خانه
942K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48319 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    مهرنوش جون خوش اومدی
    این سری چالشمون اینه که من یه کوچولو داستان نوشتم بقیه شو بچه ها قرار ادامه بدن عین همون قضیه تاپیک داستان نویسیمونه فقط خوب خیلی کوتاه تره
    حالا منتظریم بقیه بچه ها هم ذوق داستان سرایی شونو بسنجن
    خیلی خوب میشه اگر توام شرکت کنی من میخواستم برات پیغام بزارم چون معمولا این ور سر نمیزنی
    زیباکده

    آره دلداده جون پیغام گذاشته بود، هر وقت نوبت من شد یه توضیح بهم بدید چون فکر نمی کنم وقت کنم همه رو بخونم، مرسی.

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    نوشان ...عزیزم باشه حتما میخونمش فقط بگو از صفحه چند باید شروع کنم به خوندن ؟
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    نوشان ...عزیزم باشه حتما میخونمش فقط بگو از صفحه چند باید شروع کنم به خوندن ؟
    زیباکده

    صفحه 66

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    زیباکده
    مهرنوش : 
    زیباکده
    نوشان : 
    مهرنوش جون خوش اومدی
    این سری چالشمون اینه که من یه کوچولو داستان نوشتم بقیه شو بچه ها قرار ادامه بدن عین همون قضیه تاپیک داستان نویسیمونه فقط خوب خیلی کوتاه تره
    حالا منتظریم بقیه بچه ها هم ذوق داستان سرایی شونو بسنجن
    خیلی خوب میشه اگر توام شرکت کنی من میخواستم برات پیغام بزارم چون معمولا این ور سر نمیزنی
    زیباکده

    آره دلداده جون پیغام گذاشته بود، هر وقت نوبت من شد یه توضیح بهم بدید چون فکر نمی کنم وقت کنم همه رو بخونم، مرسی.

    زیباکده

    نوبتی نیست که همین الان که سه قسمت بیشتر نوشته نشده بنویس که راحت تر باشه

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    زیباکده
    Diba39 : 
    نوشان ...عزیزم باشه حتما میخونمش فقط بگو از صفحه چند باید شروع کنم به خوندن ؟
    زیباکده

    صفحه 66

    زیباکده

    مرسی

    میشه من بقیه داستان و بنویسم یا نوبت مهرنوسه؟

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    نه عزیزم بنویس نوبتی نیست
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست

    از زبان راوی...
    جنگ در شهر برای چهارمین روز ادامه دارد.تلفات سنگین وارد شده و دشمنان شهر را در کنترل گرفته اند .اجساد در روی زمین افتاده اند، دشمنان در خانه های مردم مستقر شده اند.انها از سه طرف وارد شهر شده اند و شهر را تصرف کرده اند انها بعضی خانها را آتش زده اند .بعضی از مردم از شهر خود فرار کرده اند و فقط چند نفر باقی مانده اند ،و در جنگ گیر کرده اند .بچه ها دیگر مواد غذایی ندارند و احساس ضعف میکنند آنها باید برای نجات خودشان از شهر خارج شوند واز روی تپه ها بگذرند تا به جای امن برسند .بچه ها دلداده رو گم کرده اند و دو نفر به دنبال دلداده رفته اند ...
    ناگهان با صدای ناله یک زن بیگانه همه سرجایشان می ایستن .بهزاد اشاره میکند که به دیوار تکیه بدهند ،عرق از سر و صورتشان میریزد راحت ترس را در صورتشان میتوان دید وفقط صدای قلبشان هست که میتوان شنید نفسهایشان را حبس کرده اند .
    مهنوش:انگار صدای یه زنه گوش کنید میگوید که قصد کشتن کسی را ندارد.
    بهزاد و مهرنوش آهسته جلو میروند و بهزاد اسلحه را به طرف زن میگیرد .زن به این دو نگاه میکند و با لحجه و ترس میگوید که من نمیخواستم بکشمشون از ترس جونم این کار رو کردم .
    مهرنوش: تو کیستی
    او میگویدکه ساکن یکی از شهر های اطراف بوده وچند سالی هست که با یکی از کسانی که در حال جنگیدن با ما هست ازدواج کرده و برای نجات خودش مجبور شده همسر و دو نفر از دشمنان را بکشد .
    او ناله میکند و اشک میریزد و میگوید که با کسی کاری ندارد .میگوید اگر بهش رحم کنند و او را نکشند راهنمایشان میکند و بچه ها را از تونل خارج میکند .
    بهزاد میگوید که انرا بگردید وقتی که فرزانه و آذر به طرف زن می روند میفهمند که دستش تیر خورده و زخمی شده ،پایین لباس زن را پاره میکنند و دستش را با پارچه میبندند تا از خونریزی جلوگیری کند
    بهزاد اسلحه رو روی سر زن میگذارد وبا فریاد و تهدید میگوید : ما مهمات نداریم بچه ها اسلحه ندارن باید به ما ارپی جی کلت و تیر بار برسونی وای به حالت اگه بخوای ما رو بپیچونی .....
    و اما نوشان و فرشته .....

    ویرایش شده توسط diba39 در تاریخ ۲۰/۸/۱۳۹۷   ۱۵:۱۴
  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    نوشان و دوستان میشه ایرادامو بگید ... راهنماییم کنید که هر جاش لازمه درستش کنم
  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    خداوکیلی خیلی نامردین اگه منو تو فاضلاب بکشین
  • leftPublish
  • ۱۶:۰۶   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    زیباکده
    نوشان : 
    زیباکده
    Diba39 : 
    نوشان ...عزیزم باشه حتما میخونمش فقط بگو از صفحه چند باید شروع کنم به خوندن ؟
    زیباکده

    صفحه 66

    زیباکده

    مرسی

    میشه من بقیه داستان و بنویسم یا نوبت مهرنوسه؟

    زیباکده

    دیبا جان داستان خیلی خوبی بچه ها نوشتن منم اولش یکم حضم کردن اسما برام سخت بود ولی برا خودم نشونه گذاشتم نمیدونم باگوشی میای یا کامپیوتر اگه با کامپیوتر می تونی بری همون صفحه روبیار وبعد کنترل +pروبزن تبدیل به پی دی اف میشه اونوخ می تونی تو پی دی اف برا خودت نشونه بزاری تا اسما روقاطی نکنی یا حتی جاهای مهمو هایلایت کنی وقتی علامت یادداشتو مثلا تو صفحه 8 می زاری بعدا که میای وقتی بزنی روش میبرتت همون صفحه 8 واون تیکه مهمو می بینی ویادت میادمثل این عکسی که من الان برات میزارم

    من شما را به چالش دعوت میکنم! من شما را به چالش دعوت میکنم! من شما را به چالش دعوت میکنم!
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    زیباکده
    دلداده : 
    زیباکده
    Diba39 : 
    زیباکده
    نوشان : 
    زیباکده
    Diba39 : 
    ؟
    زیباکده

    صفحه 66

    زیباکده

    زیباکده

    دیبا جان داستان خیلی خوبی بچه ها نوشتن منم اولش یکم حضم کردن اسما برام سخت بود ولی برا خودم نشونه گذاشتم نمیدونم باگوشی میای یا کامپیوتر اگه با کامپیوتر می تونی بری همون صفحه روبیار وبعد کنترل +pروبزن تبدیل به پی دی اف میشه اونوخ می تونی تو پی دی اف برا خودت نشونه بزاری تا اسما روقاطی نکنی یا حتی جاهای مهمو هایلایت کنی وقتی علامت یادداشتو مثلا تو صفحه 8 می زاری بعدا که میای وقتی بزنی روش میبرتت همون صفحه 8 واون تیکه مهمو می بینی ویادت میادمثل این عکسی که من الان برات میزارم

    من شما را به چالش دعوت میکنم! من شما را به چالش دعوت میکنم! من شما را به چالش دعوت میکنم!
    زیباکده

    ممنون از محبتت مرسی خانمی

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    زیباکده
    دلداده : 
    زیباکده

    دلداده دیگه انا لله رو بخونیم دیگه فکر کنم شهید شدی1623

  • ۱۸:۲۳   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    diamond 💎  : 
    زیباکده
    دلداده : 
    زیباکده

    دلداده دیگه انا لله رو بخونیم دیگه فکر کنم شهید شدی1623

    زیباکده

    دقت کردی تو داستان حکم این ادمایی روداشتم که گند میزنن به همه چی4

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    نوشان و دایموند بلاخره به سمت دیگر تونل رسیدن و با بدن بی جان دلداده روبرو شدن. دایموند با سرعت خودش رو به بالای سر دلداده رسوند و با خوشحالی فریاد زد که زنده ست. بعد تا جایی که میتوانست صورت خودش و دلداده را تمیز کرد و مشغول دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی شد. نوشان در حالی که ناامید شده بود اسلحه اش را روی زمین انداخت و سر و موهایش را که از آنها فاضلاب میچکید را بین دستانش گرفته بود. اما وقتی که دایموند هم داشت ناامید میشد، دلداده با سرفه شدیدی که حجم زیادی از آب را به بیرون پرتاب کرد به حال آمد. دایموند در حالی که صورتش را پاک میکرد با خوشحالی او را بغل کرد و گفت : دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم. استراحت کن، زود نفست رو تازه کن که باید بریم.
    دلداده گفت : نه نه، من نمیتونم، من از آب میترسم، ده ثانیه نشد که نفسم بند اومد و توی اون فاضلاب کلی آب خوردم. اگه جلوتر برم، حتی شانس برگشت هم ندارم و میمیرم. شما برید، من همین سمت تونل راهی پیدا میکنم.
    دایموند گفت : گفتم که دیگه تنهات نمیذارم، ما هم میایم ...

    آن سمت تونل در حالی که به دنبال زن غریبه میرفتند تا راهی برای خروج و پیدا کردن مهمات پیدا کنند، طولی نکشید که مهرنوش خودش را به بهزاد رساند و چیزی آهسته به او گفت. دو دقیقه بعد بهزاد سرش را به نشانه تایید تکان داد و به همه علامت داد بایستاند و به زن غریبه با فریادی تحکم آمیز گفت : بخواب رو زمین!
    زن اما امتناع کرد و بهزاد ماشه را کشید ...
  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    بچه ها در مورد چند خط اول عذر می خوام، هر چی تو دلتون گفتید، حق دایمونده در واقع با این ایده ش
  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    نوشان و دوستان میشه ایرادامو بگید ... راهنماییم کنید که هر جاش لازمه درستش کنم
    زیباکده

    خیلی خوب نوشتی که! 17 چقدر شکسته نفسی میکردی.

  • ۲۰:۵۴   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    واقعا خوب بود !!!
    وای مرسی ....
    .یعنی آتو دستت نیفتاد
  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۷/۸/۲۱
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    واقعا خوب بود !!!
    وای مرسی ....
    .یعنی آتو دستت نیفتاد
    زیباکده

    به نظرم عالی بود

    5

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان