خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
63.5K

خاطرات روز خواستگاری

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    بیاین خاطرات روز خواستگاری بگیم چه تلخ چه شیرین(کلا روز خواستگاری چی گذشت بهتون)
  • leftPublish
  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    Nanayi joon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    یه خاطره از یک دوست:
    وقتی رفته بودن با همدیگه بحرفن دوستم از استرس کلی خندش گرفته بود ، شوشوی بدجنسش هم لجش گرفت بعد از حرف زدن گفت میشه چایی بیارید، دوستمم چایی آورد و بعدش شوشوش جلو که رسیدم پا گذاشت روی چادر دوستم و دوست بیچارمم تعادلش بهم ریخت و افتاد روی زمین و همه بهش خندیدین
  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    بهارک
    یک ستاره ⋆|455 |1240 پست
    روز خواستگاری خواهرم رفتم میوه تعارف کنم مامانم گفت اول به بزرگترا بده در صورتی که مامانم منظورش این بود اول به بزرگتر مجلس بده بعد به ترتیب برو جلو منم هی زیگزاکی تعارف میکردم میگشتم تو مجلس ببینم کی از همه بزرگتره بعد بزرگتره بعدی بابامم هی میگفت فلانیرو یادت رفت تعارف کنی منم مصمم به کاره خودم ادامه میدادم بعد که همه رفتن بهم گفتن اخه این چه جور پذیرایی بود.هنوز تا هنوزه بهش که فکر میکنم خجالت میکشمممممم.ههههههههه
  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    هههههههههههه
    یه روز باید سر فرصت بیام براتون تعریف کنم .... الان وقت ندارم متاسفانه
  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    چه تاپیک جالبی . منم می تونم از شماها تجربه کسب کنم
  • leftPublish
  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    ستاره
    یک ستاره ⋆|314 |1473 پست
    خاطره مربوط به دوستم میشه و خاطره اول:
    شب بله برون خانواده داماد یه جعبه شیرینی تر آورده بودن که دوستم تا اومد جعبه رو ببره آشپزخونه از دستش افتاد و شیرینی ها نابود شدددددددد
    فکر کنید بعد اینکه به توافق رسیدن مادرشوهرش بهش گفته خوب عروس گلم پاشو برو شیرینی بله برونو بیار دهنمونو شیرین کنیم، دیگه قیافه دوستم در لحظه ای که اون شیرینی های لهیده رو توی سینی آورده بود و جلوی همه گرفت تجسم کنید
    خاطره بعد:
    وز عقدشون خوشحال و خندان از اینکه دیگه از دست نیروی انتظامی راحت شدن و می تونن آزادانه با هم بچرخین و دست تو دست هم داشتن می رفتن که یه ماشین نیروی انتظامی از جلوشون رد شده. همسرش گفته اگه راست میگین حالا بیایین گیر بدین، ماشینه هم نامردی نکرده و دور زده اومده جلوشون که چه نسبتی باهم دارید اونا هم گفتین زن و شوهر
    طرف گفت مدرکی دارید؟ گفتن نه و عقدنامه خونه است طرف هم گفته سوار بشید بریم در خونتون انقدر دوستم و شوهرش ذوق کردن که طرف می خواد برسونشون در خونه، که طرف شکش میبره و گفته کی عقد کردید؟ گفتن امروز صبح که پلیسه گفت تابلوئه و پیادشون کرده و اینا هم ضضضضضضضضضضضضضضضضضضایع اومدن خونه...
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    سنا
    دو ستاره ⋆⋆|652 |2369 پست
    چقدر دوست داشتم خاطراتی که نوشته بووووووووووووووووووووووودید
    بعضیاشون خیلی جالب و خنده دار بودن
  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    Nanayi joon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    خیلی باحال بووووووووووووووووووووووود، مردم از خنده
  • ۲۳:۰۸   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    saba biology
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|6343 |4258 پست

    نانای جون راست میگه، خیلیییییی خاطرات باحالییییی بودن
    بهار خیلیییی کارت بامزه بوده!! منم تجربشو داشتم! البته واسه پذیراییی عید!!!


  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    خاله آقای همسری عزیز و گرامی دوست خیلی قدیمی مامانم بود.ما با هم همسایه بودیم .
    .من با خواهر یوسف دوست بودم اما خودش رو اصلا ندیده بودم...قرار شد برای آشنایی به خونه دوست مامانم بریم و اون و مامانش هم بیان اونجا . میخواستیم اگه جور نشد تو در و همسایه نپیچه ..
    .مامانم عجـــــــــــــب چرچیلی بودا ..خداییش

    قرار بود ساعت 5 بیان...من از ساعت 3.5 شروع کردم به آماده شدن و آرایش کردن..5 شد 5.5 نیومدن...6...نیومدن....6.5نیومدن
    داشتم دق میکردم ..حیف اون همه کرمی که رو هم رو هم زده بودم تا وقتی منو دید بگه : تو زن رویاهامی عزیــــــزم
    اما مگه میومد ....
    ههههه من جلو آینه دوباره رژ میزدم مامانم میگفت : میگن مادر رو ببین دختر رو بگیر بده من اون رژ رو ...

    استدلال مامی جونم رو قربون
    خلاصه رقابتی بود بین من و مامانم

    ساعت7 خاله اش اومد و گفت الان یوسف اومده نگو ماشینش خراب شده بود

    خودمونیم خیالم راحت شد ..اون همه کرم و رژ و... حروم کرده بودم ..اون همه دیالوگ حفظ کرده بودم ..میخواستم بترکونم
    و کم نیارم ...
    اما از شوخی گذشته میترسیدم ..یه جورایی رو نمیشد
    به خاله اش گفتم : منم بیام

    گفت : نه ، تو بیای چیکار من دیدمش بسه

    خلاصه راه افتادیم رفتیم داماد ببینیم
    اومدم برم تو خونه خاله اش هول شدم میخاستم یوسف رو زودی ببینم پام به لبه فرش گیر کرد نزدیک بود با مغز بخورم زمین....فقط خود یوسف دید چه ملقی زدم و لبخند زد....داشتم از حرص میمردم .کلی به خودم بد و بیراه گفتم که حالا میمردی چشم چرونی نمیکردی ....
    مامانم و مامانش و خاله اش گفتند ما میریم بیرون شما حرف بزنین
    مامانم از هولش اومد از اتاق بره بیرون از رو پای من رد شد..وای پام له شد ..خنده ام گرفته بود ..مونده بودم چیکار کنم ..اگه میخندیدم میترسیدم پیش خودش بگه یا این دختره چل شده یا اینکه ذوق مرگ شوهر کردنه

    به زور جلوی خودم رو گرفتم اما چه فایده ..تموم دیالوگهام یادم رفت ..انگار مغزم رو شستشو داده بودن ..هیچی یادم نمیومد
    همش سوتی میدادم ..یکی دو بار هم دیدم وقتی سوتی دادم سرش رو انداخت پایین و لبهاش رو گاز میگرفت تا جلوی خنده اش رو بگیره
    هنوزم یوسف بعضی اوقات میگه یادته چه چیزایی گفتی....من شیفته اون کلامت شدم....
    منم مطمئنم ..اون سخنان من همچون تیری در قلبش فرو رفته بوده و او را مجذوب اینجانب نموده بوده است...

    بعدا یوسف میگفت سر سوتی دوم و سومت دلم برات سوخت چون هول شده بودی رنگت هم پریده بود

    ولی از شوخی گذشته من از صداقتش خیلی خوشم اومد
    ما مرداد 82 ازدواج کردیم ..... وای مرداد میشه ده سال ..........
  • leftPublish
  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۲/۵/۱
    avatar
    سنا
    دو ستاره ⋆⋆|652 |2369 پست
    وای الهه چ خاطره جالبی بود/ نه یکی نه دوتا چقققققققققققققققققققققققققققققققدر سوتی دادی عزیزم
    مگه چند سالته که 10 ساله ازدواج کردی خوشگلم؟
  • ۱۰:۱۹   ۱۳۹۲/۵/۱
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    سنا من متولد اسفند 58 هستم ...به نسبت الان زود ازدواج کردم..23 سالم بود نامزد کردیم

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۲/۵/۱
    avatar
    Nanayi joon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخی عزیزم، خوشبخت بشی
  • ۱۸:۴۲   ۱۳۹۲/۵/۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    الهه خاطرت عالی بود  
    خیلی با مزه بود.
    پس یکی از همین روزا که نزدیکه، سالگرد ازدواجت مبارکـــــــــــــــــــــ 
    باید یه هنرنمایی خفن واسه سالگرد بکنی و واسه ما هم عکسش رو بذاریا   
  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۲/۵/۶
    avatar
    Nanayi joon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    ریتا جونم مشتاقانه منتظررررررررررررررررررررررریم
  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۲/۵/۶
    avatar
    مروارید
    یک ستاره ⋆|399 |1307 پست
    من هم منتظرم که ریتا جون بیاد و در مورد خاطراتش مطلب بزاره، مرسی از بقیه بابته خاطراتتون
  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۲/۷/۲۹
    avatar
    مهرسا مهرسا
    کاربر فعال|324 |534 پست
    مرسی الهه عالی بود
  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۲/۷/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    ریتا پس کی میای خاطره ات رو بگی؟؟؟
  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۲/۷/۳۰
    avatar
    ببوری
    دو ستاره ⋆⋆|701
    واقعا جالب بود کلا
    ولی هی میگین دوستم همسایمون خب از خودتون بگین
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان