خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۷/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت صد و دوم

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۷/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و دوم

    بخش اول



    نه تنها من , هاشم هم خشکش زد ...
    از اون حالت عصبانیت اومد بیرون و گفت : چی میگی سلطان ؟ چرا حرف مفت می زنی ؟ ... خواهر چیه ؟ این حرفا چه معنی داره ؟ 
    من تا اون موقع سلطان رو اونطوری ندیده بودم ...
    هق هق به گریه افتاد ...

    دستشو گذشت رو صورتش و کنار اتاق چمباتمه زد ...
    هاشم هم رفت جلوی پاش نشست و دستشو گرفت و در حالی که خیلی ناراحت بود , پرسید : چی داری میگی ؟ حرف بزن ببینم چطور همچین چیزی امکان داره ؟ تو کجا مادر من کجا ؟
    من گندم رو که گریه می کرد , برداشتم و انداختم زیر سینه ام که شیر بخوره ...
    و سلطان گفت : پدر انیس , پدر منم بوده ...
    وقتی ننه ی من , تو خونه ی اونا کار می کرده آبستن شده ... اول می ره به خود شازده میگه ...
    فورا دستور می ده از خونه بندازش بیرون ...
    ننه ام خیلی مظلوم و بی زبون بود ... حالا با یک بچه ی نامشروع و بی پدر , آواره ی کوچه و خیابون شده بود ...
    چند بار رفته بود در خونه ی شازده ولی راهش ندادن ...
    بالاخره مجبور میشه با یک شکم پُر و یک ننگ بر پیشونی بره خونه ی یکی دیگه کار کنه ...
    من اونجا به دنیا اومدم ... ولی مثل اینکه وقتی زن صاحبخونه فهمیده بود من نامشروع هستم , با کتک از اونجا بیرونش کردن و گفتن بچه ی حرومزاده تو خونه شون نگه نمی دارن ...
    اون منو برمی داره گریه کنون می ره پیش مباشر شازده و میگه بهم پول بدین برم بابل پیش یکی از اقوامم ... شازده براش مقداری پول می فرسته و پیغام می ده دیگه این طرفا پیدات نشه ...
    تو بابل می ره تو شالیزار کارگری می کنه ... وقتی منم بزرگ شدم با خودش می برد و مقداری پول هم بابت کار من می گرفت ...
    تا اینکه شازده , پدر انیس , تو بستر مرگ میفته ... اونجا به جهانگیر خان می گه و ازش می خواد منو پیدا کنن و بهم پول بدن ...
    اینطوری می خواست لباس عافیت بپوشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و دوم

    بخش دوم



    هیچی دیگه ؛ جهانگیر خان اومد بابل و منو پیدا کرد ... اونم چه وقت ؟
    وقتی مادرم مرده بود و من تک و تنها , آواره و گرسنه مونده بودم و فقط چهاده سال داشتم ...

    دلش برام سوخت و منو با خودش آورد تهران ...

    اون موقع انیس تازه شوهر کرده بود منو به عنوان کارگر و ندیمه فرستادن خونه ی اون ...
    من که تو عمرم نه محبت از کسی دیدم بودم نه خانواده ی درست و حسابی داشتم , به همین قانع شدم ...
    موندم و تمام چیزی که توی این دنیا دلم رو خوش می کرد , سه تا بچه های انیس بودن و حالا هم گندم ...
    لیلا جون نمی دونستم نباید ببرمش تو آشپزخونه ...
    آخه این سه بچه رو من بزرگ کردم و همیشه با من تو آشپزخونه بودن ...
    انیس هم اعتراضی نداشت ...
    هاشم با افسوس گفت : نباید با تو این رفتارو می کردن , تو هم حق داشتی زندگی برای خودت داشته باشی ...
    گفت : چه حقی ؟ اونا حتی برای من سه جلد نگرفتن ...
    ولش کن , گذشت و رفت ... این راز بین من و انیس و جهانگیره , و حالا بین ما ...
    نمی خوام لام تا کام در موردش حرف بزنین ... کس دیگه ای نباید بدونه ... بهم قول بدین ...


    گندم زیر سینه ام خوابش برد ...

    اونو  گذاشتم تو تختش و رفتم سراغ سلطان که هنوز گوشه ی اتاق نشسته بود و گریه می کرد ...
    گفتم : سلطان جان , منو ببخش ... به خدا نمی دونستم ...
    برای منم معمایی شده بود که چرا شما هاشم رو بغل می کنی و چراهای دیگه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و دوم

    بخش سوم



    - من اشتباه کردم , ببخشید ... امروز حالم خوب نبود و از دیدن گندم کنار قلیون هم عصبانی شدم ...
    تازه از وقتی من اومدم اینجا , از چشمم بدی دیدم ولی از شما ندیدم ...
    خواهش می کنم منو ببخش ...
    گفت : نه این حرف رو نزن , تو همیشه دختر مهربونی بودی و هاشم هم تو رو خیلی دوست داره ...
    برای همین منم دوستت دارم ...

    ولی یک بار دیگه میگم و سفارش می کنم به کسی نگین , من این راز رو به شما گفتم ...
    از جاش بلند شد ... دوباره تاکید کرد و گفت : تو رو خدا این بین ما بمونه و به کسی نگین ... اگر انیس بفهمه به شما گفتم , یک روزم اینجا منو نیگر نمی داره ...
    هاشم گفت : چرا تو این مدت به من نگفتی ؟

    گفت : الانم پشیمونم , باید این راز تو سینه ی خودم می موند ...


    سلطان رفت پایین ...

    دلم براش سوخت ... واقعا دنیا در حق اونم ظلم کرده بود ... با اینکه ظاهرا همیشه می خندید ولی گریه ی امروزش نشون می داد که چقدر غصه رو دلش تلنبار شده ...
    و باز یاد هاشم و کاری که اون شب با من کرده بود , افتادم ...

    حیرون مونده بودم ... این بار باهاش چیکار کنم ؟ در صورتی که بعد از حادثه ای که براش پیش اومده بود تصمیم گرفته بودم هیچ وقت باهاش قهر نکنم چون من به شدت دوستش داشتم و نمی خواستم آزارش بدم ...
    ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم تو دهنی که به من زد رو فراموش کنم و یا توهینی که به من کرد رو نشنیده بگیرم ...
    می ترسیدم رومون بهم بیشتر باز بشه ...

    می دونستم از موقعی که شنیده بود هرمز می خواد بیاد کلا رفتارش با من عوض شد و من حالا حتی دیگه نمی تونستم اسم خاله رو هم بیارم ...
    لباس ها و کهنه های گندم رو برداشتم تا ببرم بدم گل نسا بشوره ...
    جلوی منو گرفت و گفت : وایسا حرف بزنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۶   ۱۳۹۷/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و دوم

    بخش چهارم



    انگشتم رو گرفتم طرفش و داد زدم : نمی خوام صداتو بشنوم ... طرف من بیای , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...
    دست از سرم بردار ...

    این بار آخرت بود , دیگه حتی اگر بمیری هم فایده نداره ...
    گفت : می دونستم تو هوایی شدی ... شنیدی پسر خاله ات میاد , من از چشمت افتادم ...
    گفتم : نمی خوام صداتو بشنوم ... حرف بزنی گندم رو برمی دارم می رم ...

    و درو باز کردم و در حالی که لباس های کثیف دستم بود از پله رفتم پایین ...
    انیس خانم از مهمونی اومده بود ...
    گفتم : سلام ...

    پرسید : چرا گریه کردی ؟ لبت چی شده ؟
    گفتم : هاشم زد تو دهنم مادر و من این بار تحمل نمی کنم ...
    عصبانی شد و با صدای بلند از پایین پله ها گفت : هاشم , بیا ببینم باز برای چی این کارو کردی ؟ خجالت بکش ...
    من نموندم و رفتم تو آشپزخونه ...
    لباس ها رو دادم به گل نسا و سلطان با چشم و ابرو باز به من سفارش کرد که یک وقت حرفی نزدم ...
    وقتی برگشتم بالا هاشم رفته بود تو اتاق انیس خانم ...

    و من بدون شام خوابیدم ...
    مدتی بعد هاشم برگشت و کنارم خوابید ولی حرفی نزد ...
    فردا قبل از اینکه بیدار بشه , گندم رو سپردم به سلطان جان و رفتم پرورشگاه ...
    در حالی که می دونستم چقدر از این کار ناراحت می شه ...

    و از اونجا زنگ زدم به خاله و پرسیدم : راسته که هرمز می خواد بیاد ؟ ...
    گفت : کی بهت گفت ؟ انیس ؟ نمی دونم , معلوم نیست .. می گفت می خواد بیاد ولی هنوز نمی دونیم واقعا میاد یا نه ...
    لیلا , فکر کنم ملیزمان دردشه ... شاید امشب بزاد ... رنگش پریده و دردهاش شروع شده ... منم قابله رو خبر کردم اومده ...
    گفتم : منم کارم تموم شد , میام ...
    اون روز , بعد از ظهر داشتم به زهرا درس ویولن می دادم ... دلم خیلی گرفته بود ...
    شروع کردم به زدن ... بچه ها دورم جمع شده بودن و من می زدم ...
    طبق عادتم چشمم رو بستم ...
    وقتی تموم شد , صدای دست شنیدم ... نگاه کردم , شش نفر از بنیاد و اداره بی خبر اومده بودن برای بازدید ...
    فورا ویولن رو گذاشتم زمین و رفتم جلو ...

    چقدر از اینکه اون بچه ها رو با زدن ویولن شاد می کنم , خوشحال شدن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۹   ۱۳۹۷/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و دوم

    بخش پنجم



    و اون روز بود که پرورشگاه ما مورد توجه اونا قرار گرفت ...
    تعریف و تمجید زیادی کردن و بعدا برای من چندین تقدیرنامه فرستادن ...
    تنها ایرادی که گرفتن این بود که چرا عکس شاه رو به دیوار نزدم ...
    حدود ساعت چهار , بازرس ها رفتن و من زود کارامو کردم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه , گندم رو برداشتم و به انیس خانم گفتم : ملیزمان داره می زاد , خاله بهم احتیاج داره ...
    و اونم فورا جعفر رو صدا کرد تا ما رو برسونه ...

    وقتی از در میومدم بیرون , ماشین هاشم رو دیدم ...
    چند تا بوق زد گفتم : جعفر آقا خواهش می کنم برو , نگه ندار ...
    اونم با سرعت از اونجا دور شد ...
    وقتی رسیدم خونه ی خاله , پسر دوم ملیزمان هم به دنیا اومده بود ...
    همه ی افراد خانواده ی خاله اونجا جمع بودن ...
    منم اون شب رو موندم ...
    فردا صبح زود , گندم رو برداشتم و با هوشنگ رفتم خونه ...

    اونو سپردم به سلطان و بدون اینکه برم بالا , دوباره سوار ماشین هوشنگ شدم و رفتم پرورشگاه ...

    و تا غروب کارم طول کشید , ولی هاشم دنبالم نیومد ...
    خودم رفتم خونه ...
    گندم تو تختش خواب بود و هاشم داشت چمدون می بست ...
    با اینکه دلم می خواست بدونم کجا داره می ره , سکوت کردم ...

    وسایلشو جمع کرد و درِ چمدون رو بست و اونو برداشت و از اتاق رفت بیرون ...
    از لای در نگاه کردم ...

    وقتی رسید پایین , رفتم تو پله ها و گوش وایستادم ...
    از سلطان و انیس خانم خداحافظی کرد و رفت ...

    با سرعت خودمو رسوندم  پایین و پرسیدم : مادر , هاشم کجا می ره ؟
    گفت : وا ؟ مگه بهت نگفت ؟ تو نمی دونی ؟
    گفتم : نه , هنوز قهریم ...
    گفت : ای بابا , نمی دونستم وگرنه نمی ذاشتم بره ... رفت ماموریت شهرستان , مثل اون دفعه یکی دو ماهی طول می کشه ...
    سلطان برو صداش کن , نذار اینطوری بره ...
    ولی هاشم گاز داد و رفت ...

    مثل یخ وا رفته بودم ...
    بی اختیار اشکم سرازیر شد و از پله ها رفتم بالا ...
    خودمو انداختم روی تخت و تا می تونستم گریه کردم ...

    ولی دیگه فایده ای نداشت ... اون رفته بود و معلوم هم نبود کی برگرده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۲   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت صد و سوم

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش اول



    و حالا که اون رفته بود , می فهمیدم عشق زیادی به هاشم داشتم و تحمل دوریش برام خیلی سخت بود ...
    از اینکه بدون اون زندگی کنم , تو دلم وحشت افتاده بود ...

    و با رفتن اون , انگار جون از تن من رفت ...
    حتی قدرت اینکه اشکم رو پاک کنم , نداشتم ...
    گندم نق می زد و شیر می خواست , ولی این کارم نمی خواستم بکنم ...


    که یکی زد به در ...

    و بلافاصله انیس خانم اومد تو ... زود از جام بلند شدم ... با اعتراض گفت : آخه تو چرا حرفت رو به من نمی زنی ؟ بزرگ تری گفتن , کوچیک تری گفتن ...
    اگر به من گفته بودی با هم قهرین که من نمی ذاشتم اینطوری بره ...
    گریه ام شدیدتر شد و گفتم : چه می دونستم این کارو می کنه ...
    تازه من که به شما گفته بودم باهاش قهر می کنم ...
    انیس خانم رفت به طرف تخت گندم و گفت : اووو , یعنی از اون روز قهرین ؟
    چه می دونم والله , فکر کردم آشتی کردین ... پاشو , پاشو بچه گرسنه است ...
    اول سینه ات رو بدوش , بعد بهش بده ... اگر شیر جوش بخوره اذیت میشه ...
    بیا بغلم قربونت برم , گل بانوی من ... نازنین من ...

    و در حالی که گندم تو بغلش بود , نشست روی تخت من ...
    وقتی داشتم به گندم شیر می دادم , گفت : لیلا , هاشم سر چی با تو دعوا کرد ؟
    گفتم : می دونین که یکم حساسه ... سر هر چیزی به من شک می کنه ...
    گفت : ببین بهت چی میگم , به حرفم گوش کن به خاطر خودت ... هاشم مردیه که زیاد ابراز علاقه می کنه , این طور وقت ها زن نیازی نمی ببینه که جلب توجه اونو بکنه و همین باعث میشه که توقع مرد برآورده نشه و گاهی اینطوری بهانه بگیره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش دوم



    گفتم : وا مادر , به خدا این طور نیست ... من هر کاری از دستم برمیاد انجام می دم که خلاف میلش رفتار نکنم ...
    موضوع این نیست , باور کنین ...
    از جاش بلند شد و در حالی که از اتاق می رفت بیرون , گفت : حالا از من گفتن , از تو نشنیدن ...
    ولی یادت نره بهت چی گفتم ... زود بیا پایین شام بخوریم ...
    وقتی گندم رو خوابوندم , بازم دلم پر از غصه بود ...
    فکر اینکه مدتی طولانی هاشم رو نبینم , کلافه ام می کرد و اشک اَمونم نمی داد ...
    که در اتاق باز شد و من هاشم رو دیدم که داشت به من می خندید ...

    دیگه نفهمیدم چی شد ... مثل یک پروانه بال درآوردم و خودمو تو آغوش اون دیدم ...
    بغلم کرده بود و به سینه می فشرد ...
    دلم می خواست سر تا پاشو غرق بوسه کنم ...
    گفت : قربون اون چشمات برم که برای من گریه نکنه ... تو واقعا از رفتن من ناراحت شدی ؟

    گفتم : خجالت بکش ... چرا این کارو با من کردی ؟
    و چند بار با مشت زدم تو سینه اش و خودمو لوس کردم و گفتم : تو رو خدا منو تنها نذار هاشم , واقعا نمی تونم دوریت رو تحمل کنم ...
    بازم خندید و گفت : آخه مگه میشه بدون خداحافظی از تو برم ؟
    با نگرانی گفتم : می خوای بری ؟
    سرمو دوباره گرفت رو سینه اش و گفت : مجبورم , ولی این بار با ماشین خودم می رم که بتونم زود برگردم ...
    خودت می دونی طاقت دوری تو و گندم رو ندارم ...


    با هم اومدیم پایین ... انیس خانم هم خوشحال شده بود ...
    سلطان جان به شوخی می گفت : من آب ریختم پشت سرش , زود برگشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۰   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش سوم



    اون شب دور هم شام خوردیم و هاشم رفتنش رو موکول کرد به فردا , صبح زود ...
    و در حالی که اونو از زیر قرآن رد می کردم , قبل از طلوع خورشید , با ماشینش از خونه بیرون رفت ...
    و سلطان جان دوباره یک کاسه آب ریخت پشت سرش ...
    ولی من هنوز به همون حال بودم ... از رفتنش دلم به شدت گرفته بود ...
    روز اول و دوم و سوم خیلی سخت گذشت و من نمی تونستم با این موضوع کنار بیام ...
    سه روز بعد خاله به من زنگ زد و گفت : لیلا , ملیزمان شیرش کمه و بچه رو سیر نمی کنه ... میشه شب یکسر بیای و به اون شیر بدی ؟
    اون زمان گندم فقط یک ماه و چند روز داشت و اگر زود به دنیا نمی اومد , چند روزی بیشتر با پسر ملیزمان فاصله نداشت ...
    گفتم : چشم خاله , بعد از ظهر می رم خونه و گندم و برمی دارم و میام ...

    و همین کارو کردم ...
    و از فردا برای اینکه راحت تر باشم , گندم رو صبح با خودم می بردم پرورشگاه و از اونجا خونه ی خاله ...

    و آخر شب هوشنگ منو می رسوند ...
    و همین باعث می شد دوری هاشم رو بتونم تحمل کنم ...
    اما خودمو سخت مشغول کار کردم ... از صبح تا شب شاید ده دقیقه نمی نشستم ...
    انگار قدرتم برای کار زیادتر شده بود ...
    حالا تو پرورشگاه , نُه تا چرخ خیاطی داشتیم و چهارده نفر از دخترای بزرگ تر آموزش دیده بودن و خودشون برای بچه ها لباس می دوختن ...

    ملافه ها و روبالشی ها رو عوض کردیم و برای پنجره ها برای اولین بار پرده دوختیم ...
    البته پول پارچه ها رو انیس خانم به من داد ...
    شاید فکر می کرد اینطوری می تونه منو خوشحال کنه ...
    به کمک پری گلدوزی و بافتنی هم به کارگاه ما اضافه شد ...

    حالا به فکرم رسید بود از این کار درآمدی داشته باشیم تا هم به وضع پرورشگاه برسم , هم بچه ها وقتی می خوان از اینجا برن پس اندازی داشته باشن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۰۲   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش چهارم



    اوایل , کارِ بچه ها خوب نبود ...
    ولی کم کم طوری شد که می تونستیم برای پرورشگاه های دیگه و بیمارستان ها , لباس بدوزن و کارای دستی اونا رو تو مغازه ها برای فروش عرضه می کردیم ...
    البته من همه جا از حس انسان دوستی آدما سوء استفاده می کردم ...

    دیگه این کارو خوب یاد گرفته بودم ...
    گاهی خاله به شوخی می گفت : وا ؟ لیلا چرا شکل گداها حرف می زنی ؟ ...

    به اونایی که کار انجام می دادن , مزد می دادم تا برای خودشون پس انداز کنن ...

    و حالا با این پول و محصولی که امسال هم تو حیاط کاشته بودیم , بچه ها می تونستن غذاهای بهتری بخورن ...
    دو ماه گذشت ... و تو این مدت هاشم سه تا نامه برای من نوشته بود و یک بارم تلفن کرده بود و هر بار وعده می داد که زود برمی گرده ...

    و من در جواب نامه های عاشقانه ی اون , عاشقانه تر از دلتنگی هام می گفتم و ازش می خواستم زود بیاد ... آخه واقعا دلم براش خیلی تنگ شده بود ...
    و برای اینکه فکر و خیال نکنم , بازم خودمو سرگرم کار می کردم و در هر فرصتی به عشق برگشتن اون , ویولن می زدم ...
    و تازه می فهمیدم که هاشم چقدر وجود گرمی برای من داشت و من به محبت ها و حرفای قشنگی که می زد , عادت کرده بودم و کمبودش اذیتم می کرد ...
    خاصیت محبت کردن اینه که به آدم , شور زندگی می ده ...
    امتحان هایی که تجدید شده بودم رو دادم و برای سال چهارم ثبت نام کردم ...

    اسم بچه ها رو تو مدرسه نوشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۵   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش پنجم



    حالا گندم , بزرگ تر شده بود ... شیرین و دوست داشتنی ...

    و عجیب این بود که سلطان جان را از همه بیشتر دوست داشت ...
    حتی گاهی به من ترجیح می داد ...
    ولی من دیگه نامه ای از هاشم در یافت نکردم ... تلفن هم نمی کرد ...

    من و انیس خانم و سلطان که برای اون نگران بودیم ... هر کار جدیدی که گندم می کرد , همراه با لذتی که می بردیم , یک غصه هم داشت ... و اون , نبودن هاشم بود ...
    نمی فهمیدم اون که اینقدر ما رو دوست داشت چطور دلش راضی شده بود این همه از ما دور بمونه ...
    یک شب که خونه ی خاله بودم , ملیزمان گفت : سه روز دیگه هرمز میاد ...
    این خبر برای من خوشایند نبود ... چون با حساسیتی که هاشم داشت وجدانم قبول نمی کرد بازم برم خونه ی خاله ,

    و تنها سرگرمی من هم از بین می رفت ... و مجبور می شدم یا تنها تو خونه بمونم , یا به اصرار انیس خانم تو مهمونی های اون شرکت کنم ...
    که از این کار متنفر بودم ... و می دونستم هاشم هم دوست نداره و مخالف این کاره ...
    از فردای اون روز کار پرورشگاه رو بهانه کردم و دیگه برای شیر دادن پسر ملیزمان نرفتم ...

    ولی تا دیروقت تو پرورشگاه می موندم و اغلب جعفر آقا میومد دنبالم .. .
    وقتی هرمز اومد , نمی دونم به خاطر هاشم بود یا چیز دیگه ای , اصلا طرف خونه ی خاله نرفتم و حتی زنگ هم نزدم ...
    ولی راستش نمی تونستم گاهی به این فکر نکنم که آیا با زنش اومده ؟ یا اینکه بچه دار شده یا نه ؟

    به هر حال زیاد برام مهم نبود ...
    اون روزا دائم دلتنگ و دلواپس هاشم بودم و به چیز دیگه ای فکر نمی کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش ششم



    و اینطوری , پونزده روز از اومدن هرمز گذشت ...
    که تو یک بعد از ظهر , وقتی داشتم نظارت می کردم که میزهای شام رو تمیز کنن تا بچه ها تکالیفشون رو روی اون انجام بدن و زود برم خونه چون گندم رو نیاورده بودم , در باز شد و خاله اومد تو ...

    تعجب کردم ...

    با خوشحالی رفتم طرفش ولی هرمز رو پشت سرش دیدم و جا خوردم ...
    موهاشو مثل زن ها بلند کرده بود , چیزی که اون زمان برای یک مرد ایرانی , ننگ محسوب می شد ...
    نمی دونم چرا به لکنت افتادم و گفتم : س , سلام , اینجا چی ... کار می کنین ؟ ...
    گفت : سلام دخترخاله ... نیومدی دیدن من , از مادر خواستم با هم بیایم تو رو ببینم ... دلتنگت بودیم ...
    گفتم : ببخشید , ولی می ببین که گرفتارم ... راست می گین باید میومدم , تو رو خدا ببخشید ...
    می خواستم با انیس خانم بیایم ... بفرمایید تو دفتر ...
    راه افتاد تو پرورشگاه و به اطراف نگاه کرد و گفت : وای , اینجا چقدر تغییر کرده ... به به , عالی شده ... آفرین به تو , من می دونستم ...
    تو همون لیلای با عرضه و با لیاقت زمان بچگی هات هستی ...
    گفتم : کار مهم رو خاله و انیس الدوله می کنن که مرتب به ما کمک می رسونن وگرنه با بودجه ی دولت الان اینجا خراب هم شده بود ...
    گفت : فردا شب همه خونه ی خان زاده دعوت دارن , تو و انیس الدوله هم بیاین ...
    گفتم : می دونستین شوهرم رفته مسافرت که دعوتش نمی کنی ؟
    گفت : معلومه ... البته مادر گفت ... تازه از دخترت هم گفته , چقدر زیباست ... می تونم ببینمش ؟
    گفتم : خونه است , امروز نیاوردمش ... اینجا خسته میشه , نمی تونم بهش برسم ... سلطان جان ازش خوب مراقبت می کنه ...
    گفت : گل گندم , آره ؟ ... گندمی که تو همیشه دوست داشتی ... هنوزم دوست داری ؟
    گفتم : اونقدر اینجا مشغولم که گاهی خودمم فراموش می کنم ...

    نگاهی به صورت من انداخت که خجالت کشیدم ... زود سرمو برگردوندم ...
    گفت : دیگه برای خودت خانمی شدی لیلا کوچولو ...


    این اسمی بود که وقتی من تازه اومده بودم خونه ی خاله , هرمز منو صدا می کرد ...

    به روی خودم نیاوردم و صدا زدم : پری خانم , چند تا چایی بیار ...
    خاله گفت : نه لیلا جون , باید بریم ... کار داریم ... می خوای تو رو برسونیم ؟ ...
    گفتم : نه , نه ... جعفر میاد دنبالم ...
    هرمز مرتب از من سوال می کرد و من معذب شده بودم ... نمی دونم فقط به صرف اینکه هاشم دوست نداشت دلم نمی خواست زیاد با اون هم کلام بشم , یا از بی پروایی کلامش خوشم نمی اومد ...
    ولی دلم می خواست منم از زن و بچه ی اون بپرسم ...

    اما این کارو نکردم ...
    وقتی اونا رفتن , داشتم دنبال بهانه ای می گشتم که فردا شب رو به اون مهمونی که به مناسبت اومدن هرمز گرفته شده بود , نرم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    الی یاس
    کاربر جديد|1 |1 پست

    با سلام و تشکر برای رمان خیلی جذاب گندمزارهای طلایی...
    ولی خواهش میکنم هر روز ادامه اش رو بذارین و اگر میشه پارتها رو بیشتر کنین.

    ویرایش شده توسط الی یاس در تاریخ ۱۷/۴/۱۳۹۷   ۰۸:۴۷
  • ۱۰:۴۴   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت صد و چهارم

  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و چهارم

    بخش اول



    وقتی برگشتم خونه , انیس خانم رو از همیشه نگران تر دیدم ...
    با اضطراب راه می رفت و می گفت : منتظر خبری از هاشم هستم , یکی بهم قول داده ازش برام خبر بیاره ...
    دارم دیوونه میشم , هاشم اصلا اینقدر بی فکر نیست که این همه مدت به ما خبر نده ...


    وقتی من این همه استرس اونو دیدم , فهمیدم که باید یک اتفاقی افتاده باشه ...
    گندم رو از بغل سلطان گرفتم ..که بی تاب شیر بود ... همون جا نشستم ...
    در حالی که به اون شیر می دادم , با نگرانی پرسیدم : یعنی شما فکر می کنی بلایی سر هاشم اومده ؟ ...
    گفت : خدا اون روز نیاره , من که دیگه طاقت ندارم ... ولی میگن اونجا شهر تمیزی نیست ...
    حالا اونا رو ول کن , می ترسم تصادف کرده باشه ...
    سلطان گفت : ای بابا , چرا نفوس بد می زنی ؟ خدا نکنه ...
    هفت قرآن در میون , حتما سالمه ... دیگه نبینم از این حرفا بزنی ...
    انیس با تندی گفت : سلطان , حوصله ندارم ... یک چیزی بهت میگم ها ... باز تو خودتو نخود آش کردی ؟  به تو چه مربوط ؟ هان ؟
    نمی فهمم آخه به تو چه ؟ پسر منه , هر چی دلم بخواد میگم ... برو دنبال کارت ...
    سلطان طبق معمول به روی خودش نیاورد و به من گفت : نه لیلا جون , بهت قول می دم سُر و مُر گنده برگرده ...
    انیس با عصبانیت پرسید : خوب بگو کی میاد جادوگر ؟
    تو که همه چیز رو می دونی بگو دیگه ...
    گفت : خودتم می دونی که وقتی هاشم سالم باشه , من می فهمم ... یادت نیست اون شب که تصادف کرد , من تا خبر تصادفش نیومده بود تو اون یخ بندون تو حیاط بودم ؟
    الانم میگم سالمه , به زودی هم میاد ... حتما نامه رسون نامه ی اونو گم کرده یا دیر آورده ...

    هان لیلا ؟ اون شب که تو باغ گیر کرده بودیم نگفتم هاشم داره میاد و اومد ؟
    انیس خانم فریاد زد : خفه شو دیگه ... تو آخر منو می کشی ...
    سلطان , از جلوی چشمم دور شو ...
    گفتم : مادر , تو رو خدا آروم باشین ... حرف بدی که نمی زنه , یک امیدی به ما می ده ... ما هم که الان به امید احتیاج داریم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۰   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و چهارم

    بخش دوم



    هر سه پریشون بودیم ... تا اون آقایی که انیس خانم منتظرش بود , زنگ زد ...
    ولی چیزی که می تونست ما رو آروم کنه برامون نداشت ...
    انیس خانم معطل نکرد و فرستاد دنبال جعفر و بهش گفت : ماشین رو بردار و برو از هاشم برای ما خبر بیار ...
    سلطان گفت : منم باهاش می رم ...
    انیس خانم چنان چشم غره ای بهش رفت که منم ترسیدم حرف بزنم و گفت : تو فقط یک بار دیگه دهنت رو باز کن , ببین می کشمت یا نه ؟  


    حالا من کاملا متوجه بودم بین اونا چی داره می گذره ...
    انیس خانم ذاتا زن مهربونی بود ... زود نرم می شد , زود دلش برای همه می سوخت ...
    ولی سلطان در رابطه با بچه های اون زیاده روی می کرد و سعی داشت اونا رو به خودش وابسته کنه و همین حرص اونو در میاورد ...
    و سلطان که ظاهرا از چیزی ناراحت نمی شد و همیشه حرصش رو سر تنباکوی قلیون خالی می کرد ...
    جعفر همون شبونه راهی شد و ما بیقرار و نگران منتظر خبری از هاشم موندیم ...
    کمی بعد آذر و آرام هم اومدن ...
    جو خونه پر از اضطراب بود ...
    با این حال گندم خوشحال بود و از بغل آذر می رفت بغل آرام و باز خودش مینداخت تو بغل انیس خانم با شوق و ذوق دلش می خواست بازی کنه ... و اینطوری سر همه رو گرم کرده بود ...
    اما هر بار که می خواستم بخندم , نگرانی برای هاشم مانع می شد و دوباره غم میومد سراغم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و چهارم

    بخش سوم



    حالا می فهمیدم بیشتر از اون چیزی که خودم فکر می کردم بهش علاقه دارم ...
    رفتم بالا یکم دراز کشیدم ولی طاقت نیاوردم ...
    ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
    یک حس خرافی منو وادار می کرد بزنم شاید اون برگرده ...
    صدای ویولن همه رو کشوند بالا ...
    وقتی چشمم رو باز کردم , رو تخت من نشسته بودن ... ولی هاشم نبود .. .
    آخر شب آرام رفت اما وقتی علیخان اومد دنبال آذر , بهش گفت : امشب من پیش مادر و لیلا می مونم ...


    گندم اونقدر خسته شده بود که تا گذاشتمش تو تخت , خوابید ...

    و من و آذر و مادر و سلطان جان تا نزدیک صبح کنار تلفن بیدار موندیم ...
    و هر کدوم یک گوشه خوابمون برد ...
    فردا صبح , قدرت اینکه برم پرورشگاه رو نداشتم ...
    زنگ زدم و از همون جا هماهنگ کردم ...
    تا اذان ظهر شد و من به نماز ایستادم که صدای تلفن رو شنیدم ...
    ولی نمی دونستم کیه ...

    تا سلام دادم , دیگه از نماز چیزی نفهمیدم ...
    هراسون با سرعت رفتم پایین ببینم از هاشم خبری شده یا نه ؟
    انیس خانم با چشمی گریون داشت آماده می شد راه بیفته ...
    سلطان و آذر هم چشمشون اشک آلود بود ...
    روی آخرین پله نشستم و جرات سوال کردن نداشتم ...
    انیس خانم گفت : نترس لیلا ... مریض شده ... الان جعفر پیش اونه , نترس ...
    علیخان داره میاد بریم بیاریمش ...
    سلطان گفت : منم میام ...

    باز انیس خانم عصبانی شد و گفت : لازم نکرده , تو بمون اوضاع رو روبراه کن ... من و علیخان میاریمش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و چهارم

    بخش چهارم



    گفتم : مادر به من نگو نه , چون حریفم نمیشی ...
    من باهاتون میام ... تا شما بری و بیای , من می میرم ... طاقت ندارم ...
    نگاهی به من کرد و گفت : گندم چی ؟ بچه ات بهت احتیاج داره ...
    گفتم : آذر و سلطان جان هستن ...
    گفت : باشه , پس زود باش حاضر شو ...
    پرسیدم : نفهمیدن چه مریضی ای داره ؟ تیفوس نباشه ؟
    گفت : نه , فکر نمی کنم ... میگن تیفوس ریشه کن شده ...
    جعفر می گفت تب زیادی داره و تو حال اغماست ...


    زدم زیر گریه ... دویدم بالا که لباس بپوشم و راه بیفتیم ...
    تمام بعد از ظهر و شب رو تو راه بودیم ... جاده ها اغلب خاکی بود و گاهی سنگلاخ و عبور کردن از اون راه پر پیچ و خم , اونم تو دل شب , کار مشکلی بود ... ولی علیخان بی وقفه رفت ...
    می دیدم که همون قدر که ما نگرانیم , اونم هست ...
    در حالی که هاشم هیچ وقت رفتار درستی با اون نداشت ...
    فکر می کردم پس اون آدم نیک صفتیه که کینه ای از هاشم نداره و با دل و جون داره با ما میاد ...
    تمام طول راه انیس خانم دست هاشو به هم گره کرده بود و دعا می خوند ...
    و به جاده خیره شده بود ...
    فردا صبح , طلوع خورشید , رسیدیم جلوی یک مریض خونه ...
    جایی که به همه چیز شبیه بود جز جایی که مریض ها رو مداوا می کردن ...
    آدم سالم اونجا می رفت مریض برمی گشت ...
    قبل از همه من پیاده شدم و دویدم تو ... جعفر تو همون سالن بود ...
    انیس خانم پشت سرم بود ...

    از دور پرسید : جعفر ؟ ... جعفر , هاشم کجاست ؟ ...
    اومد جلو و گفت : تو اون اتاق عقبی شازده خانم ...
    حالش اصلا خوب نیست , اول فکر می کردن وبا داره ولی بعدا متوجه شدن که تب روده (حصبه ) گرفته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت صد و پنجم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان