خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۰:۳۳   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۲۱:۱۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و سوم

    تعداد معدودی از سربازان و ملوانان سیلورپاینی که از مهلکه بوگوتا جان سالم به در برده و خود را به لیتور رسانیده بودند حامل اخبار هولناکی بودند. بازپس گیری بوگوتا در زمانی کوتاه صورت پذیرفته بود، در این درگیری تعداد قابل توجهی از ارتش سیلورپاین در چشم برهم زدنی قلع و قمع و بسیاری از کشتیهای آنها به آتش کشیده شده بودند. از طرفی دیگر خبر سقوط  پالویرا در شرایطی که همه چیز به نفع اکسیموسها بود تمام کاخ نشینان سیلورپاینی را متعجب ساخته بود. خبرها حاکی از آن بود که اکسیموسها خود، در قلعه را به روی نیروی مهاجم گشوده اند. اسپارک که کاملا گیج به نظر می رسید از فرانسیس خواست تا تمام اخبار را بی کم و کاست به کاخ نیزان مخابره کند.

    اعضاء شورای فرماندهی امپراطوری ریورلند تشکیل جلسه داده بودند. در چهره تمامی حضار میشد بهت و حیرت را دید. لرد کلوین با اجازه ملکه ایستاد و پیام فرانسیس ریتارد را با صدای گرفته اش خواند. پس از خواندن نامه همهمه ای سالن را فرا گرفت. لرد تئودور ریتارد، پدر فابیوز و فرانسیس با صدایی رسا حضار در جلسه را به آرامش و سکوت دعوت کرد و گفت: همه شواهد نشون میده یک خائن که البته باید از افراد بانفوذ و بسیار معتمد پادشاه هم باشه فرمان باز کردن درهای قلعه رو داده، لرد کلوین به سختی مجددا ایستاد و گفت: باید به اطلاع سروران محترم برسونم جناب فرانسیس ریتارد در پیامشون به این نکته اشاره کرده بودند که این اتفاق باعث شوکه شدن سیلورپاینی ها هم شده، پس برنامه ریزی این قضیه از طرف دزرتلندیها بوده، قبل از جلسه با جناب رابرت لیدمن صحبت کردم که ایشون هم هنوز از جزییات ماجرا اطلاعی ندارن....لرد کلوین مجددا بر سر جایش نشست. تایون فابرگام که در سمت راست لرد کلوین نشسته بود به آهستگی به او گفت: اینجوری مثل ترسوها توی کاخ فرسنگها دور از میدان جنگ نشستیم. بانو باید به ما فرمان حمله بده. پس کِی باید از شمشیرهامون استفاده کنیم. لرد کلوین که مهارت خاصی داشت تا در زمانهایی که علاقه ای به شرکت در گفتگو ندارد خودش را به نشنیدن بزند، بیشتر در صندلیش فرو رفت و گفته لرد فابرگام را بی پاسخ گذاشت. سیمون اعلام کرد ارتش اکسیموس که در قاره شرقی حضور داشت به نزدیکی پالویرا رسیده است. لرد نیکنتون گفت: بانوی من وقتشه که ما هم مستقیما وارد این جنگ بشیم، با توجه به شنیده هامون در مورد تاثیر کتیبه بر افزایش قدرت ارتش اکسیموس و همینطور رسیدن سپاه پیروز از قاره شرقی به پالویرا به زودی ورق به نفع اکسیموس ها برمی گرده...لابر گفت: درسته لرد نیکنتون، در تمام مدت این جنگ ما در حال آموزش سربازان جدید و همینطور ساخت تسلیحات نظامی بودیم و الان کاملا برای حضور در این نبرد آماده هستیم. تایون نگاهی به لرد کلوین انداخت و پوزخندی زد، لرد کلوین هم سرش را بیش از پیش پایین انداخت و با قیافه ای که به خود گرفته بود بسیار فرتوت تر از آنچه بود می نمود. تایون رو به ملکه گفت: بانوی من حضور ما در کنار ارتش دزرتلند و سیلورپاین دیگه الزامیه، اجازه بدید تا قدرت جنگاوری ارتش ریورزلند رو به همه همسایه های درگیر در جنگ نشون بدیم. شاردل نگاهی به سیمون انداخت و گفت: نظر شما چیه لرد سیمون...سیمون گفت: بانوی من، هنوز متحدین، پیروز این جنگ هستند. در حال حاضر حمایت تدارکاتی و پزشکی ارزشمند تر از قدرت نظامی ماست اگه ما خودمون هم درگیر جنگ باشیم، این برگ برنده رو از دست خواهیم داد. شاردل رو به تمامی حضار گفت: دیر یا زود ممکنه لازم بشه ریورزلند هم در این جنگ درگیر بشه، میخوام همه شما برای اون روز کاملا آماه باشید.

    بازبی به سیمون گفته بود حاضر است با آنها همکاری کند به شرط آنکه سیمون شخصا تمام تعهدات ریورزلند در مقابل مردان بی سرزمین را تضمین کند. سیمون قول داده بود تا زمانیکه آنها اقدامی خلاف مصالح ریورزلند انجام ندهند به هیچ یک از مردان بی سرزمین آسیبی نخواهد رسید. همچنین هر دو هزار نفر اعضا گروه به نزدیکی غار مالای منتقل خواهند شد  و در آنجا شهری برای آنها تاسیس خواهند نمود. سه نفر از سرکردگان گروه برای هدایت و رهبری اعضا در مالای خواهند ماند و بازبی و یکی دیگر از رهبران گروه که فوبی نام داشت برای اثبات حسن نیت و همچین همکاری با دربار در کاخ نیزان خواهند ماند. البته بازبی همه اینها را منوط بر پذیرفتن این پیشنهاد توسط هر 5 سرکرده گروه می دانست. او به سیمون گفته بود حتی اگر هنوز اعضا گروه در غار مالای حضور داشته باشند ، به محض آنکه او با چنین پیشنهادی به آنجا بازگردد به وقیح ترین وضع ممکن کشته خواهد شد. سیمون نیز به بازبی گفته بود خودش برای مطرح کردن این پیشنهاد به همراه او خواهد رفت.

    چند روز بعد سیمون و بازبی به همراه بیست نفر از افراد زبده ارتش به سمت غار مالای رهسپار شدند. طبق دستورالعملی که بازبی به افراد تدارکات جنگی ریورزلند داده بود بیست و دو ماسک برای مردان و بیست و دو ماسک برای اسبهای آنها ساخته شده بود. بازبی پیش بینی می کرد که با نزدیک شدن آنها به غار، یارانش از ترفند قدیمی یعنی گازهای سمی برای به هلاکت رساندن آنها استفاده نمایند. در نزدیک غار با علامت بازبی همه متوقف شدند. بازبی ماسک خود را بروی صورتش گذاشت و ماسک دیگر را بر روی پوزه اسبش قرار داد. بقیه افراد نیز از او پیروی نمودند. طبق پیش بینی بازبی، دیده بان آنها را دیده و خبر نزدیک شدنشان را گزارش داده و گازهای سمی در هوا منتشر گشته بود. در نزدیکی دهانه غار همگی از اسبهایشان پیاده شدند، چند تن از سربازان برای حفاظت از اسبها در بیرون غار ماندند، بازبی به همراه سیمون و بقیه سربازان وارد غار شدند. در فاصله ده متری از دهانه غار، نور چند مشعل قابل مشاهده بود. سیمون دستش را روی دسته شمشیرش قرار داده بود و با هر قدم که جلو می رفتند به دقت اطراف را برانداز می کرد. در جایی که مشعلها روشن بودند، فوبی که پیر دانای گروه بود به همراه هشت نفر دیگر از اعضا گروه ایستاده بودند. هیچ کدام از آنها مسلح نبودند. یکی از آنها با  دیدن بازبی در کنار نظامیان ریورزلندی با نفرت و با صدای بلندی گفت: خائن ...سپس آب دهانش را جلوی پای او به زمین انداخت. سیمون گفت: ما برای گفتگو اینجا اومدیم. در بین شما فوبی کیه؟ بازبی به پیرمرد نگاهی انداخت و گفت: برادر ، باید حرف بزنیم، قضیه اونجوری نیست که به نظر میرسه، اونها پیشنهادات خوبی برای گروه ما دارن...فوبی و بازبی دو تن از سرکردگان گروه بودند که به نزدیکی پایتخت آمده بودند. سه نفر دیگر به همراه قسمت اصلی گروه در نزدیکی لامونی مانده بودند. در عین حال فوبی پیرترین رهبر گروه و مورد احترام تمامی اعضا بود. سیمون رو به فوبی گفت: می تونیم صحبت کنیم. فوبی چند قدم پیش آمد و به همراه بازبی و سیمون از غار خارج شدند. سیمون در حال گفتگو با فوبی بود که یکی از اعضا گروه که بیرون از غار پنهان شده بود به سرعت به سمت یکی از سربازان که برای محافظت از اسبها، نیزه به دست بیرون غار مانده بود یورش برد و در چشم بر هم زدنی او را خلع سلاح کرد. سپس نیزه را از فاصله ده پانزده متری به سمت سیمون پرتاب کرد. فوبی بلافاصله از سیمون دور شد ولی بازبی خود را بین نیزه و سیمون قرار داد و در حالیکه به نیزه در حال حرکت خیره شده بود دستانش را  در حالیکه پنجه خود را به شکل نیم دایره از هم باز کرده بود جلوی سینه اش به هم نزدیک می کرد. با این کار سرعت نیزه در حالیکه به دور خود می چرخید آرام و آرام تر شد به طوری که وقتی به نزدیک بازبی رسیده بود مانند گیسو بافته شده زنان در هم تنیده شده و چند تکه از آن بر زمین افتاده بود. آخرین تکه آن در میان دستان بازبی بین زمین و هوا معلق ماند. بازبی دستانش را پایین آورد و آخرین تکه نیزه  با سر و صدای زیادی به زمین افتاد.

    هرچند شروع مذاکره با مشکلات زیادی روبرو شد اما ادامه مذاکره خوب پیش رفت. البته دلیل آن پیشنهادی بود که سیمون مطرح کرده بود. پیشنهاد سیمون فقط 

    دو گزینه داشت آنها یا می توانستند با ریورزلند همکاری کنند یا همه آنها کشته می شدند.

  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم...
  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و چهارم

    در حالی که اخبار پیروزی بزرگ نیروهای متحد، باعث شعف و شادی فراوانی در دزرتلند شده بود، اما نیروهای سالوادور و آرتور ساگشتا، بدون توجه به اتفاقات، روی موضوعات پیش آمده در بخش کولینزها متمرکز بودند. بعضی از کولینزها احتمالا به کمک مردم اکسیموس به شکل راهزن به مسیر حرکت پشتیبانی دزتلند حمله کرده بودند و خساراتی را ایجاد کردند.

    سِر سالوادور، به کمک نیروهای ارشد آرتور توانسته بود با بخشی از بزرگان کولینز که ارتباط بهتری با دزرتلند داشتند ارتباط بگیرد و برای پیشرفت بهتر مذاکرات از اروین مونتانا خواسته بود تا در این مذاکرات کنار او باشد. مذاکره با بزرگان کولینز توسط یک نظامی و یک غیر نظامی.

    اروین مونتانا در این مذاکرات به بزرگان کولینزها گفته بود با وجود اینکه دزرتلند خنجر از پشت انهم در شرایط جنگی را به هیچ عنوان تحمل نمیکند، اما به دلیل نام خوش و عقبه موتانیشا که توسط اکسیموس های ظالم به قتل رسیده بود، دو راه برای آنها باقی خواهند گذاشت. راه اول اینست که به زودی سپاهی از نیروهای داخلی دزرتلند به تمامی کلونی های انها که در حال حاضر کمترین انسجام را داشتند حمله خواهد کرد و تمامی مردانشان را خواهند کشت و زنان را به بردگی خواهند گرفت.

    راه دوم اما معرفی گروهها و سرکرده های بزدل انهاست که پس از مرگ موتانیشا به کولینز و تاریخش خیانت کردند و با اکسیموسها همدست شدند. در چنین حالتی، دزرتلند پس از تسویه حساب با این گروهها، امکان وجود بخش کولینز مستقل را تحت نظر پادشاهی دزرتلند به انها خواهد داد. او گفت تمام امتیازات و تصمیمات بخش کولینز مربوط به خودشان خواهد بود، تنها در مورد مسایل امنیتی و حیاتی باید تایید پادشاهی را بگیرند و مالیات اندکی از درامدشان را به نماینده پادشاه که مقری دائمی به همراه نیروهای حفظ امنیت در آنجا خواهند داشت بدهند. 

    شرط آخر را سِر سالوادور اعلام کرد که تا زمان اعلام رای نهایی، بزرگان کولینز حق خروج از ساختمان مذاکره را نخواهند داشت.

    ...

    رومل گودریان و مارتین لودویک لیدمن، پس از مراسم عروسی در پایتخت ماندگار شدند و به دلیل فاصله زیاد محل جنگ تا کمپ لب مرز، دیگر لزومی به حضور خود در کمپ نمیدیدند.

    رومل گودریان به همراه ملکه، هرزگاهی مادونا رو سوپرایز میکردند و او را به ملاقات خودشان میخواندند. غیر از آن باز اوضاع به روال قبلی برگشته بود و کوچکترین خبری از مسایل جنگ یا مسایل دیگر به اطلاع مادونا نمیرسید و با او کاملا مثل یک غریبه برخورد میکردند. طوری که مادونا به خوبی تفاوت اعتبار و اعتماد را متوجه شود.

    نامه هایی از شارلی درومانیک و رابرت لیدمن به دست آنها رسیده بود که هر دو شگفت زده از چگونگی این رخداد عظیم، درخواست داشتند بدانند، که چگونه آنرا برای همسایگان و کشورهایی که در آنها مشغول به انجام وظیفه بودند توضیح دهند.

    در جواب هر دو، نامه های رمزگذاری شده ای ارسال گردید که به دلیل سرعت بالای اتفاقات در جنگ هنوز پایتخت رسما ازین اتفاق مطلع نشده است اما این خبر را در هر 4 اقلیم منتشر کنید که احتمال اول، ناامیدی و خستگی اکسیموس ها از رهبرانشان عامل اصلی این اتفاق بوده است.

    ....

    در پالویرا همه سرمست ازین پیروزی بودند. آندریاس مقام لئونارد پودین را به قائم مقام برنارد در نیروهای پیاده ارتش ارتقا داد. او با سرعت چشمگیری رشد میکرد.

    در جمع سه نفره، وقتی کیه درو از راز و نقشه آندریاس باخبر شده بود، دهانش خشک شده بود و به عواقب چنین نیروی غیرقابل مهاری فکر میکرد.

    آندریاس دستور داده بود تا کمان های منجنیق زن را به همراه اسرا به دزرتلند بفرستند. امکان محافظت از 5 هزا اسیر نبود پس آنها را در گروههای کوچک در شرایط سخت و در قفس های تنگ به سمت دزتلند ارسال میکردند. غذای آنها هر چیزی بود که در راه پیدا شود و در این فصل برفی، معمولا انها تا سرحد مرگ گرسنه و تشنه بودند.

    آندریاس در اتاق فرماندهی از کیه درو در مورد میزان تلفاتشان در جنگ شمالی پرسید و بسیار از این اتفاق متاسف بود. اگر حمله شمالی با موفقیت یا در زمان بهتری انجام شده بود، کار اکسیموس ها یکسره شده بود. با این حال رو به کیه درو و نیکلاس  و برنارد که اینبار برای توضیح نقشه قبلی در جلسه حاضر بود کرد و گفت : ما باید با تمام قوا و سرعت به سمت کارتاگنا حمله کنیم. اکسیموس ها در حال حاضر در بهت هستند و قبل از اینکه بتونن انسجام خودشون رو پیدا کنن، باید به کارتاگنا برسیم، اونها به زودی به همه شک میکنن و این ترک بزرگی در دیوار همه قلعه هاشون خواهد بود.

    برنارد رو به آندریاس گفت : درین مدت لئونارد نظر من رو حسابی به خودش معطوف کرده. اون واقعا نابغه ست. در ضمن موردی رو به من گفت که فکر میکرد دور از ادبه که مستقیم به تو بگه. منم تا حدی باهاش موافقم. نیروهای اکسیموس با توجه به کتیبه ها روز به روز به شدت افزایش پیدا میکنه.ارتش اصلیشون هم از شرق رسیده.  ما اسرای زیادی از اونها در اختیار داریم. چندین شخصیت مهم و با نفود و هزاران سرباز. پس اگر این جنگ فرسایشی بشه، هر روزش به نفع اونهاست. احتمال اینکه ما بتونیم به همین سادگی به کارتاگتا نفوذ کنیم پر از ریسکه. اون قلعه در یک فضای صاف و مشرف به همه نقاط هست و کارمون رو خیلی سخت میکنه. در ضمن جمعیتی میلیونی اونجا مهاجرت کرده که حتی رد شدن ازشون و گیرکردن لای دست و پاشون میتونه برای ارتش ما مسئله ساز بشه. ما میتونیم نیمه جنوبی رو مستحکم در اختیار بگیریم و با مذاکره و معامله، اول کاری کنیم که اونها کتیبه هاشون رو متوقف کنن. چون حاکم شدن بر کل سرزمین اکسیموس چیزی نیست که بشه خیلی روش حساب کرد، اونم با این تاریخ و تمدن طولانی. بهتره که پادشاهی خودمون رو به عنوان مهمترین پادشاهی تثبیت کنیم و نیمه جنوبی رو از نیروهای نظامی خالی کنیم. نیمه شمالی هرچقدر هم سرباز تولید کنه به دلیل فشاری که از دو جهت بهش میاد و شرایط بد اقتصادی و اقلیمی نمیتونه دست بالا رو بگیره.

    نیکلاس و کیه درو پس از کمی فکر سری تحسین برانگیز تکان دادند اما اندریاس گفت : این یک ریسکه خیلی بزرگه. اگه ما توی این قلعه معطل بشیم و بخوایم سراغ مذاکره بریم، همون کتیبه ها کلکمون رو میکنن. در عین حال درسته که ما 20 هزار نفر از ارتش اونها رو نابود یا اسیر کردیم اما خودمون هم صدماتی دیدیم. ما لازمه حالا که همه ارتششون به هم مشکوک هستند، کارشون رو یکسره کنیم، بعدا برای مذاکره با بزرگان اکسیموس فرصت کافی داریم. با تمام قوا به کارتاگنا حمله میکنیم. همین فردا صبح. نیروها رو آماده کنید. آندریاس این را گفت و به معنی پایان جلسه از جایش بلند شد و 4 جام شراب را پر کرد و یکی را برداشت و به دهان برد.

    برنارد، پس دست کم این قلعه رو که بدون خسارت به دست اوردیم، حفظ کن آندریاس. از نیروهای پشتیبان بخواه که بعضیشون اینجا مستقر بشن و شرایط رو برای دفاع احتمالی با آوردن مواد لازم و پر کردن انبار در حد ارتش دزرتلند اماده کنند.

    آندریاس فکری کرد و جامش را تا ته سر کشید و همزمان با پایین اوردن جام، سرش را به نشانه تایید تکان داد.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۶   ۱۱:۳۲
  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم.
  • leftPublish
  • ۱۸:۴۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و پنجم

    پلین دستور داده بود که تمامی کشته شدگان جمع آوری شده و به خاک سپرده شوند، خاک سپاری سربازان دشمن ضمن اخلاقی بودن می توانست برای سربازان اکسیموس یادآور این نکته باشد که آنها هنوز قوی و امیدوار به پیروزی هستند و چگونگی نگارش تاریخ برایشان اهمیت دارد.

    در این بین برای دارک اسلو استار پیشرفت باورنکردنی کشور صلح طلب سیلورپاین در ساخت شمشیر بسیار تعجب آور بود! شمشیرهای بسیار محکم حتی محکم تر از شمشیرهای جدید اکسیموس با وزنی بسیار سبک تر! این شمشیرها برای مقابله با سواره نظام سنگین اسلحه کم کاربرد بود ولی در یک جنگ شهری با فضای تنگ و باریک می توانست تعیین کننده باشد!

    مجهز بودن نیمی از افراد سیلورپاین به این شمشیرها نشان می داد که این کشور به تازگی به این دانش دست پیدا کرده است، همه ی شمشیرهای جدید، چیزی در حدود 5000 عدد جمع آوری شده و برای تحقیقات بیشتر همراه سواره نظام به کارتاگنا مرکز تحقیقاتی تسلیحات اکسیموس فرستاده می شدند.

    در یکی از شب های زمستانی ساحل دریاچه ی قو، دارک اسلو استار به همراه پلین، جافری و کلود ماجو فرمانده قلعه بوگوتا دور یک آتش نسبتا بزرگ نشسته و به مناسبت اولین پیروزیشان در جنگ شراب می نوشیدند...

    پلین رو به برادرش: برنامه ی بعدی ما چیست؟

    دارک اسلو استار در حالی که به آتش خیره شده بود بعد از مکث زیادی گفت: دفاع از کارتاگنا! امپراتور به همراه کانسیل و نمایندگان سنا به کارتاگنا آمده است، اگر این قلعه سقوط کند پایانی بر داستان ما خواهد بود.

    پلین: نه! آمدن پدر به خط مقدم جبهه تصمیم درستی نیست، آنهم در این شرایط که خائنین هنوز شناسایی نشده اند، اگز بازمانده افراد تایرل باعث شکست پالویرا باشند و در قلعه ی کارتاگنا همین اتفاق تکرار شود و یا حتی بدتر یعنی بر علیه ارتش از درون شورش کنند چه! پدر باید به پایتخت برگردد!

    دارک اسلو استار: ما باید جلوی این اتفاقات را فورا بگیریم، باید فورا قبل از تکمیل محاصره به پایتخت برگردیم!

    پلین: شاید بهتر بود تایرل را قبل از اعترافات کامل نمی کشتیم!

    جافری: حرف زدن در مورد گذشته کمکی به امپراتوری نمی کند! بهتر است هوشیار باشیم، اگر باقیمانده ی افراد تایرل وجود داشتند و با گودریان متحد شده بودند زودتر از این حرف ها نتیجه اش آشکار می شد! نتیجه ی بازجویی ها از افراد سیلورپاینی زخمی و اسیر شده نشان می دهد که آنها آماده ورود به جنگ در منطقه ی پالویرا بوده اند! حتی متحدین اصلی گودریان از این حیله ی جنگی آنها باخبر نبودند، پس موضوع نمی تواند به این سادگی ها باشد.

    من در زندان کولینزها، وقتی امیدی به رهایی نداشتم، یکشب مکالمه ی مشکوکی شنیدم، چیزی در مورد راز معبد پلیسوس! که گودریان از آن باخبر است! چیزی در مورد آن می دانید؟

    همه ی حاضرین با تعجب به جافری نگاه کرده و پاسخ منفی دادند.

    دارک اسلواستار: باید در مورد آن تحقیق کنیم ولی این چه ارتباطی می تواند به خیانت پالویرا داشته باشد؟

    کلود ماجو: جادو! من بیاد دارم که کاهن پیر بوگوتا قبل از مرگش گفت که جادوی سیاهی در جنگ بزرگ نمایان خواهد شد، می دانم که جنگ بزرگ با دشمنان آنسوی آب هاست ولی ممکن است ما اسیر یک جادوی مهلک شده باشیم!

    دارک اسلو استار بعد از اینکه جام شرابش را سرکشید گفت: پس همین فردا به سمت کارتاگنا حرکت می کنیم و به طرف ورودی اقامتگاه براه افتاد و کلود نیز با عجله برای انجام مقدمات حرکت سواره نظام به او پیوست.

    جافری رو به پلین: من یک احمق هستم و در انجام ماموریتی که امپراتور به عهده ی من گذاشت موفق نشدم! من به عنوان یک سرباز ساده در قلعه ی کارتاگنا خواهم جنگید و از تو می خواهم که شرمندگی عمیق من را به اطلاع امپراتور برسانی، به امپراتور بگو که جافری کابایان این سرافکندگی را با خونش جبران خواهد کرد.

    پلین با لحن تمسخرآمیز همیشگیش در دوران کودکی پاسخ داد: پس من از تو احمق تر هستم که در این شرایط جنگی، ولیعهد امپراتوری را برای نجات یک سرباز ساده ی مرده تحت فشار گذاشته بودم! شاید بهتر باشد که به دلیل این شرمساری همینجا خودکشی کنم!

    سپس با لحن جدی تری گفت: جافری! احمقانه نمیر! این ماموریت جدید توست! و با سرعت به سمت ورودی اقامتگاه براه افتاد ...

    ...

    پس از سقوط قلعه پالویرا سرجان دستور داده بود که لرد گریگور رییس اطلاعات ارتش تمام توان خود را برای یافتن مسببین این حادثه بکار گیرد، ده ها فرمانده از رده های مختلف مدافعین پالویرا دستگیر و تحت بازجویی های سنگین قرار گرفته بودند، همه ی سربازان نگهبان درب غربی پالویرا و یگان های نزدیک به آن تحت بازداشت و بازجویی بودند و کم کم نشانه ها در حال آشکار شدن بود! چندین نفر اعلام کرده بودند که لرد لونل یکی از نجیب زادگان پرنفوذ پالویرا با توسل به زور درب غربی را گشوده است، خوشبختانه لونل همراه با محافظینش در بیرون قلعه دستگیر شده بود!

    ولی او و افرادش زیر سنگین ترین بازجویی ها هنوز مطلب قابل اعتنایی اعتراف نکرده بودند!

    وقتی سرجان و گریگور گزارش این موضوع را به امپراتور که در کارتاگنا مستقر شده بود ارائه کردند، امپراتور از شدت تعجب فریادی کشید!

    -چطور ممکن است! لونل! از خوشنام ترین و قدیمی ترین نجیب زادگان کشور! خیانت! حتمن اشتباه می کنید! تحقیقات را از اول شروع کنید! خانواده لونل نسل ها در پالویرا زندگی کرده و او در حال محافظت از خانه اش بوده است، هیچ وقت در وفاداری او شکی نداشته ام! نه! دوباره تحقبقات را شروع کنید.

    سرجان و گریگور که از طرفی کاملا در مورد اقدام لونل مطمئن شده بودند و از طرفی چاره ای بجز اطاعت نداشتند فورا بدنبال مدارک و اطلاعات بیشتر جلسه را ترک کردند.

    لرد بالین رو به پادشاه: امپراتور ولی گریگور کارش را بلد است، این محتمل نیست که چنین اتهامی را بدون پایه و اساس مطرح کند!

    امپراتور: و این هم شدنی نیست که ما به فرزندانمان شک کنیم!

    بالین: همه ی خائنین روزی مورد اعتماد بوده اند که فرصت خیانت پیدا کردند! باید اجازه دهید که برای حفظ جان شما و قلعه ی کارتاگنا، تمام اطرافیان و کسانی که اخیرا با لونل در ارتباط بوده اند دستگیر شوند.

    امپراتور: بالین تو فکر می کنی که پسر گودریان احمق است؟ فکر می کنی که اگر لونل به ما خیانت کرده بود او را زنده می گذاشت که ما پیدایش کنیم و از طریق او سایر خائنین را پیدا کنیم؟ نه! این اصلا محتمل نیست ولی من برای این ادعای خودم هم دلیلی نمی توانم ارایه کنم، حالا که ما کارتاگنا را برای بودن یا نبودنمان انتخاب کرده ایم بهتر است که حدسیات را کنار گذاشته و دنبال اسناد و مدارک بگردیم، فورا قبل از آنکه دیر شده باشد!

    ...

     نیمه های شب در حومه ی پایتخت یک کشاورز متوجه صداهایی از حیاط خانه شد، فورا به زنش با دست علامت داد که بچه ها را ساکت کند، تبرش را برداشت و از خانه بیرون رفت، یک اسب جسد سرباز خون آلودی را که پایش در رکاب گیر کرده بود همراه خود می کشید! مرد کشاورز در حالی که ترس سراپایش را فراگرفته بود آرام به اسب نزدیک شد و وقتی که مطمئن شد که کس دیگری آن اطراف نیست افسار اسب را گرفت، وقتی به جسد رسید با کمال تعجب متوجه شد که سرباز یک زن است و هنوز نفس می کشد!

  • ۰۸:۵۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سلام صبح بخیر من دارم مینویسم
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و ششم
    آسمان ساعتها بود که می بارید و این تاریکی دلگیر کننده برای شارلی درومانیک به معنای زندانی شدن در قلعه بود زیرا در شرایطی نبود که بتواند برای پیاده روی در برف از قلعه خارج شود .از پشت پنجره به بارش برف نگاه میکرد اسپروس گفت مهمانی ساعت هفت شب شروع میشه باید کم کم آماده شی شارلی گفت: میدونی یکی از بدترین قسمت های ملکه بودن چیه؟ اسپروس ابروهایش را بالا انداخت گفت: فکر نمیکردم ملکه بودن قسمت بدی هم داشته باشه
    - داره . اینکه باید سه ساعت قبل از هز مراسمی بیحرکت بشینم که آرایشگر ها موهامو درست کنن و لباس تنم کنن
    - مجبور نیستی هر دفعه این زمان و صرف آماده شدن کنی
    - اسپارک خیلی تو تشریفات سخت گیره
    اسپروس خندید و گفت: مادر من هم خیلی سخت گیر بود اما تو اجازه داری قوانین خودتو داشته باشی بانوی اول تویی
    شارلی خوشحال شد و گفت: پس بهتره کمی کنار من بشینی و به بارش برف نگاه کنی هنوز وقت برای حاضر شدن داریم
    در پس ذهن اسپروس در ساعاتی که در اتاق کارش به مطالعه و رسیدگی به امور امپراطوری میگذشت ، این دقایق کوتاه و شیرین با شارلی بودن پررنگ میشد و او را دلتنگ میکرد. بنابراین به او پیوست تا لحظات شیرین دیگری را تجربه کند.آن شب مهمانی شام در قلعه برگزار شده بود و نجیب زادگان ، بزرگان و سفیران ( به جز سفیر اکسیموس و هیئت همراهش) در آن برنامه حضور داشتند.
    وقتی امپراطور و ملکه وارد تالار شدند مهمانی آغاز شد گروه موسیقی ابتدا موسیقی ملایمی که مناسب صرف شام باشد نواختند صدای همهمه ملایمی در پس زمینه موزیک شنیده می شد خدمتکاران شروع به سرو شام کردند شارلی سمت چپ اسپروس و آکوییلا سمت راست او نشسته بود. آکوییلا سرش را جلوتر آورد که اسپروس صدای او را بهتر بشنود سپس گفت: اسپروس ابهاماتی در ذهن نجیب زادگان هست که از من خواستند با تو در میان بگزارم
    - در چه موردی؟
    - در مورد اقدامات اخیر امپراطور
    - امشب که فرصت مناسبی نیست فردا باهم راجع بهش صحبت می کنیم
    و سپس صاف نشست که آکوییلا ناگهان از جایش بلند شد و با صدای غرایی گفت: خواهش میکنم گوش کنید
    اسپروس و نیمی از حضار که از نقشه آکوییلا بیخیر بودند از حرکت ناشایست آکوییلا در حضور امپراطور متعجب شدند سکوت برقرار شد. آکوییلا گفت: اسپروس مونته گرو امپراطور سیلورپاین و جانشین صنوبر جد بزرگ من ، از طرف نجیب زادان و بزرگان سیلورپاین صحبت میکنم. ما از عملکرد شما و تصمیم به شرکت در جنگی که به ما ارتباطی نداشت ناراضی هستیم
    با شنیدن این جمله رنگ از چهره اسپارک پرید چه طور کسی جرئت میکرد اینگونه با امپراطور صحبت کند؟ باید همان لحظه فرمان مرگش صادر میشد اما اسپروس ملاحظه کار بود بلند شد و ایستاد و از آکوییلا خواست تا بنشیند تا او صحبت کند ولی صدای همهمه حضار دوباره بلند شد و آکوییلا ننشست. نَشستن آکوییلا دیگر خارج از تحمل امپراطور بود اشاره ای به رییس گارد امنیتی سلطنتی کرد تا وارد شود و آکوییلا را از مجلس خارج کند وقتی چند نفر از افراد گارد سلطنتی به طرف آکوییلا حرکت کردند چند تن از نجیب زادگان نیز به حمایت از آکوییلا به سمتش رفتند. اسپارک برق شمشیرهایشان را زیر لباس رسمی شان دید بلافاصله بلند شد و دست شارلی را گرفت و کشید . شارلی مات و مبهوت از اتفاقات با کشیده شدن دستش جا خورد و نزدیک بود که از صندلی به زمین بیوفتند که اسپارک و خدمتکاری او را گرفتند و هر سه از تالار خارج شدند . اسپروس که متوجه وخامت اوضاع و خروج ملکه شد دیگر بیش از آن تعلل را جایز ندانست و دستور داد اخلالگران دستگیر شوند اما اوضاع وخیمتر از آن بود که او تصور میکرد نیروهای گارد سلطنتی و طرفداران امپراطور از یک سو و طرفداران آکوییلا از سوی دیگر درگیر شدند تعداد اخلالگران کمتر بود اما آنها آماده و مسلح بودند درحالی که طرفداران اسپروس برای مهمانی شام آمده بودند نه جنگ. خیلی زود تالار به میدان جنگ تبدیل شد نجیب زادگانی که حامی امپراطور بودند او را در حلقه ای میان خود گرفتند و گارد سلطنتی نیز در حلقه بیرونی شمشیر میزدند آکوییلا و طرفدارانش آنها را محاصره کرده و اجازه خروج از تالار را نمیدادند اسپروس دیگر نمی توانست اوضاع را مرتب کند و فقط رییس گارد سلطنتی بود که سعی میکرد گروه مدافعان را رهبری کند درخواست نیروی کمکی از بیرون تالار کرده بود اما بیرون تالار نیز اوضاع به همین شکل بود و نیروهای کمکی درگیر جنگ تن به تن با نیروهای مخالف امپراطوری بودند.
    اسپارک و خدمتکار همراهش در میان راهروها میدویدند و شارلی را دنبال خود میکشیدند سعی میکردند از مرکز درگیری دور شوند شارلی می گریست و هرلحظه از سرعت حرکتش کاسته میشد . پشت در تالار بار عام ایستادند اسپارک گردنبند بلندی را از لباسش بیرون کشید و جعبه ظریفی را که به آن آویزان بود گشود در جعبه دو کلید وجود داشت یکی نقره ای و یکی طلایی. کلید نقره ای را برداشت و در تالار بار عام را گشود ، خدمتکار زیر بازوی شارلی را گرفت و او را به درون برد سپس اسپارک وارد شد و در سنگین چوبی را پشت سرش بست و قفل کرد سپس کلید را سر جایش گذاشت. هنگامی که برگشت و به تالار نگریست دید شارلی کف تالار افتاده و خدمتکار کنار او ایستاده و همان لحظه نور طلایی رنگی دور دلبان او را میگیرد دلبانش که یک طوطی چند رنگ بود پرواز کنان از میان دیوارها خارج شد اسپارک فهمید که او به همدستانش جای آنها را لو داده است باید قبل از اینکه دلبان بتواند خود را به باقی اخلالگران برساند خدمتکار کشته میشد  بلافاصله به سمت او یورش برد خدمتکار خنجری را از میان لباسش بیرون می کشید خدمتکار و اسپارک کف سالن بهم پیچیدند شارلی از جا بلند شد خود را به آنها رساند و درست به موقع لحظه ای که اسپارک در خطر کشته شدن بود خنجر ظریفی که همیشه همراه داشت را بیرون کشید و پشت خدمتکار فرو کرد . خدمتکار لحظه ای بیحرکت ماند و سپس افتاد اسپارک بلند شد و زیر بازوی شارلی را گرفت و به سمت تخت امپراطور حرکت کرد تخت را دور زد و پشت تخت ایستاد شارلی نجوا کرد: اینجا امنه؟
    - نه صبر کن
    این بار کلید طلایی را در آورد و در مخفی ای در پشت تخت که مشرف به دیوار تالار بود را گشود و شارلی را به درون فضای تاریکی هل داد. شارلی در ابتدا تصور کرد که آنها زیر تخت بزرگ پادشاهی پنهان میشوند اما متوجه شد در راهرویی طویل و تاریک هستند دلبان اسپارک که یک سمور آبی بود ظاهر گشت اسپارک دم قوی سمور را گرفت و به شارلی نیز گفت که کمر او را بگیرد و در تاریکی به راه افتادند. 

    از حلقه حافظان امپراطور لحظه به لحظه کاسته میشد نجیب زادگان و افراد گارد تا پای جان میجنگیدند و کشته می شدند آکوییلا فریاد زد: اسپروس مثل یه ترسو قایم شدی؟ بیا بیرون و بجنگ و با شرف بمیر
    برخلاف اوضاع در تالار اصلی در بیرون افراد گارد سلطنتی مخالفان را شکست داده و همان لحظه وارد تالار شدند ورود آنها حلقه محاصره را شکست و توازن بین هر دو گروه را برقرار کرد اسپروس خود را به آکوییلا رساند و با او شروع به جنگ تن به تن کرد. آکوییلا که خود را بسیار نزدیک به تمام آرزوهایش میدید بسیار با انگیزه شمشیر میزد اما اسپروس نگران شارلی بود و نمیتوانست تمرکز کند عقب عقب مبرفت و فقط میتوانست در برابر ضربه های آکوییلا دفاع کند که یکی از افراد گارد سلطنتی به کمکش آمد و با آکوییلا وارد مبارزه شد آکوییلا خشمگین از دخالت سرباز با شدت بیشتری حمله کرد تا سرباز را شکست دهد هنگامی که توانست شمشیرش را در بدن او فرو کند سرش را بلند کرد و به اطراف تالار نگریست اسپروس و اکثر مدافعان گریخته بودند.

    در آن سوی قاره در سرزمین جنگ زده اکسیموس در اطراف پایتخت کشاورز و زنش به بدن زخمی و خون آلود و لباس های پاره شده زن نگاه میکردند زن کشاورز میخواست او را درون خانه ببرد و مداوایش کند اما کشاورز جلوی او را گرفت و گفت: ما تو جنگیم شاید یه جاسوس باشه باید به کسی اطلاع بدیم

    - گناه داره جانی نگاهش کن سن و سالی ازش گذشته زنده نمیمونه

    - گناه مردم ما چی بود؟ میدونی چند نفر از مردم اکسیموس تو این جنگ کشته شدن؟

     زن کشاورز در حالی که دولا میشد تا زن مجروح را از نزدیک ببیند گفت: همیشه ما مردم قربانی زیاده خواهی بزرگان کشورهایمان می شویم، بی گناه. اجازه بده به چشم یک انسان بهش نگاه کنیم و بهش رسیدگی کنیم. هیچ خوبی ای تو این دنیا بی پاسخ نمی مونه

    مرد درحالی که دولا میشد تا بدن زن مجروح را بلند کند گفت: امیدوارم هیچ بدی ای هم بی پاسخ نمونه

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۹/۱۲/۱۳۹۶   ۱۳:۲۹
  • ۱۸:۵۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۵۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و هفتم

    بعد از فتح بی دردسر پالویرا، ترس و نگرانی و بی اعتمادی در بین اکسیموس ها افزایش یافت. تایگریس که مسئول محاصره سانتامارتا شده بود، با ارسال اخبار جنگ به درون قلعه و نشان ثابت کردن حرفهایش با نشان دادن چند لرد از پالویرا به لرد سانتامارتا، جانی بایلان سعی داشت که مقاومت آنها را بشکند. زمان میگذشت و عملا قطعی شده بود که نیروهای بسیار کمی در قلعه سانتامارتا حضور دارند.

    تایگریس، اخبار را با اغراق بیشتری تعریف میکرد و خبر از غرق شدن کشتی هایی که از شرق برای کمک آمده بودند، پیدا شدن کتیبه ها در کارتاگتا  میداد تا جانی بایلان، لرد سانتامارتا را مطمئن کند که به اخبار محرمانه اکسیموس دسترسی پیدا کرده. تایگریس از جانی بایلان خواست تا برای صحبت به جلوی قلعه بیاید. وقتی بایلان موافقت کرد، تایگریس با صدای بلند فریاد زد :  درهای قلعه رو باز کن، میتونی با تسلیم کردن خودت و سربازان، غیرنظامیان رونجات بدی.

    او همچنین گروه بزرگی را آماده کرده بود تا هر شب، فرمانی جعلی از طرف شاه اکسیموس را  با صدای بلند بخوانند و از سربازان بخواهند برای حفظ جان مردم تسلیم شوند. مردم قلعه نیز که در شرایط سخت و گرسنگی به سر میبردند، کم کم به این نتیجه رسیده بودند که راهی جز تسلیم وجود ندارد.

    ...

    نیکلاس بوردو فرمانده ارتش که زیر نظر آندریاس که کل جنگ را فرماندهی میکرد، تاکتیک های نظامی را طراحی می نمود، پیشنهاد داده بود با سرعت کمتری به سمت کارتاگنا که قصد محاصره آن را داشتند حرکت کنند. دو دلیل برای این موضوع داشت، یکی اینکه جمعیت میلیونی از فراری ها که به سمت قلعه سرازیر شده بودند به آنجا برسند و حفظ قلعه را برای چنین جمعیتی سخت کنند. آنها قصد نداشتند به هیچ وجه به غیرنظامی ها حمله کنند، اما میدانستند که یک میلیون انسان گرسنه در یک قلعه میتواند از هزاران منجنیق کاربردی تر باشد. دوم اینکه در عین حال بخشی از سواره نظام تند رو را برای امن کردن راه ارسال ادوات فرستاده بود، تا با سرعت بیشتری پالویرا برای شرایط بحرانی آماده باشد. سربازانی با تعداد نه چندان زیاد نیز در قلعه مانده بودند تا از آن محافظت کنند.

    در عین حال گاهی سواره نظام دزرتلند در مسیر جانکاه کوهستانی در فضای سرد خودی نشان میداد، تا مهاجرین با سرعت بیشتری فرار کنند و آذوقه و دارایی های خود را رها کنند که از دو نظر به نفع دزرتلندی ها بود.

    همه چیز به خوبی پیش میرفت و تنها نگرانی سرعت بالای تربیت سربازان اکسیموس بود، که تنها راه مبارزه با آن در صورتی  که اکسیموسها خارج از قلعه به ارتش آنها حمله می کردند،  کمک گرفتن از جادوگر پلیسوس بود. برای همین دیدبانها شب و روز با دقت و تعداد بالایی کشیک میدادند و جادوگر در قفسی فلزی که کسی اجازه نداشت در موردش سوال کند، روی دست در ارتفاع بالایی حمل میشد. با این ابتکار، زمان و فرسایش به نفع دزرتلند تمام میشد.

    ...

    برنارد و لئونارد پودین که خیلی ازین حمله راضی نبودند، به دنبال کشف راههای دیگری بودند که در صورت نتیجه ندادن حمله با جادوگر، بتوانند ارتش را از مهلکه نجات دهند.

    لئونارد هر روز به میان سربازها میرفت و مثل قبل با آنها صحبت میکرد. در یکی از این سرکشی ها، زن کماندار او را دید و مثل قبل گفت : هی لئونارد! تا دیروز برای ما سخنرانی میکردی، شنیدم مروز برای پسران شاه سخنرانی میکنی!

    لئونارد : من دارم وظیفه م رو انجام میدم، برای کشورم. برای دزرتلند.

    زن کماندار : و ما دقیقا داریم چیکار میکنیم؟ خودمون رو به کشتن میدیم؟

    لئونارد : اسمت چیه؟

    زن کماندار : لیندا. لیندا کارمونسالی.

    لئونارد پودین : پس از جنوب میای. یک جنوبی اصیل! تو هم داری وظیفه ت رو انجام میدی. و درسته وظیفه تو خطرناک تره. منم سالها همینکارو میکردم.

    لیندا کارمونسالی : میخوام یه چیزی بهت نشون بدم، با من بیا.

    هر دو حدود بیست دقیقه بدون صحبت تاختند. لئوناردو کارهای زیادی برای انجام دادن داشت اما نمیتوانست چیزی بگوید. بلاخره به محل مورد نظر لیندا رسیدند. در کناره رشته کوهی که در شمال غربی پالویرا قرار گرفته بود، دشتی نبستا مسطح بود که دهها پرنده مرده در آن خودنمایی میکرد.

    لیندا با غرور نگاهی به لئوناردو انداخت و گفت : جناب مشاور فرمانده! یعنی تا حالا حتی یکبار به نقشه نگاه نکرده بودی؟ من محل عبور پیام رسان های اکسیموس از کارتاگنا به سانتا مارتا رو پیدا کردم. قطعا نمیشه جلوی همه شون رو گرفت. اگه امکان استفاده از مهر و پرنده های پالویرا باشه، شاید کمک کنه که اونا تسلیم بشن. میتونیم چندتا ازین پرنده ها رو به  سانتامارتا بفرستیم. اونوقت 5 هزار نیروی سیلور پاین هم به جمع ما اضافه میشن.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۰/۱۲/۱۳۹۶   ۱۵:۳۶
  • leftPublish
  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم.
  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و هشتم

    روز بعد دارک اسلو استار، پلین و جافری به همراه سواره نظام سنگین اسلحه و 700 نفر از شبه نظامیان تحت فرماندهی ولیعهد قلعه ی ساحلی بوگوتا را به سمت قلعه ی کارتاگنا ترک کردند، تصمیم آنها این بود که با تمام سرعت حرکت کنند که قبل از محاصره ی کامل قلعه بتوانند وارد شوند، به هر حال برای یک واحد عظیم سواره نظام گذشتن از خطوط محاصره هم ممکن بود ولی ترجیح دارک اسلو استار این بود که از درگیری های غیر متمرکز پرهیز نماید.

    یک هفته ی بعد وقتی که برج های بلند قلعه ی کارتاگنا از دور نمایان شده بود، هنوز خبری از شروع عملیات محاصره نبود، چیزی که دارک اسلو استار و همراهانش می دیدند فقط دریای بی پایانی از مهاجرین بود که به سمت کارتاگنا و بعد از آن به سمت شمال در حرکت بودند، مردم خسته، غم زده و رنجوری که برخی از آنها از جنوبی ترین مناطق امپراتوری، فرسنگها راه را با مشقت زیاد پیموده بودند تا جان خود را نجات دهند.

    برای مردمی که در طول ماه ها چیزی از ارتش اکسیموس بجز واحد ها متفرق و در حال عقب نشینی ندیده بودند، رویت دو سوم از پیاده نظام سنگین اسلحه در آرایش، نظم و تسلیحات کامل به همراه فرزندان پادشاه شبیه دیدن طلوع خورشید بعد از یک شب تاریک قطبی بود!

    تجمع مردم آواره در اطراف کارتاگنا در کنار نفرت تلمبار شده ناشی از تحقیر عقب نشینی و شکست پی در پی و دیده شدن سواره نظام ارتش باعث شده بود که میزان نام نویسی داوطلبین برای شرکت در جنگ، حتی از ظرفیت آموزش و تسلیح کمپ های بسیار سریع تحت تاثیر کتیبه نیز فزونی یابد.

    همه ی اینها در کنار ابهت دیوارهای حدید التاسیس کارتاگنا بعوان بزرگترین قلعه ی دنیای شناخته شده باعث بروز دلگرمی بزرگ و سراسری در میان مردم و ارتش شده بود ولی در ذهن دارک اسلو استار سایه رعب و وحشت ناشی از خیانتی که منجر به سقوط پالویرا شده بود اجازه ی هیچ خوشبینیی نمی داد!

    در روز بعد دارک اسلو استار و همراهانش به قلعه رسیده و به سرعت جلسه ی اضطراری کانسیل برگزار شد.

    برای اولین بار شاه با لباس کامل نظامی در جلسه حاضر شده بود، 

    اول از همه گریگور فرمانده اطلاعات ارتش که به عنوان مهمان در جلسه حاضر بود از تحقیقات جدید در مورد سقوط پالویرا که همه بر خیانت لونل و یارانش متمرکز بود گزارشی ارایه کرد شامل شهادت سربازانی که دیده بودند لونل سر یک سرباز را قطع نموده و با توسل به زور درب غربی پالویرا را گشوده است و چند شهادت دیگر در مورد کارهایی که لونل در آخرین ساعات آن شب انجام داده بود و سپس ارایه گزارشی که نشان می داد لونل و تمام افرادش بعد از نزدیک به 15 روز بازجویی سنگین حتی یک کلمه حرفی که به تحقیقات کمک کند به زبان نیاورده بودند!

    سپس سرجان پیش بینی کرد که تا هفته ی آینده احتمالا کشتی های نیروی دریایی دومین نیروی بازگشته از شرق بعلاوه واحدهای کمکی جدید آرگون و اولین سربازان مستعمراتی اکسیموس را در پایتخت پیاده خواهند نمود و بعد از آن بین 10 روز تا دو هفته زمان لازم است که این نیروها در آرایش جنگی به کارتاگنا برسند و همچنین گزارش داد که 15 هزار نفر از ارتش مرکزی و مدافعین قلعه ی کارتاگو که تحت فرماندهی پلین قرار داشتند در آمادگی کامل به صف مدافعان قلعه پیوسته اند.

    سپس پلین گزارش کاملی از شمشیرهای مورد استفاده ارتش سیلورپاین به همراه نمونه هایی از آن ارایه کرد.

    دارک اسلو استار بعد از گزارش پلین از جای خود در سمت راست امپراتور بلند شد و با لحن کاملا مطمئنی همه ی اعضای کانسیل و مهمانان را مخاطب قرار داد و گفت:

    - در تمام راه به سمت دریاچه ی قو به چگونگی سقوط یک شبه ی پالویرا و سایه ی شوم خیانت و تایرل و هزاران مورد دیگر می اندیشیدم تا در قلعه بوگوتا چیزی شنیدم که مانند نوری ذهن من را روشن کرد!

    اجازه دهید یافته ام را بیان کنم، سپس به جافری که در سکوت نشسته بود اشاره کرد و گفت: چیزی که در سرزمین کولینزها در اسارت شنیده ای را تکرار کن:

    جافری که به نظر موذب می رسید بلند شد و گفت:

    - یکشب شنیدم که 2 نفر از سران کولینز با هم صحبت می کردند و یکی از آنها گفت که گودریان از راز معبد پلیسوس! باخبر است!، من یک جنوبی هستم، جنوبی ها در مورد پلیسوس و تصرف ذهن داستان هایی شنیده اند.

    همهمه ای سالن را فرا گرفت.

    شاه گفت: لعنت! حدس زده بودم ولی نمی خواستم باور کنم! تمام مظنونین پالویرا را  آزاد کنید و کاهنین و استاد اعظم کارتاگنا رو فورا احضار کنید.

    بایلان رییس سنا که یک جنوبی اصیل بود با تعجب گفت: ما پلیسوس را افسانه می انگاشتیم! اگر گودریان واقعا به این راز واقف شده باشد وای بر ما که دیگر با نیروی ارتش نمی توان با آن مبارزه کرد!

    ...

    در قلعه ی سانتا مارتا کار برای جانی بایلان که در محاصره بود و از کیفیت نیروی محاصره بی اطلاع بود هر روز سخت تر می شد، در هفته ی گذشته تعداد پیک هایی که از طریق پرنده ها دریافت می کرد بسیار کمتر بود و در پیام های دریافتی تناقضاتی دیده می شد!

    برخی از پیام ها بر ادامه ی مقاومت در مقابل محاصره تاکید کرده بود و برخی دیگر دستور داده بودند که برای جلوگیری از خون ریزی بیشتر فورا تسلیم شوند، برخی به فرار شاه و نابودی ارتش شرقی در دریا اشاره می کرد و برخی به بازگشت قریب الوقوع ارتش از شرق و پیروزی در بوگوتا!

    جانی هر روز چندین پیام به پایتخت ارسال و درخواست می کرد که پاسخ را با مهر پدرش، لزد بایلان رییس سنا دریافت کند ولی این درخواست ها همچنان بی پاسخ بود.

    ... 

    خانواده ی کشاورزی که زن سرباز زخمی را پیدا کرده بودند، تمام تلاش خود را برای حفظ جانش بکار بستند، زن کشاورز فورا متوجه شد که لباس ها خیلی بزرگتر از بدن زن هستند و همچنین سن و سال و دستان ظریف زن نشان می دهد که او نمی توانسته یک سرباز ساده ی نگهبان باشد ولی برای حفاظت از جان زن زخمی چیزی در این رابطه به شوهرش نگفت، از شب بعد تب بدن رنجور و ضعیف زن ناشناس را فراگرفت و زن کشاورز بمدت 5 شب متوالی تا صبح بر بالین ناشناس نشست تا تبش را کنترل کند، روز ششم بلاخره زن ناشناس چشمانش را گشود! ابتدا کلماتی گفت که زن کشاورز چیزی از آن متوجه نشد! بعد چشمانش را بست و اینبار به زبان اکسیموسی پرسید که من کجا هستم و شما کی هستید؟

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۱/۱۲/۱۳۹۶   ۱۶:۲۸
  • ۰۹:۰۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و نهم
    زن کشاورز گفت تو زخمی شده بودی الان پنج روزه که چشماتو باز نکردی
    کلارا نفس عمیقی کشید و گفت تو نجاتم دادی؟ ممنونم
    زن کشاورز گفت : اسبت تو رو اینجا آورد چه اتفاقی برات افتاده بود خانواده ات کجان حتما نگرانتن
    کلارا لب هایش را جمع کرد هوشیار شده بود و میدانست که در چه خطری قرار دارد نگاهی به زن کشاورز انداخت که لبه تخت نشسته بود و گفت: من کسی رو ندارم
    - چه کسی زخمیت کرده بود؟
    - ما تو جنگیم نفهمیدم از کجا بهم حمله شد من سر پستم بودم
    زن کشاوز لبخندی زد و گفت: استراحت کن . و از اتاق خارج شد کلارا نیم خیز شد تا از غذایی که زن کشاورز برایش گذاشته بود کمی بخورد اما درد امانش را برید دستش را زیر لباسش برد و پهلوی دردناکش را لمس کرد گرمای خون را احساس میکرد خود را در تخت رها کرد هنوز آماده فرار نبود.
    اسپارک و شارلی خیلی نتوانستند در تاریکی حرکت کنند سرمای فضا خارج از تحمل شارلی بود سر یک دوراهی که رسیدند اسپارک ایستاد و نجوا کنان به شارلی گفت: میتونی اینجا منتظر بمونی می خوام برم و لباس مناسب بیارم برات. شارلی در تاریکی دستش را به دیوار کشید تا جایی مناسب برای نشستن پیدا کند وقتی نشست در حالی که دندانهایش به هم میخورد گفت: نه اسپارک نمی خوام تنها بمونم میترسم
    اسپارک دست سردش را بر روی گونه های شارلی گذاشت اشکش را پاک کرد و گفت: قوی باش دلبان برای همین مواقع خوبه بهت قوت قلب میده
    شارلی سنگینی روباهش را در دامانش احساس کرد روباه بالا آمد و دم پرمو و گرمش را روی صورت شارلی کشید
    اسپارک گفت: زود بر می گردم
    اسپارک با سرعت بیشتری حرکت کرد مجبور شد کمی بیشتر از انتظارش بگردد تا بتواند جای مورد نظرش را پیدا کند دیوار راهرو را لمس کرد بافت چوبی دیوار نشان میداد جای درستی قرار دارد. سمور آبی از روی دست اسپارک خزید و گوشش را به دریچه چوبی چسباند سپس به اسپارک گفت: هیچ صدایی نمیاد هیچ کس تو اتاق نیست . اسپارک دوباره گردنبندش را از زیر لباسش بیرون کشید و کلید برنزی کوچکتر از دوکلید دیگر را از گوشه جعبه ظریف برداشت دستش را روی حکاکی های دریچه چوبی کشید تا بتواند سوراخ کلید را پیدا کند دریچه را گشود حالا پشت گنجه اتاق امپراطور بود صدای تقه کوچکی نشان داد زبانه ای آزاد شده است قفسه گنجه را که پر کتاب بود از دوطرف به درون دیوار هل داد چنان صدای قرچ و قوروچی بلند شد که بلافاصله دست از این کار کشید زیر لب فحشی داد و گفت اینجا روغن کاری میخواد چند کتاب را برداشت و زمین گذاشت و رو به دلبانش گفت بجنب توباید بری برو و هر چی به دردمون میخوره بیار سمور روی قفسه پرید و از آن سو در گنجه را هل داد و باز کرد و به درون اتاق خزید اسپارک نیز سعی کرد با پایین گذاشتن کتابهای بیشتر فضای بزرگتری باز کند سمور خیلی زود برگشت و بالا پوش پشمی ای را دست اسپارک داد دوباره رفت و با دو تکه نان برگشت برای بار سوم پتوی کوچکی آورد وقتی برای بار چهارم از قفسه ها روی میز امپراطور پرید صداهایی از بیرون اتاق به گوش رسید. سمور برگشت و خود را به در گنجه کوبید با این کار درب گنجه بسته شد و دلبان نیز غیب شد اسپارک خوشحال از موفقیت به دست آمده بالاپوش پتو و نان ها را برداشت و چند کتاب را سرجایش گذاشت و به صداها گوش سپرد. آکوییلا و چند نفر دیگر وارد اتاق امپراطور شدند دیگر نمیتوانست ریسک کند و درب چوبی گنجه را از سمت خودش ببندد باید صبر میکرد دلبان اما پتوی کوچک را به دندان گرفت و درون راهروهای راه مخفی به سمت شارلی دوید . اسپارک گوش ایستاد.
    آکوییلا با خشم پشت میز اسپروس نشست و گفت زنه کجا فرار کرد؟
    یکی از همراهانش در حالی که شمشیر خون آلودش را به پرده اتاق می کشید گفت: نمیتونن زیاد دور برن نگرانی ما خود امپراطوره
    آکوییلا از جایش بلند شد و رو به او گفت: آخرین بار باشه به اون آدم ترسو و بی عرضه امپراطور میگی
    یکی دیگر از افراد گفت: آکوییلا آروم باش خیلی هیجان زده شدی اون مرد بی عرضه و ترسو سالها امپراطور ما بوده امپراطور خوبی هم بوده امشب قرار نبود کار انقدر بالا بگیره قرار بود اسپروس رو مجبور کنیم ارتش و از جنگ بیرون بکشه همین، تو خیلی تند رفتی
    مرد دیگری که کنار گوینده ایستاده بود بلافاصله خنجرش را کشید و خواست او را بکشد که آکوییلا نعره زد بس کنید مرد خنجرش را پایین آورد
    آکوییلا کمی آرام شده بود از حرکت مرد خوشش آمد ولی نمیخواست کس دیگری کشته شود گفت: همقطارانتونو نکشید ما تو شرایط خوبی نیستیم کسی که سالها امپراطورمون بوده فرار کرده و در تالار بار عام هم باز نمیشه این جوری کشور بدون پادشاه میمونه
    افراد همگی ناامید شدند و گوشه و کنار اتاق روی زمین ولو شدند. یکی دیگر از افراد گفت: آکوییلا تو گفتی نگران جادوی تخت پادشاهی نباشیم فقط یکی از نوادگان هاسکی دار صنوبر میتونه روی اون تخت بشینه و به سیلورپاین حکمرانی کنه
    صنوبر اولین امپراطور سلسله مونته گرو میخواست کاری کند که هیچ کس جز نوادگان خودش هیچ وقت نتواند بر آن سرزمین حکمرانی کند از همسرش مشورت گرفت . صنم زنی بود که روزی با یک گله اسب وحشی وارد الیسیوم شد به دنبال تحقق بخشیدن به پیش بینی ای که پیر دهکده در مورد او کرده بود سرزمینش را ترک کرد و از آن سوی آبها از سرزمینی که کشف نشده بود آمده بود. پیر گفته بود او نیروی خارق العاده ای دارد که فقط در صورتی شکوفا میشود که او با امپراطور سرزمین همیشه پوشیده در برطرف ازدواج کند. آن نیروی خارق العاده قدرت جادویی صنم بود که بعد از ازدواجش با صنوبر و به دنیا آمدن اولین فرزندشان که دارای دلبان هاسکی بود کم کم بروز کرد صنم به کمک همین نیرو تخت پادشاهی صنوبر را جادو کرد از آن پس فقط فرزندان و نوادگان صنوبر دارای دلبان هاسکی می شدند و فقط یه دارنده هاسکی میتوانست بر تخت بنشیند و فرمانروایی کند.
    آکوییلا خندید و هاسکی اش را ظاهر کرد همراهانش همه متعجب شدند و عده ای که نشسته بودند بلند شدند تا هاسکی جوانی را ببینند که رو میز امپراطور ظاهر گشته و انگار خوابیده بود. صدایی از گوشه ای پرسید: چطور ممکن....
    صدای دیگری گفت: واقعا هاسکیه؟
    آکوییلا بلافاصله گفت: داستانش مفصله و الان وقتش نیست ما میخواییم ارتشمون برگرده و صلح دوباره در کشور برقرار بشه تا ما بتونیم با آسودگی تجارت کنیم و زندگی راحتی داشته باشیم مطمئن باشین زن اسپروس هیچ وقت اجازه این کارو نمیده و تنها کسی که میتونه این کار رو بکنه منم به محض این که بتونیم وارد تالار بارعام بشیم و من بتونم روی تخت بنشینم جادوی باستانی اجرا میشه و دستورات من برای همه از جمله ارتش لازم الاجرا میشه. به من اعتماد دارین؟
    افراد جلو آمدند و سوگند خوردند که حامی آکوییلا باقی خواهند ماند
    اسپارک در راهروی مخفی دستش را جلو دهانش گرفته بود چشمانش از تعجب باز شده بود نمیتوانست باور کند که آکوییلا به راز امپراطور پی برده است راز کاستُد که فقط او اسپروس شارلی و جورجان از آن خبر داشتند. آیا جورجان راز کاستُد را فاش کرده و به اسپروس خیانت کرده بود؟ بلند شد و کورمال کورمال به سمت شارلی رفت
    وقتی او را یافت شارلی از کمر درد به خود میپیچید سرما ترس و هیجان برایش بسیار آزاردهنده شده بود. بالا پوش را دورش پیچید و کنارش نشست نمیدانست باید چه کاری انجام دهد دو دلبان مرتب دور شارلی میپیچیدند کمی بعد که درد شارلی آرام شد دوباره زیر بغلش را گرفت و به راه افتادند

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۱۲/۱۳۹۶   ۱۳:۱۲
  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاهم

    بوریس سیدنبرگ در طول این حدودا یکسالی که از جنگ میگذشت به شدت درگیر پیشرفت نیروی دریایی در جنوب غربی و جنوب شرقی بود. با اینکه به دلیل جنگ سنگین، نیروهای کمتری برای ساخت کشتی ها در اختیار داشت اما با برنامه ریزی درست و استفاده از منابع زیادی که بعد از فتح بخش مهمی از سرزمین کولینز ها و همینطور به هم خوردن معاهده استفاده اکسیموس از منابع فلز دزرتلند به صورت انحصاری،   بدست آمده بود کارها را به خوبی پیش برده بود.

    اون نزد رومل گودریان آمده تا آخرین گزارشات را بدهد. البته او طرح های جسورانه ای برای قیچی کردن نروهای اکسیموس در دریا و یا فشار به پایتخت آنها به نیروی دریایی جدید نیز با خود داشت که همگی توسط نیکلاس بوردو رد شده بودند. دلیل آن وضع خوب جبهه ها در زمین و ریسک بالا در دریا بود و میخواست تا این رشد موازی همچنان اتفاق بیفتد تا بعد از فتح قلعه ها، نیروی دریایی قدرتمند دزتلند بتواند در معادلات بین قاره ای هم تاثیر بگذارد.

    سیدنبرگ در آخر جلسه با پادشاه رومل گودریان مطلب نه چندان مهم اما جالبی داشت که میخواست با او در میان بگذارد.

    سیدنبرگ : سرورم، ما علاوه بر کشتی های نظامی، کشتی های ترابری بسیار مطمئنی هم ساخته ایم. تا بتوانیم در جنگ های بلند مدت دریایی شرکت کنیم. اما این باعث شده تا هوش را از سر چند تن از ملوانهای شجاع دزرتلند بپراند. آنها چندین بار از من خواسته اند که اجازه ساخت 5 کشتی نظامی و 2 کشتی ترابری بزرگتر را به آنها بدهم تا با آن به سمت جنوب حرکت کرده و به ماجراجویی بپردازند. بعضی از مردم جنوب باور دارند که قبلا سرزمینی در جنوب قاره ما وجود داشته شامل خشم خدا شده و از دیدها پنهان شده است. ساخت این 5 کشتی حدود یکسال با افرادی که آنها در اختیار دارند طول میکشد اما همه منابع ساخت و آذوقه و مهمات را از بخش کولینزها و مازاد معدن فلزات که تا قرارداد بعدی قابل استفاده نیست برداشت خواهند کرد. میخواستم درین مورد اجازه شما را داشته باشم.

    رومل گودریان قدری فکر کرد و سپس گفت : چنین ملوان های شجاعی آرزوی هر پادشاهی ست. سخت است که آنها را از دست بدهم، اما نیمتوانم آنها را در قفس بیندازم. فقط همین یکبار و به همین یک گروه.

    ...

    روسای خورده قبیله های کولینز بعد از حدود یک ماه مذاکره که در واقع در اسارت به سر میبردند، شروط دزرتلند برای ایجاد منطقه ای مستقل اما زیر نظر امپراطوری را پذیرفتند و نام خورده قبیله هایی که به تاسیسات و مهمات دزرتلند حمله میکردند و محل روسای آنها را در اختیار اروین مونتانا گذاشتند. خیلی زود سِر سالوادور و یارانش برای تسویه آن قبیله ها گسیل شدند و کار ساخت قلعه متوسطی برای ناظران دزرتلند در باقی مانده سرزمین کولینز شروع شد. کولینز ها قبول کردند، برای اینکه مالیات کمتری در سال اول بدهند، در ساخت این قلعه مشارکت کنند.

    ....

    نیروهای ارتش متحد به کارتاگنا رسیدند و محاصره آنجا را شروع کردند. آندریاس به نیکلاس و برنارد هشدار داد، تا زمانی که نیروهای آرتور راهی برای استفاده از جادوگر پیدا میکنند، وجود او را از ذهنشان پاک کنند و همه روشهای جنگی و آرایشات و الزاماتش را با وسواس و احتیاط فراوان رعایت کنند.

    جادوگر قلعه پلیسوس که میتوانست جلب توجه را به حداقل برساند و عملا از دیدها نامرعی شود، دور از ارتش در محلی که جلب توجه نکند مستقر شده بود و تنها به درخواست های آندریاس گوش میداد.

    نیکلاس بوردو چند پیام محرمانه ساختگی از طرف دزتلند به داخل کارتاگنا برای لردهای مختلف ارسال کرد. او سعی داشت فشار ناشی از خیانت را بر ذهن فرماندهان اکسیموس دوچندان کند.

    لئونارد پودین، کشف لیندا را به برنارد گزارش داده بود و قرار بود با تمرکز بیشتری امکان ارسال پیام از کارتاگنا به سمت سانتامارتا را غیرممکن کنند. حتی پیامی برای عقرب سرخ فرستادند تا او روی ایجاد سمی کار کند که اگر در آتش بسوزد به طور وسیعی در هوا پخش شود.

    روزهای ملتهب و سرنوشت ساز در این فضای برفی خواب را حتی از سربازان دزرتلند که در خوشبینانه ترین حالت نیز چنین پیروزی هایی را تصور نمیکردند، گرفته بود.

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز - بی پایان

    طوفانی از غرب- قسمت پنجاه و یکم

    اریک ماندرو وقتی به سمت پالیورا حرکت کرد هنوز نیروهای متحد نتوانسته بودند آنجا را فتح کنند او بعد از فتح پالیورا توانست به بدنه اصلی ارتش برسد ولی رسیدن به نیروهای محافظ فرماندهی و اطمینان از سلامت کیه درو چند روز بیشتر طول کشید پس از آن اریک تصمیم گرفت به سانتامارتا برگردد تایگریس جوان بود و پر جنب و جوش ، به کمک نیاز داشت. اما سختی راه آزاردهنده بود بنابراین دست رد بر پیش کش سخاوتمندانه ولیعهد دزرتلند نزد و با یک کالاسکه مخصوص حمل موادغذایی دزرت لندی که نسبتا راحت هم بود به سمت سانتامارتا حرکت کرد حالا که مجبور نبود پشت اسب بنشیند با فکر بازتر به آینده می اندیشید. محاصره سانتامارتا چقدر دیگر طول می کشید؟

    اسپروس و همراهانش از قلعه خارج شدند و به خانه یکی از نجیب زادگان رفتند هنوز هیچ کس باور نداشت کودتایی اتفاق افتاده و جانشان در خطر است تصورشان این بود که اغتشاشاتی به وقوع پیوسته به زودی خاموش میشود و همه چیز به روال سابق بر میگردد. بنابراین اسپروس نامه ای به فرمانده الیسیوم نوشت و خواست که چندین نیروی محافظ شهر را به شهر کوچک امپراطوری بفرستد. وقتی کار نگارش نامه تمام شد و نامه ارسال شد یکی از نجیب زادگان جلو آمد و گفت: سرورم 20 نفر از نجیب زادگان و50 سرباز در راه نجات جان امپراطور جونشونو از دست دادند جناب مدیکووس الان منتظرند تا به جراحت شما رسیدگی کنند. اسپروس زخمی شده بود و خون از بازویش میچکید

    -        بهش بگین بیاد داخل و بعد همتون از اتاق خارج بشین میخوام با ایشون تنها باشم

    مدیکووس مردی حدودا 40 ساله ، از پزشکان دربار بود و فرد مورد اطمینان اسپروس . وقتی داخل اتاق شد و رنگ پریدگی اسپروس را دید ترسید خونریزی امپراطور بیش از حد طبیعی بود و خون از آستینش قطره قطره میچکید. جلو آمد و روبه روی صندلی امپراطور زانو زد و گفت: اعلاحضرت..

    اسپروس گفت: چه کسانی کشته شده اند؟

    -        دقیق اطلاع نداریم اعلاحضرت رئیس گارد سلطنتی ...

    -        گوش کن مدیکووس ملکه بارداره و چیزی به بدنیا اومدن ولیعهد نمونده تو باید بهش کمک کنی تا به جای امنی برسه من الان نمیتونم بگم درست کردن این وضع چقدر طول میکشه ولی نمیخوام تاوان مشکلات داخلی کشور و با به خطر انداختن جون اونها بدم میفهمی؟( سپس شانه های مدیکووس را گرفت و ادامه داد) میتونی بفهمی چقدر نگرانم ؟

    -        قربان ملکه با اسپارک فرار کردند ما نمیدونیم کجا هستند

    -        من میدونم کجان ولی به هیچ کس اطمینان ندارم جز به تو دارم مسئولیت سنگینی به عهده ات میزارم، سنگین ترین مسئولیت عمرت. نجات جون ملکه و ولیعهد!

    -        بله قربان. شما به من بگین اونها کجان من سریع وسایل موردنیاز و جمع میکنم و دنبالشون میرم

    -        ورودی جنگل پشت قلعه برو اونجا از دروازه ورودی جنگل داخل شو و مستقیم به سمت شرق برو 1000 قدم باید جلو بری تا به یه محوطه تقریبا کم درخت تر برسی اونجا منتظرشون بمون

    مدیکووس درحالی که به باندپیچی دست اسپروس میپرداخت گفت: بله سرورم ( سپس مکثی کرد و گفت) نمیفهمم زخم شما چرا انقدر خونریزی داره

    -        بخاطر شمشیرهای کاستد هست احتمالا . از جادوهای کشف نشده

    مدیکووس به خانه اش رفت تا وسایلش را جمع کند و به دنبال ملکه برود.

    فرانسیس ریتارد سفیر ریورزلند بعد از اینکه توانست خود را از مهلکه برهاند به اقامتگاهش رفت و کیف کوچکی از وسایل مورد نیازش را برداشت . قبل از خروج به اتاق یکی از نزدیکانش درهیئت ریورزلندی رفت . مرد بیچاره بیخبر از همه جا در اتاقش خوابیده بود وقتی فرانسیس در تاریکی دستش را روی دهانش گذاشت پرید .

    -هیسسس منم فرانسیس ریتارد. بلند شو همه افرادتو جمع کن تا قبل از طلوع خورشید باید فرار کنید

    مرد ترسیده با لباس خواب روی تختش نشسته بود و میلرزید: قربان!!!

    -        اگر جونتو دوست داری عجله کن. منم دنبالتون میام ولی قبلش کاری باید انجام بدم

    فرانسیس ریتارد کیفش را به دوش انداخت و از آنجا خارج شد به سمت قلعه رفت وقتی دید تمام ورودی های قلعه توسط شورشیان محافظت میشود به دنبال یافتن راهی برای ورود به قلعه وارد جنگل کاج شد . موقعیت جنگل و قلعه به گونه ای بود که اگر کسی از دروازه اصلی جنگل وارد میشد دیوارهای  قلعه را در سمت راست خود میدید و برای حرکت در امتداد این دیوارهای بلند و نفوذناپذیر باید در همان راستا و درواقع به سمت شرق میرفت . فرانسیس کمی به چپ و راست نگریست و به سمت شرق پیچید زیرا که به دنبال پیدا کردن راهی برای ورود به قلعه بدون خطر دیده شدن توسط شورشیان بود . آنجا هنوز از دسترس شورشیان دور مانده بود ولی هرلحظه ممکن بود توجه آنها را جلب کرده تا به دنبال یافتن ملکه و پادشاه فراری شان به آن سمت بیایند. چیزی که در آن لحظه بیش از هرچیز دیگری ذهن شورشیان را مشغول کرده بود امن نگه داشتن قلعه برای آکوییلا بود تا او بتواند راهی برای ورود به تالار بارعام بیابد. فرانسیس نمیدانست چقدر فرصت دارد و اصلا وخامت اوضاع چقدر است نمیدانست برگه ای که به دنبالش است در آینده ارزشمند خواهد بود یا نه ولی نمیخواست ریسک کند .روز قبل توانسته بود به کمک اسپارک موافقت نامه امپراطور را برای تجارتی بزرگ دریافت کند. انحصار خرید جواهرات سیلورپاین به مدت یک سال و پرداخت مبلغ آن به کمک پارچه های زربافت. اسپروس علاقه ای به این معامله نداشت اما اسپارک او را قانع کرد که این معامله برای هر دو طرف پر سود است . حکم حکومتی مهر شده در اتاق کار اسپروس بود و فرانسیس نمیخواست بدون آن سیلورپاین را ترک کند.

    اسپارک و شارلی به انتهای راهرو زیرزمینی نزدیک شده بودند مسیر سر بالایی بود . اسپارک درحالی که زیر وزن شارلی که به او تکیه داشت خم شده بود گفت: به انتهای راهرو که رسیدیم یه پلکان قدیمی و چوبی هست که باید ازش بالا بریم تا به سطح زمین برسیم شاید بهتر باشه تو همین پایین باشی تا من برم و کمک بیارم، اینجا امن تره

    -        نه میتونم بالا بیام  

    از دالان خارج شدند شارلی نفس عمیقی کشید و هوای تازه سحرگاهی را استشمام کرد ساعتها تنفس هوای گرفته راهروی زیرزمینی گیجش کرده بود .تخت سنگ صافی در همان نزدیکی یافت و روی آن منتظر نشست. اسپارک بالاپوشش را محکمتر دور خود پیچید و به سمت غرب حرکت کرد چند صدمتری که جلو رفت دید سواری از دور به او نزدیک میشود. ابتدا خواست مخفی شود ولی خیلی زود موهای بلند و طلایی رنگ فرانسیس را شناخت. فرانسیس با دیدن اسپارک از اسب پیاده شد و گفت: بانو چه جای سرد و ناامنی رو برای مخفی شدن انتخاب کردید کمکی از دست من بر میآد؟

    - وااای فرانسیس خدایان تورو برای من فرستادند چون خیلی به کمکت احتیاج دارم

    اسپارک فرانسیس را به الیسوم فرستاد تا پیغام مهمی را به شخص معتمد او برساند . با رفتن او اسپارک پیش شارلی برگشت . مدیکووس نیز همان موقع رسید .دردهای شارلی دوباره شروع شده بود.او قلعه را دور زده بود و از سمت دیگری آمده بود سمت شرق جنگل که نورکمتری به آن میتابید و او میتوانست کالاسکه کوچکی را با خود بیاورد بدون اینکه توجه کسی را جلب کند.

    آکوییلا و طرفدارانش هنوز نتوانسته بودند راهی برای ورود به تالار بارعام بیابند آکوییلا میدانست بدون نشستن بر آن تخت شورش به زودی با شکست مواجه خواهد شد او باید میتوانست هرچه سریعتر راهی برای جاری کردن جادوی باستانی بر خودش بیابد. درحالی که تلاشهای مختلف گشودن در ناکام مانده بود در تالار خود به خود باز شد. خدمتکار زخمی و نیمه جان درحالی که به سختی ایستاده بود درب تالار را گشوده بود . خدمتکار افتاد آکوییلا وارد تالار شد بالای سرش رفت زانو زد و گفت: ممنونم، چطور درو باز کردی ؟

    زن گفت: دلبانم این کارو کرد نمیدونم طوری

    و بیهوش شد آکوییلا فریاد زد: بیایید و این خدمتکار شریف رو به پزشک برسونید

    سپس بلند شد و به سمت پله های تخت سنگی و کنده کاری شده به راه افتاد با هرقدم به آرزویش نزدیکتر میشد دلبانش ظاهر گشته و با چند قدم فاصله از او حرکت میکرد تالار در سکوت فرو رفته بود پیروانش پشت او وارد شد و منتظر بودند تا الان لحظه تاریخی را ببینند. آکوییلا پای اولین پله رسید ایستاد تا دلبانش اول بالا برود وقتی دلبان قدم بر اولین پله گذاشت آکوییلا میخواست از خوشی نعره بزند با بالارفتن دلبان به سمت جایگاه اصلی آکوییلا قدرتی را درونش احساس میکرد. دلبان به بالای پله ها رسید و در جایگاهش قرار گرفت بالشتکی از پارچه رزبافت که روی چهار پایه ای با پایه های کنده کاری شده قرار داشت آکوییلا نیز به سمت جایگاهش رفت و روی صندلی زیبای امپراطور نشست گرمایی صندلی را احساس میکرد انگار کسی قبل از او رویش نشسته باشد اما گرما صرفا ناشی از به اجرا در آمدن جادو بود به ناگاه تمام مشعل های روی دیوار روشن شدند و تالار سنگی و سرد را روشنایی بخشیدند تمام شمع های چلچراغ تالار نیز روشن شدند طرفداران آکوییلا هورا کشیدند و به ترتیب پای پله آمدند تا به امپراطور جدید ادای احترام کنند.

    بعد از ورود آکوییلا به تالار بارعام بود که نیروهای درخواستی اسپروس از الیسیوم رسیدند و به دستور اسپروس رفتند تا قصر را از وجود شورشیان پاک کنند. وقتی این نیروها به قلعه رسیدند و در صفوف نظامی ایستادند فرماندهشان سوار بر اسب جلو رفت تا با فرمانده نیروهای محافظ شورشیان صحبت کند فرمانده محافظین سینه را جلو داده و گفت: وقتشه تکلیف خودتو روشن کنی مرد میخوای به امپراطور به حق سیلورپاین وفادار بمونی یا امپراطور مخلوع؟

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۸/۱۲/۱۳۹۶   ۱۲:۴۴
  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و دوم

    فرمانده ناوگان اکسیموس پس از رسیدن به سواحل سیزون فورا خود را به لیو ماسارو فرماندار مستعمرات شرقی اکسیموس رسانید و پیام محرمانه سرجان را به او تسلیم کرد.

    - امپراتوری در وضعیت نامناسبی قرار گرفته پس لیو ماسارو برای حفاظت از سرزمین مادری فورا کلیه نیروهایی که قابل جمع آوری هستند به استثنا نیروهای حافظ امنیت مستعمرات را گردآوری و تحت فرمان شخص خودت به سمت پایتخت حرکت کن، شما می بایست برای تامین مخارج سنگین جنگ کلیه کشتی های بازرگانی دریای آرگون و لارا را که در دید شما قرار می گیرد مورد حمله قرار داده و پس از ضبط تمام دارایی، غرق نمایید.

    بدین ترتیب لیو ماسارو در راس یک ارتش 35.000 نفره شامل 15.000 نفر سواره نظام و 5 هزار نفر نیروی مستعمراتی و 15 هزار نفر از ارتش آرگون به سمت غرب حرکت کرد، او این نیرو را به 4 قسمت تقسیم کرد و وظیقه ی هر یک از این چهار قسمت حمله به هر شناور روی آب بود که پرچم اکسیموس و یا آرگون را حمل نمی نمی کردند...

    بدین ترتیب بیش از یکصد کشتی تجاری مورد حمله قرار گرفته و غرق شدند.

    ...

    در دربار اکسیموس جلسه ی کانسیل پس از وقفه ای با حضور استاد اعظم و کاهنین برجسته کارتاگنا ادامه یافت، کاهنان اسناد و کتاب های زیادی در مورد پلیسوس و جادوی تسخیر با خود آورده بودند.

    استاد اعظم پس از مشورت با کاهنین رو به پادشاه گفت: اعلیحضرت، اینطور که در کتاب آمده است جادوگر پلیسوس می تواند حداکثر انسان ها را از فاصله ی 400 متری تسخیر نماید ولی در فواصل نزدیکتر این عملیات سریعتر است، در تسخیر، تمام کسانی که در شعاع بیست متری حضور داشته باشند تسخیر خواهند شد و شخص تسخیر شده به مدت 3 ساعت در تسخیر باقی مانده و سپس بدون اینکه چیزی به یاد آورد به حالت قبلی بازمی گردد.

    همهمه ی عجیبی تمام سالن را فرا گرفت.

    استاد اعظم ادامه داد: متاسفانه تا امروز چیزی که بتواند درمقابل این جادو مقاومت کند یافت نشده است!

    صدای آه و همهمه ای که ترس و وحشت از آن شنیده می شد سالن را فراگرفت ...

    ...

    دارک اسلو استار بعد از جلسه ی کانسیل به همراه پادشاه و سرجان از تالار بیرون رفته و به سمت کاخ محل اقامت شاه مشغول قدم زدن شدند.

    دارک اسلو استار: ما می توانیم جلوی تسخیر شدگان را بگیریم، کافی است که به همه ی سربازان آگاهی بدهیم که چه چیزی ممکن است در انتظار آنها یا همقطارانشان باشد.

    سرجان: این کار به این معنی خواهد بود که سربازان در ترس فرو رفته و با هر بهانه ای به روی هم شمشیر بکشند! این هرج و مرج زودتر از حمله ی مهاجمین ما را نابود خواهد کرد. 400 متر حتی از برد کمانداران ما نیز خارج است ولی ما می توانیم با ایزوله کردن نگهبانان درهای قلعه، در صورت تسخیر شدن آنها را در بند کنیم.

    شاه: نه! اینطور با این موضوع برخورد نکنید، مشکل ما فقط درهای ورودی نیست، در تمام جنگ سربازان و فرماندهان ما در خطر تسخیر قراردارند و زمان محاصره ممکن است به درازا بکشد، ما تا چه زمانی می توانیم برای هر نگهبان نگهبان دیگری قرار دهیم؟ این روش به ما کمکی نخواهد کرد.

    چیزی که ذهن مرا مشغول ساخته اینست که چرا از این جادو بر علیه پاپایان استفاده نکردند با اینکه دفاع آن قلعه تلفات زیادی به محاصره کنندگان وارد کرد، چرا در محاصره ی سانتامارتا از این جادو استفاده نمی کنند؟

    دارک اسلو استار: پدر! یعنی می خواهی بگویی که گودریان فقط یک جادوگر دارد که به تازگی در خدمت او قرار گرفته؟!؟

    شاه: بله! این می تواند یک احتمال جدی باشد.

    سرجان و دارک اسلو استار نگاهشان به یکدیگر دوخته شد.

    ...

    پلین پس از مشورت با امپراتور و سرجان و البته با اصرار زیاد موفق شد اجازه پیدا کند که عملیات شبیخون به کاروان های تدارکاتی ارتش دزرتلند را با کمک سواره نظام سبک به اجرا گذارد.

    پس به همراه جافری تصمیم گرفت که از امتیاز اشراف روی کوره راه ها و عوارض طبیعی مرکز امپراتوری اکسیموس استفاده کرده و سواره نظام سبک را که برای همین کار آموزش دیده بود به خدمت بگیرد.

     دزرتلند برای پشتیبانی از ارتش که به مرکز اکسیموس رسیده بود ناچار بود که کاروان های تدارکات را از درومانی وارد خاک اکسیموس کرده و پس از گذر از کنار محاصره کنندگان قلعه ی سانتا مارتا به سمت قلعه ی کوچک و اشغال شده ی پندو حرکت کرده و به نزدیکی کارتاگنا برسد، این مسیر که از میان قلمرو اکسیموس می گذشت بسیار سریعتر از راهی بود که دزرتلند کاروان را از داخل خاک خودش یعنی صحرای ساهارا و معادن کویو راهی کند چون ساهارا یک صحرای خشن و بدون راه هموار شده بود و گاری ها برای عبور از شنزار با مشکلات عدیده ای روبرو بودند.

    پلین و جافری تصمیم گرفتند برای شروع عملیات، حداکثر فاصله را با ارتش اصلی دزرتلند و سیلورپاین ایجاد کرده و با استفاده از کوره راه های خلوت خود را به نزدیکی قلعه ی پندو رسانده و بدور از چشم نگهبانان این قلعه ی اشغال شده به انتظار اولین کاروان تدارکاتی دزرتلند بنشینند، به دلیل مشکلات جدی در تامین غذای سواره نظام سبک و اسب ها، فقط هزار نفر از این نیرو برای شبیخون اول انتخاب شده و راهی مناطق اطراف پندو شدند.

    در تمام مدت عملیات غذای نیروها فقط گندم برشته شده بود و آنها از هر نوع افروختن آتش چه در شب و چه در روز منع شده بودند، برافراشتن چادر برای استراحت و مقابله با سرمای زمستان ممنوع بود و سربازان دستور داشتند که تا جایی که ممکن است بخصوص در شب با صدای بلند صحبت نکنند.

    پلین در یکی از شب های زمستان روی تخته سنگی نشسته بود و به نوری که از قلعه ی کوچک پندو دیده می شد می نگریست، به آرامی به جافری که در کنارش نشسته بود گفت:

    جافری به نظرت ما در این جنگ مغلوب می شویم؟

    جافری: نه ما هرگز مغلوب نمی شویم

    پلین: مزخرف نگو جافری! ما همین حالا هم مغلوب شدیم! نصف کشور از دست رفته و حالا هم با جادوی پلیسوس روبرو هستیم! لازم نیست در این موقعیت از جایگاه اشرافیت به من پاسخ بدی! هر چیزی که دلت می گذرد به من بگو...

    جافری: من از کودکی در دربار بزرگ شده ام، بیشتر از اینکه خانواده و پدرم را ببینم، امپراتور را دیده ام، تا امروز من حتی یک حرکت نسنجیده و اشتباه از امپراتور ندیده ام! چطور با داشتن چنین امپراتوری ما مغلوب می شویم؟ حتما برای جادوگران پلیسوس هم راهی پیدا خواهد کرد.

    پلین: واقعا تو یک احمق هستی! پدر با تصمیم اشتباه پایان را به کشتن داد! برادرم نزدیک بود در سیاهچال بپوسد! واقعا تو اینها رو نمی بینی؟

    جافری: هر کسی به جای پایان به دزرتلند رفته بود کشته می شد ، مهم نبود که تو باشی یا شاهزاده پایان! ولی این اتفاق باعث شد که پرنده ی دانا دوباره ارتباطش را با خاندان سلطنتی برقرار کند، باعث شد که توطعه ی تایرل ها کشف شود، باعث شد که دارک اسلو به دربار برگردد.

    پلین: پس تو واقعا فکر می کنی که ما پیروز می شویم؟

    جافری: بله

    پلین: و چطور پیروز می شویم؟

    جافری: ما ارتش های دزرتلند و سیلورپاین را شکست می دهیم و سرزمین هایشان را تا تخت پادشاهیشان فتح خواهیم کرد، من شکی ندارم.

    پلین: پس ما در خوشبینانه ترین حالت سالها در جنگ خواهیم بود و سربازان ما در جبهه ها کشته می شوند در حالی که زن و فرزندانشان در ترس و گرسنگی می میرند! ما به دزرتلند لشکر خواهیم کشید و به تلافی این روزها، مردم آنها را آواره می کنیم و دارایی آنها را غارت خواهیم کرد .

    جافری: دقیقا! آنها دشمن ما هستند و ما همه ی این تحقیرها و خون ها را جبران خواهیم کرد و به آنها خواهیم فهماند که نتیجه تجاوز به اکسیموس چه می تواند باشد!

    پلین: و کودکان آنها در حسرت انتقام خون پدرانشان بزرگ خواهند شد و روزی دوباره بر علیه ما خواهند شورید و این حماقت تا ابد ادامه خواهد داشت...

    جافری: پلین! آیا دیوانه شده ای؟ خون مردم اکسیموس زیر چکمه ی سربازان دزرتلند لگدکوب شده، فرزندان اکسیموس بی پدر شده اند و تو بجای فکر انتقام در حال دلسوزی برای بچه هایی هستی که در کشور دشمن در امنیت و در خانه های گرم خود خوابیده اند؟ نگرانی که پدرانشان را روزی از دست بدهند! 

    پلین: من از جنگ و خونریزی خسته شده ام جافری! من از کشته شدن افرادی که دوستشان دارم خسته شده ام، می خواهم زندگی کنم، می خواهم بچه داشته باشم! ولی تو احمقی و هیچ وقت متوجه این چیزها نمی شوی!

    جافری: پلین برای همه ی اینها اول باید کشور داشته باشی، پس تا آنروز به چیز دیگری فکر نکن!

    ...

    زن کشاورز از حضور یک گربه ی عجیب و سمج متعجب بود! از روزی که سرباز زخمی سرو کله اش پیدا شده بود این گربه هم ظاهر شده بود، گربه ای که نسبت به آب و غذایی که برایش می گذاشت بی تفاوت بود! تا بحال همچین چیزی ندیده بود.

    زن کشاورز رو به زن غریبه: این گربه ی شماست؟

    کلارا که دستپاچه شده بود فورا بر خودش مسلط شد و گفت: آه بله! اون گربه تنها دوستی هست که برام مونده، بقیه همه در جنگ کشته شدن!

    زن کشاورز در حالی که صدایش را پایینتر می آورد گفت: لازم نیست که برای من نقش بازی کنی، من می دانم که تو سرباز اکسیموس نیستی، اون لباس ها مخصوص سربازان مرد بود و برای تو خیلی بزرگ بود، در ضمن آن انگشتان ظریف نشان می دهد که هیچ وقت کار سختی انجام نداده ای، برای من مهم نیست که تو کی هستی ولی از دروغ شنیدن بیزار هستم، در ضمن من آن لباس های سربازی را سوزانده ام، امیدوارم که صاحب واقعیش را نکشته باشی!

    کلارا در حالی که از هوش زن روستایی تعجب کرده بود فقط سرش را به علامت تایید تکان داد.

    زن روستایی: اسمت چیست؟ من پانی هستم، من و شوهرم یاک کشاورزیم و اصلا دنبال دردسر نمی گردیم ولی سنت قدیمی خانوادگی به ما آموخته که از انسانی که به ما پناه آورده نگهبانی کنیم، تا روزی که اینجا هستی و خودت دردسر تازه ای درست نکرده ای در امان خواهی بود، برای ما مهم نیست که تو کی هستی و تا به امروز چه کرده ای.

    کلارا سرش را دوباره به علامت تایید تکان داد و به آرامی گفت: من کلارا هستم ولی ترجیح می دهم که فعلا مرا آرتا صدا کنی.

    پانی: خوب آرتا تو یک فامیل قدیمی جنوبی هستی که بعد از آواره شدن در جنگ به فامیلت پناه آورده ای، اشکالی ندارد ولی بهتر است که از پس کارهای روزانه ی یک زن کشاورز برایی چون ما ثروتمند نیستیم.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۷/۱۲/۱۳۹۶   ۲۱:۵۵
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان