خانه
293K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۰:۱۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    بخشش

    يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده  از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت :

    امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.

    سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند.

    ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.

    کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:

    " امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد. "

    بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي.

    وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي.

    دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را با خود ببرد. 

    ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپار.

  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    بادکنک_من 🎈🎈

    سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.

    سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»

  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    نیم_دینار

    روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»

    بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»

    آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»

    سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»

    بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»

    شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»

    بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»

    بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه

  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    کفش_پاره_و_جیب_خالی

    کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت. مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگی!»

    مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: «غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگی خشنود.»

    به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.

  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    زندگی 🎈

    قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...

    بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

    پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود...

    این است حکایت دنیا

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    اکنون_باش

    یه طرح تتو پیدا کرده بودم

    حدود 2 ماه میگشتم دنبال کسی که بتونه اونو به بهترین شکل روی شونه سمت راستم بزنه

    ولی من 2 ماه پیش اون طرحو شاخ میدونستم

    الان یه طرح معمولیه برام و میدونم بعدا دلمو میزنه.

    دیروز که داشتم از بيرون برمیگشتم

    یه کفش دیدم که واقعا دلمو برد

    ولی باید 2 هفته پولامو جمع کنم تا بتونم بخرمش

    و میدونم بعد این 2 هفته شاید دگ مث الان نخوامش.

    یادمه 13 سالم بود 

    1 سال و نیم بکوب درس خوندم تا معدلم بالا شه

    تا بابام اون لپ تاپ دلی که قول داده بود رو واسم بخره

    روزی که کارناممو گرفتم

    رفتم خونه... توی اتاق... دیدم همون لپ تاپ

    همونی که 1 سال و نیم پیش میخواستم روی میز بود

    ولی دگ اون چیزی نبود که الان میخواستم

    من قبلا به اون احتیاج داشتم

    الان 3 ساله داره توی اتاقم خاک میخوره

    مطمئن نیستم اصلا کار کنه.

    اگه الان میخوامت...از همین الان کنارم باش

    چون فردا شاید اون کسی نباشی که میخوام

    هرچقدرم که بخوامت

    اگه زمانی که باید باشی... نباشی

    همون بهتر که هیچوقت نباشی.

  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    ازماست_که_برماست


    درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: «خبر داری که چیزی آمده که ما را می‌بُرد و از پایمان می‌اندازد؟»

    درخت پیر گفت: «برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟»

    درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته‌ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: «سرش آهن و تنه‌اش چوب است.»

    درخت پیر آهی کشید و گفت: «از ماست که بر ماست.»

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۹۴   ۱۰:۱۷
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    سنجش_عملکرد

    پسر کوچکی وارد مغازه شد.

    جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

    مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

    پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

    زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

    پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.»

    زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

    پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. دراین صورت امروزشمازیباترین چمن را درکل شهرخواهید داشت»

    مجددا زن پاسخش منفی بود.

     پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت، گوشی راگذاشت.

    مغازه دار که به صحبت های اوگوش داده بود، گفت: «پسر از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطراینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به توبدهم.»

    پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کارمی کند ! »

    خوب است ما هم گهگاهی عملکرد خود را بسنجیم.

  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    دوستان_در_روز_سختی_شناخته_می‌شوند 

    موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی»  کلاغ، سنگ‌پشت و آهویی دوست شده‌بود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش می‌گذراند. روزی زاغ و موش و سنگ‌پشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آن‌ها برای آهو نگران شدند. موش و سنگ‌پشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگ‌پشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چاره‌ای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با این‌همه چالاکی، چگونه در دام افتاده‌ایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه می‌توان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگ‌پشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به این‌جا برای من دردآورتر از این دامی‌است که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی می‌رود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگ‌پشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند و زندگانی‌ای که در نبود دوستان سپری شود چه مزه‌ای دارد؟» سنگ‌پشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.

    آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگ‌پشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشه‌ی چاره‌ای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره‌ آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آن‌گونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ می‌خواهد تو را بخورد. بی‌گمان او توبره‌ای را که سنگ‌پشت در آن است رها کرده و به سوی تو می‌آید. در آن هنگام تو لنگ‌لنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگ‌پشت می‌پردازم.

    آن‌ها این نیرنگ را به‌کار بستند و توانستند که سنگ‌پشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگ‌پشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #شتر_در_دام_حيله_زاغ_و_گرگ_و_شغال

        آورده اند كه در بيشه اي سبز و خرم، كلاغ و گرگ و شغالي در خدمت شيري مهربان، اما ساده دل زندگي مي كردند. از قضا روزي شتر بازرگاني براي يافتن چراگاه به اطراف آن بيشه آمد و در حين قدم زدن به سلطان آن جا يعني شير برخورد و به ناچار تعظيم و تكريم بسيار كرد. شير با او احوال پرسي كرد و پرسيد: آيا قصد رفتن داري يا مي خواهي در اين جا منزل كني!؟ شتر جواب داد: هرچه سلطان گويد همان مي كنم. شير گفت: اگر ميل ماندن داشته باشي در هم نشيني با من هم از مال دنيا بي نياز مي شوي و هم در سايه حمايت من از خطرات احتمالي ايمن مي باشي. شتر خوشحال شد و در آن بيشه ماند. مدتي بر همين منوال گذشت. از قضا روزي شير در جستجوي شكار با فيل مستي روبه رو شد و ميان آنها جنگي سخت درگرفت و برخلاف هميشه، شير آن بار مجروح و نالان به لانه برگشت. زخم هاي شير طوري بود كه روزهاي بسيار توان راه رفتن و شكار كردن نداشت و كلاغ و گرگ و شغال بي غذا مانده بودند! شير كه اثر بي غذايي و ضعف شديد را در چهره آنها مي ديد، بلاخره طاقت نياورد و به آنها گفت: برويد سر و گوشي بجنبانيد و به من خبر دهيد؛ آيا صيدي در اين نزديكي ها مي بينيد تا من آن را شكار كنم و نياز شما را برآورده سازم؟ بعد از اين صحبت شير، كلاغ و گرگ و شغال به گوشه اي رفته و در مشورت با يكديگر گفتند: بودن شتر ميان ما چه فايده اي دارد؟ نه ما با او انس و الفتي داريم و نه وجودش مايه آسايش و راحتي پادشاه است. بايد شير را مجبور كنيم تا او را بكشد تا هم خودش سير شود و هم خرده غذايي به ما برسد. شغال گفت: اين كار شدني نيست، زيرا او به شتر امان داده است. مراقب باشيد! كه هر كس پادشاه را به بي وفايي تشويق كند و گناه شكستن عهد را در دل او سبك گرداند ياران و دوستانش را در گرداب بلا انداخته است و آفت مرگ و نيستي را به جان خود خريده است! كلاغ گفت

    براي آن امان چاره اي مي توان انديشيد تا شير را از عهده عمل به آن بيرون آورد. شما اينجا بمانيد تا من برگردم. كلاغ نزد شير بازگشت. شير پرسيد: چيزي به دست آورديد؟ كلاغ پاسخ داد: چشم هيچ كداممان از گرسنگي نوري ندارد، اما چاره ديگري هست كه اگر پادشاه با آن موافقت كند همه مان در نعمت فراوان مي افتيم. شير گفت: بگو كلاغ ادامه داد: شتر ميان ما غريب و بيگانه است و بودن او ميان ما به هيچ كداممان فايده اي نمي رساند. شير خشمگين شد و گفت: اين صحبت از وفا و مردانگي دور است و با بزرگواري و مهرباني مناسبتي ندارد. من به شتر امان داده ام. به چه دليلي جفا و خيانت را واجب بدانم؟ كلاغ گفت: من اين چيزها را نمي دانم، اما حكما گفته اند: يك نفر فداي خانواده و خانواده فداي قبيله و قبيله فداي شهر و اهل شهر فداي ذات و وجود پادشاه، اگر خطري در ميان باشد. براي زير قول زدن راهي وجود دارد تا ننگ پشيماني و سرشكستگي نصيب پادشاه نشود درحالي كه وجود پادشاه از رنج و ترس هلاك شدن بيمناك است. شير سرش را پايين انداخت. كلاغ برگشت و به دوستانش گفت: شير كمي ناراحتي و سركشي كرد، اما بلاخره راضي شد. الان وقت آن است كه پيش شتر برويم و داستان رنجي كه به شير رسيده است را تازه گردانيم و بگوييم ما تا حال در زير سايه بزرگواري و جبروت شير روزگار خوشي را گذرانده ايم. اكنون كه شير در رنج و مضيقه افتاده است اگر جان خود را فداي راحتي او نكنيم كفران نعمت كرده ايم. 

    خوب است كه همگي پيش شير برويم و سپاسگزار خوبي هايش باشيم و بگوييم كاري از ما برنمي آيد، مگر اين كه جانمان را فداي تو كنيم؟ آن وقت هر يك از ما بگويد: من امروز غذاي پادشاه خواهم شد و ديگران پيشنهاد او را با عذر و بهانه اي رد كنند. با اين كار هم ابراز دوستي كرده ايم و هم حق خود را ادا كرده ايم و هم زياني نديده ايم! پس همگي پيش شتر رفتند و نقشه خودرا عملي كردند و شتر بيچاره را در تنگنا قرار دادند و خلاصه پيش شير رفتند. كلاغ آغاز سخن كرد و گفت: آسايش ما وابسته به آسايش و راحتي پادشاه است حالا كه ضرورتي پيش آمده تقاضا دارم امروز پادشاه از گوشت من رفع گرسنگي كند. ديگران گفتند: چه فايده از خوردن تو! گوشت تو چه كسي را سير مي كند!؟ پس شغال هم با همان حيله شروع به صحبت كرد، به او جواب دادند كه؛ گوشت تو بوي نا مي دهد و مضر است و شايستگي غذاي پادشاه شدن ندارد. به دنبال او گرگ هم به همين صورت سخن گفت و در جواب او هم گفتند: گوشت تو حناق و خفگي مي آورد و جانشين زهر هلاهل است و شايستگي غذاي پادشاه شدن را نداري. اين بار شتر زبان باز كرد و از روي مهرباني مانند آنها سخن گفت، اما بر خلاف تصورش همه آنها باهم موافق شدند و گفتند: راست مي گويي! چه مهربان و صادقي! و يك باره بر سرش ريختند و او را پاره پاره كردند. اين داستان به ما مي گويد: مكر و حيله افراد مغرض اگر باهم يكي شوند بي تأثير نيست و قطعاً در قوي ترين اراده ها نفوذ مي كند، پس رهايي از اين حيله هوشياري بسيار مي خواهد.

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #داستان_درونت_را _بنگر

    @dastan90

    گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود...

    یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .

    گدا به طور اتوماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :

    بده در راه خدا...

    غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟

    آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ 

    گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .

    غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟

    گدا جواب داد: نه !!

    برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد...

    غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟

    نگاهی به داخل صندوق بینداز...

    گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند...

    ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد 

    که صندوقش پر از جواهر است .

    من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .

    نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست " درون خویش "

    صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم..!

    گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند،

    همان ثروتی که شادمانی از هستی ست،

    همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد.

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #درس_زندگی

    در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

    همه گفتند: بله، پر شده.

    استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

    همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!

    استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

    دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!

    استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!

    بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.

    استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.

    در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.

     ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : "ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ.

    ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : "ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" 

    گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،

    گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،

    اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،

    گر تو بازیچه این دست نگردی مردی.

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #گرگ_و_گوسفند 

    روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.

    گوسفند گفت: سلام عليكم.

    گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.

    گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.

    گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.

    دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.

    گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

    برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #موهبت_های_الهی

    شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد:« من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی! در تمام صدف های نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود!»

    نکته: بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها نهفته اند، این ما هستیم که موهبت هایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم!

     

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز می‌گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمده‌ام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.

    وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
    اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده‌ام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً می‌خواهی بدهی‌ات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.

    چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بی‌توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بوده‌ام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر می‌خواهی بدهی‌ات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.”

    همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر می‌کرد به شوهرش گفت: ”دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه.
  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #آرامش_در_مهربانی_است.

    در روستاهای جنوب هندوستان، ضرب المثل ساده ای رایج است:” اگر دو آدم خوب در جاده ی باریکی از کنار هم بگذرند، در آنجا سه راه بوجود خواهد آمد. اما اگر تنها یک نفر از آنها خوب باشد، دو راه و اگر هر دوی آنها بد باشند، فقط یک راه وجود خواهد داشت.” شاید این مطلب احتیاج به قدری توضیح داشته باشد. اگر هر دوی آنها خوب باشند، هر کدام به دیگری راه می دهد تا عبور کند، یعنی در واقع دو راه دیگر بوجود می آید و وسط راه را باز می گذارند، پس در آنجا سه راه بوجود می آید و آنها لبخند زنان از کنار یکدیگر می گذرند. اگر یک نفر آنها خوب و دیگری بد باشد، آنکه خوب است از راه خارج می شود تا راه را برای عبور آدم  بد باز بگذارد. بنا براین دو راه ایجاد می شود. ولی وقتی هر دو نفر بد باشند، آنها رو به روی هم قرار می گیرند و یکدیگر را هول می دهند و ” آهای برو کنار”، ” نه! نه! تو برو کنار” و بدین سان، فقط یک راه وجود دارد. اگر آرامش می خواهید، پس خودتان را فراموش کنید. اول منافع دیگری را در نظر بگیرید؛ به طور مثال، با گفتن عبارت” چه کاری از من ساخته است؟ چگونه می توانم راحتی شما را فراهم کنم؟” بخشش هماهنگی می آورد، دوست بدارید و ببخشید. اول تامین آسایش و امنیت دیگری را در نظر داشته باشید. با این دو نوع نگرش، تمام دنیا برای ساکنانش یک زیستگاه عالی و مناسب می شود.

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #سطل_خالی

    دو سطل يکديگر را در ته چاهي ملاقات ميکنند. يکي از انها بسيار عبوس و پژمرده دل بود به همين خاطر سطل دوم براي ابراز همدردي از او پرسيد ببينم چته چرا ناراحتي؟

    سطل عبوس و دلگير پاسخ ميدهد انقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشيدند که ديگر خسته شده ام. مي دوني پر بودن برايم مهم نيست هميشه خالي به اينجا برميگردم.

    سطل دومي خنده اش ميگيرد و خنده کنان ميگويد تو چرا اينطور فکر ميکني؟ من هميشه خالي اينجا مي ايم و پر برميگردم. اگر تو هم مثل من فکر ميکردي ميتوانستي شادتر زندگي کني!

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را. و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.

    جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کردشایدپرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.

    روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

    قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.

    سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

    جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

    خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

    جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    #سر_و_گوش_آب_دادن

    عبارت بالا اصطلاحی است که در میان طبقات از وضیع و شریف رایج و معمول است و هر گاه که پای تجسس و تحصیل اطلاع از امری پیش آید آن را به کار می برند.

    در قرون و اعصار قدیمه که سلاح گرم هنوز به میدان نیامده با سلاح های سرد از قبیل شمشیر و کمان و گرز و نیزه و جز اینها مبارزه می کردند و مدافعان اگر خود را ضعیفتر از مهاجمان می دیدند در دژها و قلاع مستحکم جای می گرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پایداری می کردند.

    برای تامین آب مشروب قلعه غالبا از قنات استفاده می کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابی می شد.

    با این توصیف اجمالی که از کیفیت و چگونگی ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانشان سربازان مهاجم را کاملا می دیدند و از کم و کیف اعمال آنها آگاه بودند زیرا در بلندی و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالی که سربازان مهاجم جز دیوارهای بلند چیزی را نمی دیدند و از حرکات و سکنات محصورین به کلی بی خبر بوده اند.

    گاهی که کار بر مهاجمان سخت و دشوار می شد و هیچ گونه راه علاجی برای تسخیر قلعه متصور نبود فرمانده قوای مهاجم یک یا چند نفر از افراد چابک و تیزهوش را از درون چاه تاریک قنات به داخل قلعه می فرستاد و به آنان دستورات کافی می داد که در مظهر قنات در درون قلعه سر و گوش آب بدهند یعنی سرو گوششان را هم هر به چند دقیقه در درون آب قنات فرو برند و بدین وسیله خود را از معرض دید محصورین محفوظ دارند تا هوا کاملا تاریک شود و آن گاه داخل قلعه شده به جاسوسی و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و میزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند .

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان