بهزاد لابی :
مهرنوش :
سلام آهو جون
حالت خوبه؟
چند روز پیش داشتم تو خیابون می رفتم دیدم یه دست فروش داره کتاب می فروشه، همینجوری داشتم نگاه می کردم که یه چیز خیلی باحال دیدم که فکر کنم به درد تو می خورد، برای همین برات عکس گرفتم
این تویی آهو خانم؟! کجا داری میدویی؟ دنبال شوهر؟
حالا باید کتاب رو بخریم بخونیم ببینیم آهو خانم به شوهرش میرسه یا نه
ایول مهرنوش چه سوژه خوبی
تو باز دوباره پررو شدی ؟ نخیر دارم از دستِ توی مزاحم فرار میکنم ایششش
ولم کن بذار برم پیشِ شوهرم بنده خدا منتظرمه