خانه
294K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    داستانی بسیار زیبا و خواندنی!🎈

    با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...

     

    سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:

    هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد

    تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

    مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

    با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!

    در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!

    پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

    از طعم قهوه تان لذت ببرید

                                                                                                                                                                                                                                                          

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    #عجایب هفتگانه

    معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد. با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…

    در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم.

    معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می‌انگاریم.

                                                                                                                                                                                                                                                                  

  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    ماجرای ایرانی‌ای که کارمند آمریکایی را مات کرد! 🤔

    همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.

    وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره.

    کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.

    کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

    خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.

    کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟

    ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم؟

       

  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    داستان آموزنده درخشش کاذب ! 🍒

    یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .

    تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست . یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود .

    از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت " دره " نرویم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟

    نکته اخلاقی : هر شکست لااقل این فایده را دارد ، که انسان یکی از راه هایی که به شکست منتهی می شود را می شناسد .

       

  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    داستان عشق و دیوانگی 

    @dastan90 🎄

    دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.

    دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.

    و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    زندگی_معکوس

    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ، ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﻗﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ، ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺗﻠﺴﮑﻮﭖ ﻫﺎ ﺗﺎ

    ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﻧﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﻧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮎ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻨﺪ !!

    ﺣﻮﺍﺱ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﺮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ.

    ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﮔﺎﻣﯽ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺶ ﻧﺮﻭﯾﻢ .

    ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﮑﻮﺱ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ !

    ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ، ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭﻭﻥ ﮐﻦ، ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺩﺭﻭﻥ ﮔﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ.

    ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﻓﺘﺢ ﻗﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺑﯽ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ، ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮﺍﯼ

    ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ، ﻭ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺵ .

    ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﻋﻘﺐ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺗﻮ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ.

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    زیبای راز زندگی کجاست ؟ 

     در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید

    فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند

    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن ، فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده ، سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده ولی خداوند فرمود ….

    اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد

    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده

    زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید

    داستان کوتاه و زیبای راز زندگی کجاست ؟

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    داستان عاشقانه زیبا

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.

    انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

    زن جوان: یواشتر برو من می ترسم

    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!

    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم

    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری

    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی

    مرد جوان: مرا محکم بگیر

    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

    روز بعد روزنامه ها نوشتند

    برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

    و این است عشق واقعی. عشقی زیبا.

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    ماجرای_سه_پرتقال 

    شعبده بازی وسط بازار مکاره ایستاد و سه پرتقال از جیب بیرون کشید و شروع کرد به اجرای تردستی با آن ها.

    مردم شگفت زده از نرمی و ظرافت حرکات او، گِردَش حلقه زدند.

    مردی که نزدیک نویسنده ایستاده بود گفت: “این چیزی است که زندگی کم و بیش به آن شبیه است.

    ما همواره دو پرتقال در دو دست داریم و پرتقالی دیگر در هوا.

    اما آن پرتقالی که در هوا است تمام قضیه را متفاوت می کند.

    با مهارت و تردستی پرتاب می شود، اما مسیر خودش را طی می کند.

    “ما نیز، مانند این تردست، رویایی را در جهان رها می کنیم، اما همیشه بر آن تسلط نداریم.

    در چنین وقت هایی، باید بدانی که چطور خود را به دست خدا بسپاری و بخواهی که رویا در زمان مناسب مسیرش را به درستی طی کند و وقتی کامل شد، دوباره به دستانت برگردد.”

    مکتوب – پائولو کوئیلو

  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    دنیا 🌍

    پدری داشت روزنامه میخوند، پسرش گفت: بابا بیا بازی! پدرکه حوصله ی بازی نداشت یک تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود تیکه تیکه کرد و گفت فرض کن پازله درستش کن!

    چند دقیقه بعد پسر درستش کرد. پدر با تعجب پرسید: تو که نقشه دنیارو بلدنیستی چطور درستش کردی؟ پسر گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم دنیا خودش درست شد!

     آدمای دنیا درست بشن دنیا درست میشه.

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    باغ خدا، دست خدا، چوب خدا 

    مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.

     

    آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    کوله_پشتی

    همه ما انسانها از بدو تولد یک کوله پشتی روی پشتمون داریم.

    بعضی از ما سنگ هایی که در طول جاده زندگی به سمتمون پرتاب ميشه را برمیداریم و داخل کوله پشتیمون میندازیم به امید روزی که  همون سنگ و به سمت کسی که به سمتمون پرتاب کرده و ما را زخمی کرده پرتاب کنیم و انتقام بگیریم؛ غافل از اینکه فقط داریم بارمون و سنگین میکنیم و روزی فرا میرسه که از بس سنگین شدیم توان راه رفتن نخواهیم داشت.

    عقل و منطق سالم حکم میکنه کوله پشتی وجودمون و خالی کنیم و سبکبال راه بریم و لذت ببریم از زندگی که تکرار شدنی نیست.

    بخشایش الزاما به معنای شروع ارتباط دوباره یا.. نیست بلکه به معنای رها کردن خود از آن بار سنگین است. بخشایش لطف به دیگران نیست، لطف به خود ماست.

  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    یک پایان خوش 

    - راستی! می‌دانستی چقدر خوشحالم که داری از پیش من می‌روی؟

    مرد بی آن که به حرف او توجه کند، دوباره سرگرم کارش شد.

    - تو آن قدر بی رحم و بی تفاوتی که حتی نمی‌توانی به من نگاه کنی. می‌توانی؟

    مرد باز هم سکوت کرد. اما در نگاهش، می‌شد حرص و شیطنت را با هم دید.

    زن به ناگاه متوجه عکسی درون قاب شد. به آن خیره شد. قاب عکس روی تخت افتاده بود. جلوتر رفت و آن را برداشت. مرد نگاهش را، به سمت زن برگرداند. همسرش را دید که داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد. همان طور که به قاب عکس خیره شده بود، اشک در چشمانش حلقه زده بود. قاب عکس را که سپیدی لباس عروسی اش از گوشه آن نمایان بود، محکم به صورتش گرفته بود. برای لحظه ای به مرد خیره شد. اما انگار تصمیمش را گرفت. می‌خواست به اتاق نشیمن برود. راهش را به سمت در کج کرد.

    - با تو هستم! قاب عکس را بگذار سرجایش! اصلا آن را به من بده!

  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    در لوس آنجلس آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!

    روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

    روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

    روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه منظره‌ای روبروشد؟ فکرکنید.

    چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می‌زدند که پس این مردک چرا مغازه‌اش را باز نمی‌کند !

  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    پیاز_تا_چغندر

    میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود

    همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:برای پادشاه چغندر ببر!

    اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.

    از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»

    پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!

    شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.

  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    بخشش

    مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.

     او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد. 

    تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.

     همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. 

    روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. 

    او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.

     رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: 

    این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست،  تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟ 

    ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. 

    اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید. 

    بخشش مال همچون هرس کردن درخت است پول با بخشش زیادتر و زیادتر میشود. 

    دارایی شما حساب بانکیتان نیست. دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمیآورید.

  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    تفاوت_واقعیت_و_حقیقت

    روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت 

    من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.

    عارف گفت شايد اقوام باشند.

    گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت:کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.

    مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.

    بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بياييد..

    عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟

    حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...

    چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.

    اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت...

    همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...

    بیایید ديگران را قضاوت نكنيم..

  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    اسب_بعدی  🐎🐎🐎

    مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.

    روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند.

    شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می‌بری؟

    سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد.

    شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.

    همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد.

  • ۱۰:۱۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    روش_غلط

    مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر می‌برد تا آنها را بفروشد. در مسیر به رودخانه ای رسیدند.

    هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد و درون آب افتاد.

    الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود.

     

    روز بعد مرد و الاغ بار دیگر راهی شهر شدند و به همان رود رسیدند.

    الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.

    مرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت:اینطوری نمی‌شود. باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.

    فردای آنروز مرد مقدار زیادی پشم بار الاغ کرد.

    هنگام گذشتن از رودخانه الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند.

    نتیجه: 

    بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمی‌شویم و با استراتژی‌ها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میرویم.

    روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود، معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد!

  • ۱۰:۱۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    شعله_عشق

    هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم.

    اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همان‌طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم.

    در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم؛ شمع می‌تواند هرنوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان