خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    من فورا یک مسکن به یلدا زدم و اونو بردم توی تخت و یک پتو کشیدم روش ، علی رو بغل کرد و به امیر گفتم : بیا پیش من درحالی که دستم رو گذاشتم روی سر یلدا تا خوابش ببره با هاشون حرف زدم ....
    نترسین من اینجام نمی ذارم کسی به شما آسیبی برسونه ... فداتون بشم ... تا من هستم که نباید از چیزی بترسین ....
    علی در حالی که هنوز گریه می کرد گفت : اما اون مَرده تو رو زد ... من دیدم ...
    گفتم : اون نمی فهمید داره چیکار می کنه  ... دیدین که عمو مصطفی داشت اونو می زد البته زدن کار خوبی نیست ...
    یلدا می لرزید و هنوز گریه می کرد و نمی تونست خودشو کنترل کنه ... امیر غیض داشت ... و گفت : من می خوام برم اون مرده رو بکشم .... بهم یک چاقو بده خودم حسابشو برسم ...
    گفتم : الهی فدات بشم که از من و خواهرات مراقبت می کنی ولی این راهش نیست اگر می خوای مواظب ما باشی باید صبور باشی و کار زشت نکنی ... وگرنه بدتر برای من درد سر درست می کنی ...
    هنوز سر و صدای بیرون بلند بود و این طوری یلدا آروم نمی شد .... همین طور میون دستهای من می لرزید و من اشک می ریختم ....

    بغلش کردم و گفتم : نازنینم الهی مادر به فدات بشه ... قربونت برم فراموش کن 
    مدتی طول کشید و تا یلدا خوابش برد ... امیر و علی رو برداشتم و در اتاق رو بستم و اومدیم بیرون که دیدم یکی می زنه به در ... جعبه ی شیرینی که هنوز وسط اتاق بود رو جمع کردم و گفتم : بفرمایید تو  ...
    حاج خانم و مرضیه بودن ... تا چشمش به من افتاد زد رو دستش که خدا منو بکشه که اون مرتیکه دختر نازنین تو رو زد دستش بشکنه من بمیرم که این روزا رو نبینم ، اومدی ثواب کنی کباب شدی ...... الهی ....
    گفتم : نه این چه حرفیه ؟  بفرمایید تو .....
    اومدن و نشستن فورا چایی ریختم ... حاج خانم هنوز داشت بدنش می لرزید و خودش لعنت می کرد که باعث شد من تو کارِ مرضیه دخالت کنم ... و همون موقع نگاهم افتاد به مرضیه حالش خیلی بد بود انگار توی یک حباب قرار گرفته ، منگ و گیج به نظر می رسید  ......
    گفتم : می خواین فشارتون رو بگیرم ؟ هم شما هم مرضیه خانم حال خوبی ندارین ؟
    گفت : نمی دونم والله چی بگم چطوری از خجالت تو در بیایم ...... خدا مرگم بده به خدا ,, باورم نمیشه تو و یلدا رو زد ...
    چی بگم به خدا نمی دونم اون همچین آدمی نبود ،

    پرسیدم اون آقا شوهر شما بود مرضیه جون ؟
    گفت : آره ذلیل مرده دست پیش گرفته پس نیفته ...
    گفتم : حتما بهش گفتی که با من حرف زدی ؟ اون فکر کرده من راهنماییت کردم  ....
    پرسید : به خدا حرف شد از دهنم پرید چیزی هم نگفتم ...  فقط گفتم بهاره خانم راست میگه همین .... بقیه اش رو خودش فکر کرده ........ یلدا جان رو چه جوری زد که اون بچه این طور جیغ می کشید ، وای یا امام رضا باورم نمیشه اینقدر پست شده که یک دختر بچه رو زده ....

    همین طور که فشارشون رو می گرفتم گفتم:  نمی دونم شاید هم نزده باشه .... من سر نماز بودم صدای جیغ یلدا که اومد نمازم رو شکستم ....
    حاج خانم فشارتون بالاس می خواین یک قرص بهتون بدم ....
    با بی حوصلگی گفت : نمی دونم بده ..... آخه هر چی می کشیم از بی عقلی این مرضیه اس چرا رفتی در خونه ی مردم ......
    از مرضیه پرسیدم : تو از این جا رفتی در خونه ای که شوهرت اونجا بود ؟
     گریه اش شدت گرفت و با بغض و نا باوری سرشو به اطراف حرکت داد ....
     طفلک نمی تونست هق و هق زار نزنه .... و با همین حالت که دل آدم رو به رحم میاورد گفت : پس کجا می رفتم ؟ کجا رو داشتم برم با اون دل پاره پاره ام ....... وایستادم تا ساعت یازده و نیم اومد بیرون ....  یک زنه هم بدرقه اش کرد سرشو از در آورد بیرون و نگاه کرد و درو بست ... و اون بی شرف هم رفت سوار ماشین شد

    دیگه طاقت نیاوردم و پیاده شدم و رفتم جلو پرسید اینجا چیکار می کنی از ترس داشت سکته می کرد ...
    گفت : خونه ی یکی از دوستامه

    گفتم : تو که کلید داری بیا باز کن ببینم خونه کدوم دوستته که کلیدش دست تو .....
    قسم و آیه که نباید این کارو بکنیم برای من بد میشه .... کی گفته من کلید دارم ؟  ...
    خلاصه سوار شد و فرار کرد ... همون موقع اومدم خونه ی مامان می ترسیدم برم خونه و یک مکافاتی درست بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    امشب اومده بود می گفت بچه رو بده ببرم ...
    فکر کن از من طلبکار شده بود که چرا دنبالش کردم ... می گفت تو بی لیاقتی ... نفهمی .... من چیکار باید بکنم؟ ...
    واقعا نمی دونم چی درسته و چی غلطه ... آخه چرا همه به من میگین تو اشتباه کردی ؟
    مامان میگه تقصیر توست مصطفی میگه تو اشتباه کردی  .....  هیچ کس از من نمی پرسه در مقابل کی این غلط رو کردم مگه فکرم کار می کنه ؟
     چرا همه از من انتظار دارن که درست فکر کنم ؟ اگر من همیچن خطایی کرده بودم کسی از اون بی شرف می خواست که درست فکر کنه ؟ نمی خوام ... نمی خوام درست فکر کنم ....
    خدایا الان جهنمت رو به من نشون دادی دارم می سوزم و کاری از دستم بر نمیاد  اگر دنیات اینه پس جهنمت چطوریه ؟ ...
    گفتم : حق با توس عزیزم ... یکی باید به ما یاد می داد که نداد ,, ما دخترای معصوم و پاکی بودیم که فکر می کردیم هر چی خوب تر باشیم قدرمون رو بیشتر می دونن ولی کسی به ما یاد نداد چطور در مقابل این جور سختی ها عکس العمل نشون بدیم ... و باید چیکار کنیم تا بیشتر به ضرر خودمون تموم نشه .... به ما نگن دیوونه ای عقل نداری شوهرتو نتونستی نگه داری ...
    خوب در واقع همه ی اونچه که ما می کشیم به خاطر اینه که ما مادریم ... و نمی تونیم از بچه هامون چشم پوشی کنیم ... اونا برامون در درجه اول اهمیت قرار میگیرن و ما توی این عشق می سوزیم .....
    حالا تو رو خدا گریه نکن .... ولی بهت بگم یک مدت این طوری هستی ولی کم کم بهش عادت می کنی پس بیا از همین الان اینقدر اون مرد رو تو ذهن خودت بزرگ نکن ...
    از همین الان کوچیکی و حقارت شو ببین ... به خدا این یک شعار نیست .... تو می تونی با یک کم فکر کردن بفهمی که خودت چقدر با ارزشی ,, خوب و پاکی و اون گناهکار ! ...
     این تو هستی که پیروز و سربلندی ,, پیش خودت ,, و پیش بچه ات ,, پیش وجدانت و همینه که مهمه ؛؛؛ نه نظر دیگران ... تو معلمی ، مامانت رو داری ... خونه هم به اسم توس ......
    این رنج برای تو خیلی زود فراموش میشه ولی چیزی که می مونه عذابیه که شوهرت تا آخر عمر باید تحمل کنه .... برای از دست دادن تو حالا می بینی ... تو بیا این داغ رو رو دلش بزار .....


    حاج خانم بلند شد و گفت : به هر حال ببخشید بهاره جان خیلی اذیت شدی ... الان یلدا چطوره ؟ نمیشه ازش بپرسم چطوری شد اونو زد ؟
     گفتم : الان خوابه ولی فکر نکنم یلدا رو زده باشه ولی چشم من ازش می پرسم ..... سرشو تکون داد و گفت : وای دختر تو چقدر خانمی ... من برم که مصطفی حالش خیلی بده ببینم بچه ام چیکار می کنه ...
    داره دیوونه میشه همش میگه می کشمش که دست روی تو و یلدا بلند کرده .... برم ببینم یک وقت نزنه به سرش دوباره بره سراغ اون مرتیکه .......
    حاج خانم که رفت مرضیه پیش من موند ... گفت : اشکال نداره من امشب اینجا بمونم ؟

    گفتم : نه ... البته که نه .... بلند شدم شام رو روبراه کنم چشمم افتاد به گوشه ی اتاق علی و امیر و دختر مرضیه داشتن با هم بازی می کردن ... با خودم گفتم چه دنیای قشنگی دارن ... کاش ما هم می تونستیم مثل اونا مشکلات رو اینقدر زود و راحت رها کنیم و فقط روزی یک ساعت شاد باشیم ..........

    در حالی که مرضیه داشت درد دل می کرد من داشتم به این فکر می کردم که چرا به حاج خانم نگفتم یلدا رو نزده ... ولی خوب نمیشد بگم اونوقت می پرسیدن پس چرا جیغ می زده ... دیگه جوابی نداشتم که بدم ... حالا دلم نمی خواست مصطفی به خاطر یلدا خودشو به درد سر بندازه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    اون شب مرضیه پیش من موند ....
    وقتی بچه ها خوابیدن من بهش گفتم : ازت یک چیزی می خوام ببینم می تونی انجام بدی ؟....

    گفت : تا چی باشه از دستم بر میاد یا نه ؟

    گفتم : بر میاد . خوب گوش کن ..... میشه یک کم محکم تر و قوی تر رفتار کنی ؟
     اگر تو اینجا خونه ی مامانت بمونی اون راحت هر کاری دلش می خواد انجام میده ... برو تو خونه ی خودت و اونو بیرون کن ... زندگی مال توست ... اونه که خطا کرده باید به سزای عملش برسه ..........
    یا برمی گرده و پشیمون میشه یا میره که از نظر من ... آدم همچین شوهری نداشته باشه بهتره ......
    گفت : همین کارو می کنم ....خودمم می خواستم امروز برم خونه ی خودم و قفل درو عوض کنم تا نتونه بیاد تو ... اونم بره به جهنم ... مدت هاست که میره یک شب با هزار شب چه فرقی می کنه .....
    گفتم : پس تو رو خدا گریه نکن ...
    دلم براش خیلی می سوخت .....
    اون همون جا کنار بخاری دخترشو بغل کرد و خوابید مثل اینکه نمی خواست با مصطفی روبرو بشه و دوباره بحث و گفتگو پیش بیاد .... 
     صبح هنوز حال یلدا خوب نشده بود برای همین بیدارش نکردم که بره مدرسه ... مصطفی زد به تلفن و گفت : من حاضرم یلدا خانم میاد ؟
      گفتم : نه امروز نمیره مدرسه حالش خوب نیست ..
     از حالش پرسید ....
    گفتم : الان خوابه می ترسم بره مدرسه خواب آلود باشه اذیت بشه ...
    گفت : بهاره خانم تو رو خدا بگو چطوری یلدا رو زد ....
    گفتم: یلدا رو نزده آقا مصطفی ... یلدا زود می ترسه ...
    فکر کرده بود اون اومده منو اذیت کنه ترسیده بود....
    گفت : من دیدم از پنجره اونو زد به شما چی گفت ؟

    شوکه شدم باورم نمیشد ...
    گفتم : یلدا هنوز حرفی نزده اگر همچین کاری کرده باشه پدرشو در میارم نمی ذارم راحت زندگی کنه و آب خوش از گلوش پایین بره  ....
    گفت : مگه من می ذارم همین که دیدم زد تو گوش شما براش بسه که دیگه روی خوش نبینه ....
    مرضیه از صدای من بیدار شد و می فهمید در مورد شوهر اون حرف می زنیم ... خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم .....
    صبحانه رو آماده کرده بودم ... ولی نخورد و منو بوسید و عذرخواهی کرد و زود دخترشو بیدار کرد و حاضر شد و خداحافظی کرد و رفت ....... مثل کوهی از درد و غم شده بود آدم با یک نگاه میزان رنج اونو درک می کرد .....



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    یلدا بیدار شد صبحانه خورد ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ، مدتی بود این طوری نشده بود و داشت باورش می شد که داره بهتر میشه ولی حالا فهمیده بود که اگر پیش بیاد برای اون اجتناب ناپذیره .....
    ازش پرسیدم : یلدا جان اگر ناراحت نمیشی بهم بگو اون آقا تو رو زد ؟ ...
    گفت : نمی دونم .... یادم نیست ... .من تا دیدمش حالم بد شد دیگه چیزی نمی فهمیدم .....
    گفتم :  فکر نمی کنی تو رو زده باشه؟ ...
    گفت : نه من یادم نیست ....

    ولی وقتی لباس شو عوض می کرد دیدم بازوهاش کبود شده .... جای پنجه ی اون نامرد روی دست بچه ام بود ...
    مثل اینکه وقتی یلدا جیغ می زده بازوی اونو گرفته و فشار داده بود و گرنه دلیل دیگه ای نداشت .....
    بچه مو بغل کردم و روی سینه فشردم و اشکم سرازیر شد ....
    من خودم مثل گل با بچه ام رفتار می کردم و برای این که آسیبی به اون نرسه الان اونجا بودم و حالا قاطی مشکل مرضیه شده بودم ...
    یادم اومد که طیبه به من گفته بود که این کارو نکن ,, ولی من گوش نکردم ....
    اون روز دلم نمیومد یلدا رو تنها بزارم برای همین هر سه تایی رو حاضر کردم و با خودم بردم کلینک و روی صندلی اتاق انتظار نشوندم تا جلوی چشمم باشن ....
    ولی این طوری خیلی بیشتر بهشون سخت می گذشت ....
    می رفتم سرکار و بر می گشتم اونا رو نگاه می کردم ... یک بار که برگشتم ببینم در چه حالی هستن ,, دیدم نیستن ... دویدم دم در داشتن با مصطفی حرف می زدن ....
    سلام کرد و گفت : میشه بچه ها رو من با خودم ببرم یک کم بگردن تا شما تعطیل بشین ؟

    راستشو بگم خوشحال هم شدم ... گفتم : آره مرسی برین این طوری بهتره ....
    اشاره کردم به یلدا که بیاد ... گفتم : مادر به کسی نگاه نکن بذار بری یک کم بگردی ... مراقب پسرا باش .....
    وقتی تعطیل شدم مصطفی و بچه ها دم کلنیک منتظر من بودن هر سه تای اونا خوشحال بودن تو دستشون خوراکی و اسباب بازی بود .....
    یلدا فقط می گفت: مامان اینا به حرفم گوش نکردن و کلی آقا مصطفی براشون خرید کرد ....
    امیر خوشحال بود و از شهر بازی که رفته بود تعریف می کرد ...
    گفتم : این موقع سال شهر بازی ؟
    یلدا گفت نه بابا یک جایی رفتیم اسباب بازی داشت سر پوشیده بود ..... چهار تا اسباب بازی رو میگه شهر بازی ....
    مصطفی گفت : بهاره خانم من به بچه ها قول پیتزا دادم دیگه نمیشه زیر قولم بزنم ....
    گفتم : میام به شرطی که حاج خانم رو هم برداریم ....
    گفت : الان دم در منتظره دارم میرم دنبالش ... بدون مامان که نمیشه .
    خوب من می دونستم که حاج خانم و مصطفی می خوان یک طوری از دل ما در بیارن .... و راستش خودمم بدم نمیومد یک کم نفس بکشم ....
    امیر عاشق مصطفی بود و اونو کسی می دید که می تونه باهاش خوش بگذرونه در عین حال من با اونا راحت بودم ، چون یلدا احساس خوبی به اونا داشت ...
    و همین باعث شد که شب خوبی برامون رقم بخوره هر چند همه به فکر غم بزرگ مرضیه بودیم و نمی تونستیم ازش حرف نزنیم .....
    اون شب من بازم بی خواب شدم خسته بودم و غمگین دستم رو زیر سرم حائل کردم و به بچه هام نگاهی انداختم ...
    دلم می خواست اونا رو از این وضع نجات بدم ولی چطور ؟ نمی دونستم .... یادم اومد که....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم



    اون شب وقتی یلدا رو روی دست حامد دیدم دو دستی زدم تو سرم و نشستم روی زمین همه دستپاچه شده بودن و یلدا ریسه رفته بود و نفس نمی کشید  ....
    سه تا دکتر اونجا بودن ولی کاری از دستشون بر نمیومد .....
    بالاخره بعد از مدتی اضطراب و ناراحتی یلدا یک نفس کشید ... ولی باز حالش خوب نبود از اینکه گریه نمی کرد من فهمیده بودم که هنوز نفس نداره ...
    حامد با هر سه تا مردایی که مهمون ما بودن با سرعت رفتن و یلدا رو با خودشون بردن .... و من با انتظاری سخت و چشمانی گریان منتظر موندم تا برگردن........
    غذا از دهن افتاده بود چون داشتم می کشیدم در قابلمه باز مونده بود .... با حالی که من داشتم حالا یادم رفته بود که می خواستم چیکار کنم ... دو ساعت طول کشید تا اونا برگشتن ....
    حامد اونو گرفته بود تو بغلش تا کسی رو نبینه ... من اونو ازش گرفتم و بردم تو اتاقش و بهش شیر دادم ... حالش خوب بود و می خندید ....
    انگار نه انگار اون طور ما رو ترسونده بود حامد به کمک خانم ها دیگه غذا ها رو گرم کردن تا من یلدا رو سیرش کردم ....
    اونا میز رو چیده بودن ....
    یلدا رو گذاشتم تو تختش و در حالیکه جونی تو تنم نبود رفتم پیش اونا ..... دلم می خواست هر چه زودتر برن .....
    از اون شب به بعد ما جز کسانی که می دونستیم یلدا اونا رو دوست داره کسی رو بهش نشون نمی دادیم ...
    خوب دوستای حامد مهمونی می دادن ولی من جز یک بار که بدون یلدا رفتم و بعد از اون توبه کردم ,, دیگه  جایی نرفتم ....
    چون بهم خوش نمی گذشت وقتی یلدا پیشم نبود و همیشه در هراس این بودم که نکنه در غیاب من ریسه بره و بلایی سرش بیاد ... بهانه میاوردم که بچه باید زود بخوابه ... پس حامد تنها می رفت ..... و هر وقت حامد توی خونه  مهمون داشت من یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم تا کسی از ما نخواد که اونو بهشون نشون بدیم و این برای همه معما شده بود .... ولی این کار اجتناب ناپذیر بود .... چون ممکن بود توی اون ریسه رفتن ها بچه ام از بین بره ... و ما هنوز فکر می کردیم اون غریبی می کنه .....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



     یک هفته بعد من خانجان و خانواده ی حسین آقا و محسن آقا رو دعوت کردم به خونه مون .....
    خیلی اصرار کردیم تا خانجان قبول کرد ولی دلشوره داشتم که نکنه یلدا دوباره همون طور بشه ....
    از طرفی هم نمی تونستم در مقابل ناراحتی خانجان بی تفاوت باشم و اینو از انسانیت دور می دیدم ....
    و این نگرانی ادامه داشت تا خانجان از راه رسید ..
    واقعا قلبم کف دستم بود ... و اولین چیزی که خانجان خواست این بود که یلدا رو بیارین بدین به من که دلم براش خیلی تنگ شده ...
    و رفت و بالای اتاق نشست ...
    حامد اونو گرفت روی سینه اش و برد جلوی خانجان و گفت : صبر کنین ببینم غریبی نمی کنه؟ ... یواش ... یواش بدم به شما ...

    خانجان صداش کرد : یلدا جان ؟ مادر ، عزیز دلم ؟ نمیای بغل خانجان ؟ ....
    یلدا تا روشو بر گردوند از دیدن خانجان چنان ذوقی کرد و پرید بغلش که باورکردنی نبود فقط خدا می دونست چقدر همه ی ما خوشحال شدیم وقتی هم عموهاش اومدن همین کارو کرد بغل همه میرفت ؛؛ از دیدن بچه ها به شعف اومده بود و حتی رفته بود بغل آذر پایین نمیومد ...
    از خوشحالی دست و پاشو تکون می داد و به آذر می فهموند که اونو به کسی نده و از ته دلش می خندید با خنده ی اون همه شاد بودن و کلی با همه بازی کرد و روز خوبی رو برای من و حامد رقم زد روزی که مدت ها بود آرزو داشتیم ...... آرزو داشتیم یک روز با یلدا  دور هم بشینم و نترسیم که اون الان ریسه بره .....
    من تو آشپزخونه بودم و خیالم راحت شده بود که یلدا خوبه حامد اومد پشتم وایستاد کمی با موهام بازی کرد و منو نوازش کرد ...
    همین طور که ظرف می شستم پرسیدم : آقای پدر حالتون خوبه ؟
    گفت: حالم خیلی خوبه بهاره وقتی یلدا رو اینطوری می بینم دلم می خواد پرواز کنم ...
    گفتم : خوب برو پرواز کن چرا پشت سر من وایستادی ؟
    گفت : به خدا نمی دونم چیکار کرده بودم که خدا تو و یلدا رو به من داد خیلی دوستت دارم بهاره ... مرسی که عوض نشدی و مرسی از خودم که انتخابم درست بود ....
    برگشتم و عاشقانه تو چشماش نگاه کردم و گفتم : منم از خودم ممنونم که تو رو پیدا کردم و زنت شدم تو مگه کم خوبی ؟
    خندید و منو بغل کرد و گفت : مگه من گم شده بودم که تو پیدام کردی ؟
    یک مرتبه آذر اومد تو و ما رو تو اون وضع دید ... مثل این که گناهی بزرگ کرده بودم از جام پریدم ...
    آذر خانم خودش خجالت کشید بیچاره و گفت : ببخشید و رفت ..
    زدم تو سینه ی حامد و گفتم : ببین چیکار می کنی ای وای آبروم رفت .....
    اونم منو محکم تر بغل کرد و گفت : من می خوام آبروی تو رو ببرم الان بغلت می کنم می برمت وسط اتاق چیکار می خوای بکنی ....
    در حالی که تقلا می کردم از دستش بیام بیرون گفتم : تو رو خدا نه ... حامد تو رو خدا قسمت دادم این کارو نکنی ... من از خجالت می میرم .... اون منو بوسید و ولم کرد ......
    دیگه احساس می کردم خانجان با من سر سنگین نیست ... و منو بهاره جان صدا می کرد و می گفت و می خندید ...
    و من که دوست داشتم اون با من خوب باشه خیلی خوشحال بودم ....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    چند روز بعد خانجان به من زنگ زد و گفت : فردا با یلدا بیا خونه ی ما دوست های من میان برای دیدن تو و یلدا  .....
    زود گفتم : چشم خانجان از صبح میام تا به شما کمک کنم ....
    ولی راستش گوشی رو که قطع کردم ... یادم افتاد که ممکنه یلدا غریبی کنه ؛؛ و بازم ریسه بره دلم رو به شور انداخت ...

    شب به حامد جریان رو گفتم .

    گفت : نه لازم نیست بری من خودم به خانجان میگم نمیشه تازه من فردا خیلی کار دارم و نمی تونم پیش شماها باشم که اگر اتفاقی افتاد بهتون برسم نه نمیشه ....
    گفتم : نه دلم نمی خواد حالا که خانجان با من خوب شده دوباره برنجونمش ......
    باشه خودم یک فکری براش می کنم ....
    گفت : بهاره اگر اتفاقی برای یلدا بیفته من از چشم تو می بینم  ....
    با تمام دلشوره ای که داشتم و حدس می زدم که بین اون خانم ها یکی باشه که یلدا ازش غریبی کنه رفتم خونه ی خانجان اون تو پاشنه ی در منتظر و مشتاق دیدن یلدا بود ....
    و باز یلدا خودشو انداخت تو بغل اونو ... من دستم رو گذاشتم روی سینه ام گفتم این که به خیر گذشت ..
    خدایا امروز زودتر تموم بشه .......
    خانجان گفت : می دونی مادر این خانمها که امروز میان دوستای جلسه ی قران من هستن حالا دارن میان تو و یلدا رو ببینن  ...
    گفتم : خانجان کار یلدا بند و بنیان نداره ها ؛؛؛ ممکنه یک دفعه از کسی غریبی کنه اون وقت چیکار کنیم ...
    با خونسردی گفت : نمی کنه دیدی که اون روز هم نکرد بزرگ شده دخترم دیگه می فهمه ؛؛ خانم شده ؛؛ عزیز شده ,, ......
     من عمدا اونو نخوابوندم تا مهمون ها که می رسن یلدا خواب باشه و همون طور اونو تو خواب ببینن .....
    نزدیک اومدن مهمون ها که شد ، اونو شیر دادم و خوابوندم به امید اینکه بیدار نشه و کسی رو نبینه ....
    ولی وقتی همه جمع شدن متوجه شدم همه برای یلدا کادو آوردن و منتظرن که اون بیدار بشه  .......
    از روی اجبار رفتم و سراغش دیدم بیداره و داره با خودش بازی می کنه ... با ترس و لرز بغلش کردم
    و صورتش رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم : ببخشید دختر من به قول خانجان ناز نازیه ... می ترسم غریبی کنه بذارین یواش یواش با شما آشنا بشه ....
    یکی از اون خانم ها اومد جلو و گفت وای چه دختر خوشگلی بیا بغلم خانم خوشگل ... نازنین ؛؛؛ یلدا دستشو باز کرد و با ذوق رفت بغلش ...
    نمی تونستم باور کنم که یلدا از دیدن کسی که تا حالا ندیده این طور خوشحال بشه .....
    اونم بردش بین خانم هایی که اونجا بودن .... نفسم بند اومده بود احساس می کردم اگر دوبار ریسه بره دیگه طاقت ندارم  و منم باهاش ریسه میرم ....
    همه ریخته بودن دورش و  سر و صدا بلند شده  و هر کسی یک چیزی بهش  می گفت ... و اون با چشمان درشت و سیاهش به همه نگاه می کرد و ذوق می زد .....
     از بغل این به بغل اون می رفت و  می خندید و فکر می کرد بازیه چون می دید اونا خوشحال شدن یک جا بند نمی شد و هی خودش کش می داد بره بغل یکی دیگه و باز اونجا هم همین کارو می کرد .....
    و تازه از همه مهم تر این بود که خودشم خوشحال بود و داشت سر اونا رو گرم می کرد ....
    خانجان که از خوشی بلند بلند می خندید و می گفت :
    مامانش خیلی خوب و با صبره برای همین بچه اش اینقدر خوب شده ....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    خلاصه برای من یلدا اسفند دود کرد و کلی صدقه گذاشت از بس دوستاش از من و یلدا تعریف کرده بودن ........
    و خانجان پُز می داد که این نوه ی منه ..... تا ساعتی که اون خانم ها اونجا بودن یلدا همین طور بود و حتی حاضر نبود بیاد بغل من یا شیر بخوره ....
    حامد اون روز خیلی زود اومد دنبال من و یلدا ... و معلوم بود که اونم دلش شور می زد ...

    شب با ذوق و شوق برای حامد تعریف کردم و اون انگار بهترین خبر دنیا رو شنیده بود ، می گفت به خدا خیالم راحت شد نمی دونی چقدر می ترسم که اون دوباره ریسه بره و می دونم چقدر این خطرناکه ....

    دانشگاه باز شد و من برای گذروندن سال آخر که بیشتر توی بیمارستان بود باید یلدا رو بیشتر پیش مامانم می گذاشتم ... و خوب اونم که عاشق بهروز و مامانم بود .
    خوب و خوش با اونا زندگی می کرد ولی مامانم برای احتیاط یلدا رو  به هیچ غریبه ای نشون نمی داد ... و این طوری ما کم کم داشتیم فراموش می کردیم که اصلا همچین چیزی توی زندگی ما وجود داشته ...
    حامد ساعت دو میومد دنبال من و با هم می رفتیم خونه ی مامان و اغلب شام می خوریم و بعد می رفتیم خونه ی خودمون گاهی هم شب همون جا می خوابیدیم که صبح یلدا راحت باشه .....
    هنوز هوا خوب بود و مامان توی حیاط زیر تاک مو فرش پهن می کرد و همون جا شام می خوریم و یلدا همون جایی بازی می کرد که من تمام کودکیم رو گذرونده بودم ....
    خوب طبق معمول بهروز و حامد با هم خوش بودن و بازی می کردن و سر به سر هم می گذاشتن و ما رو می خندوندن ....
    یک شب بهروز به من اصرار کرد که بخون ...
    گفتم : نه نمی خوام .....
    حامد پرسید : مگه بلدی ؟
    بهروز گفت : صداش خیلی قشنگه ...
    گفت : پس برای چی تا حالا برای من نخوندی ؟

    گفتم : من از وقتی بابا فوت کرده دیگه نخوندم  ...
    آخه اون صدای من خیلی دوست داشت دلم نمیاد بدون اون بخونم ...
    بهروز گفت : تو رو خدا به خاطر یلدا بخون ...

    حامد گفت : نه به خاطر من بخون زود باش ... زود باش صبرم تموم شده می خوام ببینم چطوری می خونی .........
    و من بعد از مدتها شروع به خوندن کردم ... ولی به یاد پدرم اشکهام سرازیر شد ... اون که به من می گفت تو بلبل منی ...

    و احساس کردم موقع خوندن حامد همون طور به من نگاه می کنه که اون نگاهم می کرد .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم



    بهمن ماه بود یلدا نزدیک ده ماهش بود ، حالا همه چیز می فهمید و کلماتی رو هم به خوبی ادا می کرد مثل مامان و بابا و به به و آب و خیلی از مطالب رو هم با اشاره به ما می فهموند  ...

    حامد قصد کرده بود برای خودش مطب بزنه ... برای همین دنبال جا می گشت ... ولی جای مناسبی پیدا نمی کرد ...
    تا بالاخره همون دوستش که از قدیم با هم بودن ... یک شب بهش تلفن کرد و گفت : دکتر جان برات یک آپارتمان پیدا کردم به نظرم خیلی برای تو مناسبه فردا ساعت پنج من اونجام توام بیا ببین شاید خوشت اومد.....
    حامد خوشحال بود و به من گفت : بهاره بیا توام ببین چون توام باید اونجا کار کنی ... پس توام باید بپسندی ...
    گفتم : چی گفتی ؟ منم اونجا کار کنم ؟
    گفت : مگه شما پرستار نیستی ؟ خوب منم یک پرستار لازم دارم ...
    دلت می خواد برم یک کمر باریک بیارم ؟ یا میای پیش شوهرت کار می کنی ؟
    گفتم : خیلی بدی حامد تو داری منو تهدید می کنی ؟
     گفت : فدات بشم نه به خدا ولی بهتر نیست که تو کارای منو تو مطب انجام بدی ؟
    گفتم : چرا ولی دلم می خواست ازم تقاضا می کردی نه که با تهدید به من بگی ... اگر قراره یک کمر باریک بیاد و تو دیگه منو دوست نداشته باشی همون بهتر که نداشته باشی ...
    گفت : من غلط کردم ... سه سه بار به نه بار ... ببخشید عزیز دلم ......


    فردا ساعت دو حامد اومد دنبال منو گفت : که می خوای بریم یلدا رو هم بر داریم با هم بریم آپارتمان رو ببینیم . از اون طرفم بریم بیرون شام بخوریم ؟

    گفتم : باشه خیلی دوست دارم مدتیه جایی نرفتیم ....

    مامان یلدا رو حاضر کرده بود اونو گرفتیم و رفتیم به آدرسی که دوستش جلیل داده بود ... خودش اونجا منتظر ما بود .
    آپارتمان نبش نواب و خیلی جای خوبی برای مطب بود ....
    حامد ماشین رو که پارک کرد یلدا رو گرفت و درِ ماشین رو قفل کرد و رفتیم  بالا ........
    حامد یکراست رفت طرف جلیل ... یلدا تکون وحشتناکی به خودش داد و شروع کرد از ته دلش جیغ زدن و ترسیدن به گردن حامد چسبیده بود و فریاد می کشید ....
    نمی دونستم از چی ترسیده ... اون چشمهاشو بسته بود و فریاد می زد و می لرزید ...
    خوب چون بزرگ تر شده بود و مدتی از ریسه رفتش گذشته بود دیگه اونطوری نشد ولی این حالت اونم کم از ریسه رفتن نداشت ....
     آروم نشد تا من از بغل حامد گرفتم و بردمش پایین ....
    اون گریه نمی کرد جیغ می کشید و پاهاشو می کوبید بهم انگار می خواد فرار کنه .....
    من در ماشین رو باز کردم و بردمش توی ماشین .... یلدا با هراس به اطراف نگاه می کرد و با انگشت نشون می داد و همین طور که اشک می ریخت می گفت : اووففف .... اووففف ....
    گفتم : چیزی نیست مامان عمو بود ... عمو جلیل ... خوبه که ؛؛ تو رو دوست داره ؛؛ چرا گریه کردی ... دستهای کوچولوشو انداخت گردن من و همونطوری موند .
    هنوز می ترسید ... و این دوباره برای منو و حامد زنگ خطری بود که نکنه بازم یلدا مثل قبل شده باشه ....

    و چیز جالبی که ما فهمیدیم این بود که اون دوباره از جلیل ترسیده بود ... ولی بازم فکر کردیم خوب بچه اس دیگه یک وقت از کسی خوشش نمیاد ....


    حامد اون آپارتمان  رو پسندید ... و با هم شروع کردیم به درست کردن اونجا با هم خریدیم و با هم چیدیم ...
    چه ذوق و شوقی داشتیم و فکر می کردیم چقدر خوب شد که دیگه برای خودمون کار می کنیم

    اون می گفت : توام همین جا کار می کنی با هم میام و با هم میریم و این خیلی برای من خوشحال کننده بود ...
    حامد هم دلش می خواست همش با من باشه ....
    می گفت : در کنار تو آرامش دارم چون غر غر نمی کنی نق نمی زنی و خیلی زندگی کردن با تو راحته ...

    غیر از اون من عاشق توام و واقعا دلم برات تنگ میشه وقتی تا غروب نمی بینمت احساس می کنم یک چیزی گم کردم ...
    حالا این طوری همیشه با هم هستیم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۶:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول



    وقتی کار مطب تموم شد همه رو دعوت کردیم و برای افتتاح اون جشن گرفتیم ...
    ولی هنوز یک کم کارای قانونی مونده بود که حامد باید انجام می داد ... و کار باز کردن مطب طول کشید و خورد به ایام نوروز و افتاد بعد از عید ...
    تا بیست فروردین ماه ، توی بیمارستان بودم که منو صدا کردن و گفتن تلفن باهات کار داره ....
    با عجله خودمو رسوندم و گوشی رو بر داشتم ...
    حامد بود گفت : بهاره جان مژده بده که تابلوی مطب رو نصب کردم و امشب می تونیم بریم و کارمون رو شروع کنیم ....
    پرسیدم : عزیزم یلدا رو چیکار کنم ؟
     گفت : حالا چند شب دیرتر از پیش مامان برش می داریم ... تا ببینیم چی میشه اگر دیدیم حالش خوبه می بریم همون جا تو مطب مراقبش میشیم ..... با خودمون باشه بهتره ...
    من از بیمارستان یک راست میرم مطب برای تو سخت نیست یک تاکسی بگیری بیای ؟
    گفتم : نه چرا سخت باشه تو برو من خودم میام ....
    اون روز کار من تو بیمارستان زود تموم شد و برای این که خوشحالش کنم یک جعبه شیرینی خریدم و  زودتر رفتم مطب ....
    حامد هنوز نیومده بود ...
    یک کم پشت در ایستادم ... با خودم گفتم منم باید کلید داشته باشم ...
    حدود ده دقیقه بعد صدای حرف از تو پله ها اومد .... منتظر شدم دیدم حامد با منیژه دوتا کارتون دستشونه دارن میان بالا ....
    و با هم حرف می زدن و می خندیدن ....
    حامد تا منو دید خوشحال شد و گفت : ای وای عزیز دلم تو کی اومدی اگر می دونستم زود کارت تمام میشه میومدم دنبالت ....
    گفتم : راستش خودمم نمی دونستم ... و به منیژه سلام کردم ولی اون زیرزبونی جواب منو داد .....
     حامد درو باز کرد و کارتون ها رو گذاشتن توی مطب و منیژه بالافاصله خداحافظی کرد و رفت ...
    در حالی که حامد خیلی ازش تشکر کرد و اونو تا دم پله ها بدرقه کرد ....
    نمی دونم چرا اوقاتم تلخ شده بود ... از اینکه اون با حامد اومده بود یا اینکه با من خیلی سرد و بد رفتار کرد و شایدم هر دو حالم حسابی گرفته بود ....
    حامد خیلی طبیعی بود ...
    نگاهی به من کرد و گفت : شکل کسی که امروز مطب شوهرش باز شده نیستی ؛؛؛ چرا اوقات عشق من تلخه ؟
    گفتم : حامد همیشه باهات رو راست بودم امشب هم نمی خوام جر و بحث کنم ولی لازم بود که اونو با خودت بیاری ؟
     پرسید : کی رو میگی؟ منیژه رو ؟

    گفتم : آره لازم بود ؟
    گفت : یک چیزایی توی بیمارستان داشتم باید میاوردم اینجا .... کمکم کرد جمع کردم .

    بعد هم گفت : می خوام مطب رو ببینم چی می خواستم بگم ؟ ...
    واقعا من نیاوردمش خودش اومد می دونی که سرپرستار بخش منه دارم باهاش کار می کنم چیز بدی هم ازش ندیدم ... هم کارش خوبه هم به من خیلی لطف داره ....
    گفتم : واقعا ؟ می دونم توی کار این جور چیزا عادیه ؛؛؛ دکتری که من براش کار می کنم هم خیلی به من لطف داره ...
    عصبانی شد و گفت : بهاره یک چیزی نگو که باعث دلخوری بشه ... من به تو اعتماد دارم لطفا به من اعتماد کن می دونی که مرد هرزه ای نیستم و هرگز حتی فکر این که زنی رو به چشم دیگه نگاه کنم به ذهنم نمی رسه ... خواهش می کنم دیگه بحث نکن ...
    منم مثل تو به عهد مون وفا دارم و بهت قول دادم و بازم میگم اگر  تو نباشی می خوام دنیا نباشه حالا منیژه یا هر زن دیگه ای برای من فرقی نمی کنه ....
    گفتم : من حسودیم شد تو با یک زن دیگه از پله ها اومدی بالا چیکار کنم حالا ؟
     گفت : از این که حسودیت شد خوشم اومد ولی بهم شک کردی خیلی حالم گرفته شد ...
    گفتم : من کی بهت شک کردم فقط پرسیدم ... خوب ولش کن تموم شد و رفت ... حق با توست من اشتباه کردم ....
    انگشتشو گرفت طرف منو گفت : من اشتباه کردم و معذرت می خوام .....
    گفتم : حالا اگر معذرت نخوام نمیشه ؟

    اومد جلو و گفت : ازت می پرسم من چند ساله با منیژه کار می کنم ؟ خوب دیوونه چه اتفاقی تا حالا افتاده ؟ پس دیگه بهش فکر نکن باشه .....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    و دوتایی مشغول جابجا کردن وسایل حامد بودیم در حالی که من وانمود می کردم فراموش کردم .....
    که یکی زد به در ... بهم نگاه کردیم ...

    حامد یواش گفت : به این زودی ؟
     من با عجله روپوشم رو پوشیدم و در و باز کردم و حامدم با عجله رفت تو اتاقش یک خانم بود دست یک پسر دو سه ساله رو گرفته بود و آورد تو پرسید : آقای دکتر وقت دارن ؟
    گفتم : البته بفرمایید بشینین ...

    و خودم رفتم تو اتاق حامد و پریدم بغلش و گفتم اولین مریض ؛؛ اون یک بوس کوچولو از لپ من کرد ... و برگشتم قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم بفرمایید تو ....
    اون شب یازده تا مریض اومد ... و تقریبا ما تا آخرین ساعت مطب بیکار نبودیم ...
    هر دو خوشحال مثل بچه هایی که یک اسباب بازی خیلی خوبی پیدا کرده بودن ...
    می گفتیم و می خندیدم ...من دیرم می شد که زودتر این خبر رو به مامان و خانجان بدم ... چون برای شب اول خیلی خوب شده بود ....
    وقتی ما رسیدیم یلدا خواب بود مامان شام درست کرده بود زود خوردیم و رفتیم خونه هرچی اون اصرار کرد نموندیم حامد می گفت خسته اس و باید دوش بگیره ...
    البته که منم خسته بودم ... ولی حامد بیشتر ابراز می کرد ...
    خوب منم نازشو می کشیدم ....


    از سر و صدای امیر و علی بیدار شدم .... هراسون پرسیدم : کو یلدا ؟
     امیر گفت : نمی دونم وقتی ما بیدار شدیم اون نبود ....
    قابل حدس بود که با مصطفی رفته و منو بیدار نکرده ولی من مادر بودم و نمی تونستم روی این حدس آروم باشم رفتم پیش حاج خانم و پرسیدم : شما خبر دارین یلدا با آقا مصطفی رفته یا نه ؟
    گفت : آره رفته وقتی زد روی تلفن یلدا جان گوشی رو برداشت مصطفی بهش گفت : بیا من دم در منتظرم ....
    تو خواب موندی بهاره جون ؟ حق داری والله ... خیلی خسته میشی ..... بیا تو باهات کار دارم ....
    گفتم : حاج خانم هنوز ناهار درست نکردم کارم که تموم شد میام پیشتون ....
    گفت : نه بذار الان بهت بگم ... تو رو خدا مخالفت نکن ... چیزی که می خوام بهت بگم ضرر نداره ...
    بذار امیر با مصطفی بره باشگاه خوبه براش خوشحال میشه ... چرا قبول نمی کنی ؟
    گفتم : حاج خانم اولا نمی خوام مزاحم آقا مصطفی بشه دوما من هزینه ی اونو ندارم که بدم ...
    سوما امیر عادت می کنه و دیگه ولم نمی کنه ....
    گفت : نترس از امیر پول نمی گیرن چون مصطفی اونجا عضوه دوما مزاحم نیست چون مصطفی خودش دوست داره سوما عادت کنه مگه چی میشه بذار بره ورزش یاد بگیره براش خوبه مادر ...
    گفتم : نمی دونم به خدا بذارین فکر کنم ... بهتون خبر میدم ....
    گفت : در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ...
    اگر قبول کردی مصطفی ساعت سه که کارش تو رستوران تموم میشه میره باشگاه تا پنج ؛؛؛؛ میاد دنبالش خودش می بره و خودش میاره ... نگران نباش ...
    مصطفی رو این طوری نبین خیلی حواسش جمعِ مراقب امیر هست ان شالله طوری نمیشه ....




     ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    گفتم : واقعا چه پسر خوبی دارین ... چرا براش زن نمی گیرین ؟
    گفت : حالا زوده چه خبره از الان خودشم که نمی خواد ......
    گفتم : مگه چند سالشه ؟

    گفت : بیست و دو سال ..

    با تعجب گفتم ولی خیلی بزرگتر نشون میده ...
    گفت : آره بچه ام همه میگن .... ولی من نمی فهمم همیشه اونو به شکل بچه می بینم هنوز نفهمیدم مرد شده ..... خوب چی میگی بیاد امیر رو ببره ؟
     گفتم : باشه حاج خانم اشکالی نداره بیاد ..... خیلی از شما و آقا مصطفی ممنونم ... ان شالله یک روز جبران می کنم ... خیلی وقته دلم می خواد برم حرم ولی نمیشه همش گرفتارم ... شاید دوباره امام رضا کمکم کنه و مشکل منم حل بشه .......
    ببخشید حاج خانم میشه بگین مرضیه چیکار کرد ؟

    گفت : فعلا تو خونه است و شوهرشم میره و میاد با هم قهر هستن ...
    ولی گفته زندگیمو ول نمی کنم ... تا خدا چی بخواد ..... بچه ام داره دق بالا میاره ولی کاری از دستم بر نمیاد بهاره جان .......
    وقتی یلدا اومد انگار صد سال بود اونو ندیدم بغلش کردم و بوسیدمش و بوییدم ... و گفتم وای چقدر دلم برات تنگ شده بود مادر ...
    از صبح بی قرار بودم که برگردی . دیگه این کارو به خاطر من نکن ، بیدارم کن تو که می دونی من به کم خوابی عادت دارم چرا بیدارم نکردی و رفتی ؟ ...
    .گفت : مامان منم دلم برات تنگ میشه باور کن این روزا که یا تو سر کاری یا من مدرسه فکر می کنم ازت دور شدم و می ترسم ...
    گفتم : این حرف رو نزن ما حتی اگر پیش هم نباشیم قلبمون پیش هم دیگه اس .....
    بعد نگاه کردم دیدم هم قد من شده ...

    گفتم : یلدا بیا قد بگیرم ببینم تو داری هم قد من میشی یک دفعه چقدر بلند شدی ؟
     گفت : من از همه ی بچه های کلاس بلندترم شما متوجه نشدین .....
    یاد حرف حاج خانم افتادم اون راست می گفت آدم بزرگ شدن بچه ها شو نمی فهمه و همیشه اونا رو کوچیک و بچه می دونه .....
    امیر گفت : منم بزرگ شدم ببین الان قدم از شکم شما بالاتره !!

    گفتم : الهی مادر فدات بشه آره دیگه بزرگ شدی بزودی مرد من میشی ... بعد خم شدم تو صورتش و دستهاشو گرفتم و گفتم : برای همین می خوام بذارم با آقا مصطفی بری باشگاه .... ورزش کنی و مثل اون قوی بشی .....
    از خوشحالی بالا و پایین می پرید ...

    علی با این که نمی دونست باشگاه چیه می گفت منم بزرگ شدم می خوام برم باشگاه ......
    ناهار بچه ها رو دادم و به یلدا سفارش کردم سر ساعت سه امیر رو حاضر کنه و اگر آقا مصطفی اومد اجازه بده باهاش بره و مواظب باشه لباس گرم بپوشه که سرما نخوره ...... و رفتم سر کار ...
    اون روز یک تصادف شده بود و پنج نفر رو آورده بودن که همه احتیاج به بخیه و پانسمان داشتن من سخت کار می کردم ولی ساعت نه شد و کار من هنوز تموم نشده بود و دلم نمیومد اونا رو ول کنم و برم ...
    کار می کردم و مدام به ساعت نگاه می کردم و دلشوره داشتم که نکنه یلدا منتظرم باشه .... ساعت ده کارم تموم شد اومدم پایین دیدم مصطفی دم در منتظر منه ...
    تو دلم گفتم : ای داد بیداد نکن بچه جان یک کاری که من اینقدر بهت مدیون بشم .....
    با اعتراض رفتم جلو که یک چیزی بهش بگم ....

    اون پیش دستی کرد و گفت : سلام بهاره خانم ... مامان و بچه ها تو ماشین هستن ... اومدیم دنبال شما ...
    گفتم : چرا این کارو می کنی ؟ راضی نیستم به خدا ...
    گفت : بیاین لطفا مامان منتظر شماست .....

    وقتی رفتم تو ماشین حاج خانم رو بوسیدم و گفتم : چرا منو اینقدر شرمنده می کنین ؟
     گفت : ای بابا داریم با هم زندگی می کنیم چقدر تو تعارف می کنی تهرونی ها همه اینطورین ؟ می خواستم برم حرم اگر دوست داری بیا با هم بریم بچه هاتم تو ماشین هستن و خیالت راحته ... دست انداختم گردنش و گفتم : خیلی ماهی به خدا ... امشب کجا رفته بودین چه خبره ؟ ....
    گفت : مصطفی  بچه ها رو برد چلو کبابی ببخشید ازت اجازه نگرفتیم ولی منم باهاشون بودم ... برای توام آوردیم ... خوب بریم ؟
     گفتم : چی بگم دیگه حالا که خدا برای من خواسته من کیم که اعتراض کنم ؟ ........



     ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم



    مصطفی نزدیک حرم نگه داشت و من و حاج خانم پیاده شدیم اون برام چادرم آورده بود ، سرم کردم و رفتیم ...
    تا دوباره چشمم افتاد به گنبد دلم لرزید و احساس کردم کسی اونجا منتطر منه ...
    گریه ام گرفته بود و توی فکرم با امام درد دل می کردم و می رفتم جلو .......
    ولی یک دفعه انگار یکی توی دل من آتیش به پا کرد ... به روی خودم نیاوردم و رفتیم تو حرم ...
    زیارت کردیم و حاج خانم می خواست بشینه و دعا بخونه ...
    گفتم : الهی فداتون بشم امشب نه ، من خیلی خسته ام بیا برگردیم راستش دلم شور بچه ها رو می زنه ....
    جا نمازشو جمع کرد و گفت : باشه مادر فکر کردم حالا که خیالت راحته دل درست زیارت نامه بخونیم ... باشه بریم ...
    نمی دونستم چرا طاقت نداشتم و بی قرار شده بودم ..... من تند تند راه می رفتم و حاج خانم عقب مونده بود .....
    ولی اصلا برام مهم نبود باید زودتر خودمو می رسوندم به بچه هام ... تا مطمئن بشم حالشون خوبه ...
    نزدیک ماشین که رسیدم ؛ فهمیدم دلشوره ی من بی دلیل نبوده مردم جمع شده بودن دور ماشین و من حدس می زدم چه اتفاقی افتاده دو دستی زدم تو سرم شروع به دویدن کردم .... تا بهشون رسیدم جونم داشت از تنم در میومد ... 

    مصطفی در عقب رو باز کرده بود و خم شده بود ,, امیر و علی گریه می کردن و یلدا دستهاش روی صورتش بود و می لرزید و اشک می ریخت ...
    مصطفی رو کشیدم کنار و خودم رفتم تو ماشین در حالی که رنگ به صورت مصطفی نبود و لبهاش داشت می لرزید بهش گفتم : شما برو حاج خانم رو بیار عقب مونده ....
    و یلدا رو بغل کردم ... اون اومد تو بغل منو و خودش به من چسبوند و گفت : به خدا ببخشید دست خودم نبود ... مامان ... مامان جونم ببخشید ....
    گفتم : چیزی نیست عزیز دلم تموم شد دیگه ؛؛؛؛ معلومه که دست خودت نیست تقصیر منه ... در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم غلط کردم من نباید تو رو اینجا میاوردم تو منو ببخش ... دیگه آروم باش تموم شد ....
    گفت : به خدا خیلی بد بود و گرنه نمی خواستم جلوی آقا مصطفی این طوری بشه آبروی تو رو بردم .....
    حاج خانم رسید ... از اون طرف سوار شد ... و با هراس گفت: چی شده بود یلدا جون چرا جیغ کشیدی ؟ از چی ترسیدی ؟ بگو ببینم چرا این طوری کردی ؟ ......
    گفتم : من معذرت می خوام ولی بعدا براتون توضیح میدم الان نمیشه و یک چشمک بهش زدم و اونم ساکت شد .....
    و مصطفی در حالی که هنوز حالش جا نیومده بود ما رو برد خونه .... و بدون اینکه من جواب درستی به اونا داده باشم  .......
    در حالی که متوجه شده بودم خیلی ازم سئوال دارن و مونده بودن که چه اتفاقی افتاده که یلدا اون طور ترسیده .... تشکر کردم و درو بستم ....
    امیر و علی خسته بودن و زود خوابیدن طفلک ها به این وضع عادت داشتن ... ولی من می ترسیدم که مصطفی به خاطر کنجکاوی از امیر سئوالاتی بکنه و  اونم از روی بچگی یک چیزایی بهش بگه که خودشم نمی دونه ... من می دونستم که این روز می رسه و هنوز براش فکری نکرده بودم .



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    کنار بخاری نشستم یلدا شرمنده اومد کنارم نشست ...
    بچه ام هنوز حالش جا نیومده بود می ترسید به من نزدیک بشه ...
    گرفتم تو بغلم و نوازشش کردم و گفتم : اگر می خوای زندگی عادی داشته باشی باید سعی کنی جلوی خودتو نگه داری وگرنه نمیشه ...
    لااقل جیغ نکش این طوری بیشتر جلب توجه می کنی ...
    قربونت برم می دونم سخته ولی چاره ای نیست ... منم نمی تونم برای بقیه بگم تو برای چی اینطوری هستی حتی تا حالا جرات نکردم در موردش با کسی صحبت کنم .
    می دونی که معالجه هم نداره و گرنه پدرت این کارا رو نمی کرد ..... تا ما مجبور باشیم الان این طوری زندگی کنیم ........
    دستم رو گرفت و گفت : من می خوام ,, به خدا می خوام خودتم می دونی که می خوام ولی همون موقع که پیش میاد دیگه چیزی نمیفهمم ... یادم میره ، ترس نمی ذاره فکرم کار کنه خیلی وحشتناکه ...

    گرفتمش روی سینه ام و سرشو بوسیدم و گفتم : می دونم عزیز دلم حتما همینطوره و گرنه تو دختر عاقلی هستی و ذاتا دلت می خواد خوشحال باشی مثل خودم ...
    می دونی یلدا من همیشه خوب بودم و خوشحال و چون دلم نمی خواست کسی خوشحالی رو ازم بگیره به کسی کاری نداشتم سرم به کار خودم بود .
    تو هم مثل منی پس می دونم دلیلی نداره که بیخودی خودتو ناراحت کنی ... درکت می کنم شاید اگر من جای تو بودم از این بدتر رفتار می کردم ..........
    ازت ایراد نمی گیرم فقط می خوام سعی کنی همین ....

    بلند شو من گرسنمه بزار ببینم برام از چلوکبابی چی آوردی ؟ ...
    یلدا رفت غذا رو ریخت توی یک ماهی تابه و اونو گذاشت روی بخاری تا یک کم گرم بشه و یک سینی برداشت و بشقاب و قاشق و چنگال آورد و گذاشت جلوی من و رفت خوابید .... بهش سر زدم خیلی زود خوابش برد هر بار بعد از اینکه به این حال میفتاد خوابش می گرفت .....
    صبح مصطفی فقط زد به تلفن یلدا زود لباس پوشید و با ذوق و شوق رفت ...
    نمی دونستم اون چرا این روزا با وجود اینکه همیشه بعد از این حالت چند روز توی لاک خودش می موند ، حالا زود فراموش می کرد و انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده ....
    وقتی اون رفت منم به کارم رسیدم ... باید لباس بچه ها رو می شستم و باید این کارو با دست انجام می دادم و توی دستشویی ... که خیلی کار مشکلی بود ....
    اون روز آبگوشت درست کردم ، مشغول لباس شستن بودم و بچه ها تلویزیون نگاه می کردن که حاج خانم لای درو باز کرد و صدا زد بهاره جان ؟
     دستم رو شستم و اومدم و گفتم : بفرمایید حاج خانم ....
    داشتم فکر می کردم بهش چی بگم که هم توجیه بشه هم دیگه پیگیر قضیه نشه ...

    اومد تو و نشست کنار بخاری و به منم گفت بیا اینجا کارت دارم بیا بشین ......
    جلوی روش نشستم پرسید : یلدا از کی اینطوریه باید به من بگی چون می تونم کمکت کنم ...
    گفتم : از بچگی ترسو بود ... یک نفر غریبه رو می بینه می ترسه ... و جیغ می کشه ...
    گفت : شوهر مرضیه رو قبلا دیده بود ولی این کارو نکرده بود .....
    گفتم : نه کجا دیده بود ...
    گفت : اون اومد تو حیاط و مرضیه رو صدا کرد و از در حیاط رفت بیرون یلدا هم تو حیاط بود من یادمه ... تو یادت نیست ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    گفتم : نمی دونم حالا که این طوریه ....
    پرسید : تو واقعا نمی دونی اون چشه یا نمی خوای به من بگی ؟
     گفتم : حاج خانم الهی فدات بشم اگر بگم باید با شما هم خداحافظی کنم .....
    گفت : دختر تو یک فرشته است عیبی نداره که بنده ی خاص خداست از من و تو سالم تر و پاک تره می دونم اون چطوریه .... فهمیدم ... اون چشم برزخی داره ... می تونه یک آن درون آدمها رو ببینه و این نعمتی که خدا به اون داده ، نترس من به هیچ کس نمیگم الان ببین گذاشتمش تو سینه ام و با کلید قفل می کنم ... ولی از حالت های تو و اون فهمیدم که چقدر دارین زجر می کشیدن و فکر می کنین این یک عیب بزرگه که اون داره اگر جلوی همه می ایستادی می گفتی دختر من اینطوریه ، اگر بد و فاسد هستین نباید بیاین جلوی اون ، چون دستتون رو میشه ....
    من مواظب بودم هم در مورد شوهر مرضیه هم دیشب توی حرم و اون روز توی کوچه و یک بارم تو مدرسه خوب فکر کردم ... همینه مگه نه ؟
     سرمو انداختم پایین .
     گفت : به بچه ی خودت بد کردی ... برو سرتو بالا بگیر و به همه بگو که اون مثل فرشته ها می مونه نه یک آدم طاعون زده که از همه فراری باشه .....
    گفتم : حاج خانم من اسمشو نمی دونستم به من گفتن چشم سوم ... ولی داشتن از بچه ام سوء استفاده می کردن ...
    یک روز براتون تعریف می کنم ...
    من می دونم اون چشم سوم داره یا به قول شما چشم برزخی ... ولی این رو کسی نمی تونه بپذیره ... بهش تهمت زدن دروغ میگه ... دیوونه است ... خودشو لوس می کنه ... و هزار تا چیز دیگه ...
    عاصی شدم ...

    توی یزد ..... آخ نمی دونین چی شد ... من شبونه از اونجا فرار کردم ....

    توی دزفول شش ماه موندم از تو مدرسه بردنش پیش یک نفر که جن رو از تنش بیرون بیاره ...

    مادرشوهرم هم همین اعتقاد رو داشت ...... بگین چیکار می کردم ؟ تا مردم بفهمن برای بچه ام درد سر میشه ... بیشتر مردم فکر می کنن جن تو وجودش میره ....
    گفت : عجب مردم بی فکری ... تو واقعا دچار مشکل شدی حالا بگو شوهرت کجاس اون چی میگه ....
    گفتم : ببین حاج خانم خیلی مفصله اگر همین طوری بگم باورتون نمیشه ... باید یک روز از اول براتون تعریف کنم ... ولی حالا نمیشه .... به خدا بابت دیشب منو ببخشین .
     حالا فهمیدن من چرا تا حرم هم نمی تونم با خیالت راحت برم ؟
     گفت : نترس من پشتت هستم نمی ذارم کسی بهتون آسیبی برسونه .... ببین بهاره جان به مصطفی چی بگم ... اون بدونه بهتره مواظب میشه ... ولی بدون اون از من مطمئن تره قول بهت میدم .....
    گفتم : تو رو خدا حاج خانم می ترسم یک مرتبه از دهنش در بره و به یکی بگه ...

    گفت : اگر تو بگی نه که نمیگم ولی چون اون هر روز اونو می بره و میاره باید بدونه من خودم بهش میگم چیکار کنه ....
    گفتم : نمی دونم به خدا راستش الان گیج شدم ....
    گفت  : یک چیزی ازت می پرسم ... منو شکل چی می بینه ؟

    گفتم : نمی دونم به من همون روز اول گفت حاج خانم یک فرشته است ... و مصطفی رو هم دوست داره ، حرفی نمی زنه ....
    پرسید : آدم ها رو شکل حیوون می بینه ؟

    گفتم : نه به اون صورت ، میگه یک مرتبه دور بدنشون یک چیز ترسناکی مثل هیولا ... یا هاله ای از دود سیاه می بینه که اونو به شدت می ترسونه ،، و وقتی از اون شخص دور میشه واقعا خودشم نمی دونه دقیقا بگه چی دیده ...
    برای خودشم گنگ و نا مفهومه ..... چه خوب باشه چه بد میگه شکل خاصی نداره ... همین ....
    گفت : الهی من بگردم چه سعادتی داشتم من که همچین آدمی اومده تو خونه ی من ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این نعمت نصیب من شد ... من دست تو مادر فداکار رو می بوسم که این طوری داری از بچه ات نگهداری می کنی ... اجر تو خیلی پیش خدا زیاده ... خوش به حالت که این نعمت نصیب تو شده ...
    خداوند به هر کسی این نعمت رو نمیده ... شاید هزار سال دیگه طول بکشه کسی مثل یلدا به دنیا بیاد قدیم زیاد بوده ولی تو این دنیایی که همه دم از تقوا می زنن ، ولی از جنگ حرف می زنن و دسته دسته آدم ها بی گناه روی زمین می ریزن و می میرن ... فکر نمی کردم بازم آدمی پیدا بشه که چشم برزخی داشته باشه ... بهت تبریک میگم ...... و بلند شد و منو بوسید و رفت ....



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    داشتم فکر می کردم تا حالا از این دریچه به این موضوع نگاه نکرده بودم ...
    احساس خوبی داشتم ... مثل این که بار سنگینی روی شونه های من بود که یکی اونو بر داشته بود سبک شدم .... یک آرامش خاصی پیدا کردم که قابل وصف نبود انگار چشمم به دنیایی دیگه باز شده بود  ...
    وقتی یلدا اومد ... ماجرا رو از اول براش تعریف کردم ، چون می دونستم که اگر فقط بگم حاج خانم فهیمد خیلی ناراحت می شد باید همون طور که اتفاق افتاده بود می گفتم شاید اونم احساس من پیدا کنه ...
    و همین هم شد ولی ازم پرسید : به آقا مصطفی هم میگه ؟

    گفتم : من اجازه دادم چون تو رو می بره و میاره ... خوب بدونه تو مریض نیستی و یک فرشته ای که بهتره حاج خانم خودش می دونه باید چی بهش بگه  ....
    لبخند رضایت مندی روی لبش نقش بست ... و صورتش تغییر کرد ... مثل این که رفته باشه توی یک رویا  قشنگ و دوست داشتنی ... و مدتی اون لبخند رو توی صورتش نگه داشت ... و به گوشه اتاق خیره موند ....
    بهش نگاه می کردم با خودم فکر کردم از این بعد تمام اون خاطرات بد رو فراموش می کنم من سالها بود که به یلدا مثل کسی که عیب بزرگی داره و غیر قابل علاج هست نگاه کرده بودم دلم براش می سوخت و حالا اونو با اون لبخند قشنگش شکل یک فرشته می دیدم بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه ...
    با حرفای حاج خانم من , منی که از همه کس و همه چیز گریزان بودم ... و می ترسیدم و از وجود یلدا خجالت می کشیدم ... شدم یک آدم دیگه و یلدایی که فکر می کردم فقط برای من فرشته است که مادرشم ؛؛ شد  یک فرشته ی آسمونی به تمام معنا ...
    احساس خوبی داشتم و از اینکه بارها به درگاه خدا ناله کرده بودم و ازش خواستم که اونو از این وضع نجات بده از خودم بدم اومد ... و فهمیدم که خیلی از نعمت های خداوند این طورین و این ما بنده های اون هستیم که با فکر کوچیک و محدودمون اونا رو عذاب می بینیم و چقدر صبر خدا در مقابل ما زیاده و تحمل می کنه این همه ناسپاسی رو از ما و بازم هوای ما رو داره ..... و حالا من برای زندگی کردن شجاعت بیشتری پیدا کرده بودم و دیگه از کسی نمی ترسیدم ....
    تا جایی که به برگشتن به تهران فکر کردم .....
    دلم می خواست بدونم مصطفی وقتی موضوع رو بفهمه چه عکس العملی نشون می ده ....

    یک ماه گذشت و حاج خانم و مصطفی مثل کسی که از یک گوهر گرانبها مراقبت می کنن با یلدا رفتار می کردن .
    بی نهایت بهش احترام می گذاشتن و این حس خوبی به اون می داد دیگه خوشحال بود و به زندگی امیدوار دیگه شبها پیش من گلایه نمی کرد و راحت می خوابید ....
    شب عید بود من همه ی کارامو کرده بودم ولی می دونستم نه کسی رو دارم بیاد خونه ی من نه ما جایی رو داشتیم که بریم .....
    کنار بچه ها دراز کشیدم و رفتم تو فکر .......


    دلم حامد رو می خواست اون آغوش گرم و مهربونش رو می خواست ... دلم براش تنگ شده بود و به شدت به گریه افتادم من هنوز عاشق و شیدای اون بودم ....
    یاد روزهایی افتادم که با عشق و علاقه ای بی نظیر با هم کار می کردیم ....



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان