خانه
6.87K

داستان کوتـاه ،زیبـا ، آموزنـده

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    کاربر فعال|447 |521 پست
     <a href='http://8pic.ir/images/43641483525257767203.jpg' rel=http://8pic.ir/images/43641483525257767203.jpg" src="http://8pic.ir/images/43641483525257767203.jpg" />
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید ، من که نمیخواهم موشک هوا کنم میخواهم در روستایمان معلم شوم !
    دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند !!!
  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    عارفی را دیدند مشعلى وجام آب در دست! پرسیدند کجا میروی؟ گفت :میروم با این آتش، بهشت را بسوزانم و با این آب، جهنم را خاموش کنم تا مردم خدا را فقط بخاطر عشق به او بپرستند نه بخاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم.
  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    پسر دختر زیبایی را دیدشیفتش شد. چند ساعتی باهم توخیابون قدم میزدن که یهو یه بنز گرون قیمت جلوی پاشون ترمز زد. دختره به پسره گفت :خوشگذشت ولی نمیتونم همیشه پیاده راه برم بای. نشست توی ماشین راننده بهش گفت. خانم ببخشید من راننده این اقاهستم لطفا پیاده شید.
  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مامانت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد…
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    پسر کوچکی از مادرش خواست که برای شرکت در نخستین جلسه خانه و مدرسه ابتدایی به مدرسه اش بیاید. مادر در میان دلهره و نگرانی پسر پذیرفت. این نخستین بار بود که همکلاسها و معلم پسر بچه مادرش را می دیدند و پسر بچه از وضع ظاهر مادر احساس شرمندگی می کرد.
    با آنکه مادر آن پسر زن زیبایی بود، یک اثر سوختگی تقریباً …


    همه قسمت راست صورت او را فرا گرفته بود.
    پسر بچه هرگز نمی خواست درباره دلیل و چگونگی پدید آمدن آن اثر زخم بر روی صورت از او سوال کند . در طی برگزاری جلسه، مردم با وجود دیدن اثر سوختگی، تحت تأثیر مهربانی و زیبایی باطنی مادر قرار گرفتند. اما پسر بچه همچنان شرمنده بود و خود را از همه پنهان می کرد. با وجود این، او شاهد گفت و گویی آهسته میان مادر و معلمش بود و سخنان آن دو را شنید.
    معلم پرسید: « دلیل وجود اثر زخم بر روی صورت شما چیست؟ »
    مادر پاسخ داد: « وقتی پسرم کوچکتر بود، اتاقش آتش گرفت. همه با وحشت در حال فرار بودند؛ زیرا آتش هر لحظه مهار ناپذیر تر می شد. من به درون اتاق رفتم و در حالی که به سوی تختخواب پسرم می دویدم، ناگهان تیرک سقف اتاق را دیدم که در حال افتادن بود. خود را بر روی پسرم انداختم و سعی کردم او را از اصابت تیر محافظت کنم. در آن لحظه خوشبختانه آتشنشانها وارد شدند و هر دوی ما را نجات دادند.»
    پس از آن مادر دستی بر جای سوختگی صورتش کشید و گفت: « این جای زخم برای همیشه در صورتم می ماند؛ اما تا به امروز از آنچه انجام داده ام پشیمان نیستم.»
    در این لحظه پسر بچه، در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، دوان دوان به سوی مادر آمد و او را در آغوش گرفت و در آن لحظه فدارکاری بزرگی را که مادر برایش انجام داده بود، با تمام وجود احساس کرد. او سراسر روز دستهای مادر را محکم در دستهایش فشرد.
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    مردی مقابل گل فروشی ایستاد ، او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
    وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟…

    دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
    وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ،
    دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
    مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ، طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬
    دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

    شکسپیر می گوید : به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.
  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    یکی از صبحهای سرد دی ماه سال۱۳۹۰ ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.

    او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.

    بعد از سه دقیقه

    یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.

    ۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.

    ۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

    ۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه ساله ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه می*کرد و ویولنیست را میدید.

    چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.

    ۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی توقف می نواخت.

    تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.

    بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.

    ویولینست، در مجموع ۱۴۵۰۰ تومان کاسب شد.

    یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.

    هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.

    بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگترین موسیقیدان های دنیا.

    او یکی از بهترین و پیچیده ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن اش که ۳۵ میلیون تومان می ارزید، نواخته بود.

    تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی اش ۱۰۰ هزار تومان بود.

    این یک داستان واقعی است.

    روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

    سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟

    به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟

    در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟

    تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)

    و نتیجه ای که از این داستان گرفته میشود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدان های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی*های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …

    پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی مان غفلت کرده ایم؟
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست

    ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
    ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
    ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
    ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ
    ﻣﻦﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ


    ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟!ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
    ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ | ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ
  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست


    یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
    مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

    طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

    مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
    اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
    مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...


    توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
    مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
    مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

    مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
    بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

    نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    TAMA
    کاربر فعال|447 |521 پست
    روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.



    آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


    عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


    ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
  • leftPublish
  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    avatar
    پروانه
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|4627
    اولیش خیلی خیلی قشنگ بود. رو حرفای دکتر حسابی هم شکی نیست
  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۲/۱۲/۱۴
    avatar
    آوینا
    دو ستاره ⋆⋆|4848 |2686 پست
    ممنون واقعا اموزنده بودن یه چند تایی رو قبلا خونده بودم بازم ممنون قشنگ بودن
  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۲/۱۲/۱۷
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
    پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
    مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
    روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

    نتیجه اخلاقی :

    مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:

    اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
    وثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۲/۱۲/۱۷
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
    - اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

    - دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.

    - و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

    پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

    لقمان جواب داد:

    - اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

    - اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.

    - و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان