خانه
94.8K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺   این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهارم

  • ۲۳:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    تفرشی گفت : که گفتی مرتضی تو رو معرفی کرده ؟
    گفتم : بله ؟ متوجه نشدم ...
    گفت : برادر زن من مرتضی ...

    گفتم : آهان آهان بله ... بله ایشون بودن کارت شما رو به من دادن ...
    گوشیشو از جیبش در آورد ... و زنگ زد ... حالا من دل تو دلم نبود که اون چی میخواد بگه ...
    قبل از اینکه مرتضی گوشی رو برداره ، ازم پرسید : اسمت چی بود  ؟
     گفتم : سینا ... تو دلم گفتم ای بابا اون که اصلا منو نمیشناسه ,, اسم منم نمی دونه ,, ... اصلا از کجا که یادش باشه ، پس بیخودی اینجا نمونم برم بهتره ...
    تفرشی با صدای خیلی بلندی که انگار می خواد یکی رو از راه دور صدا کنه ، گفت : مرتضی ... ببین داداش تو سینا می شناسی معرفی کردی به من ؟
    اونم داد می زد (انگار با هم قرار داشتن داد بزنن ) گفت : بگو آشنایی بده من بهت بگم .....
    من شنیدم که اون چی گفت معطل نکردم و گفتم : بگین همونی ..... ( تفرشی اومد جلو و یقه ی منو گرفت با خشونت کشید جلوی گوشی تلفن , تا کار راحت بشه و یک ضرب اون صدای منو بشنوه ) من همین طور که خم مونده بودم گفتم : همونی هستم که میوه از میدون بار خریدم برای عروسی با ماشین شما بردم خونه به من کارت دادی گفتی کار گیرم نمیاد ...
    همون طور که داشت داد می زد گفت: آهان یادمه بالاخره کار گیرت نیومد مهندس ؟ نگفتم ما می دونیم یک چیزایی که میگیم ؟
     تفرشی جان خودشه ، خیلی پاستوریزه اس بهش کار بده من خونه شون رو بلدم راس میگه پسر خوبه هواشو داشته باش من ضامن .... کار نداری الان گرفتارم دارم بار خالی می کنم ....
    تفرشی بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و به من گفت : خیلی خوب ضامنت جور شد ؛؛ مرتضی ...  فردا نزدیک یازده بیا همین جا شناسنامه و کارت پایان خدمت رو هم بیار ...
    گفتم : چشم امری ندارین ...
    گفت : زد زیاد ...
    با خوشحالی اومدم خونه انگار یک گنج پیدا کردم تمام راه رو ذوق می کردم ... انگار غمی بزرگ از دلم بر داشته بودن ...
    می خواستم خودمو برسونم خونه و به همه بگم دیگه من کار پیدا کردم ... وقتی رسیدم همه منتظر بودن که از من بشنون که من کارو گرفتم یا نه و اون چه کاریه ؟
     مامان قبلا زحمتشو کشیده بود و همه رو منتظر نگه داشته بود تا من برسم ....
    سمیرا و محمود هم اونجا بودن خوب من یک لحظه خورد تو پرم ... یک مرتبه دیدم پنج جفت چشم خیره به من نگاه می کنین که حرف بزنم ...
    به خودم اومدم و گفتم : آخه راننده تاکسی شدن اونم روی ماشین مردم خوشحالی داره مرد حسابی ؟
    الان می خوای با افتخار به اینا چی بگی ؟ ...

    اخمهامو کشیدم تو هم و در حالی که برای سمیرا و محمود قیافه گرفته بودم ، گفتم : ای بابا چرا شلوغش می کنین ... یک کار موقت پیدا کردم تا برم سر کار اصلی خودم ...
    یکی از دوستام شبا تاکسیشو نمی خواد میده من روش کار کنم ...
    محمود گفت : خیلی خوبه به خدا در آمدش کمتر از این شرکت ها نیست که آقای خودتی و نوکر خودت .... من حرف اونو نشنیده گرفتم و پشتم کردم و رفتم تو اتاقم ...
    تا اون باشه منو برای پادویی خودش نخواد ... حالا تقصیر اون بود یا نه؟ ... برای من فرقی نمی کرد ...
    اما من تمام دق و دلمو سر اون که زورم می رسید خالی کردم ...

    و اون شب اصلا بهش محل نگذاشتم .....




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش دوم



    فردا اولین روز کارمو شروع کردم . مامان منو از زیر قران رد و یک بسم الله گفتم و رفتم سراغ تفرشی خیابون  مولوی ...
    تفرشی برخلاف روز قبل اصلا سخت نگرفت و تا منو دید گفت : بگیر این سویچ اینم تو ؛؛ ببینم چیکار می کنی؟ ماشین اونجاس دیدی ؟ ... مواظب باش تصادف مصادف نکنی ها که اصلا حالم گرفته میشه ....
    آدرس و شماره ی تلفنت رو هم بنویس بده به من ....
    کارت که تموم شد ماشین رو ببر در خونه تون بذار ...
    من بهت زنگ می زنم میگم چیکار کنی ... راننده ی روز میاد ازت می گیره ...
    توام باید شب بری در خونه ی اون و ازش بگیری ...
    خندیدم و گفتم : منو نترسون آقا تفرشی ... با ترس و لرز که نمیشه رانندگی کرد اونم تو تهرون ....
    دستی زد پشت منو گفت : حرف نباشه ... ماشین اونجاس برو به امید خدا ....
    با اینکه با من خیلی تحقیر آمیز حرف می زد ... ولی دست روزگار کاری با من کرده بود احساس می کردم برج ایفل رو به من بخشیده ....
    نشستم پشت فرمون و گفتم : الهی توکل به تو ، بسم الله ...
    تا ماشین رو روشن کردم ... یک خانم اومد جلوی پنجره ی و سرشو خم کرد و گفت : دربست میری اکباتان ؟ ...
    گفتم : بفرما بالا ...
    گفت :ب گو چقدر می گیری که حوصله ی چونه زدن ندارم ؟
    گفتم : هر چی دلتون خواست بدین ....

    چند تا بسته خرید کرده بود و گذاشت تو ماشین نشست و گفت : آخیش هلاک شدم ... می تونم تو ماشینت یک سیگار بکشم ...
    گفتم : اختیار دارین ولی شیشه رو بکشین پایین چون من سیگاری نیستم ...

    همین طور که سیگارشو روشن می کرد گفت : ببین اگر زیاد بگی نمیدم ها ...
     گفتم : نگران نباشین هر چقدر در دفعه میدین به منم همونو بدین ...
    من اینو به فال نیک گرفتم و راه افتادم . خوب روز اولی بود که می خواستم این کارو بکنم من حتی نمی دونستم کرایه تا اونجا چقدر میشه ...
    یک مشکل دیگه هم داشتم که خجالت می کشیدم از دست مردم پول بگیرم .......



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    از اکباتان یک مسافر برای راه آهن به تورم خورد ... تو راه هم هی مسافر سوار کردم و پیاده کردم ولی نمی دونستم باید دقیقا چقدر بگیرم ...
    اما می فهمیدم که یک اشکالی هست که به هر کس می گفتم اینقدر میشه از من تشکر و قدردانی می کرد و من متوجه شدم دارم خیلی کم می گیرم ، این بود که کم کم کرایه رو زیاد کردم تا ساعت نزدیک دوازده شد . ماشین یک متر بدون مسافر نموند ... ولی دیگه خیابون ها خلوت شده بود ...
    وقتی مسافر راه آهن رو پیاده کردم دیدم خیلی تاکسی اونجا هست ...

    با خودم گفتم بیخودی تو شهر نگردم برم راه آهن و مسافر بزنم ...... و این طوری من شب اول رو با موفقیت و در آمد خوب تموم کردم ...
    برگشتم خونه تازه چشمم گرم شده بود که تفرشی زنگ زد و گفت : کجایی ؟
    گفتم : برگشتم خونه ... چیکار کنم ماشین رو بدم بکی؟
    گفت : چقدی کار کردی ؟
     گفتم : یک صد و بیست تومنی میشه ...
    گفت : خیلی خوبه برای روز اول خوبه باید تیز و بز بشی کمه ولی بازم خوبه  ؟
    گفتم : نه ولی بی مسافر هم نموندم ...
    گفت : پس حتما کم گرفتی ، نرخ دستت هست ؟
     گفتم : داره دستم میاد ..
    گفت :خوب روز اولی بد نبود ولی باید بهتر بشه هفتاد بفرست برای من باقیش مال خودت ... پولو بده به همین راننده که میاد ماشین رو بگیره ...
    با خودم فکر کردم همین روز اولی داره سر من کلاه می ذاره این که نصف نشد ...

    ولی بازم خجالت کشیدم حرفی بزنم ...
    ولی فردا من نتونستم همون مقدار رو هم در بیارم ...
    برای همین به تفرشی نگفتم چقدر در آوردم ولی همون هفتاد تومن رو براش فرستادم ... با این که روز به روز تو این کار وارد می شدم ولی نمی تونستم قبول کنم که راننده باقی بمونم .
    حالا اگر ماشین مال خودم بود یک چیزی ولی اینطوری درآمد خوبی هم نداشتم ...
    پنج ماه گذشت ... ولی دیگه نه تنها مثل روزهای اول خوشحال نبودم ... دلم برای زندگیم شور می زد و نمی دونستم چیکار کنم حالا دنبال کارم نمی رفتم ... داشتم عمرم رو برای شبی چهل , پنجاه تومن هدر می دادم ...
    روزا خواب بودم و شب ها کار می کردم . احساس کسالت و خستگی وجودم رو گرفته بود ...
    تا یک شب زندگی من عوض شد ... و در مسیری عجیب و باور نکردنی افتادم ...
    یک مرد مسن جلوی ماشین منو گرفت و گفت فرودگاه عجله داریم ...
    ایستادم و اون با یک خانم مسن و یک چمدون سوار ماشین شد ... و با دستپاچگی گفت : تو رو خدا عجله کن دیر شده الان طیاره میره ...
    گفتم : خوب کاش زودتر راه میفتادین ...
    گفت : ما که کاری نداشتیم یک ساعته زنگ زدیم تاکسی تلفنی آقا نیومد ... ما رو قال گذاشت ... دیر شده برو آقا تو رو خدا تند برو ... وای ... داریم جا می مونیم ... آقا هر چی بخوای بهت میدم ما رو برسون به خدا ندارم دوباره بلیط بخرم .... دلم براشون سوخت ...
     تا اونجا که ممکن بود با سرعت از بین ماشین ها خودمو رد می کردم و می رفتم طرف فرودگاه ... مثل اینکه یکی دنبالم کرده بود ...



     ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
    ما چهار تا که تونستیم یک جوری خودمون رو جمع وجور کنیم ولی مامان اصلا حالش خوب نبود و خیلی معلوم بود که معذب شده ...
    اون همیشه زن خوش سر زبونی بود ولی اونجا سکوت کرده بود ... حتی درست احوال پرسی نکرد ..
    شرف خان ما رو برد تو ... وای ... از در که وارد شدیم زیر پای ما یک آکواریم بود که ماهی ها توش معلوم بودن من نمی تونستم چشم از اون بردارم ....
    فضای بزرگی که فکر کنم پنج دست مبل توی اون بود با یک شومینه ی مجلل وسط حال و پذیرایی ...  دور تا دور شومینه مبل بود و میز و یک تلویزیون خیلی بزرگ که در مقابل تلویزیون چهارده اینچی ما یک چیز عجیب بود ..
     انتهای سالن مهمون خونه بود با مبل های سلطنتی و یک میز ناهار خوری سه برابر اتاق خونه ی ما ...
    از سقف بلند اون که با طبقه ی بالا یکی بود یک چهل چراغ بی نهایت زیبا و خیلی بزرگ آویزون شده بود که چشم رو خیره می کرد و اون خونه رو از روز هم روشن تر کرده بود ...
    همه چیز توی اون خونه برق می زد ... تابلوهای نفیس و گلدان های شیک .... و خلاصه طوریکه آدم فکر می کرد وارد قصر یک شاه شده ...
    حال ما کاملا معلوم بود ...

    یک خانم خیلی شیک و زیبا ولی آروم و مهربون و یک آقایی که قد متوسطی داشت و قیافه ی خیلی معمولی ... اومدن جلو و پشت سر اونام شیدا ... که واقعا باور نکردنی بود که برای همیچین دختری شرف خان به مجید پیشنهاد داده باشه ...
    دیگه ما هم کنترلی روی اعصابمون نداشتیم به خصوص که شیدا رو  هم دیدم ... زیبا و خواستی و خیلی ساده ... این اصلا با عقل جور در نمیومد که شرف خان برای خواهرش مجید رو در نظر گرفته باشه  .....
    یکی یکی دست دادیم و ما رو بردن توی مهمون خونه ...
    شیدا به تمام معنی خانم ...مودب و مهربون به نظر می رسید مجید که دست و پاشو گم کرده بود ...    و نمی دونست چیکار کنه ...  من دلم می خواست یک معجزه ای می شد تا ما اون گل و شیرینی رو از اون خونه محو می کردیم ... که از خودمون بیشتر اون ضایع بود ...
    ولی شیدا گلها رو برداشت تشکر کرد و گفت : دست شما درد نکنه ... خیلی قشنگه ... ممنون .

    خوب بر خلاف انتظار اون، ما فقط بهش نگاه کردیم ... بِر و بِر و هیچکس جواب تشکر اونو نداد ...
    مامان که سرشو انداخته بود پایین و با گوشه ی چادرش بازی می کرد ... و منیر هم تا اونجا بودیم یک کلمه حرف نزد ...
    فقط گاهی به نسرین خانم مادر شیدا یک لبخند بی مزه می زد ...
    بالاخره ... نسرین خانم به مامان گفت : خوب می فرمودید ...
    مامان کمی جا بجا شد و گفت : اختیار دارین شما بفرمایید ...

    در این موقع خدمتکار اونا اومد و یک سینی چای آورد و بعدم از ما پذیرایی کرد ...
    حالا شرف خان سعی می کرد زیاد حرف بزنه که این سکوت بشکنه ... از مجید تعریف می کرد که چقدر پسر درست و خوبیه و اون تا حالا آدمی شبیه اون ندیده ... کاری ؛؛ با صداقت و ؛؛ عاقل ؛؛ ....
    خوب ولی ما همین طور نگاه می کردیم و کسی جرات حرف زدن نداشت ...

    آخه خودمون می دونستیم که اینجا جای ما نیست ..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    بالاخره آقای مظاهری پدر شیدا پرسید :
    آقا مجید شما چند سال داری ؟

    مجید گفت : بیست و هفت سال ...
    گفت : خوب شما که عمران خوندین خواهرا چی ؟

    یک مرتبه نمی دونم چی شد مهتاب جواب داد که من علوم آزمایشگاهی خوندم منیر جان خواهر بزرگ من پزشکی و شوهرشون هم پزشک هستن و مهسا خواهر کوچیکم هم چون خیلی با هوشه ریاضی می خونه و ان شالله چیز نمونده تموم کنه ...
    گفت : به به چه خانواده ی تحصیل کرده و با فرهنگی ...
    ( من تو دلم گفتم آره چون تو مدرسه زندگی می کنیم فرهنگمون رفته بالا )
    ادامه داد : خوب شما می دونین که شرف و شیدا هر دو معماری خوندن ... نقشه ی همه ی کارای ما رو الان بچه ها می کشن و اجرا می کنن ... ولی فکر نکنم شماها با هم بتونین کار کنین ...
    ببخشید اسم شما مهتاب خانم بود دیگه درست گفتم ؟
    مهتاب گفت : بله ... ولی تقریبا با منیر جان هم رشته هستیم ...
     آقای مظاهری گفت : آه بله بله راست میگین ...
    نسرین خانم با مهربونی هی تعارف می کرد ... و من مونده بود این خانواده با این همه ثروت چقدر بی تکبرن ...
    ولی خدایش لحظات سخت و خنده داری بود چون هر چی نسرین خام تلاش می کرد یک کلمه از زبون مامان حرف بکشه موفق نمی شد ...
    شیدا هم ساکت نشسته بود و یک لبخند محو روی لبهاش بود ؛؛ شاید اونا از همون بر خورد اول متوجه شده بودن که ما از اونا نیستیم و روی ادب با ما خوشرفتاری می کردن  ...
    باز همه ساکت بودن یا به زمین نگاه می کردن یا به هوا و وقتی نگاه شون بهم می افتاد لبخند می زدن ... و این سکوت کشنده ... طولانی شد ...

    بالاخره آقای مظاهری پدر شرف خان از مجید پرسید : خوب شنیدم قصد ازدواج دارین ...
    مجید نگاهی به مامان کرد و گفت : ان شالله به امید خدا ...
    من که از این جواب خندم گرفته بود لبخندی زدم و چشمم افتاد به شرف خان اونم داشت منو نگاه می کرد و یک لبخند به من زد قلبم فرو ریخت ...

    خیلی خوش تیپ بود ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش ششم



    مهتاب باز پا در میونی کرد و گفت : البته اگر قسمت باشه ... شما آخه ما رو نمی شناسین .... واقعا دلمون نمی خواست اینطوری مزاحم شما بشیم ولی ... چی بگم ... باید حقیقت رو بدونین که ... خوب ما چرا ... حرفی که لایق این مجلس هست نداریم که بزنیم ...
    گفتن بعضی حرفا آسون نیست ... ولی راستش اینه که .... خوب برای اینکه احترام شما رو داشته باشیم ... و خدای نکرده فکر دیگه ای نکنین باید بگم که ما در حد و اندازه ی شما نیستیم ... دلمون می خواست باشیم تا می تونستیم در مورد گوهر زیبایی که شیدا خانم باشه حرف بزنیم ...
    ولی سطح زندگی ما مثل شما نیست و اینو می دونیم که ما رو نمی پذیرین ...
    مثل اینکه این وسط اشتباهی شده ... خیلی ببخشید ... کاش اینطوری نمیشد ... من خودم شخصا شرمنده ی شما شدم .... ولی خوب زندگی همینه دیگه پیش اومده و امیدوارم ما رو عفو بفرمایید ...

    اگر اجازه بفرمایید مرخص میشیم ...

    نسرین خانم گفت : این حرفا چیه خواهش می کنم همه ی آدما مثل هم هستم خوب یکی بیشتر داره یکی کمتر . مشکلی نیست ما هم همیشه اینقدر نداشتیم ... مظاهری خودش از صفر شروع کرده ... انسان بودن مهمه خدا شاهده ما اصلا این طوری نیستیم ... و از اومدن شما خوشحال شدیم . شرف دائم از آقا مجید حرف می زنه ... دوست شدن با هم چه اشکالی داره ، مهمون ما باشین ؟ ...
    شرف خان گفت : نه بابا من با علم به اینکه مجید چه موقعیتی داره به بابا و شیدا گفتم مشکلی نیست ، مهتاب خانم نباید این طوری فکر می کردین ... شیدا خیلی خواستگار داره ولی قبول نمی کنه راستش یک ازدواج نا موفق هم داشته ... و چشم ما از آدما ترسیده ...

    حالا گفتیم با شما آشنا بشیم ... الانم  چیزی نشده ... اشکالی نداره هر طوری خودتون صلاح می دونین ... مامان از جاش بلند شد و گفت : خیلی ببخشید مزاحم شدیم .. .و راه افتاد بره طرف در ...

    اینجاش دیگه از همه بدتر بود یکی باید اونو می گرفت ... ولی خوب نمیشد ما هم بلند شدیم و دنبالش راه افتادیم ...
    اونقدر بد خداحافظی کردیم که آبرویی برامون نموند این وسط . چشمم افتاد به شیدا  که خنده اش گرفته ...
     و ما با خجالت از اون خونه اومدیم بیرون و کار تموم شد ...
    ما ماشین نداشتیم و باید راه زیادی رو پیاده می رفتیم تا به خیابون اصلی برسیم ... دنبال همدیگه با کفش های پاشنه بلند لخ می کشیدیم ... بدون یک کلمه حرف .....
    مامان که عصبانی هم بود و بالاخره به حرف اومد و با بغض گفت : تو رو خدا دیگه مجید حواستو جمع کن این جور ما رو سنگ رو یخ نکن مُردم از خجالت ...
    اون شب کلا ما حرفمون نمی اومد ولی من تو فکر بودم .
    همش به شرف فکر می کردم اون برای هر دختری یک رویا بود خوب و صمیمی خوش تیپ و پولدار ... و با یک فکر احمقانه گفتم آخ چی می شد اون از من خواستگاری می کرد ... و توی رویام خودمو زن شرف دیدم و عروس اون خونه ... از این فکر ها کردم تا فردا صبح ...
    مجید فردای اون روز برای شرف توضیح داده بود که ما واقعا وضعیت خوبی نداریم و کامل همه چیز رو به اون گفته بود ...
    یک ماه بعد یک شب ما نشسته بودیم که شرف به مجید زنگ زد و گفت : مجید جان گفتی مهتاب خانم علوم آزمایشگاهی خوندن؟ ... می خوان جایی کار کنن ؟
     مجید پرسید : چطور مگه ؟ آره خوب ...
    گفت : دوستم آزمایشگاه داره دکتر صدری ... آزمایشگاه بزرگی داره اگر می خوان فردا مهتاب خانم رو بیار سر کار من خودم می برمشون معرفی میکنم ببینیم چی میشه ...
    مجید گفت : باشه شرف جان اگر خواست صبح با هم میام ....
    گوشی رو که قطع کرد به مهتاب گفت : چی شده شرف برای تو کار پیدا کرده ؟
    مهتاب گفت : تو بهش حرفی زده بودی ؟
    گفت : نه به اون صورت فقط گفتم درس تو تموم شده ولی هنوز سر کار نرفتی ... حالا میای صبح بریم ؟ شاید خوب باشه ...
    گفت : معلومه از خدا می خوام . بد نیست ؟

    من گفتم چرا بد باشه می خوای منم باهات میام ...

    مجید گفت : نه تو بیای برای چی ؟ خودم هستم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت پنجم

  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    از لای ماشین ها با سرعت می رفتم و زیر لب می گفتم : ای خدا کمک کن تصادف نکنم ...
    تا میدون آزادی چند بار نزدیک بود اتفاق بدی بیفته طوری که هر بار بلند گفتم یا حسین ..... ولی نمی دونم چرا بازم سرعتم رو کم نکردم ... حتی اگر یک پلیس جلوی منو می گرفت کار من و اون پیرمرد و پیر زن تموم بود ...

    با همون سرعت رسیدم جلوی ترمینال و زدم رو ترمز ... دیگه دست و پام حس نداشت با خودم گفتم چیکار کردی سینا ؟
     اگر تصادف می کردی جواب تفرشی رو چی می دادی ...
    پیرمرده سی تومن با عجله داد و گفت : راضی باش دستت درد نکنه ...
    سرمو گذاشتم روی فرمون و یک نفس کشیدم نمی دونم چرا اون خطر رو به جونم خریدم  ...
    که یک نفر زد به شیشه و گفت : مسافر می بری ؟ (و این همون کسی بود که من به خاطرش عجله کرده بودم و تقدیر منو عوض کرد )
     گفتم : بفرمایید ... مسیرتون کجاس ؟
    گفت : راه بیفت بهت میگم ....

    و همین طور که داشت با تلفن حرف می زد نشست جلو و کیفشو گذاشت روی صندلی عقب و گفت : الان رسیدم عزیزم تو خوبی ؟ تو کی برمی گردی ؟ لطفا دیر نکن منتظرتم زود بیا که طاقت ندارم ....
    گوشی رو قطع کرد و به من گفت : فرشته ...

    گفتم : بله چی فرمودید ؟

    دوباره یک شماره گرفت و گفت : فرشته آقا خیابون فرشته .. هان ... سلام عزیزم من رسیدم ...
    الان ماشین گرفتم میام خونه ... کار نداری ؟ باشه چشم خانم ... دارم میام دیگه ... باشه ... باشه ,, ... میام حرف می زنیم ... و گوشی رو قطع کرد ...
    هنوز خیلی نرفته بودم که خوابش برد و همین طور که سرش کج بود خر و پف می کرد
    به فرشته که رسیدیم صداش کردم : آقا حالا کجا برم ؟ ...
    چشمهاشو باز کرد و آدرس داد ...

    تلفنش زنگ زد با غیظ گفت : دارم میام ... نه بابا راننده یواش میومد ...
    نزدیکم ، درو باز کن که اومدم ... شام چی داریم خیلی گُرسنه م ... گوشی گوشی .. .نگه دار همین جاست چقدر میشه ...
    گفتم : سی تومن ....

    یک تراول پنجاه تومنی داد به منو گفت : باقیش مال خودت ...

    رفت پایین و در بست و منم راه افتادم ....

    هر چی نگاه کردم مسافری نبود خیابون ها خلوت شده بود ... دیگه حوصله نداشتم و دلم می خواست بخوابم اون مرد پول خوبی به من داده بود و فکر کردم برای اون شب بسه دیگه نزدیک خونه ی خودمون که رسیدم یکی دست بلند کرد و گفت مستقیم داداش ... ایستادم ...
    سوار شد و گفت : کیفتون همین جا باشه ؟

    گفتم : کدوم کیف ؟
     برگشتم دیدم مسافر قبلی با عجله پیاده شده و اونو با خودش نبرده  ... اون مرد رو تا انتهای خیابون رسوندم و دوباره سر و ته کردم و رفتم خیابون فرشته ....
    دقیقا نمی دونستم کدوم خونه بود همون جا که پیاده شده بود نگه داشتم و به خونه ها نگاه کردم ...
    همون اولی رو که فکر می کردم ممکنه اون باشه زدم یک نفر آیفون رو بر داشت ...

    گفتم : ببخشید من راننده تاکسی هستم ...

    گفت : ما تاکسی نخواستیم که اِه ... نصف شبی ....

    یک مرتبه یادم اومد که خیلی دیر وقته ...

    فکر کردم در خونه ای رو بزنم که چراغهاش روشن باشه ...

    همین کارو کردم ... و باز گفتم من راننده تاکسی هستم ...

    داد زد : بابا راننده اومد بدو حتما کیفتو آورده ...

    به سرعت برق در باز شد و همون مرد اومد دستشو از دور دراز کرد ... من فکر کردم می خواد کیف رو بگیره ولی اون می خواست با من دست بده ... وقتی دست داد منو بغل کرد ...
    از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه ...
    گفت : وای آقا تو چیکار کردی خیلی ممنون اگر نمیاوردی من دستم به هیچ جا بند نبود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    گفتم : تعجب نداره خوب باید میاوردم دیگه  ،

    گفت : وای دستت درد نکنه ... تو توی کیف رو دیدی ؟
    گفتم : من برای چی تو کیف شما رو نگاه کنم ؟ کاری ندارین من باید برم ...
    گفت : صبر کن اقلا کرایه ی تا اینجا رو بهت بدم ...

    گفتم : نه این خارج از سرویس بود مهمون من باشین ...
    اومدم برم گفت : میشه صبح ساعت هفت بیای دنبال من چون ماشینم دم آژانسه ماشین ندارم بیا منو ببر ...
    گفتم : من صبح ماشین ندارم متاسفانه فقط شب ها دست منه ...
    گفت : ماشین خودت نیست ؟
     گفتم : نه بابا ... شب بخیر.

    اومد جلو و گفت : صبر کن ... درس خوندی ؟
    گفتم : بله ؟ منظورتون چیه ؟
     گفت : تحصیل کرده ای ؟
     گفتم : بله لیسانسم ...
    گفت : کار می خوای ؟
    گفتم : خوب بله چرا که نه !! (در کیفشو باز کرد و یک کارت در آورد و گفت ) این کارت رو بگیر و صبح بیا پیش من ... یک کاری برات دارم ... شاید به توافق رسیدیم ... بیایی حتما ...

    گفتم : چشم شاید اومدم ...
    وقتی رسیدم خونه کارت رو نگاه کردم نوشته بود .... پرویز مظاهری ,, .. گذاشتم روی میز و خوابیدم ...
    ولی همش داشتم فکر می کردم برم یا نه ؟ شاید برای من کار خوبی داشته باشه که از این تاکسی خلاص بشم ...
    هوا داشت روشن می شد که من خوابیدم و یک ساعت بعد راننده اومد تا هم ماشین رو بگیره هم پول تفرشی رو برای همین بیدار شدم ...
    ولی دیگه خوابم نبرد و تصمیم گرفتم برم اونجایی که مسافرم گفته بود ببینم چی میشه ... به امید خدا ... نمازم رو خوندم و یک دوش گرفتم و اصلاح کردم و بهترین کت و شلوارمو پوشیدم ...
    مامان داشت صبحانه رو می گذاشت روی میز آشپز خونه ... تا چشمش به من افتاد گفت مادرت بمیره تو که صبح اومدی خونه ,, کجا داری میری ؟
    گفتم : زود بر می گردم و می خوابم ,, یک جایی کار دارم ...
    یک استکان چای برای من ریخت و خودش برام شکر ریخت و هم زد ...

    گفتم : مامان جان به جای منم بخور دیگه ، چرا اینقدر لوسم می کنی ؟
    بذار خودم هم می زنم ...

    گفت : مادر تو خسته ای چیکار کنم دلم کف دستمه ؛؛ تا تو صبح میای خونه ... جونم به لبم می رسه چشمم به درو دلم پیش تو . حرفم که نمی تونم بزنم بابات می زنه تو ذوقم ... میگم ...

    اون داشت بازم می گفت ولی من رفتم وسط حرفشو گفتم : برمی گردم حرف می زنیم مامان جان .. دیر شده و چاییمو سر کشیدم و راه افتادم اونم یک تیکه نون زود روش پنیر مالید و دنبال من اومد که تا می رسی به تاکسی بخور ضعف نکنی ....
    آژانس هواپیمایی بزرگ و شیکی بود وارد شدم یک سالن بزرگ با هفت , هشت کارمند که پشت سیستم ها نشسته بودن ... سمت راست یک راه پله بود که میرفت به طبقه ی دوم ...
    از صندوق دار پرسیدم آقای مظاهری رو کجا می تونم ببینم ...
    با انگشت راه پله رو نشون داد و گفت : اون بالا ... چیکارشون دارین ..
    گفتم : منتظر من هستن ... پرسید شما ؟
    گفتم : سینا مهاجری هستم ...

    اون زنگ زد بالا و به من گفت : بفرمایید ....

    و من با دلهره راه افتادم بطرف راه پله ... و رفتم بالا یک نفر سر پله ها بود از اون پرسیدم اتاقشو نشونم داد ... رفتم و در زدم ...
    گفت : بفرمایید ...

    وارد شدم تا چشمش به من افتاد گفت : سلام چقدر فرق کردی شیک و برازنده ... یک آن شک کردم که خودت باشی پس اومدی ...
    بابا تو اصلا مال کار کردن روی تاکسی نیستی ... خوب معلومه که دنبال کار می گردی....
    گفتم : خوب تا چه کاری باشه که از عهده ی من بر بیاد ولی به کار آژانس وارد نیستم ...

    دستشو آورد جلو و گفت : من پرویز مظاهری هستم ...

    گفتم : سینا مهاجری ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    گفت : راستش من یک کار بهت پیشنهاد می کنم برو  فکراتو بکن بهم خبر بده . مدرکت چیه ؟

    گفتم : الکترونیک خوندم ...
    گفت : من یک نفر می خوام که  دست راست من بشه ... جوری که خیالم راحت باشه اگر ده روز هم نبودم مشکلی پیش نیاد ... امور مالی ... فروش ... تورها ... کار کارمندها ... یک ناظر امین می خوام ... الان این کار مال تو نیست با یک حقوق کم ... تو باید سه ماه دنبال من بیای و کار یاد بگیری و هر کاری رو یاد گرفتی خودت انجام بدی ...
    بعد از سه ماه فرم پر می کنی و تو و من شرایطمون رو میگیم ...
    تو این مدت تو نخواستی می تونی بری من نخواستم می تونم بگم نیا ... بدون حرف و حق و حقوق ... امیدوارم من در مورد تو اشتباه نکرده باشم و بتونیم باهم کار کنیم ... موافقی ؟
    گفتم : تو این سه ماه حقوق من چقدر هست ؟

    پرسید : زن و بچه داری ؟
     گفتم : نه خوشبختانه ...
     گفت : اگر داشتی دو میلیون بهت می دادم ولی حالا که نداری یک و پونصد برات بسه و خودش بلند و دندون نما خندید نفهمیدم شوخی بود یا جدی ...
    گفت: فردا مدارکت رو بیار ... منم فعلا تو رو به کارمندا معرفی می کنم ولی نمیگم موقتی اینجایی تا ازت حساب ببرن ... راستش من الان کسی رو ندارم که بهش اعتماد کامل داشته باشم ... فکر کنم به تو می تونم ...
    من خوشحال و خندون اومدم خونه و این خبر خوش رو به همه دادم باورم نمیشد اینقدر دنبال کار گشتم حتی حاضر شدم توی نانوایی کار کنم ولی نشد و حالا یک مرتبه یکی با این شرایط خوب منو استخدام می کرد .
     آخه این اصلا با عقل جور در نمیاد ... چرا ..؟ چی شد ؟ نمی فهمیدم ...

    همش با خودم دو دو تا چهار تا می کردم ... نه با عقل جور در نمیاد ... خودم به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتم و فکر می کردم باید من راننده ی تاکسی میشدم تا این کارو پیدا می کردم ...
    اگر می رفتم سر یک کار دیگه امکان نداشت همچین کار خوبی گیر بیارم .... اگر اون روز با اون سرعت نمی رفتم فرودگاه مظاهری به پستم نمی خورد و زودتر رفته بود ...
    اگر کیفشو توی ماشین جا نمی گذاشت ... من دوباره اونو نمی دیدم ...

    خوشحال بودم و این خوشحالی رو به همه منتقل کردم ... غافل از این که این ملاقات ,, و دنیای جدیدی که داشتم توش پا می گذاشتم اصلا برای من خوب نبود ..... مامان بشکن می زد و قر می داد .
    سارا زود یک آهنگ شاد گذاشت و با مامان رقیصدن و منو به زور کشیدن وسط و منم که زیاد رقص بلد نبودم مجبور شدم مامانو بغل کنم و دور اتاق بگردونمش و اونم از خنده سیاه و کبود شده بود ...

    و خوشحال بود که بالاخره پسرش به جایی رسیده....



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان  این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
    صبح زودتر بیدار شدم تا اگر مهتاب خواست بره باهاش برم ، شاید بتونم شرف رو یک بار دیگه ببینم ...
    ولی مهتاب حاضر شد ,,خیلی هم به خودش رسید ,,

    گفتم : بذار منم بیام همراهت باشم ...
    گفت : نه خواهر جان تو باش من زود میام بهت میگم چی شد . زشته تو رو با خودم ببرم مجید هست دیگه و با مجید میرم ...
    من اون روز خونه بودم و مامان هم سر کارش بود از پشت حصیر حیاط مدرسه نگاه می کردم بچه ها داشتن بازی می کردن از اینکه اونا بعد از هرتعطیلی می رفتن خونه شون .. .و من محکوم بودم اونجا بمونم بهشون حسودیم شد ... و سخت دلم گرفت ...
    هنوزم دلم می خواست از اون قفسی که یک عمر بهش محکوم شده بودم فرار کنم ... نمی دونستم مهتاب چیکار کرده بالاخره شرف خان براش کاری پیدا کرده یا نه ؟
    اگر مهتاب هم می رفت سر کار ما می تونستیم یک خونه اجاره کنیم و از این وضع خلاص بشیم ...

    به فکرم رسید بهش زنگ بزنم ...
    گفتم : سلام خوبی چی شد رفتی سر کار ؟
    گفت : هنوز که نه قراره الان راه بیفتیم میام خونه برات تعریف می کنم الان نمی تونم حرف بزنم ...
    تا بعد از ظهر نه از مجید خبری بود نه از مهتاب ...
    مامان که به نبودن اونا تا شب عادت داشت ... ولی من هر لحظه اش برام یک عمر گذشت ..

    با مامان رفتیم و کلاسها رو تمیز کردیم و برگشتیم ... تا بالاخره غروب بود که سر و کله ی اونا پیدا شد خوشحال و خندون با یک جعبه شیرینی اومدن داشتن با هم حرف می زدن ...

    با کنجکاوی رفتم جلو و پرسیدم : چی شد ؟ تعریف کن ببینم  ...
    مهتاب گفت : روز خیلی خوبی بود اولا من رفتم سر کار و از فردا شروع می کنم دوما شیدا هم امروز سر کار بود خیلی دختر خوب و خونگرمیه ...

    من تو دفتر شرف خان نشستم و اونا کار می کردن تا نزدیک ظهر با شرف خان رفتم و اون منو برد توی یک آزمایشگاه خیلی عالی مثل اینکه از قبل صحبت کرده بود ...
    خیلی راحت و آسون منو پذیرفتن ... انگار خرش خیلی میره ... مدارکم رو خواستن که بهشون دادم و فرم پر کردم ... خلاصه از فردا من توی ... آزمایشگاه دکتر صدری کار می کنم ... همین ... بگین مبارکه ... حالا شیرینی بخورین ....

    مهسا به خدا چه خواهر و برادری ,, خیلی خوب و مهربونن مگه میشه آدم اینقدر پولدار ,, ولی این اندازه بی تکبر باشه ... شیدا یک جوری بود که اگر خونه اش نرفته بودم فکر می کردم مثل ماست ...
    مجید گفت : .خوب شرف هم همینطوره ... خیلی آدم خوب و ساده ایه برای همین مظاهری بهش اعتماد نمی کنه همه ی کارو دست اون بسپره خودش نظارت می کنه ...
    به اونم مثل من حقوق میده ... حتی به شیدا هم حقوق میده البته چند برابر حقوق من ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    از فردای اون شب ... انگار یک جورایی شرف و شیدا شدن عضوی از خانواده ی ما چون مجید با اونا کار می کرد و  تقریبا هر روز شرف می رفت مهتاب رو با خودش می برد سر کار تا با مجید برگرده خونه ...
    من خیلی حرصم گرفته بود چون اصلا توی اون ماجرا نبودم هر کاری هم که می کردم منو بازی نمی دادن شب ها از لابلای حرفشون یک چیزایی می فهمیدم ...
    یک شب که مهتاب خیلی شرف خان ... شرف خان می کرد حرصم گرفت و گفتم : اینم شد اسم شرف خان ...
    مهتاب یک حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت : اولا اسم خیلی قشنگیه دوما نسرین خانم چند سال باردار نمیشده یک شب خواب پدرشو می بینه که بهش یک پسر داده وقتی شرف به دنیا میاد اسم پدرشو می ذاره روش ... شرف خان ...
    من ازذطرز بر خورد مهتاب احساس کردم که یک خبر هایی باید باشه ... ولی می دونستم که اون دختر عاقلیه و بی گدار به آب نمی زنه ... اما به شدت حسودی کردم و دلم می خواست جای اون بودم ...
    اما از طرفی هم خوشحال بودم که ما داریم به اون خانواده نزدیک میشیم ...
    بچه ها دیگه هیچ کدوم نبودن وقتی کارشون تموم میشد چهار تایی و یا حتی گاهی با منیره و مجتبی ...
    می رفتن بیرون خوشگذرونی ... و چون مامان تنها بود و به تنهایی نمی تونست مدرسه رو تمیز کنه ...  من باید بهش کمک می کردم برای همین به من نمی گفتن ...

    البته منم غرورم اجازه نمی داد اصرار کنم ولی روح و روانم بهم ریخته بود ... و این حرص و غیظ روز به روز بیشتر می شد ....
     هر روز با مامان کلاسهای مدرسه رو تمیز می کردم و چشمم به در بود تا اونا بیان همش مجسم می کردم مهتاب رو کنار شرف ... و این بیشتر منو می سوزوند ...
    یک روز که من و مامان داشتیم کلاس ها رو جارو می کردیم ... مجید زود اومد ؛؛ خیلی خوشحال و سرحال بود ... جاور رو از مامان گرفت و مثل برق شروع کرد به جارو کردن ...
    مامان گفت : ول کن مادر ما که داشتیم می کردیم ...
    مجید گفت : گناه داره مهسا ، مخصوصا زود اومدم که مهسا راحت باشه جون نداره تازگی لاغر شده ...
    و رو کرد به منو گفت : باید به خودت برسی مهسا جان ...
    گفتم : مرسی ولی چی شده تو اینقدر خوشحالی؟
    گفت : نه بابا خوشحال که نه ,, ولی سرحالم ,, چون شیدا منو رسوند زود رسیدم ...

    مامان با تعجب پرسید : تو رو شیدا رسوند ؟
    گفت : آره با هم جایی رفته بودیم بعدش منو رسوند ...
    گفتم : ای مجید ... وای شما ها چقدر بی عقلین اون دختر رو آوردی دم مدرسه ؟

    گفت : مگه چیه ؟ رو در وایسی ندارم که همین که هست ... الان ندونه فردا می فهمه من دارم با اونا کار می کنم ... البته من چیزی بهش نگفتم همین جا پیاده شدم ...

    گفتم : خدا کنه نفهمیده باشه ,, کوچیک میشی ... دیگه بهت احترام نمی ذارن ... اگر بفهمن مامان فراش مدرسه است ....

    مامان سرشو بلند کرد و دیدم نه تنها صورتش بلکه چشمهاشم قرمز شده ... نگاهی از روی شرم به من کرد ... و انگار خودشو مسبب این سر شکستگی می دونست ...

    مجید هم دید ... ناراحت شد و سر من داد زد ...

    به درک که خوششون نمیاد من به مادرم افتخار می کنم و دستشو می بوسم ... این همه سال با سختی ما رو بزرگ کرده حالا که به جایی رسیدیم ازش خجالت بکشیم ، تف به این زندگی ...

    من نه از شیدا نه از کس دیگه ای واهمه ندارم ... هر چی می خواد فکر کنه یک موی گَندیده ی مادرم رو به صد تا شیدا نمیدم  .




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش ششم



    جارو رو انداختم زمین .....

    من داد زدم : ولی من میدم ... دوست ندارم اینجا باشم حالم دیگه از هموتون بهم می خوره ... نمی فهمین من چی میگم ... همین طور برای خودتون خوشین ... هیچکس به فکر من نیست ...
    از همون اولش گفتم دوست ندارم هیچکس به من اهمیت نداد ... الانم نمیده ... چرا منو محکوم کردین توی این مدرسه زندگی کنم . چقدر عمرم رو به تمیز کردن این کلاس ها هدر بدم مگه من تفریح نمی خوام ...

    مگه من آدم نیستم ... من حتی نمی تونم با کسی دوست بشم چون خونه ای ندارم که با دوستم رفت و آمد کنم .... از همه فرار می کنم ... نمی خوام آقا جان نمی خوام ... از اینجا بریم ...
    همین طور که اشک می ریختم دویدم و رفتم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ... دست هامو کردم توی جیبم و از کنار پیاده رو رفتم طرف بالا ...
    همین طور که اشک می ریختم ، بغض کرده بودم  ...

    چشمم افتاد به یک ماشین که مهتاب و شرف خان توش نشسته بودن و حرف می زدن ...
    چشمام رو پاک کردم خوب دقت کردم خودشون بودن زیر لب گفتم : دختره ی عوضی اون داره ازت سوءاستفاده می کنه ...
    از شدت حرص و غیظ ... داشتم می مردم دندون هامو روی هم فشار می دادم و مشتمو گره کرده بودم زود برگشتم تا اونا متوجه من نشن ...

    که مجید رو دیدم داره میاد طرف من گفتم : خوب شد مچش باز شد ...

    از همون دور به من گفت : چیکار می کنی خواهر من بیا برگردیم خونه مامان رو دلواپس نکن مهسا جان ...
    اومدم شکایت مهتاب رو بکنم که صدای خودش از پشت سرم اومد ...

    مجید منو ول کرد رفت طرف اون و پرسید : با شرف اومدی ؟
    مهتاب گفت :آره شرف خان منو رسوند ..
    مجید گفت : چه جالب شیدا هم امروز منو رسوند ... تو چیکار کردی ... ؟
    گفت : رفتیم با شرف خان و نتیجه رو گرفتیم بردیم دادیم بهش ....

    و همون طور که حرف می زدن منو یادشون رفت و با هم رفتن توی خونه ...  انگار من اصلا نبودم ...
    اشک توی چشمم حلقه زده بود و بغض گلومو فشار می داد ... دلم می خواست بمیرم ... مدتی همون جا موندم چند بار با غیظ زدم به دیوار و تکیه دادم به یک درخت و گریه کردم ... دلم برای خودم خیلی می سوخت ... من برای هیچ کس اهمیتی نداشتم ...

    اونا منو نادیده می گرفتن و تازگی حرف شون رو هم یواشکی می زدن ... بازم موندم تا شاید متوجه ی من بشن ولی کسی سراغم نیومد ...
    درست مثل بچگی هام که پشت تشت قایم می شدم ... همون احساس لعنتی اومد سراغم ... بالاخره سرمو انداختم پایین و رفتم توی خونه ...
    مجید و مهتاب هر دو رفته بودن کمک مامان ... و کسی تو اتاق نبود ...
    من یک بالش گذاشتم و رو به دیوار دراز کشیدم ... شاید می خواستم اینطوری جلب توجه کنم ...
    چند دقیقه بعد مامان اومد ... مجید و مهتاب مامان رو فرستاده بودن که خودشون کارها رو تموم کنن ...
    مامان مشغول شام درست کردن شد ولی از من نپرسید چرا خوابیدی ؟ ...
    لجم گرفت و از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط دیدم اون دوتا جلوی در ورودی کلاسها ایستادن دارن با هم حرف می زنن ...
    با خودم گفتم ولش کن برم ببینم چی میگن ...

    داشتم بهشون نزدیک می شدم که اونام راه افتادن که بیان ...
    پرسیدم : چه خبر ؟

    مهتاب گفت : خبری نیست عزیزم باز شنیدم گرد و خاک کردی ؟ تو رو خدا مامان رو اینقدر اذیت نکن اون به اندازه ی کافی خودش داره ,, قوز بالا قوزش نشو ...
    همون جایی که تو داری زندگی می کنی ما هم داریم زندگی می کنیم ....

    و از کنارم رد شدن و رفتن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت ششم

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    اون شب برای آخرین بار روی تاکسی کار کردم و به تفرشی زنگ زدم و گفتم : آقا ببخشید من یک کار پیدا کردم با اجازه میخوام ماشین رو تحویل بدم از نظر شما که اشکالی نداره ؟

    گفت : بِکی ... چی شد به این زودی آقا سینا این نشد که ما رو به این زودی ول کنی ....

    گفتم : دیگه یک کار پیدا کردم ... با اجازه برم سر یک کار ثابت ...
     فکرکردم امشب بگم که برای فردا شب اگر می خواهید راننده بگیری ...
    گفت : باشه سوئیچ رو بده و فردا بیا تسویه حساب ...
    مطمئنی که دیگه نمی خوای بیای ؟
    گفتم : به امید خدا برم سر این کار ببینیم چی میشه یک وقت دیدی دوباره اومدم سراغ شما .....
    اون شب اصلا دل به کار نداشتم و ساعت دوازده رفتم خونه تا صبح زود بتونم برم سر کار ولی باید پول تفرشی رو می دادم ...
    دلم پر از شادی بود و فکر می کردم دارم به همه ی آروزهام میرسم ...
    من می تونستم نظر پرویز خان رو جلب کنم ... باید تمام تلاشم رو می کردم ...
    صبح لباس اسپرتی پوشیدم یک بلوز یقه اسکی سفید و یک شلوار جین کرم رنگ که تازگی خریده بودم و بهم خیلی میومد ... و رفتم آژانس ...
    وقتی من رسیدم پرویز خان داشت ماشینشو پارک می کرد وایستادم تا اومد دست منو گرفت و ابروهاشو انداخت بالا که وای چه خوب شدی همیشه اینطوری لباس بپوش کت شلوار زیاد رسمیه شایدم به تو فرم آژانس رو دادم باهاش موافقی ؟
     گفتم : هر طور شما صلاح بدونین .
    گفت : خوب حاضری ؟
     گفتم : حاضرم ...

    همین طور که با هم می رفتیم گفت : نذار کسی بفهمه که وارد نیستی . من گفتم کسی رو میارم که ناظر باشه باید طوری کار رو یاد بگیری که کسی ندونه تو تازه کاری و گرنه به حرفت گوش نمی کنن ... می خوام دست راست من دست چپ من و چشم و گوشم بشی ... چه اینجا چه تو خونه رازدار من باشی و خلاصه ( با یک لبخند مسخره و به شوخی گفت ) حتی گَنده کاری های منم رفع و رجوع کنی حالیته ؟ ...
    گفتم : بله ... متوجه شدم ... هرکاری باشه می کنم تا شما راضی باشین ...
    با هم وارد شدیم و اون دستشو گذاشت توی پشت منو تعارف کرد که زودتر از اون از پله ها برم بالا ...
    ولی من قبول نکردم و خودش جلو رفت و منم دنبالش ... اون نشست ... و تمام اون روز رو برای من توضیح داد که چیکار می کنه و از من چی می خواد ...
    کار با سیستم رو یادم داد . چطور بلیط صادر کنم تورهای خارجی و تبلیغات برای اون ... و ابتکاراتی که من می تونستم انجام بدم تا فروش بره بالا منم یاد می گرفتم کار سختی نبود ...
    بعد رفت کنار شیشه که پایین کاملا از اونجا معلوم بود به من گفت : بیا اینجا ... اونا رو که می بینی پشت دستگاه هستن اون چهار تا خانم رو میگم ...خوب دقت کن از آخر ... حمیده و مهسا مسئول فروش پروازهای  داخلی هستن متوجه شدی ؟ ...
    دونفر بعد اکرم و ندا مسئول پرواز های خارجی متوجه شدی ؟ ... مسعود و رضا و پیام مسئول تورهای داخلی و خارجی هستن . باید فردا بری و قشنگ کار اونا رو چک کنی طوری باید این کارو بکنی که اصلا نفهمن تو تازه کاری ... متوجه شدی ؟
    گفتم : بله فهمیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش دوم



    اون روز که من اصلا از اتاق پرویز خان بیرون نرفتم ...
    فقط نزدیک ظهر بود دست منو گرفت و به همه ی کارمنداش گفت بیاین تا منو بهشون معرفی کنه ...
    قلبم محکم تو سینه می کوبید ... راستش اون تغییر شغل ناگهانی هنوز برام جا نیفتاده بود پرویز خان خیلی راحت به همه تفهیم کرد که باید از من حرف شنوی داشته باشن ...
    نهایت سعی خودمو می کردم که کسی متوجه استرس من نشه . بعد با اون رفتیم بالا و بازم هر چی که لازم بود به من نشون داد و برام توضیح داد ...
    مابین اون هم گاهی ازم امتحان می گرفت ببینه فهمیدم چی گفته . خوشحال می شد و ذوق زده می گفت : بابا تو دیگه کی هستی خیلی باهوشی حیف تو نبود داشتی رو تاکسی کار می کردی ؟ و ذوقش برای اینکه کارای بیشتری رو به من یاد بده بالا می رفت .
    اون روز به کمک اون تونستم بفهمم که از من چی می خواد ... و بیشتر از دو هزار بار شنیدم که از من پرسید متوجه شدی ؟ ... ولی این تکه کلام اون داشت آزارم می داد ...
    از فردا صبح من کارم رو شروع کردم ... یک ژست به خودم گرفتم و اخمهامو کردم تو هم و رفتم سراغ کارمندا ، پرویز خان از اون بالا مراقب من بود ... کاراشون رو چک کردم هر کجا رو که نمی فهمیدم می گفتم توضیح بدین ببینم اینو چیکار کردین ...

    و این حرف رو طوری می زدم که یکی از اون کارمندا به اسم مهسا از من یک سئوال کرد جوابشو بلد نبودم چنان بهش غضب کردم که چرا چیز به این سادگی رو نمی دونه برو دقت کن ...
    و فورا رفتم و از پرویز خان پرسیدم و دوباره برگشتم و کار مهسا رو چک کردم ...
    دستپاچه شده بود و می لرزید ... فکر می‌ کرد من خر بزرگیم .... ولی خدایش خودمم داشتم باور می کردم ...
    بعد از چند روز فهمیدم که کارم بسیار سخت و دشواره ... انگار هر کس هر کاری در روز می کرد من باید چک می کردم و از آخرم حسابرسی بود با صندوق دار که از همه مشکل تر بود

    و من همیشه خیلی بعد از کارمندا از دفتر می رفتم بیرون و درو فقل می کردم و صبح هم باید قبل از همه اونجا می بودم ...
    نمی دونستم اون همه احتیاط برای چیه ... خوب من به اون شغل احتیاج داشتم ... وباید کارمو می کردم ...
    یک هفته بعد پرویز خان یک پاکت داد به من و گفت : مساعده بهت دادم چون ماه اوله شاید به پول احتیاج داشته باشی ... این ماه رو بگذرونی و همین طور کار کنی منم بهت میرسم ... تا اینجا از کارت راضیم ... و خوشحالم در مورد تو اشتباه نکردم ...
    همین حرف اون باعث شد که با دلگرمی بیشتری کار کنم ... ولی همه ی کارمندا از من می ترسیدن و با دیدن من سخت کار می کردن ...
    پرویز خان می گفت : ببین چقدر اشتباه کم شده ... اینا یکی رو می خوان بالای سرشون باشه ... من فردا میرم کیش ... می خوام وقتی برمی گردم آب از آب تکون نخورده باشه  ...
    تا وقتی اومدم خونه پاکت رو باز نکرده بودم ... ولی توی خونه که رسیدم اولین کارم همین بود و چقدر خوشحال شدم دیدم یک میلیون تومان پرویز خان برای من گذاشته که خوب این اولین پول درست و حسابی بود که من می گرفتم ...



     ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش سوم



    و احساس می کردم چقدر پرویز خان رو دوست دارم ....
    فردا منو فرستاد پشت سیستم مهسا و گفت : از اونجا دوتا بلیط بگیر بیا بالا و اسم خودشو یک خانم دیگه رو به من داد ... منم این کارو کردم ...
    وقتی کارم تو آژانس تموم شد پرویز خان هم اومد پایین ...
    منتظر بود که از همون جا بره فرودگاه ... به خانمش زنگ زد و گفت : من دارم میرم عزیزم ... اگر کاری داشتی به سینا جان بگو شماره شو بهت میدم ...

    بعد گفت : سینا منو برسون فرودگاه ... ماشین دست تو باشه تا من بیام ...
    اگر خانم هم یک کار ضروری داشت خواهشا دریغ نکن ...
    گفتم : اختیار دارین چشم حتما این کارو می کنم خاطرتون جمع باشه شماره ی منو بدین ...
    با رفتن پرویز خان ماشین آخرین مدل شاسی بلند اون و اتاقش تو آژانس مال من بود ... و این احساس خوبی به من می داد ... هر چند که کاذب بود ... خوب با خودم می گفتم سینا زندگی خودش یک دورغه و خیلی از واقعیت ها هم کاذب هستن پس لذتشو ببر و هروقت برگشت تحویلش بده ...
    یک روز که کارم تموم شد و در رو قفل کردم تلفنم زنگ خورد ...
    پرویز خان بود ...
    گفت : سینا جان کجایی ؟
    گفتم : سلام من هنوز دم در آژانسم ...
    گفت : بر گرد تو از توی کشوی من یک پاکت مقوایی بزرگ بر دار ببر خونه ی ما بده به خانمم ... قربون دستت ... کار نداری ؟ ا‌گر کاری داشتی زنگ بزن جواب میدم ....

    من برگشتم تو و پاکت رو برداشتم و رفتم در خونه ی پرویز خان و زنگ زدم ...
    یکی آیفون رو بر داشت ... گفتم مهاجری هستم .

    صدای خانمی اومد که پرسید : آقا سینا ؟
    گفتم : بله ... در باز شد ... ولی کسی جلو نیومد ... آهسته رفتم تو و جلوی در ایستادم ... یک مرتبه یک دختر دیدم اومد جلو موهای روشنی داشت که ریخته بود روی شونه هاش با چشمانی عسلی و درشت ... اونقدر زیبا بود که من در یک لحظه فکر کردم خواب می بینم ...
    اون مثل فرشته های آسمون زیبا و ظریف ... و دوست داشتی بود نفسم داشت بند میومد ... و محو تماشای اون شده بودم ...
    پرسید : شما آقا سینا هستین ؟
    گفتم : بله ... اینو آوردم بدم ...
    گفت : خوب بده دیگه چرا وایستادی ؟
     پاکت رو ازم گرفت ...
    من برگشتم ... ولی طاقت نیاوردم دوباره اونو نگاه کردم انگار دلم می خواست تو ذهنم اونو حک کنم تا هرگز پاک نشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش چهارم




     این تو ( مهسا ) :
    من هر روز شاهد این بودم که مجید و مهتاب با شرف خان و شیدا ... کجا رفتن ,, کجا بودن ,, و چی بهم گفتن ...
    اونا روز به روز با هم صمیمی تر می شدن ولی منو تو کارشون دخالت نمی دادن شایدم من خودمو از اونا دور می کردم ,, لج کرده بودنم باهاشون حرف نمی زدم در حالی که انگار براشون مهم هم نبود ...
    ولی شش دانگ حواسم به اونا بود ...

    یک شب دیر وقت بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
    دیدم مامان اصلا نگران نیست ... ازش پرسیدم بچه ها دیر کردن نگران نیستی ؟ ...
    گفت : نه مادر نگران نباش رفتن بیرون با شرف خان و شیدا و منیره و مجتبی شام بخورن ... شرف خان دعوتشون کرده ...
    گفتم : خیلی جالبه ... براتون مهم نیست دختر تون رو شرف خان داره بازی میده ؟
    گفت : حرف مفت نزن اونا می خواستن برای کار حرف بزنن ... تازه مهتاب که بچه نیست خودش می دونه داره چیکار می کنه ...
    گفتم : آره جون خودش دائم با شرفه ...
    گفت : توی کارگاه بهشون کمک دفتری می کنه و یک پولی هم از اونجا می گیره ... چیکار کنه بچه ام باید به فکر جهیزیه خودش باشه من که نمی تونم براش چیزی بخرم . بعد میشه مثل منیره دیدی با چه آبرو ریزی رفت به خونه ی بخت؟ ... هنوز هم وسیله ی درست و حسابی نداره ...
    تا وقتی اونا برگشتن خون خونمو خورد دلم می خواست حداقل به منم می گفتن داریم چیکار می کنیم . از این که منو آدم حساب نمی کردن خیلی بهم بر خورده بود ...
    هر دو شاد خندون برگشتن و گویا شرف خان و شیدا اونا رو رسونده بودن ... من مثل گربه ای براق طرف اونا ایستاده بودم ...
    مهتاب ازم پرسید : خوبی مهسا جان ؟ ...

    دهنمو کج کردم و گفتم : آره مثلا من شش سالمه ... مرسی خوبم چرا برای من آبنبات نخریدین اومدین ؟
     به حال شما نمیرسه ...
    گفت : نه معلومه که امشب به جای مامان می خوای به من گیر بدی ...
    گفتم : حرف مفت نزن ... من به فکر توام که راه افتادی دنبال اون شرف خان ,, بیچاره اون داره بازیت میده ... فردا تفت می کنه بیرون ...
    مجید دست و صورتش رو شسته بود برگشت تو اتاق و گفت : مهسا از تو بعیده این حرفا رو نزن مهتاب با من بود بعدم بچه که نیست تو دخالت نکن ...
    مهتاب گفت : اصلا تو چه حقی داری به کار من دخالت می کنی ؟ مامان هست مجید هم هست تو چیکاره ای ؟
    دیگه تحملم تموم شده بود شروع کردم خودمو زدن و گریه کردن ...

    داد می زدم : من اصلا از اولشم کسی نبودم ... هیچ کس به فکر من نیست ... همه دنبال کار خودشون ... ای خدا بمیرم راحت بشم خدایا منو بکش ...
    مهتاب گفت تو که می گفتی خدا چیکاره اس حالا چرا از اون می خوای تو رو بکشه ...

    ولی مجید اومد و منو بغل کرد و گفت : آروم باش خواهرم اینطوری که آدم حرف نمی زنه ؛؛ ما که هر کاری تو گفتی کردیم ... پول خواستی ازت دریغ نکردیم . چیکار باید می کردیم خوب خودت بگو چی می خوای ما همون کارو می کنیم ...
    تو خواهر عزیز منی ... اگر چیزی می خوای بگو ... یا ما باید برات کاری بکنیم خودت بگو ... شده تو حرفی بزنی و ما انجامش ندیم ؟
    گفتم : ای بابا چرا مثل بچه ها با من رفتار می کنین من بیست و دو سالمه ...

    مهتاب گفت : پس لطفا مثل بیست و دوساله ها رفتار کن .
    اون شب مجید منو آروم کرد ولی مهتاب حرفای من از دلش در نیومد ... و باهام سر سنگین بود ...
    نمی دونم بهش حسودی می کردم یا چیز دیگه ای بود ولی از اینکه اون با شرف دوست شده بود خیلی ناراحت بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش پنجم



    یک روز که حالم خیلی بد بود و اصلا نمی دونستم چی می خوام و همش بغض داشتم و با مامان لج بازی می کردم ، مجید کنارم نشست و گفت : تو چرا این طوری می کنی ؟ خوب ؛؛ این شرایط تو رو ما هم داریم ولی مهم نیست ببین منیره رفت دنبال زندگیش توام میری ...
    مطمئن باش زندگی تو از اونم بهتر میشه ...
    گفتم : منیره خوشگل بود ولی من زشتم ...
    خندید و گفت : اینو دیگه از کجات در آوردی تو خوشگل و با نمکی به خدا حرف نداری ...
    گفتم : نه نیستم از خودم بدم میاد ...
    گفت : به خدا قسم این طور نیست تو خیلی خوشگلی ...
    گفتم : مجید یک چیزی ازت می خوام ... پول میدی دماغمو عمل کنم ؟ ...
    گفت : ای داد بیداد ، پول میدم بذار تو حسابت ولی دماغتو دست نزن حیف نیست خودتو بیخودی ببری زیر تیغ جراحی ؟ صورت طبیعی آدم یک چیز دیگه است این کارو نکن . حالا اگر دماغت زشت بود آره ولی تو که ...
    گفتم : تو رو خدا اگر می خواین من خوشحال باشم بذارین دماغمو عمل کنم ... کمکم کن ... فقط تو راضی باشی بقیه راضی میشن ...
    گفت : آخه دردسر اینه که من راضی نیستم دماغ تو که چیزیش نیست ... نه من با دست خودم این بلا رو سر تو نمیارم ...
    ولی من اینقدر اصرار کردم و هی گفتم و گفتم تا مجید و مامان رو راضی کردم ولی مهتاب تا میومد حرف بزنه می زدم تو ذوقش و می گفتم به تو مربوط نیست همون طور که کارای تو به من مربوط نیست ....
    یک شب مجید با یک پژو اومد در خونه و با خوشحالی گفت : که شرکت اونو در اختیارم گذاشته ....
    پرسیدم : شرف خان بهت داد ؟
     گفت : نه شرف همچین اجازه ای نداره از این کارا بکنه ... آقای مظاهری خودش این کارو کرد ...
    اون شب چون مجید خوشحال بود من موفق شدم ازش پول بگیرم برای دکتری که باهاش صحبت کرده بودم برای عمل دماغم ...

    و دو روز بعد در میون نارضایتی مامان و بقیه توی کلینک دکتر جراحم خوابیدم و عمل انجام شد ...

    وقتی هنوز تازه به هوش اومده بودم داشتم عوق می زدم ...
    شرف خان و مهتاب اومدن به دیدن من ، داشتم از خجالت آب می شدم نمی خواستم اونا منو به اون حال ببینن ... وانمود می کردم که خوابم و چیزی نمی شنوم ...
    ولی از نوع حرف زدن اونا فهمیدم که بیشتر از اونی که فکر می کردم با هم صمیمی شدن و عمل دماغ منم بیخودی بود ...
    خودمو نگه داشتم تا اونا رفتن شروع کردم به گریه کردن و گفتم درد دارم .

    در حالی که دلم خیلی گرفته بود از زمین و زمان شاکی بودم ... این کارم راضیم نکرده بود ... نمی دونستم چرا اینطور آشفته و ناآرومم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان