آهو :
دوستان از اونجایی که ممکنه تعیین چالش جدید خیلی طول بکشه و تاپیک دوباره سرد و خالی از سکنه بشه من بی اجازه میپرم وسط و بدونِ اینکه نوبتم باشه چالش جدید رو تعیین میکنم امیدوارم تکراری نباشه چون یادم نمیاد چالشهای اولی چیا بودن
عکسِ انگشترتون رو بذارید . البته خانمها چون ممکنه انگشتر زیاد داشته باشن باید عکس اون انگشتری که از همه بیشتر دوستش دارن رو بذارن
دعوت میکنم از همـــــــــــه
مدیونید اگه فکر کنید من انگشتر بازم
خوب بزارید ما که بخیل نیستیم :)...من انگشتر ندارم ....:)
ولی تا اسم انگشتر میاد ...واقعن دوتا صدا توی گوشم میپیچه ...یعنی قشنگ این دو تا صدا رو میشنوم
صدای اول ..............
حدودن دو سال پیش بود
طبقه اول آپرتمان من .... یع خانواده ای زندگی میکردن
عباس آقا پدر خونواده ...حدودن 60 سالش بود ...معمولن ساعت 8 شب میخوابید
صبح ساعت 5 صبح بیدار میشد ...رادیو رو وا میکرد ...شبکه های پیام و آوا ...
خلاصه شروع میکرد به خیاطی ...کت شلوار دوز بود ...توی خونه کار های مشتریها رو راه مینداخت
صدای رادیو اون موقع صبح یع حال خواصی داشت ..وقتی یع صدای خفیفی توی سکوت کله صبح از طبقه اول
توی پاسیو میپیچید تا به طبقه 4 ام که من باشم برسه ...
مادر خونواده که اسمش رو نمی دونم من ...حدودن 55 سال بود ...خانه دار
پسر خونواده ساعت 12 شب معمولن میرسید خونه ...کار آزاد داشت ...خانم های محل میگفتن توی سوپر مارکت
کار می کنه یا سوپر مارکت داره (یع لحظه حس غیبت زنونه بهم دست داد :)))...خوب ادامه بدیم ...:)))
خلاصه ...
این پسر که ساعت 12 شب که میومد خونه ...تا دست رو بشوره و لباس خونه تن کنه ...آماده شه بره واسه شام
میشد 12 ونیم ....دیگه ساعت 1 شب شامه رو خورده بود
مامان خونه ...شروع میکرد به شستن ظرف ها....
هنوز که هنوزه ...صدای انگشترش که میخورد به ظرف ها رو توی گوشم میشنوم
زیبا ترین ملودی که تا الان شنیدم ...همون صدای 10 دقیقه ای بود ...که معمولن هر شب میشنیدم
خلاصه خونه رو همون سال ها فروختن ...به محل های بالاتر رفتن
یکی از خانم های محل میگفت پسرشون هم ازدواج کرده :))