خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۰۲:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و نهم




    - چی شده ؟ چرا ساک دستته ؟ حسام کو ؟


    بیچاره مامانم ... گفتم :
    - سلام مامان جون ... صبر کن از راه برسم , بعد رگباری ازم سوال بپرس ...
    حسام رفت شهرستان واسه یه هفته به مامان باباش سر بزنه ... منم تنها بودم اومدم اینجا ...
    مامان وقتی حرفام تموم شد , نفس عمیقی کشید و گفت :
    - وای مامان جون نزدیک بود سکته کنم ... فکر کردم شال و کلاه کردی و واسه همیشه برگشتی ...


    رفتم جلو و گونه شو بوسیدم
    - نه , نگران نباش
    از یه طرف خوشحال بودم واسه یه هفته حسامو نمی دیدم , از یه طرفم ناراحت بودم با اون حال خرابش رفت
    هشت روز از رفتن حسام می گذشت ... حس می کردم دلتنگشم ... همیشه حضورشو ، توجهشو کنارم حس می کردم ... این هشت روز رو انگار یه چیزی گم کرده بودم ...
    عصر جمعه بود ... تو اتاقم نشسته بودم ... صدای زنگ در اومد ... ناخودآگاه حس کردم حسامه
    زود پریدم بیرون و دکمه ایفون رو فشار دادم و در باز شد ... جلوی در پذیرایی منتظر ایستادم ...
    طولی نکشید که قیافه ش تو چهارچوب نمایان شد ...
    از چهره ش وحشت کردم ... صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش گود رفته بود ... موهاش بلند و شلخته بود ... لباش به سیاهی می زد ...لباساش شلخته ... باورم نمی شد این همون حسامه
    حسام همیشه خوشتیپ ترین بود ... این سر و وضعش عجیب بود
    از چهره ش غبار غم می بارید ... نگاش یه چیزی داشت که تا عمق وجودتو به آتیش می کشید ...
    تو چشماش که خیره شدم , درد خودم یادم رفت و تو غم چشماش غرق شدم
    با صداش نگاه از چهرش برداشتم ...
    - سلام
    - سلام  ,خوش اومدی


    مادر از آشپزخونه اومد بیرون
    - سلام پسرم ... خوش اومدی
    - ممنون مامان جون
    - بیا بشین پسرم ... خسته راهی , واست چایی بیارم
    - نه ممنون , زحمت نکشین می ریم
    - وا کجا پسرم ؟ شام بمونین
    - نه , شام می ریم بیرون


    مامان دیگه حرفی نزد ...

    حسام رو به من گفت :
    - برو تو هم لباساتو جمع کن بریم دیگه
    یکم تعجب کردم ... یاد حرف آخرش افتادم ... گفته بود ببینم می تونم رهات کنم ... یعنی نتونسته بود رهام کنه
    رفتم تو اتاقم و لباسامو جمع کردم و از مامان خداحافظی کردیم
    رفتیم یه رستوران نزدیک خونه مون
    حسام اصلا حرف نمی زد فقط چند بار یه آه سوزناک می کشید ... دوست داشتم دردشو تسکین بدم ...

  • ۰۲:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نودم

  • ۰۳:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نودم




    ولی جرات حرف زدن نداشتم
    وقتی برگشتیم خونه , رفتم اتاقم ... چادرمو از سرم برداشتم و رفتم جلو آینه موهامو باز کردم ...
    هربار که یه چیزی فکرمو مشغول می کرد , عادت داشتم با شونه کردن موهام خودمو سرگرم کنم
    حسام اومد تو اتاق و رو تخت نشست
    داشتم به موهام برس می کشیدم که صدای گریه بلند شد ... با تعجب به سمتش برگشتم ... با دست صورتشو پوشونده بود و با صدا گریه می کرد و می لرزید
    بدجور احساس حقارت بهم دست داده بود ...
    قلبم آتیش گرفت ... صدای گریه ش از آه کشیدناش سوزناک تر بود ... آروم آروم رفتم جلو و رو زمین کنار پاش زانو زدم ...
    هیچ وقت فکر نمی کردم گریه یه مرد اینجوری داغونم کنه ...
    دستمو رو زانوهاش گذاشتم و صداش زدم :
    - حسام
    با هق هق گفت :
    - صدام نکن حنا ... تو رو خدا صدام نکن ... لعنتی چرا آخه من ؟ چرا ؟
    من عاشق بودم ... حنا با عشق جلو اومدم ... با عشق زندگی ساختم ... من نمی تونم رهات کنم ... نمی تونم با کسی قسمتت کنم ...
    حنا ...


    هق هقش نذاشت حرفشو ادامه بده ...
    سرم سنگین شده بود ... از خودم متنفر شدم ... از محمد متنفر شدم ...
    باید آرومش می کردم ولی چه جوری ؟ چه جوری می تونستم آرومش کنم ؟
    تو دلم خدا رو صدا زدم ...
    خدا کمکم کن ... خدا ... خدا یه راهی جلوم بذار ...

    یه مرد با همه غرورش داشت گریه می کرد ... چقد درد کشیده بود ...
    اون منو آروم کرده بود یه روزی ... الان وظیفه من بود آرومش کنم
    رو زانو بلند شدم ... دستمو از رو پاش برداشتم و خواستم دستاشو از رو چشماش باز کنم ... ولی مگه زورم می رسید ... بی خیال دستاش شدم و دستای خودمو دور شونه هاش حلقه کردم و تو آغوشش گرفتم ...
    یه دفعه دستاشو باز کرد و تند کمرمو گرفت و سرشو به سینه م فشرد
    - حنا ... حنا تو رو خدا دوستم داشته باش ... تو رو خدا ... حتی اگه شده یه ذره ... حنا من بی تو می میرم ... نمی تونم ... تو رو خدا ... قول می دم عاشقم بشی ... تو فقط یکمی دوستم داشته  باش ...


    کمرمو بدجور گرفته بود ... داشتم له می شدم ولی هیچی نگفتم ... موهاشو نوازش کردم
    - حنا من نمی تونم ازت دست بردارم ... تو مال منی ... بی تو نفس ندارم ...
    یکم ازش فاصله گرفتم ... با دست اشکاشو پاک کردم ... تو چشمام خیره شده بود ولی اشکاش پاک شدنی نبود ... دونه دونه از چشماش میفتادن پایین
    آروم نمی شد ... برای اولین بار خواستم پیشقدم بشم و بوسش کنم ... می خواستم آرومش کنم ...
    کم کم جلو رفتم و چشامو بستم ... لبامو گذاشتم رو لباش ... اولش شوکه شد ... باور نمی کرد ... بوسیدمش ولی زود به خودش اومد و دستاشو تو موهام فرو کرد و همراهیم کرد .......

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و یکم

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و یکم




    روم شد ...تو بغلش دراز کشیده بودم ... کنار گوشم صداش اومد
    - حنـا
    خواستم بگم بله ولی با وجود جنگی که با خودم داشتم , گفتم :
    - جونم
    چشماشو یه بار باز بسته کرد و گفت :
    - دوباره بگو


    منطزورشو نفهمیدم
    - چیو دوباره بگم ؟
    - حنـا
    فهمیدم می خواد دوباره بگم جانم ... با خنده گفتم :
    - جـــــونم
    تند سرمو تو آغوشش گرفت و گفت :
    - دیگه هیچی نمی خوام ... هیچی مهم نیست ... بمیرمم مهم نیست ...
    روشو کرد سمت سقف و داد زد :
    - خدا جونمو بگیر , نمی خوام این لحظه ها تموم بشه


    دلم واسش سوخت ... چقدر اذیتش کرده بود ... خندیدم و گفتم :

    - دیوونه
    - دیوونم کردی لیلی من ... مجنونتم
    دوباره صدام زد :
    - حنـا
    با خنده گفتم :
    - دیگه چی می خوای ؟
    - حنا تو دوستم داری ؟
    از سوالی که پرسید جا خوردم ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم ... لحنش عین بچه ای بود که با خواهرش با برادرش رقابت داشتن و از مامان باباهاشون می پرسیدن کدومو بیشتر دوست دارن ...
    باید حرفامو بهش می زدم
    - حسام بهم فرصت بده ... می خوام دوستت داشته باشم ... دارم به سمتت قدم برمی دارم ... تو هم تو این راه کمکم کن ...
    فشار دست حسام رو کمرم بیشتر شد و گفت :
    - تو جونمو بخواه


    دلم می خواست با خدا درددل کنم و باهاش حرف بزنم ... منتظر شدم حسام خوابش ببره ... نیم ساعتی گذت تا بالاخره خوابید
    از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و تو اتاق مهمونا سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ... بی وقفه می خوندم ... حس آرامش عجیبی با هر بار سلام دادن به خدا پیدا می کردم ...
    آخر سر سرمو رو سجده گذاشتم و با خدام شروع کردم به حرف زدن ...
    - خدا جونم بهم کمک کن

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و دوم

  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و دوم




    - کمکم کن آرامش داشته باشم و حسامو هم آروم کنم یا مهرشو به دلم بنداز یا منو بکش , راحت شم ...
    خدا نجاتم بده ... نذار حسامم با خودم غرق کنم ... اونم گناه داره , پا به پام داره زجر می کشه ...


    نمی دونم چقد رو سجده موندم ... از شدت گریه گلوم تیر می کشید ... سرم درد می کرد سرمو از رو سجده بلند کردم و یه فاتحه خوندم و سجاده رو تا کردم گذاشتم کنار ...
    برگشتم اتاقم ...
    حسام خواب بود ... به چهره ش نگاه کردم ... چقدر معصوم بود ...
    تو خواب عین فرشته ها بود ... از ته دل پیشونیشو بوسیدم و گفتم :

    - قول می دم اذیت نکنم دیگه ...


    تو جام دراز کشیدم ...
    صبح که بیدار شدم , حسام کنارم نبود ... از جام بلند شدم و رفتم بیرون ... صدای حموم می اومد ...
    فهمیدم داره دوش می گیره ...
    رفتم آشپزخونه و شروع کردم صبحونه آماده کردن ... وقتی حسام از حموم اومد بیرون , گفت :
    - به به می بینم حنا خانوم کدبانو شده


    هبچی نگفتم فقط خندیدم ...
    رفت لباساشو تنش کرد و اومد سر سفره ... حس می کردم خیلی شاده ... با حرکات عحیبی داشت صبحونشو می خورد ... از حرکاتش خنده م گرفت ... از شادیش شاد شدم ...
    صبحونشو خورد و از جاش بلند شد منو بوسید و خداحافظی کرد
    حسام تو یه آژانس کار می کرد ولی چون وضع مالی عمو خوب بود مشکل مالی نداشتیم ... بعد حسام افتادم به جون خونه و تمیزش کردم ... خیلی خسته شده بودم ...
    حوصله غذا درست کردن نداشتم ... همون یه بارم همینجوری اومدم گوشتو آبپز کردم و با زرشک سرخ کردم و برنجم که شفته شده بود و هیچ وقت نمی گفتم از این غذا هم درمیاد
    علاقه ای به آشپزی نداشتم , واسه همین اصلا نمی دونستم چه جوری می پزن ...

    رفتم کنار تلویزیون نشستم ... یکم کانال بالا پایین کردم تا بالاخره یه کارتون پیدا کردم ...
    تام و جری بود ... عاشقش بودم ... نشستم و با دیدن کارای تام و جری هوش از سرم پرید و با صدا می خندیدم
    نمی دونم چقدر گذشت که قامت حسام جلوم ظاهر شد ...
    با تعجب نگاهی به من انداخت و نگاهی به تلویزیون ... یه دفعه زد زیر خنده ...
    از حالتش تعجب کردم ... این چرا اینجوری می خندید ؟چشامو قلبمه کردم و زل زدم بهش ...
    خندهش هی داشت شدت می گرفت ... آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم :
    - چرا می خندی ؟ چیزی خنده داری می بینی ؟
    همین که حرفمو زدم , دوباره قهقهه زد ...
    داشتم عصبی می شدم
    اومد جلو و تو بغلم کشید
    - آره خانمم نشسته تام و جری می بینه , انتظار داری نخندم ؟
    - خب کجاش خنده داره ؟
    - هیچ جا قربونت برم
    کنارم نشست و اونم کارتون نگاه کرد ... وقتی تموم شد , گفت :
    - شام چی داریم ؟
    با دهن باز نگاش کردم و دهنمو پهن کردم و گفتم :
    - گشنه پلو با خورشت دل ضعفه
    - آخ که من می میرم برا دل ضعفه
    هر دو با هم خندیدیم ...

    گفت :
    - پاشو آماده شو بریم بیرون

  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و سوم

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و سوم



     
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و رفتم اتاقم و خودمو آماده کردم ؛ برو که رفتیم ...
    دو ماه گذشته بود و با حسام راه اومده بودم
    هم به خودم , هم به حسام , هم به خدای هر دومون قول داده بودم ... دیگه آهنگ کوروسو گوش نمی دادم ... هرچیزی که منو یاد محمد می نداخت رو دور ریخته بودم ...
    حسام با همون رابطه سرد و خشک من کنار اومده بود و چیزی نمی گفت
    بوی سیگارش هر روز می اومد ولی هیچ وقت جلو من سیگار دست نگرفت
    هر بار با کاراش شرمنده م می کرد ... هر روز شاخه گل ... با بهانه و بی بهانه واسم هدیه می خرید ...
    یه روز صبح زود بود , هر دومون با صدای زنگ در از خواب بیدار شدیم
    حسام رفت درو باز کرد و با واحد و زنش عهدیه برگشت ... از دیدنشون خیلی تعجب کرده بودم ... قرار نبود اونا بیان ...
    بهمن ماه بود و سرمای سنگینی ...
    دیدم زشته همونجوری بهشون خیره شدم , رفتم جلو باهاشون دست دادم و خوش آمد گفتم ...
    رفتم آشپزخونه مشغول تهیه صبحونه شدم ... شنیدم که واحد به حسام می گفت :
    - شرمنده اتوبوس ساعت پنح حرکت داشت به شیراز , مجبور شدیم مزاحم بشیم
    حسامم جوابشو داد :
    - این چه حرفیه داداش ؟ خوش اومدین , صفا آوردین
    صبحونه رو گذاشتم و همه نشسته بودیم ... با حرفی که زدن , برق از سرم پرید ...
    حسام پرسید »
    - حالا چی شد اومدین اینجا ؟
    _والا تصمیم گرفتیم ما هم دیگه برای همیشه بیایم شیراز , این شد الان اینجاییم ... تا وقتی هم یه خونه گیر بیاریم اینجاییم , البته اگه مزاحم نیستیم
    - نه داداش خونه خودتونه


    چی می گفت حسام بیچاره ؟ خودشون بریده بودن و دوخته بودن و کردن تنمون و تو عمل انجام شده گذاشتنمون
    یه هفته از اومدنشون می گذشت ...

    واحد گفت یه زمین هشتاد متری خریده و شروع کرده با ساختنش و تا تموم شدنش مهمونمونن ...
    از عهدیه کل غذاها رو یاد گرفتم ولی عهدیه بهم حسودی می کرد .. همشم تقصیر حسام بود ... اصلا رعایت نمی کرد ... پیش اونام محبتشو فوران می کرد ... هر بار با حرفایی که می زد جلوی داداش و زن داداشش سرخ و سفید می شدم ... محبتشو هیچ وقت ازم دریغ نمی کرد ...
    یه بار که حسام بهم کادو داد , عهدیه گفت :
    - خبریه ؟
    با تعحب گفتم :

    - نه ... چرا ؟
    - فک کردم تولدته
    حسام گفت :
    - کادو خریدن واسه زنم دلیل نمی خواد
    با حالت عجیبی رو برگردوند و گفت :
    - خدا بده شانس


    از حرفش خیلی دلخور شدم

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و چهارم

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و چهارم




    حرفش روم سنگینی می کرد ... نمی دونم چرا حرفش دلمو آزار داد ... رفتم اتاقم ... حسام هم دنبالم اومد ... بغض کرده بودم ...

    حسام گفت :
    - خودتو ناراحت نکن ... اون بهت حسودی می کنه وگرنه از حرفش منظوری نداشته ... خواست لجتو دربیاره
    بابام همش از تو پیش اون می گه ... واسه همینه ...
    بغلم کرد و آروم شدم
    سکوت کردم و هیچی نگفتم ... دیگه کم کم به طعنه هاش عادت کرده بودم ...
    یه روز حسام کل خانوادشو به مناسبت برگشت عمو و زن عمو از شهرستان دعوت کرده بود ...
    چون خودم دیگه غذا یاد گرفته بودم , خودم غذاها رو درست کردم
    سنگ تموم گذاشته بودم ... همه انگشت به دهن مونده بودن ... از چشمای بابا و مامان و حسام
    تحسین رو می خوندم ... از چشم بقیه تعجب ...
    سفره از نوع رنگی چیده شده بود
    خورشت قیمه
    پلو
    قرمه سبزی
    سبزی پلو با ماهی
    سوپ جو
    دو نوع سالاد
    بعد شام , تو آشپزخونه داشتم ظرف ها رو تمیز می کردم ... هاجر صدام زد :
    - حنا جان
    - بله هاجر خانم ؟
    - عزیزم دستمال کاغذی کجاست ؟
    - صبر کنین خودم میام
    - نه عزیزم زحمت نکش , بگو خودم میارم
    - تو اتاق تو دراور اولین کشو هست


    چند دقیقه گذشت که دوباره صدام زد :
    - حنا با حسام یه لحظه بیاین


    ظرف ها رو رها کردم و با حسام رفتیم تو اتاق
    - بله هاجر خانوم ؟
    - حنا تو قرص ضد بارداری می خوری ؟
    سرمو زیر انداختم ... حسام جای من جواب داد :
    - آره ... چرا ؟
    - نباید بخوره
    بازم حسام جواب داد :
    - ولی ما هنوز نمی خوایم بچه دار بشیم
    - نگفتم بچه دار شین ولی حنا بچه س , این قزص ها بده ، رحمش معیوب می شه ... خودت جلوگیری کن
    داشتم از زور شرم آب می شدم ... اون شب دیگه روم نشد سرمو بلند کنم ...
    حسام گفت که دیگه لازم نیست قرص بخورم و همه کشوها رو زود زود چک می کرد ...
    چند هفته ای گذشته بود ........

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و پنجم

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و پنجم




    حالم اصلا خوب نبود ... همش سرگیجه داشتم ... زیر دلم درد می کرد ... پاهام کم می آورد و شل و بی حال می شدم ... با بوی غذا حالم به هم می خورد
    خودم می دونستم چه مرگمه ولی قبول کردنش واسم سخت تر از این حرفا بود ...
    حسام خیلی نگرانم بود ... حالم خیلی خراب بود , نمی تونستم رو پام وایسم ... در جا سکندری می خوردم و میفتادم زمین و جلوی چشام سیاه می شد ... گیر داده بود بریم دکتر ولی می ترسیدم بگه بارداری و بدبخت تر بشم ...
    یه روز به حسام گفتم می رم خونه بابام و اونم قبول کرد ... جریان رو به مامانم گفتم و مامانمم با خوشحالی باهام راه افتاد سمت آزمایشگاه
    تو سالن نشسته بودیم و منتظر جواب آزمایش ... صدای پرستار اومد :
    - خانم حنا سبحانی
    پاهام از ترس خشک شده بودن ... تموم وجودم می لرزید ... رفتم جلو ... نگاهی بهم انداخت ... گفتم :
    - سبحانی هستم
    - تبریک می گم خانم ... شما سه هفته س باردارین
    دنیا رو سرم آوار شد ... سرم سنگین شده بود ... من بچه می خواستم چیکار ؟ آمادگیشو نداشتم ...
    نباید به حسام بگم
    نباید مامان بفهمه
    نباید هیشکی بفهمه
    آره , بهترین کار همین بود
    رفتم سمت مامان ... با خنده گفت :
    - چی شد مامان ؟
    زیر لب توبه ای گفتم و گفتم :
    - هیچی , باردار نیستم
    مامان با ناراحتی نگام کرد و گفت :
    - ناراحت نباش دخترم ... وقت زیاد دارین , هنوز بچه ای ... ان شالله بچه دارم می شی ...


    مامان فکر می کرد واسه این ناراحتم چون باردار نیستم ولی حقیقت غیر از این بود ...
    با مامان راه افتادیم سمت خونه
    وقت شام , مامان همین که سفره رو انداخت از بوی آش کشک حالم بد شد ... هر چی سعی کردم نفس نکشم تا بوش نیاد تو بینیم ولی نشد که نشد ... دل و روده م اومد تو دهنم ... زود آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

    - من سرم درد می کنه ...

    منتظر نشدم کسی حرفی بزنه , زود پریدم تو اتاق ...
    چند دقیقه بعد مامان با یه بشقاب آش اومد تو اتاق و گفت :
    - بیا دخترم آشتو بخور ... گشنه می مونی با این حالت
    - مامان جون چرا زحمت کشیدی ؟ نمی تونم بخورم , بعدا که خوب شدم میام
    خدا خدا میکردم مامان نیاد جلو وگرنه نمی تونستم خودمو نگه دارم ... خدا رو شکر مامان قانع شد و رفت بیرون ...
    وقتی داشتیم از مامان بابا خداحافظی می کردیم , مامان یه قابلمه کوچیک انداخت زیر بغلم و گفت :

    - این آشت ... نتونستی بخوری


    مامانم بدجور گیر داده بود ... بدون حرف راه افتادم ... همین که رسیدم خونه , قابلمه آش رو خالی کردم تو سطل آشغال ... نمی تونستم حتی بهش نگاه کنم چه برسه به خوردنش ....
    روزا داشت می گذشت و من هیچی به حسام نگفته بودم ... هر روز می رفتم رو تخت و پرش می کردم رو زمین ... قاشق قاشق عسل می خوردم تا اونجا که دل درد می گرفتم ... می خواستم بچه سقط بشه .....

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و ششم

  • ۰۰:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و ششم




    عهدیه به رفتارم شک کرده بود ... هر بار وقت غذا یه چیزی رو بهونه می کردم و و از زیر خوردنش در می رفتم ولی با بویی که تو خونه می پیچید حالم بد می شد و می رفتم حموم دوش رو باز می کردم کسی صدای عوق زدنمو نشنوه ...
    حالم داشت هی بدتر و بدتر می شد ... چند روزی بود افتاده بودم تو تخت و نمی تونستم از جام تکون بخورم ... تو آینه به خودم نگاه می کردم وحشت می کردم ... باورم نمی شد تا این حد لاغر شدم ...
    حسام اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست
    گفت :
    - حنا جان چرا نمیای ناهارتو بخوری ؟
    - نمی تونم حسام حال ندارم
    - خب چرا لج می کنی ؟ بیا بریم دکتر ببینیم دردت چیه ...
    - نه نمیام ... من حالم خوب میشه اگه شماها ولم کنین
    - حنا عزیزم پاشو بریم تو آینه به خودت نگاه کردی
    - حسام ولم کن


    پشتمو کردم بهش
    - باشه حالت بد شد صدام کن
    - باشه
    صدای باز شدن در اومد و خواست بره بیرون که حس کردم بوی تخم مرغ میاد ... کل شکمم اومد تو دهنم ... که به سرعت از تخت پایین اومدم و رفتم سمت در .. حسام هنوز تو چهارچوب اتاق بود ... کنارش زدم و رفتم سمت حموم ولی یه دفعه چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...

    وقتی چشم باز کردم با بوی الکلی که اومد فهمیدم تو بیمارستانم ... کم کم یادم اومد چی شده ... چند دقیقه گذشت که حسام با خوشحالی اومد تو اتاق ...
    برام عجیب بود چرا اینجوری می خنده ... نکنه فهمیده باشه ...
    اومد جلو با خنده گفت :
    - حنـــــا
    یه تیکه کاغذو گرفت سمتم ... با تعجب گفتم :
    - این چیه ؟
    - داریم مامان بابا می شیم
    کاغذ از دستم افتاد و با دستام سرمو گرفتم
    وای خدا پس فهمید ... حالا دیگه چه خاکی به سرم بریزم ؟ الان دیگه چیکار کنم ؟ دیگه بدبخت می شم
    با خوشحالی گفت :
    - چی شد ؟ خوشحال نشدی ؟ دوست نداری مامان بشی ؟یه نی نی کوچولوی خوشگل
    از خوشحالیش عصبی شدم ... گفتم :
    - نخیر نمی خوام ... مگه تو می خواستی ؟ ها ؟ الانم سقطش می کنم ...
    با عصبانیت بهم نگاه کرد و غرید :
    - آره نمی خواستم ... نمی خواستم تو درد بکشی ... حالا که خدا بهمون داده بیخود می کنی می گی سقطش می کنی ... فهمیدی ؟
    - ولی من بچه رو نمی خوام ... من هنوز خودم بچه م ...از پسش چه جوری بر بیام ؟ من خونه داریم
    لنگ می زنه , شوهر داریم لنگ می زنه ؛ آمادگی یه بچه رو ندارم ...

  • ۰۰:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و هفتم

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و هفتم




    اومد رو تخت نشست و گفت :
    - تو نگران اینی ؟ ها ؟ مگه من مُردم ؟ پس من چکارم ؟ خودم نوکرتم ... هم به خونه می رسم هم به تو هم به بچه مون ... تو غمت اینا نباشه , فقط مواظب خودت باشی واسه من کافیه ...
    الانم دکتر گفته برین یه سونوگرافی انجام بدین نکنه با اون افتادنت بچه یه چیزیش شده باشه ...


    آهی کشیدم و باشه ای گفتم ...
    سونو گفت که بچه سالمه و هیچ اتفاقی واسش نیفتاده
    حسام از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ... تو ماشین با ضبط همخونی می کرد و بشکن می زد ... دست رو شکمم می کشید و ادای نی نی ها رو درمیاورد
    ضبطو کم کرد و گفت :

    - حنا می گم بریم چند تا جعبه شیرینی بخریم ببریم خونه هاجر و مریم و خونه بابات ... یکیم واسه خونه خودمون برای عهدیه و واحد ببریم ... نه , نه دعوت کنیم ...
    نه , نه دعوت نه ... تو با بویه غذا حالت بد می شه , همون شیرینی بهتره ...

    با عصبانبت گفتم :
    - حسام
    - جانم ؟
    - نمی خوام کسی بفهمه
    - چرا ؟ ولی من می خوام جار بزنم تو کل شیراز
    - الان این کارو بکنیم فکر م یکنن بچه دار نمی شدیم و الان اینجوری ذوق کردیم ... بعدشم عهدیه بچه دار نمی شه ؛ همینطوری با طعنه هاش روحمو خراش می ده تا یه مدت دیگه هیچی به هیشکی نمی گیم ...
    حسام آهی کشید و گفت :
    - باشه , هر چی مامان دخترم بگه
    ناخودآگاه گفتم :

    - حسام تو دختر دوست داری یا پسر ؟
    - خب هردوشونو ولی می خوام دختر باشه عین مامانش خوشگل و تو دل برو باشه ... موهاش
    عین تو , چشماش عین تو ... تا هر وقت دلم واسه مامانش تنگ شد , اونو بغل کنم ...


    هیچی نگفتم ... وقتی رسیدیم حسام به واحد و عهدیه گفت یه مسمویت ساده بوده , اونام گیری ندادن
    شب و روز کارم شده بود گریه ... می دونستم با به دنیا اومدن بچه هیچ راه برگشتی ندارم ... پای یه
    بچه می اومد وسط ... اون طفل معصوم چه گناهی داشت ...
    می خواستم هر طور شده از شرش خالص بشم ... بالا پریدنم شروع شده بود ... حالم بد می شد ولی بلایی سر بچه نمی اومد ...
    می دیدم حسام چقد از رفتارم کلافه شده ... هر شب دم گوشش هق هق می کردم و روزا تو سرش می کوبیدم که بچه نمی خوام ...
    یه شب صبرش لبریز شد و با داد و بیداد شروع کرد به حرف زدن :
    - دِ چه مرگته ؟ این گریه هات واسه چیه ؟ هرچی دارم سعی می کنم باهات کنار بیام ولی نمی شه ... چرا ؟ این کز کردنات برا چیه ؟ این رفتارات دلیلش چیه ؟ از من بچه نمی خوای ؟ ها ؟ بگو دیگه ... از من نمی خوای ... چه کمبودی داری لعنتی ؟
    از ترسش داشتم زهره ترک می شدم ... تو خودم مچاله شدم ...

    اومد جلوی پام نشست

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و هشتم

  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و هشتم




    - حنا چرا داری زجرم می دی ؟ ها ؟ مگه تو قول ندادی دوستم داشته باشی ؟ تو هنوزم داری به اون …


    دستامو رو دهنش گذاشتم ... نمی خواستم حرفشو کامل بگه ... درسته بچه نمی خواستم ولی از همون شب قسم خوردم که دیگه به محمد فکر نکنم ... هیچ وقت دیگه امیدی بهش نداشتم ...
    خواستم حرف بزنم که در اتاق به شدت باز شد ... واحد و عهدیه وارد اتاق شدن ... واحد بی توجه به حسام , به سمتم حمله ور شد ...
    حسام از جاش پرید و جلوشو گرفت ... واحد با داد گفت :
    - چه مرگته ؟ تو چی داری به سر داداش بدبخت من میاری ؟ چرا آواره ش کردی ؟ حسام هیچ وقت نرفت سمت دود , چیکارش کردی سیگارو با سیگار روشن می کنه ؟ چرا مثل یه زن به شوهرت نمی رسی ؟


    حسام نذاشت بیشتر حرف بزنه ...
    - داداش مشکل بین خودمون بود , لطفا دخالت نکنین ...
    واحد گفت :
    - اینجوری ازش دفاع می کنی که ازت سواری می گیره
    - داداش لطفا
    عهدیه با پورخند نگاهم کرد و رفتن بیرون ...
    تا خود صبح اشک ریختم ... حسام هم خوابش نبرد ... دم دمای صبح بود , گفت :
    - حنا لباساتو جمع کن ببرمت خونه بابات ... من نمی تونم بیرونشون کنم , اونا مهمونن ... خیالمم راحت نیست با این حالت تنهات بذارم ...
    صبحونه نخورده از خونه زدیم بیرون ...
    حسام واسه صبحونه هم اومد خونه بابام و با خوشحالی بهشون گفت من حاملم و منو برده اونجا که استراحت کنم ...

    مامان بابا هم خیلی خوشحال شدن ...
    صبحونشو خورد و رفت بیرون ...
    حسام هر روز می اومد و خوراکی و میوه هایی که ویار کرده بودم رو واسم میاورد و با یه بوسه ازم خداحافظی می کرد
    منم هر بار با روی باز ازش استقبال می کردم ... نمی خواستم فکر اینکه به محمد فکر می کنم رو بذارم تو سرش ...
    بعد دو هفته هاجر اومد خونه بابام ... اومد تو اتاقم و گفت :

    - لباساتو جمع کن برگردیم ...

    وقتی مخالفت کردم , گفت :
    - مهمونی یه روز دو روز سه روز , نه دو هفته اونم بدون شوهرت ...
    - خب اونم بیاد
    - نمی شه دختر جون ... پاشو و آماده شو وگرنه به زور می برمت
    به بابامم گفت :

    - اگه اجازه داشته باشین حنا رو ببرم خونه ش ... صلاح نیست زن و شوهر انقد از هم دور باشن ...

    بابام با خوشحالی گفت که حق با اوناست ...
    شام رو خوردیم و با از مامان بابا خداحافظی کردیم با شوهرش آقا صلاح الدین راه افتادیم ...
    جلوی در خونه از ماشین پباده شدیم و زنگ درو زدیم ... وقتی رفتیم تو , حسام با تعجب بدون سلام کردن گفت :

    - تو اینجا چیکار می کنی ؟

    هاجرم تا تحکم گفت :

    - بیا اتاق کارت دارم
    بیچاره حسام شوکه شده بود ... دنبالمون راه افتاد سمت اتاق ...
    حسام درو بست و هاجر به روش گفت :
    - ببینم تو خجالت نمی کشی نرفتی دنبالش بیاریش خونه ؟ قهر کردین ؟
    حسام گفت :
    - آبجی من که هر روز اونجام , قهر چیه ؟!

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نود و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان