خانه
177K

شعر و قصه های کودکانه

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست

    مامانهای خوب مهربونی که شماهم مثل من هرچی قصه و شعر بلد بودید برای این این کوچولوهای نازنین32 گفتید و الان دیگه چیزی در بساط ندارید بیاین تو این تاپیک بهم کمک کنیم 39

  • leftPublish
  • ۲۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    🐣🐥جوجه پر طلایی🐥🐣

    زرد و سرخ و حنایی

    پرهات رنگارنگه

    راه رفتنت قشنگه

    ای جوجه قشنگم

    جوجه رنگارنگم

    حناییه سر تو

    چه خوشگله پر تو

    #شعر
    🐥
    🐣🐥
    🐥🐣🐥
  • ۲۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    💥💥💥💥
    💥💥
    💥
    ت حرف اول تاب

    بازی خوب و شاداب

    سوار می شیم تک به تک

    یه تاب خوب و کوچک

    #شعر_آموزشی
    💥
    💥💥
    💥💥💥
    💥💥💥💥
  • ۲۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    👧ث مثل ثریا👧

    ثریا توپ بازی می کرد

    تو باغچه گل بازی می کرد

    از صبح تا شب دنبال این

    جوجه ی نازنازی می کرد

    #شعر_آموزشی
    🐣
    🐥🐣
    🐣🐥🐣
    🐥🐣🐥🐣
  • ۲۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    💥🐾💥🐾💥
    🐾💥🐾
    💥🐾
    🐾
    ج اول جورابه

    بوی بدش عذابه

    جوراباتو زود بپوش


    کثیفی رو بکن دور

    اضافه کردن نظر

    #شعر_آموزشی

    🐾
    💥🐾
    🐾💥🐾
    💥🐾💥🐾
    🐾💥🐾💥🐾
  • ۲۱:۰۰   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    👸ملکه گلها👸

    روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود .


    چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .


    مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .


    گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .


    روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .


    گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »


    كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »


    گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .


    یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .


    دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .


    آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .


    ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .


    صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .


    با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .


    گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.

    #قصه
    👸
    🌺👸
    👸🌺👸
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۳۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    قصه
    خرس_و_سنجاب

    سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش ، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می رفت.

    وبا سبد پر از خوراکی های خوشمزه بر می گشت. سنجا ب کوچولو هم آرزو می کرد کاش زود تر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختا ن بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام وگردو و بلوط های خوشمزه و درشت بچیند.

    یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شد ن خودش فکر می کرد ، سنجاب های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش می خواست مثل آنها به هر طرف که می خواهد برود.

    وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت:من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری ! سنجاب کوچولو که فکرمی کرد حالا بزرگ شده ، گفت: این که کاری ندارد،من همین الان هم می توانم یک سبد پر ازمیوه های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجا ب کوچولو که خیلی بچه اش را دوست داشت گفت: اگر تو می توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.

    صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه های خوشمزه و رنگارنگ ، پرندگان پر سر و صدا و .... سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن ها ، میمون هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتندو پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می پریدند.... سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می دوید و نمی دانست باید چه نوع میوه ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه ای افتاد.

    اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس... چی شده... دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه های خوشمزه می گردم. بخصوص بلوط های درشت... اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می روم بلوط پیدا نمی کنم؟خرس مهربان خنده ای کرد و گفت:هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.

    مثلا اگر بلوط می خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.

    از این شاخه به آن شاخه... هرچه بلوط می دید می چید. سبدش کاملا پرشده بود. خرس قهوه ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده... ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط های درشت بالا و بالا تر می رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.

    سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط ها همه، به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند... آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من نز بزرگ نشده ام و بازهم باید صبر کنم...

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۳۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    #شعر_کودکانه
    # خروسم

    صبح که میشه خروسم
    می زنه زیر آواز
    میگه دیگه بیدار شو
    کوچولو از خواب ناز

    از رختخواب دربیا
    خورشید خانم بیداره
    زمین چه روشن شده
    با نور اون دوباره!

    پاشو دیگه عزیزم
    پاشو با لب خندون
    سلام بکن به بابا
    به مادر مهربون
  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۳۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    #قصه_متن
    #عروسی_خاله_سوسکه

    یکی بود، یکی نبود.
    غیر از خدا هیچکس نبود.

    آقا موشه، موش موشک،
    بلبله گوشک،
    انبونه دوشک،

    توی انبونه ش پُرِ لواشک.
    در « پیرِ گرگِ» همدون،

    تو دکۀ مش رمضون،
    نشسته بود روی قپون.

    مادر آقا موشه گفت:
    - مادرکم، تر گُلکم، گل پسرم،

    درد و بَلاهات به سرم.
    پیرهن چلوار تو، بپوش،

    کفش سگک دار تو بپوش،
    بیرون بیا از عطاری،

    می خوایم بریم خواستگاری.
    خاله سوسکه قِزقِزون،

    مُو وِزوِزون،
    نشسته بود تو خونَه شون.

    تَق تَق اومد صدای در:
    - کی بود، کی بود، چیه چه خبر؟

    مادر آقا موشه گفت:

    - برای موشِ موش موشک،
    بلبله گوشک،

    نیم وَجَبی، ته تَغاری،
    شاگرد توی عطاری،

    ساکن کُنج انباری،
    آمده ام خواستگاری،

    تا بُکنم عروس داری،
    آیا بِشه، آیا نَشه.

    عمۀ خاله سوسکه گفت:
    - مبارکه، مبارکه!

    مادر خاله سوسکه گفت:
    - سوسک سیاه قزقزون،

    مو وزوزون،
    کفش قرمزون،

    به کس کسونش نمی دم،
    به همه کسونش نمی دم،

    به کسی می دم که کس باشه،
    قبای تنش اطلس باشه،

    به موش موشک، بلبله گوشک،
    شاگرد توی عطاری،

    ساکن کنج انباری،
    آیا بدم، آیا ندم.

    مادر آقا موشه گفت:
    - این آقا موشه، موش موشک،
    انبونه دوشک،

    طوق طلا به گردنش،
    قبای اطلس به تنش،

    آیا بخواد، آیا نخواد.
    خواهر خاله سوسکه گفت:

    - از ما به یک آینه چراغ،
    چهل تا گوسفند و یه باغ.

    خواهر آقا موشه گفت:
    - از ما دو دست رخت و

    دو جفت کفش و
    دو تا پیرهن چلوار و

    سه تا چارقد گلدار و
    یه شلوار و

    یه پوستین بی آستین و
    چهار دامن چین چین و

    یه پاچین و
    یه چاقچور و

    یه سربند و
    یه من قند و

    یه جفت پاپوش تیماج.
    عمۀ خاله سوسکه گفت:

    - مبارکه، مبارکه!

    صبح روز بعد

    مادر و خواهر و عمه و خاله
    و دختر خالۀ عروس و داماد،با دل شاد

    ریسه شدند رفتند خرید:
    - چی بخریم؟ چه نخریم؟

    - « اطلس گلدار» بخریم،
    « سفره قلمکار» بخریم.

    - « فاستونی» و « شال» و « بَرَک»،
    « کتان» و « چلوار» و « قَدَک»،

    - « چیت» و « دَبیت» و « کودَری»،
    « ململ» و « تور» و « آستری».

    « مخمل» و « متقال» و « حریر»،
    « کرپ دوشین» و « وال» و « جیر»،

    - پارچۀ « آق بانو» می خوام،
    « کلاغی اُسکو» می خوام.

    - پارچه می خوام « تافته» باشه،
    با ابریشم بافته باشه.

    - مبارکه، مبارکه!

    بزازباشی توی دکان نشسته بود

    آنها را دید، فریاد کشید:
    - جناب بزازباشی ام،

    پارچه فروش ناشی ام،
    دکۀ بزازی دارم،

    اجناس خرازی دارم،
    « شب کلاهِ ترمه» دارم،

    « گلابتون» و « سِرمه» دارم،
    پارچه های اعلا دارم،

    « چوچونچه» و « چوقا» دارم،
    چه پارچه ها که من دارم،

    پارچۀ خوبِ « کرباسی»،
    نرخ قدیم « دو عباسی»،

    حراجیه، حراجیه،
    از روی لاعلاجیه،

    بزازم و پارچه فروش،
    بخر و ببر، بدوز و بپوش.

    مادر خاله سوسکه گفت:
    - چی بدوزیم، چی ندوزیم؟

    - دامن چین چین بدوزیم،
    شلوار و پاچین بدوزیم،

    شال بدوزیم، یَل بدوزیم،
    ژاکت مخمل بدوزیم.

    ژاکت مخمل نمی خواد،
    پیرهن ململ بدوزیم.

    خواهر آقا موشه گفت:
    - چی بدوزیم، چی ندوزیم؟

    پیرهن چلوار بدوزیم؟
    قبای خزدار بدوزیم.

    قباش باید سه چاک باشه،
    شیک و تمیز و پاک باشه.

    طرح شکار داشته باشه،
    اسب و سوار داشته باشه.

    پیراهنش قدک باشه،
    آرخالُقش برک باشه.

    - دور یقه ش « ترمه دوزی»،
    سر آستینش « سرمه دوزی».

    - مبارکه، مبارکه!

    آینه بخر، چراغ بخر،
    خوانچه بیار، جهاز ببر،

    آینه چراغ جلوجلو،
    توی طبق تلوتلو،

    پشت سرش نون بیات،
    پشت سرش شاخه نبات،

    پشت سرش رخت و لباس،
    پشت سرش فرش و اثاث،

    پشت سرش بقچه داره،
    صندوق و صندوقچه داره،

    طبق کش هاش نازنین،
    خوش آمدین، خوش آمدین.

    - مبارکه، مبارکه!

    عروسیه، دامادیه،
    موقع شور و شادیه،

    عروس کجاست؟ تو « پنج دری»،
    چی پوشیده؟ « پیرهن زری».

    - مبارکه، مبارکه!
    عروس خانوم،

    مو وزوزون، کفش قرمزون،
    تاج عروسی به سرش،

    خانباجی ها دور و برش.
    داماد اومد

    بلبله گوش، انبونه دوش،
    کلاه خزدار به سرش،

    ساقدوش ها اینور اونورش
    - مبارکه، مبارکه!

    توی اتاق، توی حیاط،
    قند و شکر، نقل و نبات،

    از اون عقب، تا این جلو،
    دیگ خورش، دیگ پلو.

    منقل ها رو آتیش کنید،
    اسفند ها رو قاطیش کنید،

    به حق این آتیش و دود،
    بترکه چشم حسود.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان