خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست
    با اجازه تون من داستان اولو شروع میکنم .
    ساعت تقریبا 8 شب بود که خسته و کوفته از سر کار برگشتم . چراغا رو روشن کردم و افتادم رو تخت به این فکر میکردم که من همه چیز دارم همه ی چیزایی که دیگران آرزوشو دارن خونه ,ماشین ,شغل خوب ,محبوبیت ,زیبایی, مقام , پس چرا شادی ندارم؟ این خوشی لعنتی کجای زندگی من گم شده که نمیتونم پیداش کنم تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام رفت رو هم و خوابم برد که یه دفعه از صدای ناله و گریه ی یه زن از خواب بیدار شدم فکر کردم نیم ساعت خواب بودم با همون لباس کارم از تخت بلند شدم و یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 3 صبح بود همین بیشتر نگرانم کرد رد صدا رو گرفتمو رفتم تو راه پله آپارتمان راه پله تاریک بود و صدای گریه خفیف و آزاردهنده ی اون زن هر لحظه پررنگ تر میشد ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان