خانه
178K

شعر و قصه های کودکانه

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست

    مامانهای خوب مهربونی که شماهم مثل من هرچی قصه و شعر بلد بودید برای این این کوچولوهای نازنین32 گفتید و الان دیگه چیزی در بساط ندارید بیاین تو این تاپیک بهم کمک کنیم 39

  • leftPublish
  • ۱۹:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    شعر کودکانه 👇👇👇👇👇
    انار، دونه دونه
    پلیس چه مهربونه
    شب تا سحر بیداره
    چه کار سختی داره
    شب که می شه تو کوچه ها می گرده
    روز که می شه کجا می ره
    هی بالا و پایین می ره
    به فکر رفت و آمد ماشین هاست
    به این می گه برو به چپ
    به آن می گه برو به راست
    راه می ره و سوت می زنه
    دوست تو و دوست منه 🔔
  • ۱۹:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    خروس🐓🐓

    من که به این قشنگیم

    سرخ و سفید و رنگی ام

    یکه خروس جنگی ام

    قو قو لی قو قو

    ببین ببین بال و پرم

    ببین ببین تاج سرم

    با هنرم با هنرم

    قو قولی قو قو

    دمم کشیده در هوا

    رهام به روی پنجه هام

    ببین منو ببین منو

    قو قولی قو قو

    دهم همیشه آب و دان

    به مرغ و جوجه هایشان

    منم خروس مهربان

    قو قو لی قو قو
  • ۱۹:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    قصه عروسی خاله سوسکه اونجوری که مادربزرگهامون برامون میگفتند⬇️⬇️⬇️
    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود....
    یه خاله سوسکه قشنگی بود که یه روز پیراهنی از پوست پیاز، روسری از پوست سیر، چادری از پوست بادمجان و یه جفت کفش خیلی قشنگ از پوست سنجد دوخت و پوشید و بیرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به بقال رسید. بقال گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا می‌ری؟
    خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا می‌ذاری سر به سرم؟؟
    - پس چی بگم؟
    - بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - می‌رم کمی گردش کنم.
    - خاله قزی زنم می‌شی؟ وصله این تنم می‌شی؟ دگمه پیرهنم می‌شی؟
    - اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی می‌زنی؟
    بقال سنگ ترازو رو برداشت و گفت: با این.
    خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بقال نمی‌شم؛ اگر بشم، کشته می‌شم.
    بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به قصاب رسید. قصاب گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا می‌ری؟
    خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا می‌ذاری سر به سرم؟؟
    - پس چی بگم؟
    - بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - می‌رم کمی گردش کنم.
    - خاله قزی زنم می‌شی؟ وصله این تنم می‌شی؟ دگمه پیرهنم می‌شی؟
    - اگه من زنت بشم، وصله اون پتنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی می‌زنی؟
    قصاب ساتور رو برداشت و گفت: با این.
    خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن قصاب نمی‌شم؛ اگر بشم، کشته می‌شم.
    بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به بزاز رسید. بزاز گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا می‌ری؟
    خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا می‌ذاری سر به سرم؟؟
    - پس چی بگم؟
    - بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - می‌رم کمی گردش کنم.
    - خاله قزی زنم می‌شی؟ وصله این تنم می‌شی؟ دگمه پیرهنم می‌شی؟
    - اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی می‌زنی؟
    بزاز مترش رو برداشت و گفت: با این.
    خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بزاز نمی‌شم؛ اگر بشم، کشته می‌شم.
    بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به خیاط رسید. خیاط گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا می‌ری؟
    خاله سوسک ناراحت شد و گفت:من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا می‌ذاری سر به سرم؟؟
    - پس چی بگم؟
    - بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟
    - می‌رم کمی گردش کنم.
    - خاله قزی زنم می‌شی؟ وصله این تنم می‌شی؟ دگمه پیرهنم می‌شی؟
    - اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی می‌زنی؟
    خیاط قیچی رو برداشت و گفت: با این.
    خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن خیاط نمی‌شم؛ اگر بشم، کشته می‌شم.
    بعد رفت و رفت و رفت تا به کنار چشمه رسید. آقا موشه همین که خاله سوسکه رو دید یه دل نه صد دل عاشق شد
    و به خاله سوسکه گفت: ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زنم می‌شی؟
    خاله سوسکه گفت: اگه من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، منو با چی می‌زنی؟
    - با دم نرم و نازکم.
    - راستی راستی می‌زنی؟
    - نه، نمی‌زنم!
    - زنت می‌شم.
    خلاصه آنها با هم عروسی کردند...
    چند روزی گذشت. یه روز خاله سوسکه رفت لب چشمه که یه دفعه پاش سر خورد و افتاد توی آب.(اوخ اوخ اوخ...)
    خاله سوسکه داد زد: آقا موشه...آقا موشه...گل گلدونت، چراغ ایونت، تو آب افتاده، داره غرق می‌شه.
    آقا موشه مثل برق و باد خودش رو به رودخونه رسوند و گفت: خاله قزی جون! دستت رو بده من!
    - وا دستم که می‌شکنه.
    - پس پات رو بده.
    - پام رگ به رگ می‌شه.
    - پس چی کار کنم؟؟
    - یه نردبان برام بیار.
    آقا موشه زور یه هویج برداشت و با دندانش جوید و برای خاله سوسکه توی آب انداخت. خاله سوسکه از نردبان بالا رفت و با آقا موشه به خانه رفتند و زندگی خوبی داشتند.

    بالا رفتیم دوغ بود قصه ما دروغ بود، پایین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود..
  • ۱۹:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    قصه عروسی خاله سوسکه ویرایش شده برای کودکان نرم و نازک امروزی⬇️
    یکی بود، یکی نبود.

    غیر از خدا هیچکس نبود.

    آقا موشه، موش موشک،

    بلبله گوشک،

    انبونه دوشک،

    توی انبونه ش پُرِ لواشک.

    در « پیرِ گرگِ» همدون،

    تو دکۀ مش رمضون،

    نشسته بود روی قپون.



    مادر آقا موشه گفت:

    - مادرکم، تر گُلکم، گل پسرم،

    درد و بَلاهات به سرم.

    پیرهن چلوار تو، بپوش،

    کفش سگک دار تو بپوش،

    بیرون بیا از عطاری،

    می خوایم بریم خواستگاری.





    خاله سوسکه قِزقِزون،

    مُو وِزوِزون،

    نشسته بود تو خونَه شون.

    تَق تَق اومد صدای در:

    - کی بود، کی بود، چیه چه خبر؟



    مادر آقا موشه گفت:

    - برای موشِ موش موشک،

    بلبله گوشک،

    نیم وَجَبی، ته تَغاری،

    شاگرد توی عطاری،

    ساکن کُنج انباری،

    آمده ام خواستگاری،

    تا بُکنم عروس داری،

    آیا بِشه، آیا نَشه.



    عمۀ خاله سوسکه گفت:

    - مبارکه، مبارکه!



    مادر خاله سوسکه گفت:

    - سوسک سیاه قزقزون،

    مو وزوزون،

    کفش قرمزون،

    به کس کسونش نمی دم،

    به همه کسونش نمی دم،

    به کسی می دم که کس باشه،

    قبای تنش اطلس باشه،

    به موش موشک، بلبله گوشک،

    شاگرد توی عطاری،

    ساکن کنج انباری،

    آیا بدم، آیا ندم.



    مادر آقا موشه گفت:

    - این آقا موشه، موش موشک،

    انبونه دوشک،

    طوق طلا به گردنش،

    قبای اطلس به تنش،

    آیا بخواد، آیا نخواد.



    خواهر خاله سوسکه گفت:

    - از ما به یک آینه چراغ،

    چهل تا گوسفند و یه باغ.



    خواهر آقا موشه گفت:

    - از ما دو دست رخت و

    دو جفت کفش و

    دو تا پیرهن چلوار و

    سه تا چارقد گلدار و

    یه شلوار و

    یه پوستین بی آستین و

    چهار دامن چین چین و

    یه پاچین و

    یه چاقچور و

    یه سربند و

    یه من قند و

    یه جفت پاپوش تیماج.



    عمۀ خاله سوسکه گفت:

    - مبارکه، مبارکه!



    صبح روز بعد

    مادر و خواهر و عمه و خاله و دختر خالۀ عروس و داماد،

    با دل شاد

    ریسه شدند رفتند خرید:



    - چی بخریم؟ چه نخریم؟

    - « اطلس گلدار» بخریم،

    « سفره قلمکار» بخریم.

    - « فاستونی» و « شال» و « بَرَک»،

    « کتان» و « چلوار» و « قَدَک»،

    - « چیت» و « دَبیت» و « کودَری»،

    « ململ» و « تور» و « آستری».

    « مخمل» و « متقال» و « حریر»،

    « کرپ دوشین» و « وال» و « جیر»،

    - پارچۀ « آق بانو» می خوام،

    « کلاغی اُسکو» می خوام.

    - پارچه می خوام « تافته» باشه،

    با ابریشم بافته باشه.



    - مبارکه، مبارکه!



    بزازباشی توی دکان نشسته بود

    آنها را دید، فریاد کشید:

    - جناب بزازباشی ام،

    پارچه فروش ناشی ام،

    دکۀ بزازی دارم،

    اجناس خرازی دارم،

    « شب کلاهِ ترمه» دارم،

    « گلابتون» و « سِرمه» دارم،

    پارچه های اعلا دارم،

    « چوچونچه» و « چوقا» دارم،

    چه پارچه ها که من دارم،

    پارچۀ خوبِ « کرباسی»،

    نرخ قدیم « دو عباسی»،

    حراجیه، حراجیه،

    از روی لاعلاجیه،

    بزازم و پارچه فروش،

    بخر و ببر، بدوز و بپوش.



    مادر خاله سوسکه گفت:

    - چی بدوزیم، چی ندوزیم؟

    - دامن چین چین بدوزیم،

    شلوار و پاچین بدوزیم،

    شال بدوزیم، یَل بدوزیم،

    ژاکت مخمل بدوزیم.

    ژاکت مخمل نمی خواد،

    پیرهن ململ بدوزیم.



    خواهر آقا موشه گفت:

    - چی بدوزیم، چی ندوزیم؟

    پیرهن چلوار بدوزیم؟

    قبای خزدار بدوزیم.

    قباش باید سه چاک باشه،

    شیک و تمیز و پاک باشه.

    طرح شکار داشته باشه،

    اسب و سوار داشته باشه.

    پیراهنش قدک باشه،

    آرخالُقش برک باشه.

    - دور یقه ش « ترمه دوزی»،

    سر آستینش « سرمه دوزی».



    - مبارکه، مبارکه!



    آینه بخر، چراغ بخر،

    خوانچه بیار، جهاز ببر،

    آینه چراغ جلوجلو،

    توی طبق تلوتلو،

    پشت سرش نون بیات،

    پشت سرش شاخه نبات،

    پشت سرش رخت و لباس،

    پشت سرش فرش و اثاث،

    پشت سرش بقچه داره،

    صندوق و صندوقچه داره،

    طبق کش هاش نازنین،

    خوش آمدین، خوش آمدین.



    - مبارکه، مبارکه!



    عروسیه، دامادیه،

    موقع شور و شادیه،

    عروس کجاست؟ تو « پنج دری»،

    چی پوشیده؟ « پیرهن زری».



    - مبارکه، مبارکه!



    عروس خانوم،

    مو وزوزون، کفش قرمزون،

    تاج عروسی به سرش،

    خانباجی ها دور و برش.



    داماد اومد،

    بلبله گوش، انبونه دوش،

    کلاه خزدار به سرش،

    ساقدوش ها اینور اونورش.



    - مبارکه، مبارکه!





    توی اتاق، توی حیاط،

    قند و شکر، نقل و نبات،

    از اون عقب، تا این جلو،

    دیگ خورش، دیگ پلو.



    منقل ها رو آتیش کنید،

    اسفند ها رو قاطیش کنید،

    به حق این آتیش و دود،

    بترکه چشم حسود.
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    

    🐘فیل ها در خواب علی کوچولو🐘




    علی کوچولو قفس کوچکش را به حیاط آورد. قفس، پر بود از فیل های کوچولو!
     
    علی کوچولو برای فیل هایش علف گذاشت. فیل ها علف ها را خوردند و گفتند: « باز هم علف بِده! »


      اما علی کوچولو دیگر علف نداشت. احمد و رضا آمدند، توی دستشان پر از علف بود.
     
    علی کوچولو گفت: « خوب شد که علف آوردید. فیل هایم سیر نشده بودند. »
     
    احمد و رضا، علف ها را روی زمین ریختند. علی کوچولو هم درِ قفس را باز کرد. بچه فیل ها بیرون آمدند. تند و تند علف خوردند و بزرگ شدند.

    بعد، گفتند: « ما دیگر باید برگردیم پیش پدر و مادرمان! » علی کوچولو اَخم کرد.
     
    احمد به او گفت: « ناراحت نشو. آن ها نمی توانند این جا بمانند. » 
     
    رضا هم گفت: « تازه، دلشان برای پدر و مادرشان تنگ شده! »
     
    بچه فیل ها گفتند: « اما ما راه رسیدن به شهرمان را بلد نیستیم! ... » علی کوچولو و احمد و رضا هم نمی دانستند شهر فیل ها کجاست.
     
     آن ها سوار سه تا از فیل ها شدند و به دنبال هم به راه افتادند. توی کوچه، هر کس آن ها را دید، گفت: « فیلِ بچه ها، یادِ هندوستان کرده! » 
     
    علی کوچولو راه هندوستان را بلد بود. آن ها از کنار ماشین ها و ساختمان های بلند گذشتند. از کنار باغ ها و رودها و کوه ها گذشتند تا به هندوستان رسیدند.
     
    فیل ها تا پدر و مادرشان رادیدند، کوچک شدند.  با خوش حالی به طرف آن ها دویدند.
     
    علی کوچولو به احمد و رضا گفت: « حالا باید برگردیم! » احمد پرسید: « چه طوری؟ »
     
     یکی از فیل های بزرگ جلو آمد و گفت: شما بچه های ما را آوردید. من هم شما را به شهرتان می رسانم. 
     
    علی کوچولو و احمد  و رضا سوار فیل بزرگ شدند.  فیل به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و ... یک مرتبه علی کوچولو داد زد: « رسیدیم!... » و چشم هایش را باز کرد! 
     
    مادر علی کوچولو کنارش نشسته بود. پرسید: « رسیدید؟ کجا رسیدید؟ حتما باز هم خواب دیده ای! »

     علی کوچولو گفت: « آره، مادر. دیدم که من و احمد و رضا رفتیم به هندوستان و برگشتیم!»

    بعد هم با خوشحالی از جایش بلندش شد.
     
    او می خواست برود، به احمد و رضا خبر بدهد که با هم به هندوستان رفته اند و برگشته اند. 

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_کودکانه #صبح

    ☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
    با خنده صبح
    یک غنچه وا شد
    پروانه آمد
    مهمان ما شد

    من شاد و خندان
    بیرون دویدم
    از نانوایی
    نانی خریدم

    یک نان تازه
    خوش طمع و خوش بو
    پروانه پرسید:
    صبحانه ام کو
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #قصه_کودکانه


    🐭قالیشویی موشها🐭



    فرش موشها کثیف شده بود. خیلی کثیف. باید حتما شسته می شد. موشها می خواستند خودشان آن را در حیاط خانه شان بشویند. اما وسایل لازم را نداشتند. آنها مجبور بودند وسایلشان را از لابلای وسایل توی انبار آدمها پیدا کنند. موشها دنبال چیزی می گشتند که از آن به عنوان فرچه استفاده کنند.

    آنها گشتند و گشتند تا بالاخره یک مسواک کهنه پیدا کردند. موشها خوشحال شدند چون مسواک مثل یک فرچه ی دسته دار است. البته دسته ی آن کمی بلند است ولی عیبی ندارد.

    قالیشویی پارو هم می خواهد. حالا موشها باید یک پارو پیدا می کردند. آنها یک کارد آشپز خانه پیدا کردند. اما مامان موشه دعوا کرد و گفت این وسیله ی خطرناکی است به درد ما نمی خورد.  

    موشها کارد را سرجایش گذاشتند و باز هم گشتند. این بار یک کف گیر پیدا کردند. کف گیر برای بچه موشها بزرگ بود اما عیبی نداشت بابا موشه زورش زیاد بود و می توانست از آن استفاده کند.

    حالا فقط یک ظرف لازم بود تا در آن کف درست کنند. مامان موشه یک لنگه کفش چرمی پیدا کرد. بابا گفت همین خوب است چون آب از آن بیرون نمی رود می توانیم در آن کف درست کنیم و روی فرش بریزیم . کفها که آماده شدند مامان و بابا فرش  را کفی کردند. بچه موشها دوست داشتند توی فرش شستن شرکت کنند. اما مامان موشه دعوا می کرد.

    باباموشی گفت عیبی ندارد. بعدا می روند حمام و تمیز می شوند. با اجازه ی بابا، بچه موشها هم در شستن فرش کمک کردند. اما حسابی خودشان را خیس کردند. حالا شدند موش آب کشیده. آب از همه جایشان می چکید.

    فرش شستن تمام شد. بابا فرش را از بالای پشت بام آویزان کرد. مامان موشه گفت خدا کنه این آدمها دست به فرشمان نزنند. آخه این آدمها گاهی وسایل دیگران را هم برمی دارند و اصلا خجالت هم نمی کشند!!!

     بابا گفت نگران نباش من فرشمان را جایی گذاشتم که دست کسی به آن نمی رسد. تا حالا هیچ آدمی نتوانسته فرش موشها را ببیند. فرش موشها سه ساعت بعد خشک شد و موشها آن را از پشت بام برداشتند. 
  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_کودکانه


    🌷🌷باغبان🌹🌹



    من آقای باغبونم
    دارم یه آواز میخونم

    می گم به گل های قشنگ
    گل های ناز و رنگارنگ

    به به به!چه خوشگلید!
    سرخید و سبزید و سفید

    من دوس دارم شمارو
    قربون برم خدارو

    که آفریده بلبل
    لاله و یاس و سنبل

    نگاه من به گلهاس
    به سبزه و چمن هاس

    کارم رو دوست دارم
    همیشه گل می کارم

    گل می کارم  گل ناز
    شعر می خونم با آواز

    کارم خیلی تمیزه
    گل واسه من عزیزه

    گل همیشه قشنگه
    نازه و رنگارنگه

  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_حیوانات

    🐶🐱🐯🦁🐮🐰🐻🦄🐴🐫🐄🐘🐐
    حیوونای رنگارنگ :

    حیوونا خیلی هستن

    وحشی واهلی هستن


    گاو، بچه اش گوساله

    بز، بچه اش بزغاله


    گوسفند و میش و بره

    می چرند توی دره


    اسب و شتر تو صحرا

    بار می برند به هرجا


    روباه وشیر و پلنگ

    حیوونای رنگارنگ


    تو دشت وکوه و بیشه

    پیدا می شه همیشه
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_کودکانه #آموزشی


    🐱داستان گربه عصبانی🐱

    در سرزمینی دوردست که خورشید به روشنی می درخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر می دادند،باغ بزرگی بود پر از حیوانات، با شکل ها، اندازه ها و رنگ های مختلف. حیوانات بزرگتر مشغول ساختن لانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچکتر هم به آنها کمک می کردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود. اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد می شدید، حتما صدای داد و فریاد و قهقهه ی آنها را می شنیدید و می دیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت می برند. ممکن بود در گوشه ای از باغ، خوک را ببینید که با فیل کوچولو قایم موشک بازی می کند و در گوشه ای دیگر اسب کوچولو،زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی می کنند. آنها دسته ای از حیوانات شاد و خوشحال بودند.

    روزی ، گربه ی کوچکی با خانواده اش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول، گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببیند. او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب می کرد یا با پا می زد صداهای خنده داری از آن شنیده می شد. گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف می دوید تا بقیه ی حیوانات کوچک را ببیند. آنها هم کنجکاو بودند که گربه کوچولو را بشناسند.

    زرافه با لبخند به گربه گفت : ” بیا با هم والیبال بازی کنیم.” گربه با خوشحالی گفت : ” باشه”. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند. نشستند و کمی آب خوردند.

    بعد از اینکه خنک شدند، زرافه گفت : ” می شه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه.” گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن بازی کند. زرافه گفت : ” پس اقلا اجازه بده آن را ببینم.” و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد. اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجول های تیزش پای زرافه را چنگ زد، زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت می کرد. زرافه گفت :” دیگه با تو بازی نمی کنم.” گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند.” بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت.

    روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت: ” می خواهی با من بازی کنی؟”

    اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت:” نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.”

    گربه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ” اصلا مهم نیست، بقیه ی حیوانات با من بازی می کنند.” وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا می خواهد با او بازی کند ، او هم گفت نه. بعد گربه پیش فیل رفت و پرسید که آیا می خواهد با توپ براق او بازی کند. فیل و خوک با هم گفتند : ” ما با تو بازی نمی کنیم. چون تو به دوستانت پنجول می کشی.” گربه عصبانی شد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند. روزها می گذشت و او حیوانات دیگر را تماشا می کرد که با هم بازی می کردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمی کرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق چه فایده ای دارد. بالاخره به اطراف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت که از کاری که انجام داده متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش می خواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمی کنند.

    گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرف هایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد و گفت : ” به نظر می رسد فهمیده ای که کار اشتباهی کرده ای. اما این کافی نیست. حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی.” گربه با دقت به حرف های جغد گوش می داد، چون واقعا از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و می خواست با بقیه ی حیوانات دوباره بازی کند. گربه پرسید: ” چه کار باید بکنم؟ ” جغد برایش توضیح داد که بعضی وقت ها از اینکه دیگران کارهایی انجام می دهند که ما دوست نداریم، عصبانی یا ناراحت می شویم . به جای صدمه زدن به آنها می توانیم با آنها صحبت کنیم. می توانیم بگوییم به خاطر کارهایی که انجام داده اند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش می داد و سر پر مویش را تکان می داد. به نظر می رسید که دیگر یاد گرفته بود. جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت :” حالا تو یک چیز جدید و مفید آموخته ای . برو با بقیه ی حیوانات بازی کن. “
    🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
    این داستان برای توجیه کودکان است که عصبانیت و پرخاش کردن ، کار درست و به جایی نیست.

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_کودکانه #صبح

    🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞

    از پشت کوه دوباره

    خورشید خانوم در اومد

    با کفشای طلا و

    پیرهنی از زر اومد

    آهسته تو آسمون

    چرخی زد و هی خندید

    ستاره ها رو آروم

    از توی آسمون چید

    با دستای قشنگش

    ابرا رو جابه جا کرد

    از اون بالا با شادی

    به آدما نیگا کرد

    دامنشو تکون داد

    رو خونه ها نور پاشید

    آدمها خوشحال شدن

    خورشید بااونها خندید...
  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_کودکانه

    🕊کبوتر ناز من🕊

     
     

    کبوتر ناز من تنها نشسته



    دلم براش ميسوزه بالش شکسته



    به من نگاه ميکنه غمگين و خسته



    مامان جون مهربون بالشو بسته



    کبوتر ناز من خوب ميشي فردا




    دوباره پر مي کشي تو آسمونها



    🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #قصه_کودک

    🌺🍀آرزوی زرافه کوچولو🌺🍀



    زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.

    زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.

    زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.

    زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته ی آرزو کجا هستی؟

    اما فرشته ی آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.

    زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.

    صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.
    زرافه کوچولو خندید. همه ی این ها ... یک خواب بود.😍😍

     
  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_کودکانه

    مادر گربه کوچولو
    چیزهایی یاد می داد به او

    بهش میگفت مامان پیشی
    از خیابون که رد میشی

    باید چشاتو وا کنی
    به راست و چپ نگا کنی

    جایی که خط کشی نداشت
    یه راه خط خطی نداشت

    رد نشی ها از اون محل
    یه وقت می شی چلاق و شل !

    هاپ هاپو با ماشین می آد
    با سرعت خیلی زیاد

    یهو تو رو زیر می گیره
    گاز می ده ، فوری در میره 🙃😉

  • ۲۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    🐘فیل ها در خواب علی کوچولو🐘




    علی کوچولو قفس کوچکش را به حیاط آورد. قفس، پر بود از فیل های کوچولو!

    علی کوچولو برای فیل هایش علف گذاشت. فیل ها علف ها را خوردند و گفتند: « باز هم علف بِده! »


    اما علی کوچولو دیگر علف نداشت. احمد و رضا آمدند، توی دستشان پر از علف بود.

    علی کوچولو گفت: « خوب شد که علف آوردید. فیل هایم سیر نشده بودند. »

    احمد و رضا، علف ها را روی زمین ریختند. علی کوچولو هم درِ قفس را باز کرد. بچه فیل ها بیرون آمدند. تند و تند علف خوردند و بزرگ شدند.

    بعد، گفتند: « ما دیگر باید برگردیم پیش پدر و مادرمان! » علی کوچولو اَخم کرد.

    احمد به او گفت: « ناراحت نشو. آن ها نمی توانند این جا بمانند. »

    رضا هم گفت: « تازه، دلشان برای پدر و مادرشان تنگ شده! »

    بچه فیل ها گفتند: « اما ما راه رسیدن به شهرمان را بلد نیستیم! ... » علی کوچولو و احمد و رضا هم نمی دانستند شهر فیل ها کجاست.

    آن ها سوار سه تا از فیل ها شدند و به دنبال هم به راه افتادند. توی کوچه، هر کس آن ها را دید، گفت: « فیلِ بچه ها، یادِ هندوستان کرده! »

    علی کوچولو راه هندوستان را بلد بود. آن ها از کنار ماشین ها و ساختمان های بلند گذشتند. از کنار باغ ها و رودها و کوه ها گذشتند تا به هندوستان رسیدند.

    فیل ها تا پدر و مادرشان رادیدند، کوچک شدند. با خوش حالی به طرف آن ها دویدند.

    علی کوچولو به احمد و رضا گفت: « حالا باید برگردیم! » احمد پرسید: « چه طوری؟ »

    یکی از فیل های بزرگ جلو آمد و گفت: شما بچه های ما را آوردید. من هم شما را به شهرتان می رسانم.

    علی کوچولو و احمد و رضا سوار فیل بزرگ شدند. فیل به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و ... یک مرتبه علی کوچولو داد زد: « رسیدیم!... » و چشم هایش را باز کرد!

    مادر علی کوچولو کنارش نشسته بود. پرسید: « رسیدید؟ کجا رسیدید؟ حتما باز هم خواب دیده ای! »

    علی کوچولو گفت: « آره، مادر. دیدم که من و احمد و رضا رفتیم به هندوستان و برگشتیم!»

    بعد هم با خوشحالی از جایش بلندش شد.

    او می خواست برود، به احمد و رضا خبر بدهد که با هم به هندوستان رفته اند و برگشته اند.


  • ۲۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست

    ستاره و چوپان

    بود و بود توی آسمان کبود یک ستاره بود.

    ستاره نگو یک تکه ماه! سفید سفید تو شب سیاه.

    شب که می شد به ماه می گفت تو در نیا تا من بیام

    بعد هم می آمد و می نشست روی یک تکه ابر. موهایش را شانه می زد. شانه ی فیروزه می زد.

    از موهایش طبق طبق نور می پاشید روی زمین.

    سبد سبد نقره می ریخت به آن پایین.

    یک شب شانه ی فیروزه ای از دستش افتاد. لای ابرها لیز خورد و افتاد توی یک صحرا پیش پای یک چوپان تنها.

    چوپان زیر درخت نشسته بود و نی می زد.

    شانه ی فیروزه ای را دید و برداشت. یک تار موی نقره ای روی شانه بود.

    چوپان دلش را بست به تار مو و رفت بالا. بالای بالا. تا رسید به آسمان.

    ستاره را دید و شانه اش را داد. بعد هم نشست روی ابرها. برای ستاره نی زد.

    ستاره شاد شد و دل چوپان را روشن کرد.
  • ۲۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست


    کلاغه می گه قار و قار و قار

    دستاتو بشور موقع ناهار

    گنجیشکه میگه جیک و جیک و جیک

    قهر نمی کنه بچه کوچیک

    مرغه می خونه قدقداقدا

    مهربون باشید ای کوچولوها

    مرغابی میگه قاقاقاقاقا

    چقدر قشنگه بازی شما

    کفتره میگه بغ بغو بغو

    کوچولوی من دروغه لولو

    پیشیه میگه میو میو

    دنبال توپت مثل من بدو

    خروسه میگه قوقولی قوقو

    صبح شده دیگه پاشو کوچولو

  • ۲۰:۱۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

    #شعر_کودکانه



    گل گل گل ،گل اومد


    کدوم گل؟

    همون که رنگارنگه برای شاپرک ها یه خونه قشنگه

    کدوم کدوم شاپرک؟

    همون که روی بالش خال های سرخ و زرده

    با بال های قشنگش می ره و برمی گرده می ره و برمی گرده

    کدوم کدوم کدوم بال؟

    بالی که باز میشه و بسته میشه

    می بنده اونو شاپرک وقتی که خسته میشه

    شاپرک خسته میشه بالهاشو زود می بنده

    روی گل ها میشینه شعر می خونه می خنده

    شاپرک خسته میشه بالهاشو زود می بنده

    روی گل ها میشینه شعر می خونه می خنده

  • ۲۰:۱۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر_کودکانه


    اتل متل توتوله
    بچه ی خوب چه جوره؟

    بچه ی خوب صبح زود
    از خواب ناز پا میشه

    می خنده مثل غنچه
    لبای اون وامیشه

    سلام داره به مامان
    سلامی هم به بابا

    میخوره صبحونه را
    با میل و با اشتها

    اتل متل توتوله
    بچه ی خوب می دونه
    خوردن شیر مفیده

    شیر می ریزه تو لیوان
    میگه رنگش سفیده

    شیر میخوره سیر میشه
    قوی مثل شیر میشه

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۳۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان_کودک #حیوانات

    قصه جوجه اردک زشت :

    یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.

    اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند .

    کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند.

    بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد .

    به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

    خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد.
    مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست.

    اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.
    سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود .

    حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون اوخیلی زشت بود . جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.
    جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد .

    یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد .
    اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند .

    از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

    جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.
    سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند .
    جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .
    اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .
    جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد .

    او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .
    بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گ
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان