خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت دهم




    وای خدا کمکم کن ... این نمی گه قلبم از کار میفته ؟ تو رو خدا صدام نکن ... نکن ...
    اهی کشید و گفت :
    - اره خب , من از همون اول خاطرتو می خوام ... از همون بچگیات که موهای طلایییت تو افتاب مث خورشید می درخشید
    نمی تونستم هیچی بگم فقط دیگه نفس نمی کشیدم ... دیگه نمی لرزیدم ... سرجام خشک شده بودم ...
    دستام شل شده بود ... گوشی داشت از دستم میفتاد
    - الوو حداقل چیزی بگو بفهمم هستی و با دیوار حرف نمی زنم ...
    - ب بله
    - حنا جوابمو ندادی ... تو مهر تایید می زنی روحرفای عمه ؟
    دیگه وقتش بود بگم ... بسه دیگه اگه اونم دوسم داره چرا نگم ؟ زبون باز کردم :
    - درسته
    - می تونیم بیشتر به هم امیدوار باشیم ؟
    - نمی خوام کسی چیزی بدونه
    - ای  به چشم , تو جون بخواه
    ترس و دلهره ازم دور شد و به جاش یه لبخند گَل و گشاد رو لبام جا خوش کرد ...
    - خب پس من برم ... مامانم الان میاد تو
    - باشه برو , فرار کن خانم خجالتی ... فردا زنگ می زنم
    - باشه خداحافظ
    - حنـا ؟
    وای خدای من تو بش بگو ... این چرا اینجوری کشیده صدام می زنه ؟ ... قلبم می لرزه ...
    می خواستم بگم جون حنا ... حنا فدات بشه ولی روم نشد و به یه بله قناعت کردم

    - بله ؟
    - مواظب خودت باش
    - تو هم همینطور ... خداحافظ
    - خداحافظ
    همین که گوشیو گذاشتم , تو جام می پریدم ... دستمو به دهنم گرفته بودم جیغ نزنم ... دستام سرد سرد
    بود ... تو قلبم انگاری زلزله اومده بود ...
    پریدم اتاقم ... کف زمین نشستم و گهگاهی میخندیدم و حرفاشو برا خودم تکرار می کردم ...
    خب منم خاطرتو می خوام ... از همون اول از همون بچگی ... از همون موقع که موهات مثل افتاب می درخشید ....
    بعد نیم ساعت خل و چل بازی رفتم دست صورتمو شستم و رفتم اشپزخونه غذامو بخورم
    از خوشحالی نمی دونستم زهر می خورم یا غذا ... تو دلم هلهله ای بود بیا و ببین ...


    -وای حنا جون من راست میگی ؟
    - اره به خدا سمیه .. گفت که اونم منو دوس داره
    - خیلی برات خوشحالم
    - ممنون
    دل تو دلم نبود زود مدرسه تموم بشه برم خونه ... محمد گفته بود زنگ می زنه ...
    بالاخره مدرسه هم تموم شد ... تو راه انقد تند تند می رفتم چند باری نزدیک با سر میخ زمین شم
    وقتی ندا درو باز کرد , رفتم تو خونه ... مامان تو اشپزخونه نشسته بود و داشت سبزی پاک می کرد
    بهش سلام کردم و رفتم اتاقم لباسمو عوض کنم
    وای خدا حالا چیکار کنم ؟ ... فکر اینجاشو نکرده بودم ... محمد زنگ بزنه جلو مامان چطوری حرف
    بزنم ؟

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت یازدهم

  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت یازدهم




    لباسامو با یه دست شلوار و تیشرت عوض کردم و رفتم اشپزخونه پیش مامان
    تلفن زنگ خورد ... می دونستم محمده
    - من می رم مامان
    با پای ترسون و لرزون رفتم سمت تلفن و برش داشتم
    - الو
    - سلام خانمی ... چطوری ؟
    وای خدا از لفظ خانومی دلم به قیری ویری افتاد
    - سلام اقا محمد
    - کسی پیشته ؟
    بله , مامان بابام خوبن
    صدای خندش اومد و گفت :
    - من حال عشقمو پرسیدم !
    خنده کردم و گفتم :
    - ممنون
    - خب گوشیو بده مامانت ... مشکوک میشه ها
    مامان بیا اقا محمده
    - خب خداحافظ
    خداحافظ , مواظب خودت باش
    گوشیو دادم دست مامان و خودم رفتم تو اتاق
    از خنده ش دلم اب شده بود ... فدای خنده هاشم بشم من


    روزها سپری می شد و محمد هر روز زنگ می زد ... بعضی وقتا نگار و ندا رو مجبور می کردم مامانو به یه بهونه ببرن بیرون ... بعضی وقتام پیش مامان سالم علیک می کردیم ... خیلی به هم وابسته شده بودیم ... عشق باخون و دلمون عجین شده بود ...
    همین سلام علیکم واسمون کافی بود و از همیشه از خدا متشکر بودم که عشقشو بهم داده ...
    وقت امتحانات پایان ترم بود و دومین امتحانمون ریاضی بود ... بابا اینا زود خوابیدن ولی من داشتم واسه امتحان درس می خوندم ... تو هال بودم اخه بخاطر نگار و ندا نمی شد برقا رو تو اتاق روشن کرد ؛ واسه همین تو هال درس می خوندم ...
    نزدیک دوازده بود که تلفن زنگ خورد ... خیلی ترسیدم ... رفتم و گوشیو برداشتم و
    - الو
    - سلام خانمم
    - سلام محمد ... چیزی شده ؟
    - نه , نگران نباش ... با دوستام اومدیم شیراز اونا رفتن مسافرخونه ؛ من نرفتم ...
    - خب بیا اینجا
    - تو این بارون که ماشین پیدا نمی شه
    صدای در اتاق بابا اومد
    - کیه دخترم ؟
    - محمد اقاس ... بابا میگه تو شیرازه
    - گوشیو بده من
    گوشیو دادم دست بابا و خودم برگشتم رو کتاب
    - سلام عمو جون

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۵/۱۳۹۶   ۱۸:۰۹
  • ۱۸:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت دوازدهم

  • ۱۸:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت دوازدهم




    - نه , خوب کردی نرفتی ... ادرسو بده خودم میام دنبالت ... نگو بچه ... عه .....
    نمی شندیدم محمد چی میگه ... بابا خداحافظی کرد و لباس پوشید و قبل رفتن گفت :
    - تو هم برو تو اتاقت بخواب دیروقته
    - چشم
    رفتم اتاقم ولی هی داشتم می رفتم دم پنجره و برمی گشتم سرجام ... اصلا امتحان یادم رفته بود ... امتحان کیلو چند ... محمدم می اومد اینجا ...
    بالاخره بعد چهل و پنج دیقه صدای کلید توی در اومد ...
    لای پرده رو یکم کنار زدم
    دیدمش ...
    محمدمو دیدم ...
    چقد دلم براش تنگ شده بود ... اشکام سرازیر شد ... وقتی وارد هال شدن , برگشتم تو جام و خودمو زدم به خواب
    صداشون می اومد
    - سلام زن عمو
    - سلام پسرم , خوش اومدی
    - شرمنده نصفه شبی زابراتون کردم
    - این چه حرفیه ... خونه خودته , الان واست جا می ندازم
    کمد تو اتاق ما بود
    پتو رو کشیدم رو سرم و مامانم تشک و و پتو و بالش برداشت و رفت بیرون
    نفهمیدم کی خوابم برد ... صبح با صدای زنگ ساعت کنارم ازخواب بیدار شدم ...
    همونجور خواب الود لباسامو پوشیدم ولی مقنعمو سر نکردم چون هنوز صورتمو نشسته
    بودم ...
    رفتم دست صورتمو شستم و و مقنعمو سر کردم و اومدم بیرون ...
    محمد تو هال بود و پتو رو روسر خودش کشیده بود و خوابیده بود
    دلم واسش تنگ شده بود ... دلم می خواست قبل رفتنم ببینمش
    رفتم نزدیکش , خواستم پتو رو کنار بزنم
    تکون خورد ترسیدم ... زود رفتم اشپزخونه
    از تو یخچال لقمه هایی که مامان واسم گرفته بود رو برداشتم و رفتم مدرسه
    تومدرسه مث مرغ سرکنده بودم ... سمیه رو هم کلافه کرده بودم ... می ترسیدم تا من برگردم خونه , رفته باشه
    وقتی مدرسه تموم شد , زود و تند تند رفتم خونه و هی پشت سر هم زنگ خونه رو می زدم
    ندا درو برام باز کرد و رفتم حیاط ... وقتی کفشاشو جلو ورودی دیدم یه نفس راحت کشیدم و رفتم تو ...
    - سلام , من اومدم
    - سلام دخترم ... فهمیدم تویی , فقط تو اینجوری پشت سرهم در می زنی
    سرمو چرخوندم محمدو ببینم ولی پیداش نبود ... می خواستم از مامان بپرسم ولی نمی دونستم چه جوری
    - پسر عمو کفشاش هست , خودش نیست ؟

  • leftPublish
  • ۱۸:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سیزدهم

  • ۱۸:۱۴   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سیزدهم




    نگار نذاشت مامان جوابمو بده ... با دست اشاره کرد برم اتاق ...
    - بیا بابا رفته دست به اب , بیا دم پنجره میاد بیرون می بینیش
    مستراحمون تو حیاط بود
    یکم منتظر موندم که اومد بیرون ... وقتی منو جلو پنجره دید , سرشو تکون و با دست اشاره کرد پنجره رو باز کنم
    نگاهی به ورودی انداخت و اومد جلو
    - سلام
    - سلام
    نگاهی به نگار و ندا کرد که کنارم ایستاده بودن ... بهشون گفت :
    - شماها راحتین ؟
    ندا که سربه زیر بود , کنار رفت ولی نگار زبون درازتر از اون بود که کوتاه بیاد ...
    - اره , ما راحتیم ... شما ناراحتی ؟
    محمد صدای خنده ش اومد که زود با دست دهنشو چسپید
    - برو کنار دیگه
    - باشه می رم ولی به خاطر حنا ... فکر نکن ازت حساب می برما
    - باشه خانم کوچولوی شجاع , برو
    نگار کنار رفت و بش گفتم :
    - چکار به بچه داری ؟
    - خب راحت نیستم , می ترسم برن به مامانت بگن
    - نه , نمی گن ... نترس ...
    - خب خوبی ؟ فک می کردم دیشب منتظرم می مونی ولی خوابیده بودی
    - نه , بیدار بودم وقتی اومدی ... دیدمت , تو متوجه من نشدی ... صبحم خواب بودی ... چرا اومدی ؟
    - پسرا اینجا کار داشتن منم گفتم بیام ببینمت ... دلم واست تنگ شده بود
    صدای مامان اومد ... نگار زود پرید بیرون
    - برو الان مامان متوجه میشه
    می خواستم پنجره رو ببندم
    - حنـا
    - جوونم ؟
    - خیلی دوستت دارم
    چشمامو بستم ... از ته دل این جمله رو تو وجودم نگه داشتم
    - منم خیلی دوستت دارم
    حس می کردم الانه که اشکام بیاد پایین ... زود پنجره رو بستم
    سر سفره هر بار که سرمو بلند می کردم نگاه محمد غافلگیرم می کرد ... بخه اطر بابا روم نمی شد منم نگاش کنم ... می ترسیدم متوجه بشه ...
    محمد برگشت یزد و منم امتحانامو به خوبی پاس کرده بودم ...
    محمد طبق معمول هر روز زنگ می زد ... عشقمون اونقد قوی بود که هر بار شاکر خدا بودم که محمدو بهم داده ... خودمو فقط مال محمد می دونستم ... بی اون نفسم می گرفت ... اگه یه روز ازش بی خبر می شدم , دنیا رو سرم آوار می شد ... دو سالی بود به همین روال باهم بودیم و من سوم راهنمایی بودم .....

  • ۱۸:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهاردهم

  • ۱۸:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهاردهم




    دوباره عید اومد و سفر ما هم شروع شده بود ... وقتی رفتیم شهرستان , هر روز و هر روز محمدو می دیدم ... خیلی خوشحال بودیم ... لیلا و سحر متوجه شده بودن , محمدم واسشون گفته بود و اونا خیلی بهمون کمک می کردن که زود زود همدیگه رو ببینم
    یه روز زن عمو دعوتمون کرد خونه شون ... عصر بود و تو حیاط داشتیم وسطی بازی می کردیم که محمد ناخواسته توپو تو سینه م زد ... اونقد دردم اومد ناخوداگاه گفتم :
    - ای بمیری ... این چه کاری بود ؟
    در جا زبونمو گاز گرفتم ... من چطور دلم اومد این حرفو بزنم ؟ مگه من بی محمد زنده هم می مونم که الان اینو بش گفتم ؟
    رفتار زن عمو خیلی خوب بود که حالا این حرفمم اضافه شد ! هی راه می رفت می گفت :
    - دختر باید سنگین باشه
    دختر باید باوقار باشه
    دختر نباید با پسرا حرف بزنه
    دختر باید …
    دختر نباید …
    حس می کردم خیلی ازم متنفره
    بعد شام بابا گفت که امشبو اینجا می خوابیم و فردا راهی می شیم ... انقد خوشحال بودم که تو
    پوست خودم نمی گنجیدم ... هر ثانیه زیر یه سقف نفس کشیدن با محمد واسم واسم بهشت بود ...

    طوری بهش وابسته شده بودم که می گفتم خدا چه جوری برگردم شیراز و بدون اون دووم بیارم ؟
    شب با خنده و دلخوشی خوابم برد ... زخم زبونای زن عمو نمی تونستن از شادیم کم کنن ...
    صبح وقتی بیدار شدیم , عمو گفت : ناهارو بمونین و بعد برین
    خدا خدا می کردم بابا قبول کنه
    خدا صدامو شنید ... بابا قبول کرد
    بعد ناهار بابا دیگه عزم رفتن کرد و گفت :برید لباساتونو بردارین که دیگه راهی بشیم
    رفتم اتاق که ساکمو بردارم , دیدم محمد نماز می خونه ؛ منتظرش موندم تا تموم بشه و ازش خداحافظی کنم ...
    وقتی نمازش تموم شد , برگشت و منو دید تعجب کرد
    - داریم می ریم , اومدم ازت خداحافظی کنم ...

    بغض گلومو گرفته بود ... داشتم خفه می شدم ...

    با صداش سر جام وایسادم
    - صب کن کارت دارم
    اومد نزدیک . گفت :
    - حنا منتظرم می مونی دیگه ؟
    - ینی چی منتظرت می مونم ؟
    - می ترسم تو رو ازم بگیرن ... حنا من بی تو نمی تونم ... تو رو خدا ازدواج نکن , تحت هیچ شرایطی ...
    - چی میگی محمد ؟ من بی تو می میرم , من فقط مال توام ... ینی چی این حرفا ؟
    - حنا طول می کشه مامانمو راضی کنم , واسه همین می ترسم
    - چرا زن عمو از من متنفره ؟
    - ازت متنفر نیس ولی دختر داییمو زیر سر داره واسم
    وای خدای من ... چی می شنیدم ؟ قلبم تیر کشید ... نفسم قطع شد ... من بی اون می مردم ...
    - محمد من بی تو می میرم ... الانم که دارم برمی گردم , دارم از الان دیونه می شم ...
    دیگه نتونستم اشکامو کنترل کنم ...........

  • ۱۸:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پانزدهم

  • leftPublish
  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پانزدهم




    - گریه نکن حنای من ... اصل منم که زیر بار نمی رم ... فک می کنی من بی تو طاقت میارم ؟ گریه نکن که طاقت دیدن اشکاتو ندارم ...
    دست خودم نبود , مثل سیل روون شده بود و جلوشو نمی تونستم بگیرم ... وقتی به این فکر می کردم یکی دیگه به غیر از من صاحب این چشا میشه , صاحب این عشق میشه , دیوونه می شدم
    - محمد
    - جون محمد
    با همین حرفش قلبم اتیشش شعله ور تر شد
    خدا کمکم کن
    - تو رو خدا ... من بی تو می میرم ...
    - منم بی تو می میرم ... فقط ازت می خوام منتظرم بمونی
    فک می کنی بی تو بودن واسه من آسونه ؟ نه , آسون نیس ولی باید مادرمو راضی کنم ...
    - من تا اخر دنیا منتظرت می مونم ... اگه هم زن عمو تو رو ازم بگیره , هیچ وقت نمی بخشمش ...
    دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم بیرون ... درو بستم ... داشتم اشکامو پاک می کردم که زن عمو جلوم مث جن ظاهر شد ...
    گفت :
    - اونجا چیکار میکردی ؟
    م … ن ... من ر ... رفته بودم لباسامو
    صدای محمد حرفمو قطع کرد ... از درهای پشتی استفاده کرده بود و اومده بیرون ...
    - ا دارین میرین دختر عمو ؟
    خوشحال از کار محمد , گفتم :
    بله با اجازتون ...
    باهم رفتیم جلوی در و ازشون خداحافظی کردیم ... تو دلم اشوب شده بود ,  مغزم داشت می ترکید ... فکر کردن به اینکه یه روزی یکی دیگه دست محمدو تو دستش بگیره , دیوونم کرده بود
    دوست داشتم گریه کنم با صدای بلند
    جیغ بزنم از ته دلم ... با تموم وجودم و از خدا محمدمو می خواستم ...
    می دونستم یه لحظه بی محمد نفس کشیدن حراممه
    چشامو بستم و سرمو کردم طرف پنجره و به اشکام اجازه دادم ببارن
    خدا کمکم کن
    خدا قلبم داره اتیش می گیره
    خدا عشقمو ازم نگیر
    باخودم فک می کردم روز عروسی محمد من چیکار کنم ؟ ینی اصلا زنده می مونم ؟
    ینی من ببینم محمد داره با یکی دیگه وارد حجله می شه ؟
    نه خدا , خدا کار من نیس
    نذاری اون روزو ببینم خدا
    نذار ببینم که کسی دیگه صاحب اغوش محمد میشه
    دلم پر بود از غصه
    گلوم پره بغض
    چشام پره اشک
    فقط از خدا تمنا می کردم و در دل می نالیدم ...

  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شانزدهم

  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شانزدهم




    وقتی رسیدیدم , دیگه شب شده بود ... یه راست رفتم اتاقم خوابیدم ...
    مدرسه باز شده بود و هر روز زنگ زدن دو دقیقه ای محمد ...
    این زنگ زدنا دلمو خوش می کرد که محمد منو میخواد و کس دیگه ای رو قبول نمی کنه ...
    هربار که بهش می گفتم , می گفت : هیچ وقت حرف از نرسیدنمون به هم رو نگو ...

    حرفاش باعث می شد امیدوار باشم
    بابا خونه رو فروخته بود به اقا جواد و خونه ای خودمون خریده بودیم , هنوز ساختش تموم نشده بود و سه ماهی طول می کشید ...
    از اونور هم اقا جواد ویلون و سیلون تو خیابونا بودن بیچاره
    ناعلاج بابا بهشون گفت که بیان طبقه بالا خودمون که یه اتاق خالی بود ...
    یه دختر داشتن به اسم رها ... خیلی دختر خوبی بود ... با هم صمیمی شده بودیم و مثل خواهر با هم زندگی می کردیم ... مثل یه خانواده نه دو تا همخونه ...


    اوایل زمستون بود ... با رها تو اتاقم نشسته بودیم ... هر دو درس می خوندیم
    صدای زنگ در اومد
    چند دقیقه بعد صدای محمدو شنیدم ... اولش باور نکردم گفتم حتما توهم زدم ... محمد اینجا چیکار می کنه ؟
    ولی وقتی مامانم داشت حرف می زد و باهاش احوالپرسی می کرد , پریدم بیرون
    محمد از در ورودی اومد تو ... نزدیک بود قلبم وایسه ... از هیجان یادم رفت سلام بکنم و با لبخند گشاد رو به روش ایستاده بودم و اونم با یه لبخند ملیح نگام می کرد ...
    ولی اون زودتر به خودش اومد
    - سلام دختر
    انگاری داشتن قلقلکم می دادن ... دلم قیری ویری م یرفت و خنده م می گرفت ... به روز لپامو دادم داخل دهنم و گفتم :
    - ممنون ... شما خوبین ؟ خوش اومدین ...
    رها از پشت یکی زد توپ هلوم
    - درختت اینه ؟
    - هـــــا ؟
    - زهر مار , می گم یارت اینه ؟
    به محمد نگاهی انداختم و با همون لبخند گل گشاد , گفتم : آره
    رها با محمد هم سلام احوالپرسی کرد و برگشت تو اتاق
    رفتم سه تا چایی اوردم و پیش مامان و محمد خواستم بشینم که مامان گفت :
    - تو مگه درس نداشتی ؟
    - چرا
    - خب برو اتاقت درستو بخون دیگه
    از مامان دلگیر شدم ... چرا اذیتم می کرد اخه ؟
    - چشم
    رقتم اتاق و درو محکم به هم کوبیدم
    ولی دلمو تو هال پیش محمد جا گذاشته بودم
    چند دقیقه تو اتاق موندم و هی به رها می گفتم : ول کن بابا درسو  ... من چطوری برم بیرون ؟
    - خب من برمی گردم بالا و تو هم یگو که درسمون تموم شده
    - باشه
    باهم رفتیم بیرون ولی محمد بلند شده بود و داشت از مامان خداحافظی می کرد ...
    رها رفت بالا و رو به محمد گفتم :

  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفدهم

  • ۱۸:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفدهم




    - دارین می رین ؟
    - اره دیگه , مزاحم نشم ... شما هم جا ندارین و خوب نیس اینجا بمونم
    با مامان بدرقش کردیم و برگشتم اتاقم ... خیلی از مامان ناراحت بودم نذاشت یه ثانیه هم ببینمش و از دلتنگیش دربیام ... نزدیک نه ماه بود ندیده بودمش ...
    شب با فکر و خیال همیشگی خوابم برد
    وقتی از مدرسه برگشتم , نگار گفت که مامان با خاله زهرا رفتن بازار واسه خرید ...
    لباسامو عوض کردم رفتم اشپزخونه اب بخورم که تلفن زنگ خورد ...
    برداشتم
    - الو
    - سلام خانمم
    با خشحالی وصف نشدنی گفتم :
    - سلام محمدم
    - کسی نیس اینحوری حرف می زنی ؟
    - نه ... مامان با خاله زهرا رفته بیرون
    - باشه , پس می تونیم حرف بزنیم
    - اره دیگه ... چی شده که اومدی اینجا ؟
    - به خاطر تو اومدم ... دلم واست یه ذره شده بود ...
    باز بغض گلومو گرفت ... نتونستم هیچی بگم
    - حنـــــا
    - جووونم
    - میشه یه دقیقه بیام و برم ؟ دارم برمی گردم یزد , می خوام ببینمت ...
    خیلی دوست داشتم ببینمش ولی از ترس مامانم نمی دونستم چیکار کنم ... دلم سرکش تر از عقلم بود ... دلم واسش پر می زد ... مگه می شه می گفتم نیاد ؟
    - باشه بیا و زود برو
    - دو دقیقه دیگه اونجام
    - چقد زود !
    - اخع از تلفن عمومی سر کوچه تون دارم زنگ می زنم ... الان می رسم ...
    - باشه باشه
    زود رفتم اتاقم یه دامن فیروزه ای با یه بولیز صورتی پوشیدم و یه شال صورتی چرکم سرم کردم
    هی با خودم فکر می کردم اگه مامان اومد و محمدو دید چی بش بگم ؟
    میگم با بابا کار داشت اومده بود
    نه , نه نمی شه ... نمی گه اون وقت با بابات کار داشت چرا اومده اینجا ؟
    می گم خب با تو کار داشت
    نه , نه نمی شه ... نمی گه پسرم چکارم داشتی ؟
    اها محمد گفت برمی گرده ؛ میگم اومده بود خداحافظی کنه
    اره , اینه ... خودشه
    از تو کمدم زیر لباسا همون روان نویسی ک واسش خیلی وقت پیش خریده بودم رو با یه عکس سه در چهار که کادو کرده بودم رو برداشتم و زیر شالم قایم کردم ...
    صدای زنگ در بلند شد و رفتم درو باز کردم ..........

  • ۱۸:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هجدهم

  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هجدهم




    جلو ورودی منتظر بودم ... قلبم داشت تو حلقم می زد ... هم می ترسیدم مامان سر برسه و بفهمه , هم هیجان دیدن محمد داشت از پا درم میاورد ...
    ولی همین که دیدمش , کل ترس و دلهره جاشو به ارامش داد ...
    وای خدا تا الان لب مرز سکته بودم , الان اروم اروم شده بودم
    - سلام خانمی
    - سلام ... خوش اومدی
    نتونستم تعارف کنم بیاد تو ... دستشو جلو اورد و گفت :
    - دارم برمی گردم ... اینا رو واست اوردم
    تو دستش یه پاکت بود
    منم پاکت کادوپیچی شده رو بهش دادم و و پاکت اونو گرفتم و ازش تشکر کردم
    - خب من دیگه برم , خواستم قبل رفتن صورت ماهتو تو ذهنم حک کنم
    با حرفش بغض کردم ... بازم فکر شوم اومد تو مغزم ... فکر نرسیدن بهش ...
    خدا هیچ وقت نذار طعم جداییشو بچشم
    - الان مامانت سر می رسه , گاومون می زاد
    یه قطره اشک سرکش اومد و افتاد رو گونه م ...  بغضم سرباز زد ...
    - محمد
    - جون محمد
    خیلی دوستت دارم , خیلی
    - الهی فدات بشم , منم دوستت دارم ... گریه نکن تو رو خدا ... نمی خوام با گریه راهی شم ... حنا واسم
    سخته زجر کشیدنت ... دیوونه می شم چشای خوشگلت بارونی بشن ... یه دفعه دیدی زدم به سیم اخر و اومدم خونتون تلپ شدما ...
    انقد با نمک این حرفو زد , بی اختیار لبخند زدم
    - بخند قربون خنده هات برم ... برای خندوندنت دنی ارو به هم می ریزم
    - لوس ... برو دیگه
    - چشـــــم
    تا حیاط بدرقش کردم ولی داشت می رفت , گفت :
    - کادو رو باز کن یه سورپرایز توشه
    دستشو کرد تو کلاسور ... خواست کادو رو دربیاره , گفتم : نه ... نه , بعدا نگا کن
    - باشه خداحافظ
    - مواظب خودت باش ... خداحافظ
    یه دقیقه از رفتن محمد نگذشته بود که مامان سر رسید
    ترسیدم که محمدو دیده باشه , زود پیش دستی کردم
    - مامان نبودی اقا محمد اومد ... برگشت یزد , اومده بود خداحافظی کنه
    - خدا به همراش باشه
    رفتم اتاقم ... کادوی محمدمو باز کردم ... یه دفتر کتابی خوشگل واسم اورده بود ... تصمیم گرفتم خاطره هامونو تو همون دفتر بنویسم ....
    چند روز گذشته بود , محمد زنگ نزده بود ... نگران بودم ...
    مامان با خاله زهرا داشتن برف تو حیاط رو جمع می کردن که تلفن زنگ خورد ... رفتم تو خونه ... گوشیو برداشتم
    - الو
    - سلام حنای من

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نوزدهم

  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نوزدهم




    - سلام ... کجایی ؟ تو نمی گی نگران می شم ؟
    - شرمنده تم به خدا
    - بی خیال ... حالت چطوره ؟
    - خوب خوبم ... بابت عکسم ممنون , هی می بوسمش ...
    - مگه کاغذ بوسیدنم داره اخه ؟
    خنده ای کرد و گفت :
    - کم کم شروع می کنم ... اول از کاغذیش تا بعد که می رسم به خودت ...
    گر گرفتم ... حس می کردم داغ شدم ... سرمو انداختم پایین و زبون به دهن گرفتم ... می دونستم حرف بزنم به تته پته میفتم
    باز صدای خنده ش اومد ...
    - چی شدی دختر ؟
    - محمد
    - جون محمد ... اینجوری صدام نکن , پا می شم میام شیراز ها تا به بوس واقعی برسم ...
    - ا نگو دیگه
    - چشم
    - خب من برم , مامان تو حیاطه میاد تو ها
    - باشه برو
    - مواظب خودت باش
    - خداحافظ
    رفتم حیاط ... مامان گفت : کی بود ؟

    گفتم : اشتباه گرفته بود
    یه ماهی از اومدن محمد به خونمون و اون جریان بوس کاغذی می گذشت ... اقا جواد گیر داد که مهلت تموم شده و از خونه بریم
    یه حرف بابا زد یه حرف اقا جواد , یه دفعه دعواشون بالا گرفت ... اقا جواد گفت : برو عمو دخترتو
    جمع کن که تو حیاط خونه مردم با پسرا قرار نذاره ...
    همین که حرف از دهنش خارج شد , س جام خشکم زد ... روحم در رفت ... کشته شدنم حتمی بود ...
    بابا زنده م نمی ذاشت ...
    یه نگا به بابا کردم ... رگه های خشم تو صورتش موج می زد ... با لکنت گفتم :
    ب ... ب ... ب . ا . ا . ب . خدا . م . م
    نذاشت حرفی بزنم ... داد زد : ساکت شو دختری بی حیا
    به سمتم حمله ور شد ... با اولین سیلیش رو زمین افتادم ... سرمو تو اغوشم گرفتم و تو خودم مچاله شدم ... ضربه های کمر ند بود که به پشتم می خورد ... صدا از دیوار بلند شد ولی از من نه ...
    هی داشت به جون بی جونم ضربه می زد ... نگار و ندا صدای گریه شون خونه رو برداشته بود و مامان با التماس دست بابا رو پس می زد ...
    من فقط تو خودم داشتم گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم
    نفهمیدم مامان کی بابارو ازم جدا کرد و رفت حیاط ... همونجور رو زمین تو خودم مچاله شده بودک
    جای کمربند بدجور رو پشتم می سوخت ... تازه گرمای بدنم داشت می رفت و به لرز و سوزش افتاده بودم
    - ابجی
    - ابجی تو رو خدا جوابمو بده

  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیستم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان