خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    رسیدم تهران و رفتم خونه کیا خونه نبود میدونستم من نباشم میره خونه دوست دخترش حسام زنگ زد تعجب کردم یه کم حال و احوال کرد و گفت برنامه اش جور شده زودتر اومده تهران و میخواست ببینتم
    گفتم بیاد خونه خیلی متعجب بودم از اینکه قبول کرد بیاد خونه راستش یه کم شک کردم اون حسامی که من تو ترکیه دیده بودم بدون بادیگارد جایی نمی رفت قرار بود دو ساعت دیگه بیاد زنگ زدم لابی و کفتم لابی من بیاد بالا عکس حسامو نشونش دادم گفتم با این آدم قرار دارم هرکی غیر این اومد بهم خبر بده
    ساعت 7 که شد لابی من زنگ زد و گفت یه آقایی اومد بالا ولی اونی که شمت نشونم دادی نبود . پس حدسم درست بود سریع پریدم از خونه بیرون درو قفل کردم و از پله اضطراری رفتم بالا دو سه طبقه بالاتر رفتم تو راه پله و از پنجره پایینو نگاه کردم تمام محوطه پایین پرآدم بود. دیگه پاک ترسیده بودم زنگ یکی از همسایه ها رو زدم دختره قبلا دوستم بود ولی با فضاحت رابطه مون تموم شده بود در ر. که باز کرد تا اومد بپره بهم کنار زدمش و پریدم تو خونه و در رو بستم و قفل پشت درم انداختم دختره جیغ کشید سریع دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم: کاریت ندارم میرم تا شب اومدن دنبالم
    از چشماش فهمیدم ترسیده سوفیا دختره ساده ای بود از بد روزگار سر راه زندگی من قرار گرفته بود رفتم تو سالن و روی مبل نشستم و گفتم تحت هیچ شرایطی در رو باز نکن
    تا شب همون جا موندم آدم های حسام تعقیبم کرده بودن و میدونستن تو ساختمونم زنگ زدم به کیا و ماجرا رو تعریف کردم اونم تعجب کرد بیشتر از اینکه چرا حسام یهو باید همچین کاری بکنه دو روز دیگه روز مسابقه بود و من گیر کرده بودم خونه سوفیا با یه سری اطلاعات در مورد تقلب در پوکر که دیگه نمیتونستم کاملش کنم و نمیدونستم چه جوری خودمو به محل مسابقه برسونم
    پیش سوفیا هم بد قول شدم نتونستم برم .اون از خداش بود از این دخترای معصوم بود که عاشق پسرای بد میشن منم اونقدر بد نبودم که معصومیتشو خدشه دار کنم بهم اصرار کرد شب تو اتاق اون بخوابم خودشم میرفت تو اتاق پدر مادرش که مسافرت بودن هر روزم برام غذا درست میکرد و میرفت از تولابی برام آمار میگرفت. لابی من ساختمون بد جوری تو منگنه بود یه لطفی ام کرد و به پلیس زنگ نزد نمیدونستم واسه چی دارم فرار میکنم ولی میدونستم انقدر تو ماجرا غرق شدم که اگه پای پلیس اینطوری وسط کشیده بشه برام ارزون تموم نمیشه بیشتر دلم میخواست این ماجرا یه جوری تموم شه که یه پول خوبی گیرم بیاد
    هر ساعت به نرم افزار سر میزدم تا معلوم شه محل مسابقه کجاست یه فکرایی به ذهنم رسیده بود که خیلی ترسناک بود ،کیا اول گفت. پیشنهاد داد اون به جای من بره سر قرار بدیش این بود که کیا چیزی از پوکر نمیدونست ولی داشتم مجاب میشدم که کار دیگه ای نمیشه کرد. بالاخره ساعت و مکان مسابقه مشخص شد. ساعت 6 بعد از ظهر تو آپارتمان خودم
    گیج شده بودم افشین میتونست بدون خطر بیاد بالا؟ بعید میدونم آدمهای حسام بشناسنش من چیزی از مسابقه به حسام نگفته بودم . ولی خب خوبیش این بود که خودم میتونستم شرکت کنم
    تا ساعت 5:45 دقیقه پشت پنجره نگاه کردم خبری از افشین نبود 5:50 دقیقه اومدم از آپارتمان سوفیا بیرون چه افشین میومد چه نمیومد من باید سر ساعت اونجا باشم سوفیا آمار آپارتمانمو تو این مدت داشت. کسی اونجا نرفته بود. اون روز از صبح نزاشتم سوفیا از خونه بیرون بره حدس میزدم که ممکنه کسی وارد آپارتمان بشه نمیخواستم بلایی سرش بیاد.کلید و انداختم و رفتم تو.
    مبلها رو جمع کرده بودن مثل دفعات قبل محل مسابقه خالی از اثاث بود و چیزی جز میز مسابقه تو هال نبود پشت میز افشین نبود حسام نشسته بود منو که دید گفت: خوش اومدی رفیق حریفت منم

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۲/۴/۱۳۹۶   ۱۱:۱۲
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۶/۴/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    حسابی جا خوردم! باورم نمیشد. همه جور فکری از ذهنم گذشت. یعنی دوستم که منو برده بود ترکیه همکار اینا بود. چطور من تو دام این آدما افتادم و ازشون بازی خوردم؟ افشین کجاست؟
    گفتم سلام حسام. تو اینجا چیکار میکنی؟ همزمان گوشیم رو از جیبم دراوردم و افشین رو گرفتم.
    حسام گفت : افشین منو به عنوان جانشین فرستاده، برو توی اپلیکشین ببین خودت. قرار بود اینجا توافق کنیم، اگه من پیروز شدم دیگه ازینجا نمیام بیرو، تو باید بری اینجا رو بکنی به اسم من. اما اگه تو بردی چی؟
    حواسم خوب بهش نبود، افشین جواب نداد، براش تکست گذاشتم و کیا رو گرفتم. ازونم خبری نبود. خواسم رو متمرکز کردم و گفتم، اول بگو ببینم دیلر کجاست؟
    حسام با صدای بلند یکیو صدا کردد : مهرناز بیا، رفیقمون رسیده.
    وقتی مهرناز اومد بیرون، انگار که یخ کرده باشم، خورشید بود. بدون هیچ گفتگویی رفتو روی صندلیش نشست.
    من گفتم، اگه من برنده بشم، خورشید یا مهرناز یا هر کی که هست، هر چی پول داره تو حساب هاش مال منه و دیگه هم حق نداره تو هیچ مسابقه ای به هیچ شکلی شرکت کنه.
    حسام خنده ای کرد و خورشید که یه اسم دیگه ش هم مهرناز بود سرش رو بالا نیاورد.
    حسام گفت : خوب درواقع تو باید چیزی از من بخوای، اما بذار ببینم. مهرناز هم جزو اموال منه، درست نمیگم مهرناز؟ ...
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    خورشید داشت ورقها رو بر میزد سرش پایین بود گفت: قبوله
    گفتم فقط یه مشکل کوچیک فک نمیکنی اگه قبول کنم دیلر خورشید باشه خیلی احمقم اونم با شرطهایی که ما گذاشتیم ؟ نفع خورشید تو برده تواه
    حسام یه دستی به صورتش کشید و لبخند زنان گفت اگه قبول کنی که خیلی احمقی منم از شاگرد انتظار این حماقت و ندارم ولی باشه واسه اینکه خیالت راحت باشه که مهرناز تقلب نمیکنه اگه تو ببری و من میزارم مهرناز بره
    با تعجب گفتم: بره؟
    خورشید سرشو آورد بالا و بعد از چند ماه آزگار دوباره نگاهم بهش گره خورد حس اون شب دوباره زنده شد 20 بار اگه میمردم و زنده میشدم باز هم اون شب باهاش مسابقه میدادم لذت با اون بودن می ارزید به هر ریسکی. صداش ولی دیگه اون شیطنتو نداشت گفت: حسام از بالاست منظورم اینه که سر شاخه من بود
    حسام ادامه داد: کلک خورشید برای اینکه زیر شاخه هاش با اکانتش مسابقه بدن و اون شبکه مسخره ای که درست کرده بود خارج از قوانین بازی بود واسه همین باید جریمه میشد جریمه اشم من باید تعیین میکردم چون در واقع ضرر اصلی رو من خوردم من بدم نمی اومد به طرز فجیعی می کشتمش
    خودش از حرفش خندش گرفت ادامه داد: ولی خب میدونی که قتل به طور مستقیم غیر قانونیه من یه راه بهتر پیدا کردم تا زمانی که ضرر من جبران بشه این دختر و اموالش ماله منه
    پرسیدم: افشین کجاست؟ حسام گفت: گفتم قتل به طور مستقیم غیر قانونیه
    خیره شدم بهش منظورش چی بود؟
    ادامه داد: خوب غیر مستقیمش آزاده و دوبار خندید
    وااااای چه حال بدی داشتم باورم نمیشد نگاه خورشید کردم داشت گریه میکرد پس واقعیت داشت تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن حال خودم و نفهمیدم بلند شدم و هجوم بردن بهش نفهمیدم از کجا آدم ریخت سرم و دست و پام و گرفتن من فقط داد میزدم و بد و بیراه می گفتم
    همین طوری که آدمهاش منو گرفته بودن و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد و بی خودی تقلا می کردم حسام بهم نزدیک شد و گفت: افشین باهاش هم دست بود از اول این تو بودی که بازی خوری افشین همون روز اول که پیشنهاد مهرناز و شنید میتونست بهت بگه چرا نگفت
    گفتم: بی شرف چرا کشتیش
    حسام پشتشو به من کرد و گفت: فقط که اونو نکشتمش همشونو کشتم تمام زیر شاخه های مهرنازو به خاطر این خیانتشون کشتم فقط تو موندی و خودش. شما رو نمیکشم خودش که به درد بخوره تو هم که... تو رو هنوز تصمیم نگرفتم بستگی به رفتار خودت داره . از تو خوشم اومده . آدم پیگیری هستی
  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    حسام رفت و سر جاش نشست و به زیردست هاش اشاره کرد که منو ول کنن. با دست بهم گفت که بیا بشین سر میز. یه کم فکر کردم اما چاره ای نداشتم. نشستم. دیگه مسئله خیلی فرق کرده بود. گذاشتم که دیلر خورشید باشه. بازی به شیوه ای بود که ما به اندازه حدودی پولی که قرار بود رد و بدل بشه، ژتون میذاشتیم وسط یه سری قوانین هم داشت که طرفین باید طوری بازی میکردن که امکان باخت کامل هر شخص وجود داشته باشه. یعنی نمیشد هی کارت هات رو بندازی و فقط پول کم ورودی رو بدی. برای همین حداکثر ظرف 5، 6 ساعت بازی تموم میشد.
    توی دو ساعت اول بازی من سعی کردم محتاط باشم، اما حسام که خیلی باتجربه بود ازین احتیاط من استفاده نکرد و خودش هم بازی محتاطی رو به نمایش گذاشت. پول زیادی از من نگرفته بود. اولین بلوفم رو وقتی زدم که اصلا دست خوبی نداشتم. حسام باهام بازی کرد که بیشتر سیستم بلوف زدن من رو بدونه. اما فرصتی شد که من با همون ریتم بلوف رو بگیرم اما 2، 3 بار دست یاری کرد و با قوانین موجود تونستم یک سوم پولای حسام رو ببرم.
    اینبار حسام یه شرط خیلی بالا خوند. به اندازه دو سوم پولی که براش مونده بود. دست منم بدک نبود اما به برگه آخر خیلی ربط داشت، باهاش خوندم ...
  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    نمی دونستم بلوف یا نه هیچ نشونه ای نداشتم که بفهمم ولی دلم بهم میگفت رو دور شانسم همین حس حسام و به شک انداخت با احتیاط تر شد برگ آخر و که دیدم فهمیدم بازی رو بردم حسم درست بود قبل از اینکه کاری بکنم یه چیزی خورد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم
    بهوش که اومدم رفته بودند یه غلت زدم و نشستم سرم ذق ذق میکرد به سختی پاشدم و رفتم جلو آینه سرم شکسته بود و خون رو پیشونیم خشک شده بود ساعتو نگاه کردم نیم ساعت از وقتی بازی رو بردم گذشته بود صدایی از یکی از اتاقها می اومد کسی تو اتاق زندانی بود رفتم در رو باز کردم خورشید بود اومد از اتاق بیرون و با شک و تردید وسط هال ایستاد رفتم سمت در ورودی و در رو قفل کردم که نره وزنگ زدم به کیا بازهم جواب نداد
    خورشید گفت: ببین رادمهر حق نداری به من دست بزنی فک نکن اون حرفها که حسام زد این حق و به تو میده که بخوای راجع به من تصمیم بگیری پولها همه دسته حسامه خودش برات پولها رو میریزه
    - داداشم چرا جواب نمیده؟
    - من نمیدونم اون تو بازی نبود
    - چرا اینجوری رفت حسام چرا منو بیهوش کرد؟
    - حسام کلا عادت نداره تو چشم کسی که بردتش نگاه کنه. یه پوله گنده میریزه برات و تموم ولی فک کنم تو دیگه نمیتونی تو این سطح بازی کنی چون مبلغی که بردی خیلی زیاده یه جورهایی میری یه لول بالاتر تو اپلیکیشنت مشخصه . حالا در رو باز کن من برم
    - چه جوری مطمئن شم دیگه بازی نمیکنی
    - اپلیکیشنتو نگاه کن
    اپلیکیشنو که باز کردم تو صفحه اول عکس و مشخصات خورشید و گذاشته بودند و زیرش نوشته بودن دیگه حق بازی نداره
    گفتم: خب من دفعه اول و دوم که اپلیکیشنو نداشتم این اصلا دلیل محکمی نیست.
    - اون بالایی ها حواسشون هست که بازی نکنم اتفاقا از خداشونم بود
    تعجب کردم: چرا؟ بخاطر اینکه دورشون زدی؟
    خورشید از سر بی حوصلگی نفس عمیقی کشید گفت بیین من میخوام برم حوصله سوالهای صد من یه غاز تورو هم ندارم در رو باز کن
    - نمیتونی بری کار دارم باهات ما خورده حساب با هم داریم
    یکی از صندلیهای دور میز بازی رو کشیدم بیرون و گفتم: بشین
    - تو نمیتونی من و نگه داری اون مسئله اون شبم شخصی نبود بازی بود قوانینم میدونی تو کلی پول بردی عوضی . تمام زندگی من قراره بشه به نام تو دیگه چی کار داری
    - گفتم: میخوام بدونم چه جوری افتادم تو این بازی لعنتی
  • leftPublish
  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    یه نگاهی بهم انداخت. گفت : چیه فکر کردی سرویس های اطلاعاتی دارن تو رو بازی میدن؟ نه پسر این یه مافیای بزرگه. یه سری آدم خیلی پولدار و پولدار و عشق پولدار شدن دور هم جمع شدن و چون به چیزی جز این نمیتونستن فکر کنن یه خلاقیتی به خرج دادن و این بازی ها رو درست کردن.
    دیگه هیچی اینا رو ارضا نمیکنه. همین، اما بعدش خوب برای حفظ امنیت خودشون و سیستم دست به خیلی کارا زدن، خیلیا رو کشیدن پایین، خیلیا رو آوردن بالا و سر خیلی ها رو هم زیر آب کردن. اما نیت این نبود، نیت فقط جنون سرگرم شدن بود.
    فرهاد وقتی فرزانه رو بُر زد، به این فکر افتاد که تو رو آلوده این بازی کنه. فقط همین. عاشق فرزانه نبود اما نمیتونست ببینه کسی که باهاشه فکرش پیش کس دیگه ای باشه. فرهاد خودش قبلا وارد این بازیا شده بود. با خودش فکر کرد تو رو میاره تو این بازی ها و چندتا شکست پی در پی و بعدشم خلاص.
    من فرهاد رو تو همین سیستم شناختم، یه بار بهش باختم و از من خواست که تو رو وارد سیستم کنمو نابودت کنم. من اولش خیلی برام مهم نبود، ادای دین بود یه شرط رو باخته بودم همین. الانم البته برام مهم نیست.
    حالا برو چی کارت، خیلی باید خوش شانس باشی که قضیه افشین پای تو رو وسط نکشه، چون اونا رو نمیشه پیدا کرد اما تو رو میشه فدا کرد. سرت حسابی دیگه به کار خودت باشه، از من میشنوی پول رو بردار و از ایران برو و بیخیال این بازی شو.

    بلند شد که آماده بشه بره اما من با خشونت دستش رو گرفتم و چرخوندم و گفتم بشین. دیگه برام مهم نیست که تو چیکار میکنی، خودت میدونی اما تا کیا پیداش نشه، تو هیچ جا نمیری ...
  • ۰۹:۰۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    خورشید هم ترسیده بود و هم عصبانی بود کل پولشو از دست داده بود و نمیدونست جون کیا برام چقد ارزش داره و چقد از پولاشو میتونه در قبال اطلاعات دوباره بدست بیاره. ولی یه جا رو اشتباه کرده بود. من پوکرباز قهاری بودم
    بهش گفتم: یه چیزی ذهنمو درگیر کرده داری میگی قتل افشین میوفته گردن من و من باید فرار کنم حالا چه فرقی میکنه اتهام یه قتل و داشته باشم یا دو تا؟
    لرزش دستشو احساس کردم و باز هم همان نگاه نفس گیر و چشمان گیرا. دلم میخواست تا ابد بشینم و به مرگ تهدیدش کنم و نگاه ترسیده شو تماشا کنم. از احساس خودم خنذه ام گرفت
    جواب داد: کشتن من چه کمکی به پیدا شدن کیا میکنه؟
    بلف زدم نمیخواستم بفهمه چقدر حاضرم واسه زندگی برادرم مایه بزارم. نمیدونم حس ششم بود که بهم انقد آرامش داده بود یا بی مسئولیتیم نسبت به جون کیا. مطمئن بودم اگه جامون بر عکس بود کیا معطل نمی کرد و کل پولشو میداد که من آزاد شم ولی من داشتم بلف میزدم
    - کشتن تو کمکی نمی کنه منم نمیخوام این کارو بکنم فقط میخوام حسابم باهات صاف بشه اون شب بد جور منو زدین. من فقط حدس زدم که اگه بخوام تلافی کنم شاید دووم نیاری
    در حین گفتن این حرف رفتم جلوش ایستادم و خودمو برای زدنش آماده نشون دادم. هیکل من عضلانی بود و کاملا بهش حق میدادم که بترسه
    - ببین الاغ منو نترسون از خودت . من فقط میدونم که افشین و کیا با هم بودن تا دیشب . افشین باهاش تماس گفته بود و میخواست ببینتنش یه جا قرار گذاشتن و شام باهم بودن بعد دیگه افشین برنگشت
    صداش میلرزید ولی.
  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    قطعا تا حالا فهمیدی ازت خوشم اومده، مجبورم نکن کاری کنم که دلم نمیخواد. پس مثل بچه آدم بگو کیا کجاست.
    خورشید با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت: چند بار باید بگم؟
    شونه اش رو گرفتم و دوباره سرجاش نشوندمش، سعی کردم لحن صدام رو آروم کنم: بهت حق میدم بهم اعتماد نکنی، اما میدونی که از کیا نمیگذرم...پس بهتره تا اوضاع از اینی که هست بدتر نشده هرچی میدونی رو بهم بگی...پشیمون نمیشی خورشید، بهم بگو
    توی چهره اش استیصال رو میشد دید، سخت ترین کار هم براش اعتماد کردن به یکی مثل من بود، اما وقتی دید که حسابی مصرم و هیچ جوره نمی تونه متقاعدم کنه که جای کیا امنه و حاضر نیستم بدون اون قدم از قدم بردارم بالاخره مقر اومد
    -بابام توی بازیه، اصلا از طریق اون وارد بازی شدم، الانم گروگان گرفتنش، باید هر طور شده تو رو متقاعد کنم که بهتره فرار کنی ازمیر، اون کرکس میدونه وقتی زخم خورده بری سراغش چطوری ازت استفاده کنه.
    -درست بگو ببینم چی میگی؟
    با تردید ادامه داد- ببین این بازی اینجوری شروع میشه که اولش سر چیزای پیش پا افتاده شرط می بندی، هرچیزی، شرط سر زدو خورد و خالی کردن عقده هات، وقتی از کسی جنم پولسازی ببینن وقتی برد با پول آلودش می کنن. تو هم که رکورد زدی و خیلی زود دویست میلیون ریختن به حسابت…
    یه نگاه معنی داری بهم انداخت و یه سری اتفاقا به سرعت از جلوی چشمام گذشت.
    -خب؟
    -خب تو فکر می کنی این دویست میلیون از کجا اومده، پولها از یه سری بازنده جمع میشه و باعث میشه برنده ها کم کم پولدار شن ، ولع پول بیشتر میداد سراغت بیشتر و بیشتر مثل یه بادکنک هی باد میشی و پر از اعتماد به نفس میشی فکر می کنی بردن خیلی برات راحته هرچی پول بیشتری داشته باشی طعمه چرب تری میشی
    دوباره سکوت کرد، با سر اشاره کردم که ادامه بده
    خب سر خونت قمار کردی این یعنی خیلی کله خری...اونا کله خرا رو خیلی دوست دارن...
    عصبی شدم خیلی خب قضیه رو گرفتم دیگه نمیخواد توضیح بدی برو سر اصل مطلب...کیا کجاست

    لحنش تغییر کرد صداش پر از التماس بود
    -رادمهر میخوام برای آخرین بار توی زندگیم به یکی اعتماد کنم، اونم به خاطر جون بابام..
    -خیالت راحت
    -افشین زنده اس، همش بولوف بود واسه ترسوندن تو، قرار بود متقاعدت کنم که تو مضنون اصلی این قتلی و باید فرار کنی
    دیگه حسابی داشتم گیج میشدم
    -افشین زنده اس!!! کیا چی؟
    -جفتشون فعلا گروگانن به علاوه بابای من، پیش بینیشون اینه که از ترس جونت فرار می کنی. منم باید بهت بگم امن ترین راه فرار همون راهیه که یه بار رفتی و سالم برگشتی....
    آرنجاش رو به میز تکیه داد و دستاشو گذاشت روی صورتش و چند لحظه ای در همین حالت موند. منم غرق افکار خودم بودم...
    بالاخره سرش رو بالا آورد و مستقیم به چشمام خیره شد:-بهم قول دادی...تنها را ه اینه که طبق پیش بینی اونا رفتار کنی...نباید بفهمن چیزی بهت گفتم..هرخطایی به قیمت جون اون چهارنفر تموم میشه
    -4 نفر؟
    -آره، مالنا دوست دختر کیا هم هست. اگه غیبت کیا طولانی میشد ممکن بود بره سراغ پلیس..
    -مالنا روحشم از این بازیا خبر نداشت...
    هر فحشی که به ذهنم میرسید به خودم و حسام و همه این ماجرا دادم. اما با این حرفا چیزی درست نمیشد


    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۳:۱۵
  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    انگار با خودم حرف میزدم: چه جوری باید آزادشون کنم؟ باید برم پیش پلیس. خورشید التماس کنان گفت: نه ترو خدا نه همون پامون گیره
    - ابله پای جون داداشم وسطه
    - گوش کن تو اگه بری ازمیر و مستقیم بری پیش کرکس اونا رو آزاد میکنن. هدف تویی. تو رو میخوان واسه بازی های بزرگتر و خطرناک تر. من نباید این اطلاعاتو بهت میدادم ولی لب مطلب و گفتم. بابام تنها کسیه که مهمه برام
    برخلاف چیزی که فکر میکرد هنوز بهش اعتماد نداشتم نمیدونستم این تنها راهه واقعا یا نه. احساس میکردم حالا دیگه شرطها سر زندکی من بود میرفتم اونجا میتونستن با یه بازی به کشتن بدن منو. پولی که از حساب حسام برام ریخته شده بود خیلی زیاد بود.15 میلیارد تومن. ولی این پولها در برابر اتفاقهایی که تو ترکیه میتونست برام بیفته و پولهایی که میشد جا به جا بشه بچه بازی بود.
    - تو تو بازی ام تقلب کردی که من ببرم
    - مجبور بودم
    - خورشید اگه واقعیت و بهم گفته باشی و بهم کمک کنی کل پولتو بهت برمیگردونم
    - میدونم
    - از کجا؟
    - از همون روز اول که دیدمت فهمیدم کله ات خرابه
    لبخند زد بهم. مخم داشت سوت میکشید
    قرار شد خورشید بره و وانمود کنه من راهی ازمیرم و تونسته منو متقاعد کنه. تو اتوبوس که به سمت ماکو در حرکت بودم احساسات ضد و نقیضی رو تجربه میکردم سفر طولانی بود و منم خسته بودم هر بار که خوابم میبرد و بیدار میشدم حالم خراب میشد یک بار فکر میکردم اعتماد به دختری مثل خورشید بزرگترین اشتباه زندگیم بوده و یه بار دیگه احساس میکردم نه اشتباه نکردم. خورشید چند بار بهم زنگ زد بهش گفته بودن مرزو که رد کردم مانلا و افشین آزاد میشن و خودمو که رسوندم به کرکس بابای خورشید و کیا آزاد میشن. گفت گروگانها رو دیده و حالشون خوب بوده
    بعد از این خبر دیگه بهم زنگ نزد منم شماره ای ازش نداشتم نزدیک مرز که رسیدم دوباره زنگ زد: خورشید اگه فاصله بین زنگهات از 2 ساعت بیشتر بشه هر جا باشم برمیگردم. این یعنی اعتمادم بهت اشتباه بوده
    بعد از اون تند تند زنگ میزد به مرز که رسیدم اتوبوسو عوض کردم تو ترمینال که داشتن پاسپورتها رو چک میکردن و مهر ورود میزدن تو یه صف ایستاده بودم از اون لحظه ها بود که باز استرس گرفته بودم کلافه این پا اون پا می کردم و مرتب صف و چک میکردم که چرا جلو نمییره که تلفنم زنگ خورد . چون فکر میکردم خورشیده صفحه گوشی رو نگاه نکردم. سریع جواب دادم .افشین بود
  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    بخاطر هیجان و استرس تقریبا داد میزدم!
    گفتم : افشین! تو کجایی؟! چی به سرت اومد؟ اما هنوز هوشیار بودم و برای اینکه اگه کسی داره گوش میده شک نکنه اینطوری ادامه دادم : من همین الان از مرز ترکیه رد شدم. دارم میرم ازمیر. ایران دیگه برای من امن نیست. شنیده بودم تو مُردی!

    افشین با صدایی خیلی سرد و خسته گفت : نه رادمهر اوضاع تغییر کرده. البته فکر نکنم به صلاح باشه تو برگردی. جایی که ما بودیم لو رفت. عین فیلما ریختن توی ساختمون و تیراندازی میشد! فکر نمیکردم مقاومت کنن اما احمقا درگیر شدن با پلیس و نیروهای ضد شورش اومدن و فکر کنم چندتاییشون رو کشتن. نمیدونم اینجا آدم مهمی بود یا نه اما خلاصه همه رو گرفتن.
    باورت نمیشه چه صحنه هایی دیدم. اون پیرمرده بابای خورشید، اونو مالنا به عنوان سپر انسانی چندتایی گرفتن جلوشون که برن بیرون فرار کنن. گویا تا دم در هم رفته بودن که یهو اوضاع متشنج شد و شروع کردن به تیراندازی. پیرمرده هم توی این تیراندازی ها مُرد! اما مالنا سالمه فقط شوکه ست. من و کیا رو از توی اتاق خارج نکردن تا درگیری تموم شد و مامورا اومدن دنبالمون. الان من مثلا بازداشتم اما نمیدونم چرا گوشیمو ازم نگرفتن!
    کیا حالش خوبه اما تو برنگرد فعلا. اوضاع خرابه. نمیدونم چی بشه. منم کلی داستان داشتم تو این اتفاقا نمیدونم برام چقدر شر بشه. کیا حالش خوبه. باید قطع کنم.

    بلافاصله قطع کرد. خورشید باز چند ساعتی بود که زنگ نزده بود. نمیدونستم چیکار کنم، داشتم سکته میکردم. سرم داشت گیج میرفت. چند دقیقه بعد نوبتم شد. فعلا نمیتونستم تصمیم دقیق بگیرم، پس پاسم رو مهر کردم و رفتم اونور ...
  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    خسته هیجان زده و عصبی تو اتوبوس خوابم برد با صدای زنگ تلفن از جا پریدم ساعت 9 صبح بود و من 9 ساعت بود که خواب بودم گوشی تلفن رو به سرعت جواب دادم صدای هیچ کس نمی تونست اونجوری خوشحالم کنه کیا بود. گفت که با باز شدن پای پلیس به ماجرا خیلی ها دستگیر شدند که یکیشم افشین بوده ولی میدونستم افشین یه وکیل گردن کلفت داره که از خیلی مخمصه ها بیرون کشیده اتش منم که متواری بودم به نوعی به موقع از مرز رد شده بودم خطمو هم باید عوض میکردم رسیدیم استانبول سعی کردم یه رابطه پیدا کنم که برم اروپا قبل از اینکه از ایران خارج شم پولها رو ریخته بودم به حساب مالنا که مصادره نشه کیا خبری از خورشید نداشت اوایل پولها رو یه جور امانت حساب کردم که برگردونم به خورشید ولی خورشید فرار کرده بود و دیگه با من تماس نگرفت. کیا و مالنا هم یه جورایی خرد خرد از اون حساب برداشت میکردند و زندگی مرفه ای داشتند. حکم دادگاه صادر شد پلیس هیچ وقت درست حسابی از کار این مافیا سردر نیاورد حق با خورشید بود هیچ قتلی هم تو پرونده هیچ کدوم از کسایی که دستگیر شده بودند نبود. به جرم قمار و شرط بندی و گروگانگیری و بیشتر اون درگیری با پلیس یکی دونفر به اعدام محکوم شدند و بقیه به حبس ابد و تا چند سال زندان. اسم منم تو لیست متهمین بود افشین قسر دررفت ولی من به 20 سال زندان محکوم شده بودم. خنده دار بود واقعا از نظر خودم کاری نکرده بودم
    پنج سال بعد از تمام ماجرا ها تونستم با خرج کردن یه پول گنده تو دادگستری حکم بیگناهی بگیرم چون شاکی خصوصی نداشتم کار راحتتر بود. زندگی تو ایران رو ترجیح میدادم چون فقط اینجا بود که میشد یهو 15 میلیارد بیاد تو حسابتو کسی هم بهت شک نکنه. از طرفی دلم برای کیا خیلی تنگ شده بود.
    خورشيد هم مثل من به دردسر افتاده بود و به سي سال حبس متهم شده بود اما فقط دو سال توي زندان بود و بيشتر ارث هنگفتي كه از پدرش بهش رسيده بود رو صرف  آزاديش كرد. ما جفتمون به يه اندازه عوضي، كله خر و نترس بوديم ، هرچند كنار اومدن با دختري مثل اون كار سختي بود اما بي خيال شدنش هم برام راحت نبود. قطعا هيچكس مثل اون پايه ديوونه بازيهاي من نميتونست باشه. برگشتم سر كار سابقم، حالا آدمايي رو كه يه روزي خيلي راحت بازيم ميدادن رو با چند تا حركت مي تونم آچمز كنم. من عاشق بازيم، والبته اينكار رو خيلي خوب هم بلدم هر چند بهاش رو برادرم خورشيد دوستام و خيلياي ديگه پرداختن.

    پایان

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۲۲:۴۸
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان