خانه
108K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    ماکارونی رو دم کردم خوشبختانه تلویزیون داشت یک سریال در مورد یک سگ نشون می داد که مورد علاقه ی پسرا بود و به یلدا گفتم من برم آمپول حاج خانم رو بزنم و برگردم ....

    پشت در که رسیدم صدای جر و بحث میومد ... واضح نمی شنیدم کی داره با کی دعوا می کنه ... مونده بودم در بزنم یا نه هوا سرد بود و نمی تونستم زیاد معطل بشم ...
    با خودم گفتم شاید برم و جلوی دعوا رو بگیرم شاید مرضیه و بچه رو بردم خونه ی خودمون این بود که در زدم ...
    کمی معطل شدم ولی صدای دعوا و مرافعه بالا گرفته بود و صدای در رو نمی شنیدن........
     فریاد های مصطفی رو می شنیدم و صداهای در هم و بر هم انگار همه داشتن با هم داد می زدن متوجه نمی شدم چی شده  .......
    فکر کردم مصطفی داره با مرضیه دعوا می کنه و چون گفته بود حال مامانم خوب نیست ؛ دلم شور افتاد و محکم زدم به در تا جلوی این دعوا رو بگیرم ....
    طیبه دختر کوچیک حاج خانم در باز کرد و با گریه گفت :  سلام ... حالتون خوبه جانم ؟ بهاره خانم ...
    گفتم : اومدم آمپول حاج خانم رو بزنم صدای داد و هوار بلندتر شد هر دوتا بچه های طیبه و مرضیه داشتن گریه می کردن

    گفتم : بده من بچه ها رو ببرم ...
    گفت : باشه ممنون فورا لباس بچه ها رو تنشون کرد و همون طور با گریه دست بچه ها رو داد دست من ؛؛؛ ........
    اونا رو بردم توی اتاق خودمون ... امیر و علی از دیدن اونا به وجد اومده بودن طفلک ها از بس همبازی نداشتن انگار بزرگترین خوشحالی دنیا رو براشون برده بودم .....
    سفره پهن کردم و برای همشون غذا کشیدم ولی صدای داد و هوار کمتر نشد که بیشتر هم شده بود مضطرب پشت پنجره ی آشپزخونه به خونه ی حاج خانم نگاه می کردم .... نمی دونم من چرا اینقدر ترسیده بودم ...
    نگران حاج خانم هم بودم ... که در باز شد .... مصطفی بود ؛؛ دست مرضیه رو می کشید که با خودش بیاره بیرون ... و مرضیه نمی خواست بیاد ...
    بکش بکش اونو آورد تو حیاط و داد می زد بسه دیگه اون که نمیره تو بیا بیرون دارین مامان رو سکته میدین ... من فورا روسری سرم کردم

    و در رو باز کردم و رفتم جلو و به مرضیه گفتم : سلام مرضیه خانم تو رو خدا بیا خونه ی ما  ... بیا تا  همه چیز آروم بشه به خاطر مامانت .... خواهش می کنم ...
    مصطفی تا مرضیه رو تحویل من داد برگشت به اتاقشون ....
    مرضیه مردد بود و داشت به شدت گریه می کرد کمی تو حیاط وایستادیم ولی نه اون لباس گرم تنش بود و نه من ....
    گفتم : بیا عزیزم بیا بچه ها هم اینجان بیا بریم تو .
     گفت : چرا نمی ذاره من تکلیفم رو روشن کنم بیام اونجا که چی بشه می خوام حرف بزنم ... دلم داره می ترکه ...

    گفتم : یک کم صبر کن الان اونا دارن حرف می زنن شاید خودشون اومدن دنبال شما ....

    هنوز به دم در اتاق نرسیده بودیم که شوهرش در رو باز کرد و داد زد : مرضیه بیا بریم خونه اگر الان نیای دیگه سراغت نمیام قسم می خورم بیا بریم زود باش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    مصطفی اومد جلوی در و گفت : تو برو اتاق بهاره خانم من بهت میگم چیکار کنی ...
    شوهرش بلند تر داد زد: بهت گفتم بیا بریم .... به ولای علی ولت می کنم و بچه رو هم ازت میگیرم بیا بریم خودمون با هم حرف بزنیم ....
    مرضیه همین طور که هق و هق گریه می کرد مونده بود بین مصطفی و شوهرش چیکار کنه .....
    به من گفت : بهاره خانم بگین راحله بیاد من میرم ولی تکلیفم رو باهاش روشن می کنم ... من کت راحله رو تنش کردم و دادم دستش ....
    مصطفی دیگه اونجا نبود ....
    شوهره دخترشو بغل کرد و از در حیاط رفت بیرون ... و مرضیه وامونده و خسته و ناچار از من خداحافظی کرد و رفت تا وسایلشو بر داره و بره ...
    ولی مثل اینکه از همون در خونه رفته بود بیرون و در حیاط باز بود من دوباره رفتم بیرون اونو ببندم مصطفی اومد تو حیاط و گفت : ببخشید میشه پسر طیبه بیاد ....
    گفتم : شما برو من میارمش می خوام بیام پیش حاج خانم ...
    مهدی هنوز داشت با اشتها ماکارانی می خورد و به خاطر امیر دلش نمی خواست بره و هر چی گفتم از جاش بلند نشد و گفت : نمیام ....

    این بود که فکر کردم من برم تا به مامانش بگم بیاد و اونو ببره ....

    به یلدا گفتم : مامان جان مراقب بچه ها باش الان میام ....
    در زدم باز طیبه در رو باز کرد گفت : ببخشید بهاره خانم شما هم به دردسر افتادین ...
    گفتم : نه بابا این حرفا چیه ؟

    پرسید : مهدی نیومد ؟
    گفتم : نه داشت غذا می خورد بذار باشه وقتی خواستی بری ببرش ... پیش یلداس خاطرت جمع باشه ... و با هم رفتیم پیش حاج خانم ... روی مبل نشسته بود و داشت به خودش می پیچید ...
    چشمش به من که افتاد انگار داغش تازه شد گفت : می بینی مرضیه با ما چیکار می کنه ؟..... ( و شروع کرد بی تابی کردن و سرشو تکون داد ) هی میگم حرف نزنم ... هی میگم خفه بشم ( و زد توی دهنش خودشو ) دیگه نمی تونم بابا منم توانی دارم ....
    بهاره نمی دونی داریم چی از دست اون می کشیم اِ ... اِ ... اِ ... صبح بلند شده جمع کرده اومده اینجا و میگه طلاق می گیرم ...

    حالا بلند شد با اون مرتیکه رفت و ما رو سنگ رو یخ کرد ... خوب اگر می خوای باهاش زندگی کنی چرا پای ما رو می کشی وسط ... صد دفعه گفتم وقتی ما دخالت می کنیم که دیگه نخوای زندگی کنی ... الان خوب شد با مصطفی دست به یقه شد و تو روی هم وایستادن ....
    خوب بگو ذلیل مرده این بچه رو چرا خراب کردی .... رفتی دوباره تو بغل شوهرت حداقل میموندی تکلیفتو روشن می کردی .... ای وای دیدی چیکار کرد ؟جلوی چشم ما بدون اینکه حرفی بزنه راهشو کشید و رفت ....
    نشستم جلوی پاشو گفتم : خدا از دلش خبر داره حاج خانم .... نکن این کارو با خودتون ... احساس اونم در نظر بگیرین چیکار کنه من دیدم شوهرش قسم خورد دیگه نمیاد دنبالش خوب طفلک ترسید دیگه ... اون برای همیشه شماها رو داره ولی اگر شوهرش نیاد دیگه بچه اش بی پدر میشه ... کشمکش و دردسر بیشتر از این میشه ...
    گفت : خوب خبرش بره زندگی کنه به ما کار نداشته باشه هی میگه بیان تکلیف منو روشن کنین ... ما که میریم پشیمون میشه ذله شدیم به خدا ... ( با عصبانیت و غیظ ) دیگه راهش نمیدم حالا ببین ... امشب مصطفی بچه ام جونش به لبش رسید ... من که مادرشم تا حالا ندیدم این طوری داد بزنه .... وادارش کرد اون جور داد بزنه که داشت حلقش پاره می شد وای خدا  مُردم و زنده شدم .......

    تورو خدا بهاره خانم تو که می دونی این بچه چقدر آقاست صداشو شنیدی تا حالا ؟ ... میگم برو میره میگم بیا میاد ... اون وقت توی ور پریده صدای این بچه رو در آوردی که یقه ی شوهرتو بگیره و کتک کاری کنه ... بعدم بذاری بری ؟
    پرسیدم : اختلافشون سر چیه ؟
     حاج خانم زد رو پاشو گفت : والله به خدا اگر ما هم درست بدونیم ... چه می دونم راسته یا دورغ میگه داره بهم خیانت می کنه .... بهش مشکوک شده ولی هیچی تو دستومون نیست ...
    پرسیدم : خود مرضیه چی میگه دلیلش چیه ؟

    طیبه گفت : میگه ... دیر میاد تلفن های مشکوک بهش میشه ... پولش یک جایی گم میشه و معلوم نیست برای چی ... بوی عطر زنونه میده و ... خلاصه مرضیه هم از چشمش افتاده و بهانه گیری می کنه فحش میده و گاهی هم میگه تو دیوونه شدی هر کاری دلت می خواد بکن ....
    گفتم : اگر شوهرش این کارو نکرده باشه خوب لابد خسته شده از بس بهش شک کرده وگرنه چرا امشب به زور می خواست ببردش ؟ ..... اصلا چرا اومد اینجا ؟ خوب از خدا خواسته می گفت رفت که رفت بهانه هم داشت ...
    مصطفی گفت : نه بابا به این راحتی هم نیست خونه به اسم مرضیه اس ... مرتیکه میگه‌ بفروشیم ,,, بی شرف می خواد اول خونه رو از دست مرضیه در بیاره اون وقت همین کارو می کنه مطمئن باشین ......



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    بخش هجدهم

    بخش چهارم



    نگاه حاج خانم هراسون و مضطرب شده بود و بی قراری داشت که خوب من تا حالا ندیده بودم ...
    اون همیشه آروم بود با یک لبخند زیبا و آرام بخش ...
    گفتم : حالا بذارین من آمپول شما رو بزنم ... آقا مصطفی کجاس ؟ 
    وقتی کارم تموم شد ....
    حاج خانم گفت : بهاره جان تو با مرضیه حرف بزن مصطفی گفت ازت خواسته منم موافقم می ترسم گول بخوره و خونه رو بفروشه و دیگه همه چیز از دستش بره بیرون ....
    گفتم : چشم شما ترتیبشو بدین من حرفی ندارم ....
    صدای زنگ در اومد ... طیبه از جاش پرید و در حالی که داشت آماده می شد گفت : اومد دنبالم باید برم ... مامان جان دیگه فکرشو نکن من فردا میام با هم حرف می زنیم.....  من بلند شدم که بریم مهدی رو بیاریم ... طیبه هم دنبال من اومد ...
     توی حیاط به من گفت : از من می شنوین شما به کار مرضیه دخالت نکنین ... شوهرش خیلی مرد بدیه ... می ترسم براتون درد سر درست کنه ..... نمی خوام شرمنده ی شما بشیم خودت کم گرفتاری نداری که حالا ما هم بشیم قوز بالا قوز ....

    گفتم : باشه ممنونم مواظب میشم ....

    مهدی رو بر داشت و رفت ...
    من اومده بودم که برگردم خونه ی حاج خانم ولی پشیمون شدم ..... کنار بخاری روبروی در یک پتو پهن کرده بودم که روی اون نشستم و یلدا برام یک بشقاب غذا کشید و گذاشت تو سینی و آورد ...
    ولی روی یک پام علی نشسته بود روی یکی دیگه امیر ...
    یلدا هم اومده و چهار تایی اون گوشه ی دنیا  از وجود هم لذت بردیم و منی که نگران و درمونده بودم و نیاز شدیدی به محبت و توجه داشتم ... خودمو با گرمی وجود بچه هام سیراب کردم .....
    وقتی اونا خوابیدن به فکر مرضیه و کاری که باید می کردم افتادم .....و باز یادم اومد .......



    مامانم از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه می گفت : به خدا تا حالا بچه ای به این خوشگلی ندیدم ...
    چشماش بازه و آدمو نگاه می کنه انگار منو میشناسه ... الهی فدای اون شکلت بشم مادر ....
    نزدیک ظهر خانجان و حسین آقا و آذر خانم هم رسیدن ....
    خانجان از در که اومد تو گفت : هر چند به جای پسر دختر آوردی ولی خوب کاری کردی ...
    مامان گفت : وا ؟ خانجان نمی دونی چه دختریه به صد تا پسر می ارزه نگو تو رو خدا ...
    گفت : خدا رو شکر خودم سه تا پسر زاییدم آرزو ندارم که ؛؛؛؛



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم



    گفت : که خوب کاری کردی ... مبارکه انشالله دومی پسره من می دونم ....
    حامد بیرون بود و گرنه جوابشو می داد ولی من ترجیح دادم ساکت باشم ...
    بعد اومد جلو و منو بوسید و گفت : کادوی دخترت باشه شب شش ؛؛ برای تو یک دستبد آوردم که بذار خودم ببندم به دستت ....
    گفتم : چرا زحمت کشیدین ؟ ...
    گفت : قابل عروس خوشگلم رو نداره .......
    فکر کنم با سلیقه ی آذر اونو خریده بود آذرم یک جفت گوشواره برای یلدا گرفته بود که گذاشت زیر سرش و عموشم یک دسته اسکناس .... کرد زیر بالش اونو یلدا رو بغل کرد و گفت : عمو جون خوش اومدی فدات بشه عمو ...
    چقدر شیبه خود بهاره خانمه به خدا نگاه کنین ....
    خانجان گفت : نه اصلا عین باباشه من تا دیدم فهیمدم ....
    که حامد از راه رسید ...
    همه بهش تبریک گفتن و خانجان گفت : مادر  چقدر شکل خودته سیبی که از وسط نصف کرده باشی ببین ...


    حامد گفت : کجاش شکل منه درست انگار بهاره رو کوچیک کردن از خودتون حرف در میارین ... بده ببینم دختر خوشگلمو دلم براش تنگ شده بود اومدم ببینمش و برم .....
    خانجان گفت : خوب دیگه بهاره خانم ماستتو کیسه کن دختر اومد جای مادر و گرفت ...
    حامد یلدا را داد بغل آذر خانم و گفت : هیچ کس تو این دنیا جای بهاره رو برای من نمی گیره اون تو وجود خودمه ...
    دیگه این حرفو نزنی خانجان .........



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت نوزدهم

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    حالم خیلی خوب بود و نیازی به بیشتر موندم تو بیمارستان نبود ...
    و روز بعد با ذوق و شوق یلدا رو به آغوش گرفتم و با بهروز و مامانم راهی خونه شدم .......
    خانجان هر کاری از دستش بر میومد کرده بود ... ولی جلوی زبونش رو نمی تونست بگیره ......
    و مامانم مثل من نمی تونست اون حرف های کنایه دار اونو  هضم کنه .... از راه که رسیدیم همه خونه ی ما بودن ... خانجان همه رو دعوت کرده بود حسین آقا جلوی پای یلدا گوسفند کشت ......
    محسن و بهروز اونو آوردن تو خونه و نشستن و همه ی گوسفند رو به قطعه های کوچیک قسمت کردن و بین در و همسایه پخش کردن خانجان می گفت حتی یک تکه ی اونم نباید بیاد تو خونه ....

    آذر خانم و طاهره ناهار درست کرده بودن و هانیه و عطا هم اومدن و خونه با وجود هفت تا بچه شده بود میدون جنگ

    مریم اومده بود پیش منو با حسرت به یلدا نگاه می کرد گفت : خاله میشه یک کم بدی بغل من ...
    خوب در حالی که خودم دستم دو طرف یلدا بود اونو گذاشتم توی بغل مریم ... ولی بلافاصله همه ی اون بچه ها همینو ازم می خواستن و دیگه نمی شد بگم نه .....
    یلدا فقط دو روزش بود و نباید در موردش خطر می کردم ولی مجبور بودم از بغل این درش بیارم و بذارم تو بغل اون یکی ...
    هیچ کس هم حرفی نمی زد ... بچه ها .یک کله منو صدا می کردن و می گفتن خاله حالا من .....
    کلافه شده بودم و صورتم قرمز شده بود ..... 

    مامانم اینو دید به بچه ها گفت : دیگه بسه برین بیرون یلدا بخوابه ....

    دختر کوچیکه ی طاهره که هنوز یلدا رو بغل نکرده بود گریه افتاد و رفت پیش مامانش ...

    به همین سادگی .... طاهره ناراحت شد و به آذر و خانجان منتقل کرد ...

    و خودش ناهار نخورده رفت خونه شون تا منو کاملا مقصر جلوه بده و باعث شد که رفتار خانجان کاملا با من و مامانم تغییر کنه ...

    و خیلی رک و راست به مامانم گفت : زری خانم جان شما اعصاب ندارین من خودم از یلدا مراقبت می کنم و شما دیگه زحمت نکشین ...
    و با این حرف اون دیگه کسی مامان رو خوشحال ندید ؛؛
    صورتش درهم بود و تمام مدت سرشو به نگهداری از یلدا گرم می کرد غذا نمی خورد و خلاصه اوقات همه ی ما تلخ بود ... فامیل و دوست و آشنا به دیدن من میومدن و این مامان بود که از اونا پذیرایی می کرد و خانجان تمام مدت نشسته بود ... ولی بازم با هم خوب نشدن که نشدن .....
    و روز سوم مامانم با اشک و آه عزم رفتن کرد و به خانجان گفت : دست شما سپرده ...

    خانجان بدون اینکه از اون تشکر کنه و یا تعارف برای موندنش داشته باشه گفت : چشم به سلامت ..... دیگه نمی تونستم به خاطر مامانم خوشحال باشم در حالی که یلدا رو شیر می دادم گریه می کردم و دلم نمی خواست مامانم به اون زودی بره ...

    ولی خانجان خوشحال بود که اوضاع رو تو دستش گرفته .... و جر و بحث ما شروع شد ...
    وقتی می خواست به یلدا شیر گاو با نبات بده می گفت : شیرت قوت نداره بچه داره لاغر میشه ... جلوش وایستادم و گفتم : نمی ذارم ...
    خانجان لطفا دیگه اصرار نکنین ... اگر حامد گفت بدین بعد میدم ....
    گفت : نه که حامد چهار تا شکم زاییده و بزرگ کرده ؟ اون چه می دونه ... ما تجربه داریم ...

    گفتم : حامد بگه ,, چشم ,,.....

    مخصوصا وقتی حامد اومد جلوی خانجان ازش پرسیدم : حامد میشه به یلدا شیر گاو بدیم با نبات ؟ 
    داد زد سر من مگه دیوونه شدی می خوای بچه رو مریض کنی بهت گفتم فقط شیر خودت مبادا چیزی بهش بدی ...
    خانجان اصلا به روی خودش نیاورد و انگار اونجا نیست ولی وقتی حامد نبود ... هر کاری دلش می خواست می کرد و من باید مدام مراقب می بودم

    لیوان آب رو می خورد و ته اونو می داد به یلدا و می گفت : بمیرم برات که این شمر ها نمی ذارن بهت  آب بدم ,,, ببین بچه تشنه اس ... ببین  چه جوری می خوره ؟ بیا به خاطر خدا به این بچه آب بده .....

    و من نمی تونستم برای هر چیزی باهاش بحث کنم می گفتم خانجان اقلا آب نجوشیده بهش نده .... ولی اون کار خودشو می کرد  به بچه ی بیست روزه آبگوشت می داد و یا قورمه سبزی می گفت بوشو شنیده دلش می خواد ........ و توجهی به حرف من نداشت ... تا غافل می شدم انگشتشو می زد تو ماست و می کرد تو دهن بچه ....... می دونستم اگر به حامد بگم قیامت به پا می کنه برای همین سعی می کردم یلدا رو ازش دور نگه دارم .... ولی خوب نمیشد ....
    تا این که سینه های من گوله کرد... چه دردی داشتم خدا می دونه نمی تونستم از جام حرکت کنم و حتی به یلدا شیر بدم .... خانجان اونو با خودش برد و نمی دونم چی بهش داد که سیر سیر برگشت توی اتاق ... از قیافه ی فاتحانه ی خانجان فهمیدم کار خودشو کرده ....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم


    در حالی که من از درد به خودم می پیچیدم به من می گفت: خیلی خوب حالا ... ناز نکن ... همه این طوری میشن مثل تو  اور نمیان ...

    من به شدت تب کرده بودم و اون راحت یلدا رو برده بود و من نمی تونستم حرفی بزنم ... شب که حامد اومد و منو به اون حال و روز دید فورا برام دارو گرفت خودش چند تا آمپول بهم زد و با خشم به خانجان گفت: خوبه شما میگین از همه چیز خبر دارین ... چطور گذاشتین این دختر این طوری بشه ؟ باید بهش می گفتین شیرشو بدوشه تا گوله نشه ...

    خانجان با تمسخر گفت: چرا خودت بهش نگفتی  تو که علامه ی دهری ... آقای دکتری ... اینو به مامانش بگو که  سر سه روز گذاشت و رفت ... چه حرفا حالا باید بشنوم ... بدهکارم شدم والله ... از صبح تا شب از زن و بچه اش نگهداری می کنم حالا باید جواب تو لندهورم بدم ؟ ...

    وقتی خواستیم بخوابیم حامد نشست کنار یلدا و دستشو گرفت تو دستش ... عاشقانه به اون نگاه می کرد ...

    با یک انگشت بازوی اونو لمس می کرد آهسته می گفت : بابا ؟ بابایی ؟ دخترم ؟ ... عزیز بابا ...

    بعد به من گفت : بهاره نذاری خانجان به یلدا چیزی بده ... اگر نه از چشم تو می بینم ....

    و من اون شب  مجبور شدم جریان رو به حامد  بگم ...

    خیلی ناراحت شد و گفت: می خوای بری یک مدت خونه ی مامانت ؟

    با خوشحالی پرسیدم : میشه ؟ تو ناراحت نمیشی ؟

    گفت : نه که نمیشم . میریم اونجا حالا که نمی تونیم جلوی خانجان رو بگیریم به خاطر یلدا  یک مدت اونجا می مونیم ... ببین بهاره از کسی رو دروایسی نکن بچه نباید تا شش ماهگی چیزی بخوره جز شیر تو به خدا اگر بفهمم ...

    گفتم : چیکار می کنی؟

    خندید و گفت با تو هیچ کاری نمی تونم بکنم موهای سر خودمو می کنم تا زودتر تموم بشه ... بهاره شوهرت داره کچل میشه ... ببین همش داره می ریزه ...

    گفتم : باشه من تورو کچل هم دوست دارم هر چی زشت تر بشی برای من بهتره . زن های دیگه بهت نگاه نمی کنن ...

    گفت : نگاه کنن ! وقتی من جز تو کسی رو نمی بینم اونقدر نگاه کنن تا چشمشون در بیاد ...

    گفتم : عاشقتم آقای دکتر ...

    گفت : من عاشق ترم خانم پرستار ... بهاره می خوای مستقل بشیم؟

    گفتم : خانجان چی؟

    گفت : میام پیشش تنهاش که نمی ذاریم ولی از خودمون خونه داشته باشیم اینطوری تکلیفمون روشن نیست الان دوستام می خوان بیان خونه ی ما من نمی تونم با این وضع با کسی رفت و آمد کنم ...

    گفتم : اگر کاری کنی که خانجان ناراحت نشه من خیلی دوست دارم ...

    گفت : آره باید برای خودمون زندگی داشته باشیم .... 

    صبح من حاضر شدم که با حامد برم ...

    خانجان گفت : اُقور به خیر کجا ایشالله ؟ 

    حامد گفت : یلدا رو می برم واکسن بزنیم از اونجام می برمشون خونه ی زری خانم ...

    برای اینکه خانجان ناراحت نشه گفتم : شما هم حاضر بشین میایم دنبالتون ...

    گفت : نه من امروز کار دارم به سلامت شما برین من نمیام ...

    اینو گفت ولی اخمهاش تو هم بود ... خانجان بطور کلی دوست نداشت من برم خونه ی مامانم یا اونا بیان پیش من ... نمی تونستم بفهمم چرا ولی باهاش مدارا می کردم که ناراحتش نکنم .
     
    با حامد رفتیم بیمارستان تا واکسن یلدا رو بزنیم بعد ما رو گذاشت خونه ی مامان و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم


    مامان خبر نداشت ما میریم . از خوشحالی روی پاش بند نبود . اول یلدا رو از بغل من گرفت و شروع کرد به قربون صدقه ی اون رفتن . ما رو برد بالا ... دیدم بهروز برای یلدا تخت کوچیک درست کرده و کلا اتاق رو برای منو و حامد و یلدا درست کرده بودن که ما اومدیم با بچه راحت باشیم و این برای من خیلی با ارزش بود ...

    حامد هر روز  از سر کارش با دست پر می اومد خونه ی مامان و دور هم جمع می شدیم . اون با بهروز و عطا شوخی می کردن و می خندیدیم ... مامانم باب میل من و حامد با یلدا رفتار می کرد و کلا اینجا راحت تر بودم ولی می دونستم که خانجان حتما ناراحت شده و بدون هیچ تردیدی تلافیِ  اونو سر من در میاره ...

    ولی اونقدر پیش مامانم راحت بودم که دلم نمی خواست برگردم و حتی حامد هم همینطور بود ... اونم بهش خوش می گذشت . شب ها با بهروز تخته بازی می کردن و فردا ی همون شب کسی که باخته بود باختش که یک چیز خوراکی بود می خرید و دور هم میخوردیم وکلی خوش بودیم ...

    یک هفته گذشت و من گاهی به خانجان زنگ می زدم و حامد هم بهش سر می زد و چون قرار بود روز بعد من برم دانشگاه باید میرفتم کتابام و وسایلم رو از خونه میاوردم ...

    حامد گفت : صبر کن من بیام با هم میریم ... چون باید فردا یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم با حامد رفتیم خونه ...

    حامد زنگ زد و بعدم با کلید درو باز کرد و رفتیم تو ... خانجان توی اتاقش بود ...

    من رفتم و سلام کردم و خواستم ببوسمش زد تخت سینه ی من و گفت : ... برو برو پیش همون مامانت که یادت داده چه جور عروسی باشی ...

    حامد پرید جلو و با خشم گفت : چیکار می کنی خانجان ؟؟

    من دخالت کردم و گفتم : چیزی نیست ... ببخشید تو رو خدا شما تنها موندین ناراحت شدین ... ولی من حال نداشتم دیدم شما اذیت میشین ...

    حامد گفت : خانجان ؟ یعنی ما حق نداریم جایی بریم ؟ ای بابا اختیار خودمون رو نداریم ؟ ... نمیشه که دائما پیش شما باشیم ....

    خانجان گفت : لازم نکرده کی گفته پیش من باشین ؟ ... برین هر جهنم دره ای دلتون می خواد برین ... من احمقم که از صبح تا شب نشستم زن و بچه ی تو رو نگه داشتم ...

    حامد گفت : خوب خسته نباشین ولی چند روز هم رفتیم مامان بهاره این کارو بکنه مگه خودتون نگفتین که مامانش وظیفه داشته گذاشته رفته ؟ ... خوب ما رفتیم اونجا حالا چی میگین ؟ ...

    گفت : تف بروت بیاد که  تو روی من وایمیستی ؟ زنت یادت داده ؟ یا مادر زنت ؟ به زری خانم بگو دست شما درد نکنه ... بچه ی منو ازم گرفتی ... ولی خدایی هم هست ... صدای منو میشنوه ... حالا باشه که ببینین اگر عروسش باهاش همین کارو نکرد؟

    گفتم : خانجان الهی قربونت برم شما چی دارین میگین ؟ مامانم چیکار به این کارا داره تو رو خدا شما بگو چی دوست داری ما همون کارو می کنیم ... من نمی خوام شما  ناراحت بشین ... به خدا من نمی خوام از دست من عصبانی بشین ... ببخشید راست میگین ما زیادی موندیم ولی تقصیر حامد نیست من دوست داشتم پیش مامانم باشم ... فقط همین ...

    حامد عصبانی شده بود گفت : خانجان ... به خدا اگر بازم به کار ما دخالت کنین ...

    من وسط حرفش دویدم و گفتم : معلومه که خانجان حق داره ... مادرته ... تو بیخود می کنی خط و نشون می کشی برو ... خانجان الهی فداتون بشم تو رو خدا ناراحت نباشین من غلط کردم .....

    حامد با غیظ گفت : برو وسایلتو جمع کن بریم ...

    گفتم : خانجان اگر شما راضی نیستید من برم یلدا رو بیارم ... هان ؟ چی میگین ؟

    یک کم آروم شده بود و گفت : نه برین ... من کاری به شما ندارم ...

     حامد وسایلشو جمع کرده بود و گفت : خداحافظ و از در رفت بیرون منم همین کارو کردم ولی به زور بغلش کردم و بوسیدمش و رفتم ...

    تا سوار ماشین شدم حامد گفت : ببین بهاره تقصیر توست چرا اجازه میدی دخالت کنه یک بار که جلوش در بیایی دیگه نمی کنه خانجان اینطوریه اگر میدون ببینه می تازونه ... تو محکم باش ... من اینطوری خفه میشم نمی تونم کسی کنترلم کنه ...
     
    گفتم : به خدا دلم نمیاد ... مادره ... دلشو نباید بشکنی ... با خوبی بهش بگو . من بدم میاد تو روی خانجان  در میای ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    فردا  از دانشگاه رفتم خونه ی مامانم و وقتی حامد اومد وادارش کردم بریم خونه ... ولی صبح دوباره یلدا رو آوردم و گذاشتم پیش مامانم ...

    غروب که برگشتم دیدم یلدا از بس گریه کرده سیاه و کبود شده و ساکت هم نمیشه ... اون گریه می کرد و مامانم گریه می کرد ... هراسون از بغل مامان گرفتم و فکر کردم الان ساکت میشه ... ولی نشد که نشد . یک ریز با صدای بلند جیغ می کشید هر کاری کردم شیر بخوره نخورد .

    مامان می گفت یک دفعه به گریه افتاد و دیگه هم ساکت نشده ...

    زنگ زدم به حامدو هراسون گفتم : یلدا خیلی وقته گریه می کنه آروم هم نمیشه می تونی بگی چیکارش کنم ؟

    گفت : صبر کن خودمو می رسونم ...

    من یلدا رو می دادم بغل مامانم اون می داد بغل من ... ولی فایده نداشت ... بچه اینقدر گریه کرده بود که دیگه صداش از گلوش بیرون نمیومد ...

    تا حامد رسید اونو گرفت تو بغلش و خوابوندش روی تخت که معاینه اش کنه ...

    یلدا در حالی که  دونه های عرق روی پیشونیش بود ساکت شد و به صورت حامد نگاه کرد و خندید ....

    حامد گفت : ای پدر سوخته منو می خواستی ؟ چی شده بود بابا ؟ دلت برام تنگ شده بود ؟

    و اونم می خندید و آقون واقون می کرد  ...

    مامان یک نفس راحت کشید و نشست و تازه به گریه افتاد ... بیچاره ترسیده بود که بلایی سر یلدا اومده باشه و خوب همه از چشم اون می دیدن ...

    مامان گفت : فکر کنم غریبی کرد یکی از همسایه ها اومده بود اینجا تا تو صورتش نگاه کرد زد زیر گریه و دیگه هم آروم نشد ...

    حامد که دید مامان اینقدر ترسیده گفت : چیزی نیست بچه گریه می کنه دیگه مخصوصا مثل دختر من که ناز داره ... عیب نداره هیچ بچه ای از گریه چیزیش نشده ...
    دیگه از فردا مامان با ترس و لرز یلدا رو نگه می داشت و اجازه نمی داد کسی اونو ببینه که نکنه  غریبی کنه ...

    تا من امتحانم تموم شد و تعطیل شدم . روز آخر رفتم خونه ی مامان تا حامد بیاد دنبالم بریم خونه که بهروز اومد خونه و گفت : توی خیابون شلوغ شده یک عده ای داشتن می گفتن مرگ بر شاه ...

    باور کردنی نبود چون هنوز ما این جور چیزها رو نشنیده بودیم و اصلا در موردش هم فکر نمی کردیم ...

    ولی بهروز می گفت : خیلی مردم عاصی شدن و داره شلوغ میشه ...

    داشتیم در این  مورد حرف می زدیم که حامد اومد و گفت: بهاره جان زود تر حاضر شو که می خوام ببرمت جایی ...

    بعد یلدا رو از من گرفت و منم وسایلشو بر داشتم رفتیم ...

    سوار ماشین که شدم ازش پرسیدم : برای چی عجله داری می خوای منو کجا ببری ؟

    گفت : صبر کن عشقم ... یک جایی ببرمت که می دونم خوشحال میشی ... دیدم داره میره طرف خونه ....

    گفتم : الکی گفتی ؟

    گفت : صبر داشته باش ...

    چند خیابون بالاتر از خونه نگه داشت و پیاده شد و یلدا رو ازم گرفت و گفت : بفرمایید ... بیا ببین می پسندی؟ 

    حامد خونه اجاره کرده بود و کلید اونم دستش بود ... این برای من یک رویا شده بود که بهش رسیده بودم .

    از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و از کدوم طرف برم ... و چه آپارتمانی شیک و زیبایی ...

    یک هال بزرگ و دلباز با دوتا اتاق خواب ... نوساز و تمیز ...

    دور اون خونه ی خالی می گشتم و ذوق می کردم

    حامد پرسید : خوشت اومد ؟

    گفتم : حامد عاشقتم خیلی زیاد

    گفت : می دونم که چقدر خانمی با چیزی مخالفت نمی کنی برای همین بدون نظر تو اینجا رو اجاره کردم . وقتی نشونم دادن اصلا تو و یلدا رو توش مجسم کردم دیگه معطلش نکردم ...

    گفتم : خیلی عالیه ... ولی حالا مونده خانجان ... من که می ترسم بهش بگم ... دیگه این با خودت ... می دونم به این راحتی با این موضوع کنار نمیاد و از چشم من می بینه ... خدا به دادمون برسه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

      قسمت بیستم

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش اول



    همین طورم شد ... وقتی خانجان شنید قیامتی به پا کرد که اون سرش ناپیدا

    ماجرا این طوری شروع شد که من و حامد اومدیم خونه دیدیم خانجان همه جا رو بطور شگفت انگیزی تمیز کرده ....  شام هم آماده بود ؛؛؛ با سالاد  و سبزی خوردن ؛؛ و خودش با روی خوش از ما استقبال کرد ....
    من و حامد از تعجب بهم نگاه کردیم ...

    حامد زیر لب به من گفت : خدا به خیر کنه خانجان چش شده ؟ ......

    و من حدس می زدم که حتما اون  احساس خطر کرده بود ما رو از دست بده ... یا اینطوری می خواست دل ما رو بدست بیاره به هر حال کار ما رو سخت کرد ...

    حامد یک چشمک به من زد و گفت : حالا چیزی نگو .....
    وقتی دور هم نشستیم که شام بخوریم ... حامد خودش شروع کرد....
     قلبم توی سینه به شدت می زد و از عکس العمل خانجان می ترسیدم ...
    حامد همین طور که یک لقمه کتلت می گذاشت تو دهنش و می جوید گفت : راستی خانجان من یک خونه دیدم می خوام اجاره کنم شما هم بیا ببین خوشتون میاد ......
    لقمه تو دستش موند یک کم فکر کرد و اونو پرت کرد تو سفره و شروع کرد با مشت کوبیدن روی پاش و داد زدن ... می دونستم ... می دونستم این رفت و آمد ها ,, عقبه داره ... می دونستم بالاخره اینا کار خودشون رو می کنن به آذر گفته بودم ازش بپرس نگی من خرم  ؛؛ گفته بودم این طوری میشه ......
    خانجان بالا و پایین می پرید باورش نمی شد و خیلی براش غیر منتظره بود و بطور غیر مستقیم به من و مامانم فحش می داد و نفرین می کرد ...
    می گفت : خدایا باعث و بانی این کار و به سزای عملش برسونه ، الهی هر کاری برای من کردن به خودشون برگردون ... الهی هر کس این بلا رو سر من آورد به زمین گرم بخوره .... و توی اون شیون های راست یا دورغ ، من فقط احساس می کردم رویاهام داره به باد میره چون حامد خیلی تحت تا ثیر قرار گرفته بود و دلش برای خانجان سوخته بود و از صورتش می خوندم که پشیمون شده .....
    ولی هر چی خانجان این کارو با شدت بیشتری انجام می داد من بیشتر مصمم می شدم که از اون خونه برم ... و حس می کردم دیگه تحمل ندارم با اون باشم .... و شاید دیگه صلاح من و یلدا هم نبود ......


    صدای اذان از مسجد محل بلند شد من هنوز خوابم نبرده بود از جام بلند شدم تا نماز بخونم ... یلدا هم وقتی  احساس کرد من بیدار شدم از جاش بلند شد و وضو گرفت و با هم به نماز ایستادیم ....
    بعد از نماز اونو گرفتم تو بغلم و موهای صاف و قشنگشو نوازش کردم ....
    بهش گفتم : تو جون و عمر منی نفس و قلب منی

    دست انداخت گردن من و گفت : مامان نکنه یک روز از دستم خسته بشی و ولم کنی ....
    گفتم : مگه میشه عزیز دلم من مادرم هیچ وقت همچین چیزی نمیشه ... بذار تو خودت مادر بشی می فهمی من چی میگم ....
    بعد با تردید از من پرسید : مامان من نمیتونم هیچ وقت ازدواج کنم نه ؟
    گفتم : چرا که نه مگه تو چه مرضی داری این حرفا چیه می زنی بهت قول میدم وقتی بزرگتر بشی می تونی به خودت مسلط بشی و اون وقت توان اینو داری که از همه پنهون کنی تا اصلا کسی متوجه نشه اون موقع دیگه مشکلی نداری که ....
    گفت : خوب دست خودم که نیست همین الانم نمی خوام ولی میشه ...
    گفتم : نه وقتی بزرگ شدی این طوری نیست .... به من اعتماد داری ؟ بهت قول میدم که همه چیز درست میشه .......
    و اون نمی دونست که من به حرف خودم اعتماد ندارم و نگرانی و دلشوره ی من برای آینده ی اون هزاران برابر خودشه ....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش دوم



    دیگه هیچ کدوم نخوابیدیم ... من صبحانه آماده کردم و اونم یک کم درس هاشو مرور کرد و آماده شدیم که ببرمش مدرسه دیدم تلفن تق , تق می کنه انگار یکی می زد روش راستش ترسیدم حاج خانم حالش بد شده باشه گوشی رو با احتیاط برداشتم که اگر حدسم درست نبود زود بذارم ....
    صدای مصطفی اومد که الو بهاره خانم ؟
    گفتم : حاج خانم حالش خوبه ؟
    گفت : سلام صبح بخیر بله ببخشید ترسیدین ... من دارم میرم سر کار اگر صلاح می دونین من یلدا خانم رو سر راه بذارم مدرسه ...
    گفتم : اجازه بدین ...

    از یلدا پرسیدم با آقا مصطفی میری مامان ؟
    گفت : آره آقا مصطفی خوبه میرم ....
    گفتم : بله ممنون میشم ....
    گفت : بهاره خانم خودمم میارمش شما نمی خواد برین .....
    گفتم : ای بابا زحمتتون میشه ...
    گفت : میشه خواهش کنم حواستون به مامانم باشه امروز ؟
     گفتم : خاطرتون جمع حتما ....

    یلدا حاضر شد ... مصطفی جلوی در ایستاده بود سوار شد و رفتن ......
    راستش خیلی خوابم میومد و فورا رفتم کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابم برد ...
    نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و هراسون یاد حاج خانم افتادم و قولی که به مصطفی داده بودم با عجله دویدم طرف خونه ی حاج خانم و در زدم و بدون اجازه رفتم تو دیدم با مرضیه دارن حرف می زنن .....
    با خجالت گفتم : ببخشید دیدم سر و صدا نیست نگران شدم ...
     معذرت می خوام .... و برگشتم که  برم .....

    حاج خانم صدام کرد و گفت : بهاره جان خوب شد اومدی ... بیا اینجا باهات کار دارم ....
    گفتم : چشم حاج خانم یک کم کار دارم الان میام .....
    با عجله اومدم خونه و زود یک بسته گوشت چرخ کرده رو پیاز زدم و برنج خیس کردم که کته درست کنم و امیر و علی رو بیدار کردم و زود براشون چایی ریختم و لقمه هاشون رو درست کردم تا صبحانه بخورن ... و همه ی اینا نیم ساعت طول کشید و دست اونا رو گرفتم و باخودم بردم که خیالم راحت باشه .....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش سوم



    گفتم : بفرمایید چیکارم داشتی حاج خانم در خدمتم ....
     در حالی که مرضیه داشت گریه می کرد و دست اون تو دستش بود گفت : بیا اینجا بشین ... بذار برات چایی بریزم ...
    گفتم : نه همین الان خوردم نمی خوام بفرمایید زیاد وقت ندارم ...
    گفت : می خوام تو به حرفای مرضیه گوش کنی و اگر چیزی به نظرت می رسه بهش بگی ما که نمی فهمیم اون چی میگه و چی می خواد ؟ تو رو خدا باهاش حرف بزن تو دیگه جزو خانواده ی ما هستی ....
    گفتم : آره به خدا  می دونم آقا مصطفی صبح زحمت کشید و اومد یلدا رو برد مدرسه .....
    گفت : من بهش گفتم دیدم صبح با چه زحمتی یلدا رو می بری و میاری اذیت میشی .... تازه هوا سرده مادر ,,, من بهش گفتم از این به بعد تو این کارو بکن ... بچه ام رو حرف من حرفی نمی زنه ....
    گفتم : واقعا خیلی آقاست راست میگین ....

    به مرضیه گفتم : منم یک برادر داشتم که خیلی خوب بود مثل برادر شما مهربون بود ... قدرشو بدون ...
    گفت : به خدا این روزا اینقدر گرفتار کار خودم هستم که نمی دونم چی می خورم و چیکار می کنم .....
    گفتم : میشه برای منم تعریف کنی ؟ اگر دوست داری ؟
     گفت : چرا که نه به خدا هنوز خودمم نمی دونم درست متوجه شدم یا اشتباه می کنم ... بدیش اینه که طاقتم کمه و زود همه چیز رو بروش میارم ,, حواسش جمع شده ,,.... پرسیدم تا حالا چی دیدی ؟
    گفت : بیشتر حس می کنم تا چیزی دیده باشم ...
    گفتم : پس حق با اونه بدت نیاد تا مطمئن نشدی چطوری بهش تهمت می زنی ؟ خوب بیا فکر کنیم پنچاه در صد حرف تو درست باشه ... حالا دو طرف قضیه رو در نظر می گیریم .... اگر بی گناه باشه .... خوب ناراحت میشه و بعد از دفعه دوم و سوم به بعد دیگه از دستت خسته میشه و زندگی شما سرد میشه و همین باعث میشه عشق بین شما از بین بره .....

    در صورت دوم  اینکه گناه کار باشه ... خوب کتمان می کنه معلومه که نمیگه من این کارو کردم .... پس گفتنش فایده ای نداشته ؛؛ که در صورت درست بودن قضیه به همون طرفی که تو ازش می ترسی کشیده میشه و از تو بیزار .......... و به خودش حق میده که این کارو بکنه و ازت طلبکارم میشه و برای توجیه کار خودش تازه تو رو مقصر می کنه که زندگی کردن با همچین زنی غیر ممکنه و سخته پس من حق داشتم که برم دنبال یکی دیگه ...
    گفت : به خدا همین طور شده الانم همش از من طلبکاره و گاهی که دعوا می کنیم میگه چه غلطی کردم با تو ازدواج کردم ... همین منو آتیش می زنه ....
    گفتم : به هر حال من به این اعتقاد دارم که زن ها بی خودی به مردشون مشکوک نمیشن ... ولی میزان پیشترفت اونا بستگی به زن داره ... مرضیه جون بشین با خودت فکر کن اگر نمی خواهی اونو از دست بدی باید گذشت داشته باشی و دندونتو بزاری روی دلت ... و تا اونجا که ممکنه نذار ازت دور بشه و آتو دستش نده خجالت زده اش کن ...

    ولی اگر برات مهم نیست و می تونی زندگی جدیدی برای خودت در نظر بگیری که در صورتی که حدست یقین شد اون کارو بکنی اول برو دنبالش ثابت کن و با مدرک حرف بزن ... تا مقصر جلوه نکنی ......
    به نظر من تو زن عاقلی هستی که دلت نخواسته تا حالا از کارش سر در بیاری این نشون میده که زندگیتو دوست داری پس سعی کن اونو دوباره بدست بیاری و به کسی اونو نبازی ...
    متاسفانه این ما زن ها هستیم که باید خانواده رو نگه داریم و برای مردها همیشه توی هر سنی زندگی جدید راه آسون تری برای فرار از مشکلاتشون هست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    گفت : من یک معلم هستم ... می دونم این هایی رو که شما گفتین ولی وقتی ساعت دوازده شب میاد و تا خرخره غذا خورده و بوی عطر زنونه میده ....
    و احساس می کنم الان از پیش یک زن دیگه اومده نمی تونم خودمو کنترل کنم و اونجا جز اینکه دق و دلیمو سرش خالی کنم به چیز دیگه ای فکر نمی کنم ...
    ولی اینا رو که شما میگی قبول دارم ....
    گفتم : اول با خودت کنار بیا بعد با من حرف بزن شاید بتونم کمکت بکنم .... ولی این طوری نمیشه باید خودت تصمیم بگیری کدوم راه برای زندگیت بهتره ......
    گفت : آخه ..... آخه اگر کردم و نشد چی ؟
     گفتم : اون وقت تو دیگه هرگز خودتو سرزنش نمی کنی و تمام تلاشت رو کردی ... و راضی میشی به اونچه که شده زندگی همینه ؛ گاهی خوبه و گاهی ناگوار ... در ضمن اگر باهاش خوب شدی  ،، اولین کاری که اون می کنه اینه که خونه رو از دستت در بیاره مبادا برای خودعزیزی این کارو بکنی ؟ خونه آس برنده ی توس برای نجات زندگیت ......
    لطفا با خوبی و خوشی و فکر از این کار جلوگیری کن بذار اون دنبال تو باشه ... خودتو زیر دست و پاش ننداز فقط مهربون باش و محکم .....
    از نقطه ی ضعف باهاش وارد نشو که بدترین چیزه بیشتر ازت دور میشه بذار ندونه که می خوای چیکار کنی آروم و بی تفاوت ولی مهربون  .....
    گفت : باشه اینم امتحان می کنم ... خدایا کمکم کن ... دارم دیوونه میشم ... ولی بهاره جان اگر نفهمم که واقعیت داشته یا نه هیچ وقت آروم نمیشم ....
    گفتم : می دونم حق داری ولی چاره ای نیست الان ندونی بهتره .... چون فکر می کنم تو راه درست رو انتخاب کردی نگه داشتن زندگی خودت ....برای ما زن ها پشت این دیوار ابهام چیزی جز رنج نیست پس بهتره سراغش نریم ......


    ظهر سر موقع مصطفی یلدا رو آورد و من رفتم سر کار ... احساس می کردم اون روز حالم بهتره چون استرس بردن و آوردن یلدا رو نداشتم .....
    چند روز گذشت و از مرضیه خبری نشد ... حتی حاج خانم هم نمی دونست اون داره چیکار می کنه

    می گفت : فعلا که خبری ازش نیست شاید ان شالله همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه ....
    ولی یک شب که من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم شام بچه ها رو آماده می کردم صدای در کوچه اومد یکی داشت می زد به در ............
     در حیاط  رو معمولا کسی نمی زد چون تنها ما بودیم که از اونجا رفت و آمد می کردیم و کسی رو هم نداشتیم که به ما سر بزنه ... این بود که فکر کردم نکنه مصطفی باشه ...
    دیدم خودم نرم بهتره به امیر گفتم لباس بپوش ببین کیه ؟

    کاپشنشو تنش کردم و خودم دم در موندم .......



     ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش پنجم



    امیر داد زد مامان با شما کار دارن ... پرسیدم کیه ...
    قبل از اینکه اون جواب بده مرضیه در حالی که دست دخترش تو دستش بود اومد تو ....
    و با عجله اومد جلو و گفت : بریم تو تا مامان منو ندیده ....
    همه با هم اومدیم تو و درو بستیم . پرسیدم : چیزی شده ؟ این موقع شب ؟ مثل بید داشت می لرزید بغض گلوشو گرفته بود و به سختی نفس می کشید ...
    با هم رفتیم توی اتاق کوچیکه تا اون بتونه حرف بزنه ....
    همین طور که اشک می ریخت و سرشو تکون می داد تکرار کرد  : تعقیبش کردم .... تعقیبش کردم ..... تعقیبش کردم ... صبح گفت امشب محل کارش می مونه و دیر میاد خونه   ...
    منم امروز نرفتم مدرسه و از صبح دنبالشم ... سایه به سایه همراهش بودم تا اینکه از محل کارش اومد بیرون و رفت توی یک خونه ... خودش کلید داشت انداخت و رفت تو ... ترسیدم برم تو نمی دونم چیکار کنم می ترسم از روبرو شدن با اون وضعیت می ترسم تو رو خدا کمکم کن ....
    دستشو گرفتم و گفتم : من کاری از دستم بر نمیاد به خدا نمی دونم چی بگم کار درستی کردی !!! ... یا کار بدی کردی ؟
    خدا از دلت خبر داره ولی من نباید دخالت کنم ...
    گفت : تو میگی الان چیکار کنم ؟
    گفتم : خودتو تو بن بست انداختی یا همون جا یقه شو می گرفتی یا ....
    نمی دونم به خدا شاید کار دیگه ای داشته معلوم نیست که ,,,
    خوب شاید یک دوست یا شایدم با کسی کاری داره ...

    دو تا دستشو گذاشت روی سرشو نشست و های و های گریه کرد طوری بیچاره شده بود که منم کنارش نشستم و با هم گریه کردیم با همون حال گفت : کلید داشت .... کلید داشت ... به خدا درست فهمیده بودم حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ یا امام حسین یا حضرت عباس کمکم کنین چیکار کنم بهاره خانم ؟
     گفتم : خیلی سخته می دونم درکت می کنم ولی چرا قبل از اینکه کاری بکنی فکر نمی کنی .... این چند روزه چیکار می کردی خوب بودین ؟
    گفت : خوب که نه ولی من همون طور که گفتی وانمود کردم که بی خیال شدم و اونم فکر کرد الان موقعشه که بره دنبال اون زنیکه ...
    گفتم : تا مطمئن نشدی نگو ... شاید هم چیزی نباشه آخه زیاد با عقل جور در نمیاد این کدوم زنه که کلید خونه شو داده به اون ... خوب کاش پس تا اونجا رفتی می موندی تا برگرده ببینی با کیه ؟ ...
    یا اصلا کس دیگه ای تو اون خونه میره یا نه ؟

    گفت : نمی تونستم داشتم پس میفتادم ...

    با هزار زحمت آرومش کردم و گفتم : برو خونه و بازم چند روز دیگه بروی خودت نیار ...

    زار و پریشون به حالت درد ناکی از بیچارگی راه افتاد که بره و گفت : تو رو خدا به مامانم اینا نگو امشب منو دیدی ....


    خوب معلوم بود که حال منم بهتر اون نبود ....

    درو پشت سرش بستم و گفتم کاش منو وارد این ماجرا نمی کردین ....

    وقتی شام بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم دلم بشدت برای مامانم و هانیه و بهروز تنگ شد دلم می خواست یکی از اونا الان اینجا بود و سر مو می گرفت توی بغلش .....
    یک لحظه صورت مرضیه و اون اشکهای بی امانش از جلوی چشمم نمی رفت ... نتونسته بودم کمکی بهش بکنم ....
    در واقع هیچ کس نمی تونست باید می سپرد به دست زمان تا این زخم التیام پیدا کنه و راه دومی وجود نداشت ...
    یلدا و امیر هم خوابیدن و من توی این فکر بودم که کاش شماره ی مرضیه رو می گرفتم و بهش زنگ می زدم ... تا از حالش با خبر بشم ... وگرنه بازم نمی تونستم راحت بخوابم ....
     ولی چون خسته بودم و زیاد گریه کردم زود خوابم برد و یک مرتبه باصدای داد و هوار بیدار شدم به ساعت نگاه کردم یک و نیم نیمه شب بود ... و صدا از خونه ی حاج خانم میومد ...

    بلند شدم درو باز کردم و گوش کردم صدای مرضیه رو بین صداها شناختم ......



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت بیست و یکم

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    نمی دونم چرا اینقدر کنجکاو بودم ببینم چی شد .
    ولی چون سرد بود برگشتم تو خونه و خوب اونقدر بیدار موندم تا سر و صداها خوابید ... و دیگه نفهمیدم اوضاع مرضیه چی شد و این سر و صدا ها برای چی بود ....
    از این دنده به اون دنده می شدم و خوابم نمی برد ..... یادم اومد .....


    اون شب خانجان هر کاری از دستش برمیومد کرد تا حامد رو تحت تاثیر قرار بده ... یلدا بغلم بود .... و از این که خانجان زن به اون بزرگی چنین رفتار احمقانه ای از خودش نشون می داد بدم اومده بود با تمام احترامی که براش قائل بودم ... نمی تونستم دلیل این کارشو بفهمم ....
    حتی خودمو گذاشتم جای اون ...... ولی  فکر کردم اگر من بچه مو دوست داشته باشم باید بزارم خودش برای خودش تصمیم بگیره نه اینکه وادارش کنم کاری رو که من می خوام انجام بده این درست نیست .........
    یلدا کمی از سر و صدا ترسیده بود ..... همین طور که اون توی بغلم بود رفتم جلو تا برای خانجان توضیح بدم که چرا این کارو کردیم ... به امید اینکه بتونم آرومش کنم ....
    یلدا رو تو بغلم جا بجا کردم و گفتم : تو رو خدا این طوری نکنین ......... 
    در همون موقع چشم یلدا افتاد به خانجان ... که یک مرتبه از جا پرید و حالت ترس شدید که انگار کسی عمدا اونو ترسونده یک جیغ کشید و غش و ریسه رفت

    گفتیم خوب الان نفسش میاد .... الان میاد .... الان میاد ولی نفسش بند اومد  ...
    حالا همه متوجه ی یلدا بودیم .... من هراسون دَمرش کردم و زدم تو پشتش ولی نفسش رفته بود و داشت سیاه می شد ....
    رنگ از روی حامد پریده بود اونو از من گرفت و داد می زد یا حضرت عباس ... براش گوسفند می کشم اونو به من برگردون ......

    خانجانم ترسیده بود و یادش رفته بود که داشت چیکار می کرد و می گفت بدش به من ... بدش به من .... من می دونم چیکار کنم ...

    ولی حامد یلدا رو انداخته بود روی شونش می زد تو پشتش

    نمی دونم چقدر طول کشید که یلدا به گریه افتاد در حالی که دیگه نایی براش نموده بود و نمی تونست درست نفس بکشه ...
    حامد داد زد سر من بدو لباس بپوش ببریمش بیمارستان ... بدو نبضش ضعیفه و نمی تونه نفس بکشه ....
    خانجان گفت : نه بابا بیمارستان نمی خواد ...

    حامد داد زد : میشه دخالت نکنین ...

    و یلدا رو داد به من و با عجله دویدیم به طرف ماشین و با سرعت و بوق زنان خودمون رو رسوندیم بیمارستان ... توی راه بچه ام لخت روی پای من افتاده بود و به سختی نفس می کشید و من در اون موقعیت جز گریه کردن کاری از دستم بر نمیومد ....
    فورا بهش اکسیژن وصل کردن ...

    حامد می گفت : ... این براش خطرناکه این همه مدت نفس نکشیده .... ممکنه به مغزش صدمه بزنه ...

    نه تنها من بلکه حامد هم مثل بچه ها اشک می ریخت ... تا نفس بچه سر جاش اومد ما مردیم و زنده شدیم ......
    خیلی بد بود ترس از دست دادن بچه چیزی نیست که یک مادر بتونه تحمل کنه ولی باعث شد حامد که داشت تحت تاثیر خانجان نظرشو عوض می کرد برای رفتن از اون خونه مصمم بشه و روی حرفش بمونه ...



     ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    و وقتی ما برگشتیم خونه یلدا خواب بود ... ما همه فکر می کردیم یلدا از سر و صدای خانجان ترسیده و این طوری ریسه رفته و خوب من و حامد عصبانی بودیم و  خانجان کمی ؛؛
    البته چیزی نگفت ولی معلوم بود کمی عذاب وجدان داره ....
    چون به شدت کوتاه اومده بود ....
    فردا صبح چون تعطیل شده بودم باید تو خونه می مونم  و با خانجان تنها می شدم و باید کاری می کردم که جر و بحثی پیش نیاد چون می دونستم به نفع خانجان میشه ....
    سرم رو به کار خونه گرم کردم یا تو آشپزخونه بودم یا یلدا رو نگهداری می کردم ... و اصلا حرف نمی زدم پیش از این براش زبون میریختم و دائم با هم حرف می زدیم ولی اون روز هر چی می گفت ... من فقط می گفتم چشم ... تا اینکه داشتم یلدا رو شیر می دادم اومد تو اتاقم .
    روی تخت نشست و گفت : راست میگه حامد می خواد خونه بگیره ؟
    گفتم : من خبر ندارم از خودش بپرسین این طوری میگه ....

    گفت : یعنی تو بی گناهی ؟ اینو می خوای بگی ؟ ....
    گفتم : خانجان قربونتون برم تو رو خدا دوباره شروع نکنین دیدین که یلدا چقدر ترسیده بود داشت می مرد ...
    الانم حامد نیست بچه از دست میره ...
    گفت : خوب شد بالاخره یک مستمسک دستتون اومد که جلوی دهن منو ببندین ...

    یلدا از صدای اون سینه ی منو ول کرد و سرشو بر گردوند و دوباره مثل اینکه مار اونو گزیده باشه شروع کرد به جیغ زدن من فورا اونو بردم دم پنجره و تکونش دادم و گوشش رو چسبونم به لبم و یواش براش زمزمه کردم و اون در حالی که دل می زد آروم آروم ساکت شد ... و دوباره بهش شیر دادم در حالی که همین طور دل می زد زیر سینه خوابش برد .....
    خانجان همین طور که بلند شد از اتاق بره بیرون گفت : بچه شم مثل خودش نازنازیه .....
    شب که حامد اومد خانجان دوباره با اون بحث کرد و کلی بهش حرفای بد زد ولی من یلدا رو از اتاق بیرون نبردم تو تختش بود و هر وقت صداش در میومد میرفتم بالای سرش اون کلا بچه ی ساکتی بود و فقط این بار سوم بود که این طور گریه می کرد ...
    شب که می خواستیم بخوابیم ... به حامد گفتم که یلدا دوباره ترسید ...
    گفت : چرا این بچه اینقدر زود می ترسه تو که دختر نرمالی هستی و ترسو نیستی منم نیستم پس چرا اون اینطوریه ؟ ....
    اون شب ما مسئله رو جدی نگرفتیم و خوابیدیم ...
    و یک هفته طول کشید که ما کم کم حاضر شدیم برای اسباب کشی تا بریم به خونه ی خودمون ...
    مامانم و خانجان از همون زایمان من با هم روبرو نشده بودن ....
    برای همین یلدا رو دادم به مامانم توی خونه ی جدید موند و منو و حامد و بهروز و هانیه اثاث رو جمع کردیم و بردیم ....
    روزی که من جهازم رو آورده بودم حامد برای خونه مبل خریده بود برای همین اونا رو گذاشتیم برای خانجان و حامد یک سرویس کامل مبل خیلی شیک و قشنگ برای خودمون خرید ....... هنوز جابجا نشده بودیم که اونا رو آوردن .....
    با اینکه اوقات خانجان خیلی تلخ بود ولی من هنوز سعی می کردم رابطه ی خوبی که بین منو اون بود رو حفظ کنم ولی خانجان به صورتم نگاه نمی کرد و جواب منو سر بالا می داد ... و حاضر هم نشد بیاد خونه ی جدید ما رو ببینه ...

    حامد اینو می دید و مرتب به من گوشزد می کرد و می گفت : هر چی این کارو بکنی خانجان برعکس می کنه ..... ولی بازم دلم نمیومد که اونو ناراحت ببینم ...
    برای همین یک روز که اومده بودم با حامد آخرین چیزایی که اونجا داشتیم ببریم برای اینکه خانجان رو  خوشحال کنم بهش گفتم : خانجان یلدا رو نگه می دارین تا من برم اون خونه و برگردم ...
    در حالی که معلوم بود خوشحال شده گفت : باز احتیاج تون به من افتاد یاد خانجان کردین ؟ ....

    به روی خودم نیاورم و اونو دادم بغل خانجان و خودم با حامد رفتم  ....
    نگاه کردم یلدا خوب و آروم بود و می خندید ... ولی پایین پله ها که رسیدیم ...

    گفتم : حامد گوش کن صدای خانجان میاد ... داد می زد حامد .... حامد .... کمک کنین .....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    نفهمیدیم چطوری خودمون رو بالا برسونیم .... یلدا سیاه و کبود رو دست خانجان افتاده بود و نفس نمی کشید ....
    من فورا اونو از خانجان گرفتم و حامد از من ..... و باز ما لحظات تلخی رو گذروندیم تا اون دوباره نفسش بالا اومد و شروع کرد با بی حالی گریه کردن .....
    و قتی ریسه اش بند اومد من اینقدر زده بودم توی صورتم که قرمز و متورم شده بود ... در حالی که جونی تو تن من و حامد و خانجان نمونده بود .....
    یلدا همین طور که گریه می کرد پیرهن حامد رو گرفته بود و سرشو می مالید توی سینه ی اون .....
    ولی این بار که حامد معاینه اش کرد خوب نفس می کشید و نیازی به اکسیژن نبود ....

    خانجان با غیظ رفت تو آشپزخونه و برای ما نبات داغ درست کرد و آورد و گفت : معلوم نیست بچه رو چیکار کردین که از من می ترسه ... اینقدر مثل زن های شلخته اینور و اونور رفتی که دیگه منو نمیشناسه ......
    گفتم : خانجان چه حرفیه می زنین اون روز ترسید فکر کرد که شما داری با اون دعوا می کنی الانم تو ذهنش مونده باید یک کاری بکنیم از ذهنش در بیاد درست میشه ......
    یلدا رو با خودمون بردیم ....
    مامان و هانیه تقریبا همه چیز رو چیده بودن و حالا من خونه ای زییا و شیک داشتم ...

    اون روزا حامد هر روز که از سر کار میومد چند قلم چیزای تزئینی مثل مجسمه و گلدون ... و کنسول و آینه ی بزرگ می گرفت و میاورد و نصب می کرد .... دو روزی هم مامان برای خونه پرده می دوخت تا اون خونه باب میل منو و حامد شد ......
    اون شب بهروز از سر کارش کباب خریده بود و با عطا اومدن .... 
    و دور هم گفتیم و خندیدم و کباب خوردیم ....... بهمون خیلی خوش گذشت ولی من همش دلم پیش خانجان بود که تنها توی خونه مونده بود و راضی نمیشد بیاد و دور هم باشیم ..... واقعا و از ته دلم نمی خواستم این طوری ازش جدا بشیم ..... تلفن خونه هم هنوز نصب نشده بود که بهش زنگ بزنم ......
    دو روز بعد جمعه بود ... من و حامد یلدا رو برداشتیم و رفتیم خونه ی خانجان ...
    هنوز از ما دلگیر بود و همچنان یلدا تا چشمش میفتاد به اون همون طور ریسه می رفت .......

    اول که خیلی با ما خوب نبود ولی کم کم یخش باز شد ...

    من و حامد سعی می کردیم چشم یلدا بهش نیفته و خوب طبیعی بود که اونم ناراحت می شد برای اینکه این مسئله رو هم حل کنیم ...
    گفتم : خانجان یلدا فکر می کنه شما می خوای با من دعوا کنی لطفا بیاین همیدیگر ور بغل کنیم و یلدا این طوری ما رو ببینه .... اونم قبول کرد و همین کارو کردیم در حالی که منو خانجان داشتیم قربون صدقه ی هم می رفتیم و خانجان مثلا به من حرفای خوب می زد حامد اونو آورد جلو طوری که ما رو ببینه ...
    یلدا کمی نگاه کرد و بغض کرد و اشک توی چشمش جمع شد ... ولی یک کم که نگاه کرد با همون بغض آروم شد ...

    کم کم حامد اونو آورد جلو ... و خانجان گفت : بیا بغل من عزیزم ....
    ولی اون رو برگردوند .... و چسبید به حامد ....

    ولی خانجان اصرار داشت که دوباره اونو بگیره و باز منو بغل کرد و حرفای خوب به من زد و یلدا داشت نگاه می کرد ...

    اصلا نمی دونستیم اون چطور حرف خوب رو از بد تشخیص میده فقط دوسه ماه داشت ... بالاخره رفت بغل خانجان ولی همین طور بغض توی گلوش بود و می خواست خودشو به حامد برسونه ....

    خوب این برای اون روز پیشرفت خوبی بود که دیگه فکر کردیم تموم شده و مسئله حل شده .....
    تمام این چیزا ها برای همه ی بچه ها عادی بود ولی مشکل یلدا چیز دیگه ای بود ...

    و ما نمی دونستیم ......



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم



    یک ماهی که از اومدن ما به اون خونه گذشت ...

    حامد یک روز گفت : من چند تا از دوستام رو با خانم هاشون دعوت کردم از نظر تو اشکالی نداره ؟
    گفتم : تو میری دعوت می کنی بعد از من می پرسی ؟
    گفت : ببخشید از بس تو با همه چیز موافقی فکر کردم این کارو بکنم ... خوب اگر دلت نمی خواد بگو بهم زنگ می زنم یک بهانه در میارم ....
    گفتم : نه دیگه حالا که دعوت کردی بذار بیان ولی تو رو خدا دیگه بی خبر این کارو نکن ....
    گفت : دیدی گفتم موافقی .....

    بعد اومد و منو بغل کرد و بوسید و گفت : الهی قربون اون قلب مهربونت برم که با همه چیز موافقی ....
    گفتم : نه به خدا این طور نیست ... منم برای خودم نظری دارم ولی وقتی تو باب میل من رفتار می کنی خوب مگه مرض دارم که باهات مخالفت کنم ....
    این اولین بار بود که من توی زندگی مشترکم مهمونی می دادم ...
    حامد خودش خیلی کمک می کرد و مامان و هانیه هم به کمکم اومده بودن و ما سه تا هر چی سلیقه داشتیم به خرج دادیم تا اون مهمونی خوب بر گزار بشه ....
    دکتر باقری با خانمش , و یکی از دوستان قدیمی حامد که با خانمش توی عروسی ما هم اومده بودن و یک دکتر دیگه با خانمش اومده بودن ...
    مامان از قبل لباس قشنگی تن یلدا کرد و اونو خوابوند تا وقتی مهمون ها میان بد اخلاق نشه ... و خودش و هانیه هم رفتن ......
    مهمون ها اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت ....
    خانم های خیلی خوبی بودن و من خیلی باهاشون جور شدم و از اینکه با اونا آشنا شدم خوشحال بودم ....
    همه منتظر بودن که یلدا بیدار بشه و اونو ببینن .....

    من هی بهش سر می زدم ولی خواب بود  .... تا موقع شام ... که قصد کشیدن غذا رو داشتم بیدار شد و صدای نق و نق اون اومد حالا باید شیر می خورد تا سر حال بشه ....

    به حامد گفتم : تو یک کم سرشون رو گرم کن تا من بیام ...
    یلدا منو که دید خوشحال و خندون بود کمی شیر خورد ولی توجه اش به بیرون بود که سر و صدا میومد ...
    تعجب می کردم که اون با این سر و صدا ها خوابیده بود و حالا نمی تونست شیر بخوره ....

    بغلش کردم و حامد رو صدا کردم که یلدا خانم وارد شد ....
    حامد پرید جلو که دخمر بابا فدات بشم بیا بغلم اونم که از خدا خواسته رفت ... و من با خیال راحت مشغول کشیدن غذا شدم ..... خانم دوستش هم پیش من بود و کمک می کرد ....

    که صدای هوار حامد که می گفت : ای خدااااا رفت .... یلدا رفت ..... رو شنیدم .... بشقاب از دستم افتاد و شکست .......


    با صدای تق و تق تلفن بیدار شدم ... با عجله گوشی رو برداشتم و در ضمن به ساعت نگاه کردم ... یلدا دیرش شده بود ... مصطفی بود ,, سلام کرد و گفت : بهاره خانم من منتظر یلدا هستم نرفته که ؟
    گفتم : نه الان حاضر میشه ... و با عجله اونو بیدارش کردم و فرستادم که با مصطفی بره مدرسه ...


    اون روز من حقوق گرفتم و این بار همون طور که بهم قول داده بودن بعد از ماه سه اضافه بشه این اولین حقوق من بود که ده هزارتومن گرفتم و خوشحال رفتم برای بچه ها خرید کردم و با خوشحالی خودمو رسوندم به اونا ....
    امیر جعبه ی شیرینی رو از دست من گرفت و نشست وسط اتاق و اونو باز کرد و سه تایی شروع به خوردن کردن ... دلم نیومد ازشون بگیرم ...
    گذاشتم همون طوری بخورن ... خیلی دلم براشون می سوخت ... مثل این که مدتی بود براشون نخریده بودم ... حالا باید برای اونا شام درست می کردم .... اول وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم و بعد ....
    وقتی ایستادم به نماز و شروع کردم ... صدای در کوچه اومد یکی محکم می زد به در ...
    چون من نمی تونستم حرکت کنم یلدا فورا کتشو پوشید و رفت دم در ....
    دیدم صدای داد و هوار میاد .... و صدای جیغ یلدا ...
    نمازم رو شکستم و مثل دیوونه ها خودمو رسونم به اون . دستشو گذاشته بود روی صورتش و جیغ می کشید ...
    یک مرد هم اومده بود تو خونه و متعجب به یلدا نگاه می کرد یلدا رو گرفتم تو بغلم ...

    و به اون مرد گفتم تو کی هستی چی می خوای ؟

    در اتاق حاج خانم باز شد و مصطفی و مرضیه اومدن بیرون ... اون مرد اومد جلوتر و یک سیلی محکم زد تو صورت من که پرت شدم روی زمین ...
    و همین طور یلدا جیغ می کشید ...

    مصطفی پرید و یقه ی اونو گرفت و تا می خورد زدش من بلند شدم و یلدا رو با خودم کشیدم تو اتاق  تا ساکتش کنم ولی توی حیاط قیامتی بر پا بود حالا نه تنها یلدا بلکه مرضیه و حاج خانم و سه تا بچه های دیگه هم با صدای بلند گریه می کردن .....
    حاج خانم و مرضیه داد می زدن نکن مصطفی کار دست خودت میدی ، کشتیش ، نکن ؛؛؛ ای خدا داره میمیره ,, نکن .... مصطفی ... ولش کن ...

    و از این طرف یلدا از بس جیغ زده بود داشت نفسش بند میومد و قرمز شده بود .......



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۳۸
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان