برای مسافره ، اجاره ای نیست ...
    سرشو تکون داد و گفت : با اثاث این طوری گیرت نمیاد .... من دیگه حرفی نزدم ... یک کم بعد دوباره پرسید چند نفرید ؟ گفتم خودمم و سه تا بچه ...
    پرسید : مرد نداری ؟
    گفتم : نه ....
    گفت : می خوای بیای خونه ی ما رو ببینی؟ شاید حاج آقامان با شما کنار اومدن .... پرسیدم این جایی که گفتین خونه ی شماس ؟
     گفت : هان .....
    گفتم :میشه آدرس رو برای من بنویسین خودم میام پیدا می کنم ... قلم و کاغذ از کیفم در آوردم و آدرس رو نوشتم ... پرسیدم همین طرفاست ؟
    گفت : ها ............
    نوبتم شده بود نون گرفتم و رفتم پیش بچه ها که خیلی گرسنه شده بودن ......
    داشتم فکر می کردم چه کاری درسته ؟ آیا برم و اون خونه رو ببینم یا نه خیلی از اون زن خوشم نیومده بود راستش به دلم نچسبید ... بازم فکر کردم ، رفتش ضرر نداره حالا که تا فردا همین جا هستم ...
    ولی زندگی کردن با سه تا بچه تو اون مهمون پذیر کار سختی بود و برای من هم گرون تموم می شد باید تا کار پیدا نکردم دست براه پا براه راه می رفتم  ....
    بعد از اینکه بچه ها سیر شدن ... روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .....
    یک مرتبه از صدای یلدا بیدار شدم اون باز ترسیده بود و داشت می لرزید و حالش بد شده بود ...
    پرسیدم چی شده مامان جان خوبی ؟ و فورا گرفتمش تو آغوشم و سرشو بغل کردم و به سینه فشار دادم تا آروم بشه گفت: مامان می ترسم .... رفتم دستشویی یک آقایی اونجا بود که من دیدم شکل .... داد زدم نگو ... نگو بهت گفتم نگو ولش کن بیا بغلم عزیز دلم ؛؛ بیا ... تنش داشت مثل بید می لرزید بازم اونو محکمتر  روی سینه ام فشار دادم و نوازشش کردم و در حالیکه به شدت بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم گفتم : عزیزم ؛ مادرم ؛؛ دختر خوشگلم ,, فراموش کن انگار ندیدی ..... می خوای با هم بریم حرم؟ آره میای ؟
     گفت : آره خیلی دلم می خواد تا حالا نرفتم و اشکشو پاک کردم و گفتم ببین چطوری مروارید ها رو حروم کردی ؟ دختر شجاع منی ؛؛ دیگه بزرگ شدی به مادر کمک می کنی ... تازه امروز دیدم که خودتو کنترل کردی همین کارو بکن اصلا حرفشو نزن ...... به صورت کسی هم نگاه نکن همش سرت زیر باشه ....
    اون آروم شد ولی من داشتم دق می کردم تحملش برام خیلی طاقت فرسا شده بود ولی به خاطر بچه هام چاره نداشتم ........
    بچه ها رو حاضر کردم و چهار تایی رفتیم برای زیارت ... از دور که نگاهم به گنبد افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از همون جا سرِ درد و دلم باز شد ؛؛ اشک ریزون رفتم تو حرم و پشت سر هم می گفتم اومدم آقا ؛؛ اومدم آقا  تا بهم کمک کنی ... منم الان مثل تو غریبم .... اومدم پیش تو تا از من و بچه هام حمایت کنی دیگه تو این دنیا هیچکس رو ندارم کمکم کن آقا ...... شنیدم به خیلی ها کمک کردی حکایت ها برام از مهربونی تو گفتن ولی من اومدم تا با چشم خودم ببینم ، ردم نکن اگر از اینجا رونده بشم دیگه به کجا پناه ببرم ؟



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش دوم


    وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست ....
    دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ... دیگه ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرس و جو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا ناهار بخوردیم  ... از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ... اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟
    خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟

    گفتم : بله ....

    گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟

    گفتم : نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟
    گفت : بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین .....
    تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ... و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر .......
     

    خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش از خونه ی ما بریده شد.....
    در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت  .... با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم .....
     نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر همه ی بدبختی هاشون رو هم بابام می دونستن ... و ما انگار دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه ....... بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان ... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ...
    برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم  قبول نمیشم ؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای قبول شدم ...
    خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن  ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی  ......
     دیگه آرزوی خواننده شدن برای من دست نیافتی شد  .... 
    درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ... من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به  شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت ... دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه .....
    یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید ،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد ... و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته ....
    تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شماهام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پرروتر میشین و به فکر من نیستین ؟
    بابام گفت : ندارم ... آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان