خانه
95.1K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




    نصرت تا چشمش افتاد به مریم , یکه ای خورد و با سردی سلام کرد و خیلی یخ گفت : خوش اومدی ...

    و افسانه دخترش هم همین کارو کرد ...
    مریم باهوش بود ... خوب متوجه شد که نصرت از اون خوشش نیومده ...
    با این حال سلام کرد و رفت جلو ... ولی نصرت تحویلش نگرفت و بدون ملاحظه , پری خانم رو کشید تو آشپزخونه و گفت : مامان ؟ مریم اینه ؟ امین این دختره ی دهاتی رو می خواد بگیره ؟ چقدر این امین احمقه ... شما چرا خام شدی ؟ چرا نگهش داشتین ؟ ...
    آقاجون این همه راهو داره می ره که چیکار کنه ؟ می ذاشتین می رفت , امین هم فراموشش می کرد ... این چیه آخه ؟ آدم خجالت می کشه جلوی دو نفر درش بیاره ...
    پری خانم عصبانی شد و گفت : هیسسس ... بِبُر صداتو ... به تو چه مربوط ؟ باز دخالت کردی ؟ ساکت باش ... با هزار مکافات نگهش داشتیم ...
    شاید بتونه امین رو از این حالت در بیاره ... نمی بینی بچه ام به چه حال و روزی افتاده ؟
    نصرت روی تنها صندلی اونجا نشست و سرشو گرفت و گفت : وای مامان ... وای ... دارم از دست کارای شما دیوونه می شم ...
    یک دونه برادر دارم اونم بره این دختر رو بگیره ؟
    نهال پشت سر هم حرف می زد تا نکنه صدای نصرت به گوش مریم برسه ...
    اون می دونست که نصرت از کسی رودروایسی نداره و بی چاک دهنه ...
    دوباره صدای زنگ بلند شد ...
    نهال گفت : افسانه جون برو درو باز کن خاله ...
    ندا و نسرین با هم اومده بودن ...
    هر کدومشون یکی یک دختر داشتن ...

    پری خانم از اینکه همه ی اونا اومده بودن , برای اولین بار خوشحال نشد ... می ترسید کاری بکنن که همین روز اولی مریم دلخور بشه ...

    برای همین به نصرت گفت : خدا رو شاهد می گیرم اگر کاری بکنی که مریم ناراحت بشه , دیگه تو روت نگاه نمی کنم , گفته باشم ... تو باید هوای بقیه رو هم داشته باشی کسی حرفی نزنه بهش بر بخوره ... خیر سرم دختر بزرگ منی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم




    نسرین زودتر از ندا وارد شد ...
    مریم از جاش بلند شد و منتظر ایستاد ... اونقدر خجالت می کشید که قدرت اینو نداشت که خودشو جمع و جور کنه ...
    لحظاتی سخت و غیرقابل تحمل برای اون بود ...
    اون با خانواده ی شوهرش به شکل عجیبی آشنا شده بود که اصلا آمادگی اونو نداشت ...
    گاهی از شدت اضطراب پای خودشو فشار می داد و دست هاشو به هم می مالید ...
    نسرین زودتر وارد شد و مریم رو دید ...

    اون برخلاف نصرت تا چشمش افتاد به اون , با خوشحالی گفت : وای عزیزم ... الهی فدات بشم , مریم تویی ؟ چقدر خوشگلی ...
    وای مامان ,  امین چه سلیقه ی خوبی داره ...

    و در حالی که مریم رو بغل کرده بود , چند تا ماچ محکم از اون کرد و ندا هم که پشت سرش بود مجبور شد با مریم روبوسی کنه و زیر لب بگه : خوش اومدی ...
    امین که حالا با موندن مریم دلش یکم قرار گرفته بود و نور امیدی تو دلش روشن شده بود , می دونست مریم الان چه وضعی داره ... با اومدن خواهراش و شناختی که از اونا داشت دلش پیش اون بود ...
    تمام مدتی که تو بیمارستان بود و بعدم تو خونه بستری شد , به فکر مریم بود و روز و شب رو با یاد اون و لحظات خوشی که با هم داشتن گذروند ...
    برای اون , مریم یعنی تمام زندگی ... اونو می پرستید و جز اون به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کرد ...
    نسرین نشست و به مریم گفت : بیا پیش من بشین زن داداش ...

    اوخ , چقدر این کلمه رو دوست دارم ... زن داداش ...
    مریم جون قربونت برم عزیزم , خیلی ممنون که موندی ...
    امین خیلی دوستت داره , ان شالله وادارش کنی دست از این غصه خوردن برداره ...
    نصرت گفت : تا ابد که نمی خواست غصه بخوره , به زودی خودشو پیدا می کرد ... احتیاج به کسی نبود ...
    پری خانم یک چشم غره بهش رفت و گفت : بدون مریم جان , امین حالش خوب نمی شه ... خوب زنشه دیگه ...
    نسرین با همون انرژی زیادی که داشت , باز از مریم پرسید : خیلی نگران بودی ؟ آخیش , حتما بودی که اومدی ما رو پیدا کردی ...
    الهی بمیرم برات , خیلی امین رو دوست داری ؟ طفلک امینِ بیچاره رو دیدی چه بلایی سرش اومد ؟

    ندا گفت : آره والله ... یک دونه برادر داشتیم , اونم این طوری شد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۶   ۱۷:۲۵
  • ۱۷:۲۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    نسرین پرسید  : مریم جون , تو چطوری شد اومدی اینجا ؟ با خودت چی فکر می کردی ؟ ...
    قبل از اینکه مریم بتونه جواب نسرین رو بده , دوباره ندا در حالی که یک ابروش رو طبق عادت داده بالا , با تمسخر پرسید : سواد داری ؟
    و باز قبل از اینکه اون جواب بده , نصرت پرسید : تو روستاتون حموم هست ؟ ...
    مریم چشم هاشو تنگ کرد و با یک نگاه عاقل اندر سفیه به صورتش زل زد ... داشت فکر می کرد چطوری از دست اونا فرار کنه و جوابشون رو چی بده ؟
    آدمی نبود که تا اون موقع از کسی خورده باشه ...
    با اینکه یکم گیج شده بود اما باید جواب می داد و این بار در جواب نصرت به جای اینکه از خودش دفاع کنه , نعل وارونه زد ...
    خیلی جدی همون طور که بهش زل زده بود , گفت : من بی سوادم .. حموم نداریم , سالی یک بار می ریم تو رودخونه شنا می کنیم تا تمیز بشیم ...
    بعد تمام سال سرمونو می بریم زیر سینه ی گاوها و شیر می خوریم و سالی یک بار غذا درست می کنیم و شب ها با گوسفند هامون یک جا می خوابیم ...
    سوال دیگه ندارین من برم ؟ ...
    پری خانم متوجه بود که چقدر مریم ناراحت شده , گفت : مریم جون فدات بشم مادر , بچه ها منظوری ندارن ... خوب تو رو تازه دیدن , می خوان باهات آشنا بشن ... تو ناراحت نشو عزیزم ...
    نهال گفت : ایول الله , خوشم اومد ... جواب دندون شکن ...
    در حالی که نسرین و نهال می خندیدن و اونو تشویق می کردن , نصرت و ندا دلخور شده بودن و مریم قبل از اینکه اونا ضد حمله رو بزنن , از جاش بلند شد و رفت تو دستشویی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    ولی صدای نصرت رو شنید که می گفت : واه واه ... پناه بر خدا , چه دست رو شسته است ... یک ذره حیا نداره ...
    پری خانم کمرشو خم کرد طرف نصرت و با صدای آهسته گفت : الهی اون زبونت رو مار بزنه ... واسه چی این طوری می کنی ؟ ولش می کنی این دختر رو یا نه ؟
    بهت گفته باشم , اون الان امانت دست ماست ، به باباش قول دادم ... نکن یک کاری که ناراحتش کنی ...  به خاطر امین اینجا مونده ...
    نصرت گفت : چه ساده ای مامان جان ... دختره پرروتر از این حرفاست ... یک پسر تهرونی گیر آورده , ولش می کنه ؟ واسه ی امین مونده ؟ دلتون خوشه به خدا ... به خاطر خودش مونده  ... از خدا خواسته ...
    اگر امین اینطوری نمی شد , شما اینو اینجا راه می دادین ؟ 
    مریم جلوی آیینه دسشویی ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد ... چند تا نفس عمیق کشید و دو تا مشت آب زد به صورتش و گفت : فکر کردن یک دختر دهاتی گیر آوردن و هر کاری دلشون بخواد می تونن بکنن ... منو نشناختن ... نمی دونن اجازه نمی دم کسی بهم زور بگه ... برام فرقی نمی کنه که تازه اومده باشم ...
    چی فکر کردن ؟ صبر می کنم صد تا لیچار بارم کنن بعد جواب بدم ؟ از همین الان می دم که حساب کار دستشون بیاد و منو بشناسن ...
    وقتی اومد بیرون , نهال پشت در بود ... با نگرانی گفت : فکر کردم داری گریه می کنی ...
    مریم با تعجب پرسید : برای چی گریه کنم ؟ خدا امین رو دوباره به من داده , همین برام کافیه ...
    نگران من نباش , من از پس خودم بر میام ...
    نهال گفت : مریم جون تو خیلی عاقلی , فکر نمی کردم جوابشون رو اینطوری بدی ... خیلی خوشم اومد ... باید از تو یاد بگیرم ... ولی به خدا نصرت اخلاقش همین طوریه , با منم همین کارو می کنه ... حالا می ببینی ...
    گاهی وقتی می خواد بیاد اینجا , مامانم هم عزا می گیره ... به خدا اگر به خاطر افسانه نبود اصلا راهش نمی دادیم ...

    ندا هم که همیشه سرش به کار خودشه , چشمش به نصرت میفته دَم به دَم اون می ده ... وقتی تنها میاد , یک ندای دیگه است ...
    تو رو خدا به دل نگیر ... ما همه می دونیم تو چطور زندگی می کنی , آقا جونم تعریف کرده ... از خونه و زندگیتون ...
    امین می گفت مامان تو تمیزترین زن دنیاست , خوب معلومه دیگه یک دختر مثل دسته گل داره ...
    مریم اصلا به حرفش گوش نمی کرد و حواسش جای دیگه ای بود ...
    پرسید : به نظرت برم پیش امین درو باز می کنه ؟ ...
    نهال گفت : فکر نکنم , ولی ضرر نداره امتحان کن ... من بهش خبر دادم تو نرفتی ... در ضمن ناهارشم یکم خورده بود ... سینی رو داد بیرون ... برو امتحان کن ... موفق باشی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    مریم رفت پشت در و صدا زد : امین جان ؟ می خوام بیام پیشت ...

    هنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد ...
    امین با چوب دستی ایستاده بود پشت در ... مریم مثل ماهی سر خورد تو اتاق و اصلا نفهمید چطور تو بغل امین جا گرفت ...
    چنان در هم ذوب شدن که تمام دنیا رو فراموش کردن ... حس عاشقی و دلتنگی در هم آمیخته شده بود و شور و حال عجیبی به هر دوی اونا داده بود ...
    سر و روی همدیگر رو غرق بوسه کردن ...  
    نهال تا دید امین درو باز کرد و مریم رفت تو اتاق , دوید و با خوشحالی گفت : مریم رفت پیش امین ... درو باز کرد ... درو باز کرد ...
    پری خانم از خوشحالی اشک تو چشمش حلقه زد و رو کرد به نصرت و ندا گفت : به فاطمه ی زهرا اگر از گل بالاتر به مریم بگین , شیرمو حلالتون نمی کنم ...
    اگر دوست ندارین , اینجا نیاین ... مریم زن امینه ,  زنشم می مونه ...


    امین و مریم دست تو دست هم لب تخت نشستن ...
    مریم که هنوز هیجان داشت , گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود ...
    امین گفت : منم همینطور ولی نمی خوام اینجا بمونی ... برو دنبال زندگی خودت ... خواهش می کنم برو ...
    الانم درو باز کردم چون نصرت رو می شناسم , اینجا بمونی اونا اذیتت می کنن ...

    تازه آقا جونم رو اینطوری نگاه نکن , خیلی اخلاق های بدی داره ... از خودراضی و بدخلقه ... داد می زنه و دستور می ده ...
    مریم گفت : پس تو چیکاره ای این وسط ؟ آقا جونت خوب کاری می کنه , مرد باید اینطوری باشه ... محکم و مقتدر ...
    کاش تو هم مثل بابات شجاع بودی و اعتماد به نفس داشتی ...
    اگر تو اینطوری بمونی , با این روحیه چه بخوای چه نخوای من می رم ...
    من یک مرد قوی و شجاع می خوام ... نه اینقدر ترسو ...
    امین دست مریم و محکم گرفت و گفت : اینقدر به من نگو ترسو ... من ترسو نیستم , نمی تونم قبول کنم ... این وضع برام غیرقابل تحمله ... اگر خدای نکرده تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ...
    مریم گفت : اول مثل تو غصه می خوردم ولی دنبال راه چاره می گشتم تا خودمو ثابت کنم ...
    اصلا فکر کن اگر آقا جونت اینطوری شده بود , چیکار می کرد ؟
    من الان بهت می گم ... بیشتر دستور می داد و از همه می خواست چون یک پاشو از دست داده , بیشتر بهش خدمت کنن ...
    یا آقا مجتبی اون چیکار می کرد ؟
    امین گفت : با خونسردی همه رو به آرامش دعوت می کرد و کسی نمی فهمید تو دلش چی می گذره ...
    ولی خوب هر کسی یک طوریه دیگه , منم نمی تونم جور دیگه ای باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش ششم




    مریم گفت : آره خوب , تو دوست داری هر روز خواهرات و مادرت دور هم جمع بشن و هی بگن طفلک امین ,  بیچاره امین , بدبخت امین , حیوونی امین ...
    تو دلت می خواد همه دلشون برای تو بسوزه ... بدت نیاد , چون ترسویی ...
    من حتی دوست ندارم این کلمات رو از زبون کسی در مورد تو بشنوم ...
    اگر من اینطوری شده بودم , سعی می کردم همه ببینن چقدر موضوع پیش پا افتاده است و میشه با یک پای مصنوعی هم زندگی کرد ...
    امین آهی کشید و گفت : به حرف آسونه ...

    فکر می کنی این فکرارو نمی کنم ؟ چرا ... ولی هر وقت مجسم می کنم می خوام کنارت راه برم و یا بچه ای داشته باشم و من بابای اون باشم , از خودم بدم میاد ...
    هیچ بچه ای دلش نمی خواد باباش بدون پا باشه ...
    مریم گفت : به خدا حوصله ی این حرفا رو ندارم ... امین جان تو باید اونقدر قوی و محکم باشی تا بچه ات اصلا پای تو رو نبینه ...
    اگر این اتفاق برای پدرت افتاده بود , از اون خجالت می کشیدی ؟ نه , چون پدرت فرمانده اس ...
    دنبال پا نگرد , فکرت رو درست کن ... با اونه که می تونی خوب زندگی کنی ...
    امین دستی کشید به سر مریم و نوازشش کرد و گفت : وقتی حرف می زنی آدم باور نمی کنه تو کجا بزرگ شدی یا چند سالته ... فکر کنم تو یک نابغه باشی ...
    مریم دست امین رو گرفت و برد گذاشت روی لبش و بوسید و گفت : من نابغه نیستم ولی از بچگی یاد گرفتم شجاع باشم ... هیچ وقت بابام منو از کاری منع نکرد و برای اشتباهاتم سر زنشم نکرد , برای همین هر کاری رو می خواستم انجام بدم فکر می کردم آیا درسته یا غلط ... چون احساسم این بود که بابام به من اعتماد داره ...
    من و تو سعی می کنیم بچه هامون رو این طوری بزرگ کنیم ...
    امین رفت تو فکر و گفت : تا خدا چی بخواد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت چهاردهم

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهاردهم

    بخش اول




    ولی من واقعا نمی خوام الان با این موضوع کنار بیام , برام خیلی سنگینه ...
    مریم , واقعا ترجیح می دم بمیرم تا اینکه تا آخر عمرم با یک پا زندگی کنم ...


    مریم ساکت بود ... دلش برای امین می سوخت چون موقع گفتن این حرف خیلی جدی و غمگین بود ...
    با خودش فکر می کرد شاید هنوز زوده که بهش فشار بیارم ... اون باید خودش راهشو پیدا کنه ...
    برای همین گفت : تو از من نپرسیدی تو این مدت که تو نبودی چی به من گذشت ...
    می تونم بگم حال روزم از تو بهتر نبود ... شاید بهم الهام شده بود که حادثه ای برای تو پیش اومده ...
    مریم از دلتنگی هاش می گفت و امین با دلی پر از غم و چشمانی بی فروغ بهش نگاه می کرد ...
    داشت فکر می کرد کاش حالا که اومدی من پا داشتم و دست تو رو می گرفتم و با هم همه جا می رفتیم ...
    کاش دل و دماغ داشتم اقلا اتاقم رو بهت نشون می دادم ... کاش ...


    دو ساعتی مریم پیش امین بود و دل نگران حرفهایی بود که پشت سرش می زدن ...
    از جاش بلند شد و گفت : امین جان پاشو با هم بریم پیش بقیه , همه الان فکر می کنن من و تو داریم اینجا چیکار می کنیم ... خوبیت نداره ...
    امین گفت : راستش حوصله کسی رو ندارم , تو برو ولی زود بیا ...
    مریم گفت : من یکم غریبی می کنم ... بار اوله اونا رو می بینم , خیلی راحت نیستم ... دلم می خواد تو پیشم باشی و ازم حمایت کنی ... برای همیشه ...
    امین نگاهی به مریم کرد و با تردید پرسید : مریم تو فکراتو کردی ؟ حاضری با من زندگی کنی ؟ وضعیت منو دیدی ؟ واقعا ناراحت نیستی ؟

    مریم با دو دست صورت امین رو گرفت وسرشو به اون نزدیک کرد و تو چشماش خیره شد و گفت : تا آخر عمرم کنارتم , حتی اگر تو نخوای بازم دست ازت برنمی دارم ...
    امین دستشو بوسید و گفت : ولی من دلم نمیاد تو رو تو دردسر خودم شریک کنم ...
    با این حال اونقدر خودخواهم که می خوام پیشم بمونی ... آخه تو تنها امید من تو زندگی هستی ...


    بعد چوب دستیشو برداشت و بلند شد ...
    مریم کمکش نکرد ... نمی خواست بهش ترحم کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم




    فقط پشت سر امین راه افتاد ...
    همه از دیدن امین که از اتاقش بیرون اومده بود , خوشحال شدن ...

    و پری خانم از همه بیشتر ...

    بدون ملاحظه گریه می کرد و اونو از مریم می دونست و ازش ممنون بود ...
    شوهرهای ندا و نسرین هم اومدن و دخترا تهیه شام دیدن و دور هم خوردن ...

    و امین بعد از مدت ها از لاک خودش در اومده بود و با بقیه حرف می زد و جای یدالله خان خالی بود ...
    این نهایت آرزوی اون پدر شده بود ... چون یک طورایی خودشو تو اون حادثه مقصر می دونست که گذاشته بود امینِ کم تجربه تو رانندگی , نصف شب پشت فرمون بشینه و خودش بخوابه ...

    و این موضوع ناراحتش می کرد ولی به کسی حرفی نمی زد ...
    شب همه رفتن به جز نصرت ... مریم سعی می کرد از اون دوری کنه و تا امکان داشت حرفشو نشنیده بگیره ...
    اون شب مریم تو اتاق نهال خوابید ...
    قبل از اینکه خوابشون ببره , از نهال پرسید : به نظرت اگر من چند دست لباس بخرم که شیک و مناسب اینجا باشه کار بدی می کنم ؟
    نهال از روی بالشتش نیم خیز شد و گفت : نه , برای چی ؟ اتفاقا بهترم هست ... فردا می برمت یک جا , چیزایی داره که باورت نمی شه ... فقط به درد هیکل تو می خوره ...
    تو رو می کنیم شیک ترین دختر تهرون ...
    مریم گفت : زیاده روی نمی خوام بکنم , فقط نمی خوام نصرت جون از اینکه منو به کسی نشون بده ناراحت باشه ...
    گفت : نه بابا , کی گفته ؟ اصلا به اون چه مربوط ...
    مریم گفت : چرا دیگه ... ندیدی با چه خجالتی منو به شوهرش معرفی کرد ؟ ...
    خوب من فکر می کنم حالا که اینجام مثل شما لباس بپوشم ...
    نهال گفت : باشه , فردا با هم می ریم ... تا مدرسه باز نشده می تونم همه جا رو نشونت بدم ...
    مریم گفت : تو باید سال آخر باشی , درسته ؟ و امسال کنکوری میشی ؟ ...
    نهال گفت : آره , راست میگی ... امین گفت همسال منی ... خیلی دلت می خواد درس بخونی ؟
    مریم گفت : هان ... و می خونم حتما ... بهت قول می دم به تو می رسم ...
    نهال گفت : همه کتابای من تو زیرزمینه , برات میارم ... بشین بخون برو امتحان بده ... منم کمکت می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    صبح که مریم بیدار شد , برای اینکه بره صورتش رو بشوره از اتاق اومد بیرون ...

    از کنار آشپزخونه که رد می شد , شنید نصرت می گفت : مامان جان تو رو خدا یکم فکر کن ... ردش کن بره , این دختره به درد ما نمی خوره ...
    باشه , بمونه تا امین بهتر بشه ولی بهش امید نده ... جای اون اینجا نیست ... من نمی ذارم این دختره , زن امین بشه ...
    پری خانم گفت : حالا حرفشو نزن ... بذار امین خوب بشه , بعدا تصمیم می گیریم ... تو فکر می کنی من نمی فهمم ؟ ولی خوب چیکار کنم امین دوسش داره ...
    از قدیم هم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ... حالام که پاش اینطوری شده ... بذار حال امین خوب بشه , خودم می دونم چیکار کنم ...


    مریم رد شد و رفت تو دستشویی تا بیشتر از این صدای اونا رو نشنوه ...
    قلبش تند می زد ... فکر نمی کرد پری خانم هم با نصرت همزبونی کنه ...
    جلوی روش که چیز دیگه ای می گفت ...
    یک لحظه مردد شد و فکر کرد : مریم چیکار می کنی ؟ می خوای جایی بمونی که تو رو نمی خوان ؟ ...
    اگر مدتی موندی و بیرونت کردن با چه رویی می خوای برگردی ؟ آره ... باید برم ...
    می رم ... همین امروز می رم ...
    هر وقت با عزت و احترام آمدن دنبالم برمی گردم , اگر نه دور امین رو هم خط می کشم ... من نمی خوام جایی زندگی کنم که منو تحقیر کنن ...
    صورتش رو چندین بار شست ... دلش نمی خواست از اونجا بیاد بیرون ...
    اما صدای ناله ی امین رو شنید ... داد می زد : آی خدا , مُردم ...
    با عجله درو باز کرد و خودشو رسوند به اتاق اون ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    هنوز صورتش خیس بود ...
    امین روی تخت افتاده بود و ناله می کرد ...
    پرسید : چی شده امین جان ؟ کجات درد می کنه ؟

    پری خانم و نصرت هم که صدای اونو شنیده بودن , از راه رسیدن ...
    نصرت محکم زد تخت سینه ی مریم و خودش رفت جلو و گفت : تو برو کنار ... باید پاشو ماساژ بدیم , رگ هاش خشک شده ...

    و شروع کرد به مالیدن پای امین که همچنان ناله می کرد ...
    مریم به گریه افتاده بود ... نه برای امین , برای خودش ... اصلا فکرشم نمی کرد که نصرت این همه بی ملاحظه و بی تربیت باشه ...
    شاید کار نصرت بیشتر از اونی که تصور می کرد روش اثر گذاشته بود و بهش برخورده بود ...

    پری خانم دوید یک لگن آب داغ آورد و با یک حوله پای اونو کمپرس کرد ...
    امین همین طور که از درد به خودش می پیچید , صدا زد : مریم بیا اینجا ... بیا عزیزم ...
    مریم از پشت نصرت خودشو رسوند به امین و دستشو که رو هوا برای گرفتن دست اون مونده بود , گرفت و گفت : من اینجام پیشت هستم ...
    امین دست اونو محکم گرفت و تا دردش آروم شد رها نکرد و مریم در حالی که کنارش نشسته بود , فکر می کرد ...
    عزیز دلم , عشق من , چطور تو رو ول کنم ؟ نه , نمی تونم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...


    اون روز بعد از اینکه امین حالش بهتر شد , با نهال برای خریدن لباس رفت ...
    مریم اصرار داشت هر چی زودتر خودشو از اون حالت در بیاره ...
    وقتی برگشتن , امین خواب بود ...
    حمام کرد و نهال موهاشو از پشت بافت یک دامن هشت تَرک مشکی با بلوز آجری رنگ پوشید و یک جفت دمپایی که خریده بود رو پاش کرد و از اتاق نهال اومد بیرون ...
    همه با تعجب بهش نگاه می کردن ... اونقدر فرق کرده بود که شاید شناخته نمی شد ...
    افسانه از جاش پرید و گفت : مامان ببین بهت گفتم اتفاقا خیلی خوشگله , گفتی نه ... دیدی من راست گفتم ؟ ...
    پری خانم دهنش باز مونده بود ... نتونست خودشو نگه داره و گفت : هزار ماشالله , چقدر عوض شدی ...
    نصرت روشو کرد اون طرف و گفت : خوب بسه دیگه مامان , اونقدرها هم عوض نشده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    مریم در حالی که به پری خانم نگاه می کرد , گفت : مرسی , لطف دارین ...

    و رفت به اتاق امین ...
    صدای نصرت رو شنید که به نهال گفت : همش تقصیر توست , این طوری امین دیگه ولش نمی کنه ...

    مریم اهمیتی نداد ... آهسته در اتاق رو باز کرد و رفت کنار تخت نشست ... به صورت امین خیره شد ...
    انگشتشو گرفت لای موهای اون که بلند شده بود تا روی شونه هاش ... کمی خم شد ... یک مرتبه امین دست انداخت گردنش و اونو کشید روی سینه اش و گفت : تو به چه حقی خودتو اینطور خوشگل کردی ؟ دلت برای من نمی سوزه که این همه عاشق توام ؟ می خوای عاشق ترم کنی ؟ نمیگی من پا ندارم دنبالت بیام ؟ ...
    مریم گفت : نه , نمی سوزه ... می خوام از عشق من پا در بیاری ... می خوام از جات بلند بشی و زندگی کنی ...
    اومدم قبل از اینکه دوباره پات درد بگیره , برات ماساژ بدم ... از این به بعد خودم این کارو می کنم ...


    یدالله خان بعد از چهار روز , در میون نگرانی همه برگشت ...
    سفرش طولانی شده بود و وقتی وارد خونه شد , اولین چیزی که پرسید این بود : مریم کو ؟ کسی ناراحتش نکرده که ؟ 
    مریم چادرشو سرش کرد و دوید تو حیاط ... اون مشتاق شنیدن حال خانواده اش بود ولی یدالله خان گفت : دخترم , خوبی بابا ؟ اینجا بهت سخت نگذشت که ؟
    پری خانم خوب به مریم رسیدی ؟
    مریم گفت : مرسی آقا جون ... بله , همه چیز خوبه ... بابام و مامانم خوب بودن ؟ ... بابام نگفت کی میاد ؟
    یدالله خان در حالی که می رفت تو اتاق و همه دنبالش بودن , گفت : عقب ماشین آقا غلامرضا کلی چیز گذاشته , برین بیارین ...
    تو با من بیا مریم , برات مژده دارم ... به زودی میان تا عقد تو و امین رو رسمی کنیم ... من ازشون خواستم ... دیگه وقتشه ...
    نصرت نگاهی از روی غیظ به مریم کرد و گفت : خوب بلدی چابلوسی کنی ...
    نصرت و نهال و پری خانم رفتن تا دستور یدالله خان رو انجام بدن ...
    ولی نصرت از حسادت بغض کرده بود ... تو تمام عمرش ندیده بود که آقا جونش با کسی اینطوری رفتار کنه ...
    همین طور تو گوش پری خانم غر می زد : خوبه والله ... خوبه که یک دختر دهاتی بیشتر نیست و عقل مردای این خونه رو برده ... اینا جادو جنبل بلدن ...
    باید یک فکر بکنیم وگرنه بیخ ریش ما بسته می شه ...
    نمی دونم به دلم افتاده این دختر شگون نداره , ندیدی همون اول کاری امین چی شد ... اصلا ازش خوشم نمیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت پانزدهم

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من  🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



    وقتی یدالله خان امین رو دید , انگار خدا دنیا رو بهش داد ... باورش نمی شد این امینه که به استقبالش اومده ...
    آغوشش رو باز کرد و گفت : چطوری آقا جون ؟ بهتری ؟ حالت خوبه ؟

    و چشم هاش پر از اشک شد ...

    امین گفت : چرا اینقدر دیر اومدین آقا جون ؟ دلواپستون شدیم ...
    گفت : باور نمی کنی دلم نمی خواست بیام اونقدر که اون مردم مهربون و مهمون نواز بودن ... داشت بهم خوش می گذشت ...
    غلامرضا خان خیلی محبت کرد ... نمی دونم چطوری جبران کنم ....
    حالا بیا بشین , برات تعریف می کنم ...
    بعد روی مبل لم داد و دستشو زد کنارش و گفت : بیا اینجا بابا , پیش من بشین ... تو هم بیا مریم خانم ... هر دوتون گوش کنین ...
    من و غلامرضا با هم قرار و مدارهامونو گذاشتیم ... وقتی تو حالت بهتر شد و پای مصنوعیتو گذاشتی , یا ما می ریم اونجا یا اونا میان ...
    به هر حال من دیگه نمی ذارم مریم بره , به مادرشم گفتم ...
    راستی مادرت خیلی سلام رسوند و گفت بهت بگم دلش برات تنگ شده ...
    منم گفتم اگر دلتون تنگ شده شما باید بیاین , خونه ی مریم از این به بعد اینجاست ...
    راستی مریم خانم تو چقدر این چند روزه عوض شدی ...
    مریم در حالی که همه تو اتاق جمع شده بودن , بلند گفت : میل خودم نبود , نمی خواستم کسی از وجود من خجالت بکشه ... باید همرنگ جماعت می شدم آقا جون ...
    یدالله خان گفت : غلط می کنه کسی که از تو خجالت بکشه ... تو رو نمی شناسن چه جواهری هستی ...
    هر کس بهت حرفی زد به من بگو , می زنم تو دهنش ...
    ولی خوب کاری کردی لباس هاتو عوض کردی , این طوری بهتره ...

    رو کرد به پری خانم گفت : پری خانم یک چایی به من نمی دی ؟
    نهال گفت : شما بشین مامان جان , دلتون برای آقام تنگ شده بود ... منِ کمرباریک می ریزم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    نصرت با لحن بدی که بوی حسادت می داد , پرسید : آقاجون اگر برای من وقت دارین لطفا بگین مجتبی کو ؟ کجا رفت ؟
    یدالله خان گفت : رفت سر کارش ... اونم بهش خیلی خوش گذشت , دلش نمی خواست برگرده ...
    نصرت گفت : معلومه ... زن و بچه که نداره , عین خیالشم نیست ...

    افسانه , وسایلت رو جمع کن بریم خونه خودمون ...
    یدالله خان گفت : بشین , زنگ می زنیم مجتبی بیاد اینجا ...
    نصرت در حالی که از اتاق می رفت بیرون , گفت : بسه دیگه , نمی خواد بیاد ... ما هم اینجا زیادی هستیم ...

    و از اتاق رفت بیرون ...
    پری خانم دنبالش رفت ...
    دل مریم از این رفتارای نصرت سخت گرفته بود ... نمی خواست با خواهر بزرگ امین چنین رابطه ی بدی داشته باشه ...
    یکم با خودش فکر کرد : باید باهاش حرف بزنم ... این طوری نمی شه , اگر سکوت کنم فکر می کنه می تونه با من همیشه همین رفتار رو داشته باشه ...

    و از جاش بلند شد و رفت دنبالش ...
    خودشو آماده کرده بود تا حسابی از جلوش در بیاد ...
    اما باز صدای اونو شنید که داشت به پری خانم می گفت : بفرما مامان خانم , فرداست که هر چی درِ دهاتیه بریزه اینجا ...
    آقا جون اصلا حساب آبروی ما رو نمی کنه جلوی فامیل شوهرمون چطوری سرمون رو بلند کنیم ؟
    من دیگه طاقت ندارم ,  یا جای این دختر تو این خونه است یا جای من ...

    به جون افسانه , دیگه تا این دختره اینجاست پامو تو این خونه نمی ذارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم




    مریم جلوی در آشپزخونه ماتش برده بود ... نمی دونست چیکار کنه ...
    انگار یکی سقف رو سرش خراب کرد ...
    برگشت بره تو اتاق که امین رو پشت سرش دید ...

    ترسید ...
    امین پرسید : چی شده ؟ چرا اینجا وایستادی ؟ ...
    مریم از این سوال متوجه شد که امین صدای اونا رو نشنیده ...
    یک نفس راحت کشید ... دلش نمی خواست امین تو اون شرایط فکرش آشفته بشه و بفهمه نصرت داره باهاش چیکار می کنه ...
    بلند طوری که نصرت و پری خانم صدای اونو بشنون , گفت : امین جان تو برو , من الان میام ...
    ولی بغض گلوشو گرفت .. یک آن چشمش پر از اشک شد و دوید طرف دستشویی و درو بست ...
    با اینکه زیاد اهل گریه نبود ولی دلش می خواست زار زار گریه کنه ...
    همین طور که لباش می لرزید مثل بچه ها , گفت : من مامانم رو می خوام , نمی تونم اینجا بمونم ... خدایا کمکم کن ...
    امین مدام می کوبید به در : مریم چیزی شده ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ بیا بیرون تو رو خدا ...
    مریم محکم آب دهنشو قورت داد تا بغضی که توی گلوش بود , پایین بره ...
    اشک هاشو پاک کرد و درو آهسته باز کرد ...
    پری خانم و نصرت و نهال و افسانه پشت سر امین ایستاده بودن ... سرشو انداخت پایین و گفت : ببخشید ... شما رو هم ناراحت کردم ...
    دلم برای مامانم تنگ شده , تا حالا ازش دور نشده بودم ...
    امین گفت : ترسیدم عزیزم , فکر کردم از چیزی ناراحت شدی ...
    نصرت با زیرکی متوجه شد که مریم حرفای اونو شنیده ... نگاه تندی بهش کرد و گفت : نترس داداش جون ,  اون از پس خودش بر میاد ... می دونه چیکار داره می کنه و چی میگه , ماشالله خیلی زرنگه ...
    امین گفت : آره , خدا رو شکر ... خدا یک زن بهم داده که خیلی دانا و عاقله ...
    پری خانم که زن ساده ای بود , دلش برای مریم سوخت و باورش شد که دلش برای مادرش تنگ شده ... رفت جلو و اونو بغل کرد و گفت : آخی , بمیرم برات ... منم جای مادرت , بالاخره باید عادت کنی ...
    نصرت با غیظ ساکشو برداشت و خداحافظی سردی کرد و در حالی که افسانه دنبالش می دوید , از در رفت بیرون ...
    امین پرسید : نصرت از چیزی ناراحت شده ؟
    پری خانم فورا گفت : نه مادر ... نصرته دیگه , اون همیشه همینطور می ره ... عادت داریم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۱۰/۱۳۹۶   ۱۷:۱۶
  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    امین با حرفایی که یدالله خان زده بود , ته دلش قند آب می کردن ... از بس بی تاب آغوش مریم بود و دلش می خواست هر چی زودتر با اون ازدواج کنه و یک زندگی جدید رو با اون شروع کنه ...
    ولی برعکس اون مریم , آشفته و بی قرار بود ...

    دختری که یک پارچه شور و سر زندگی بود , ظرف چند روز پژمرده شده بود و احساس نا امنی می کرد ...
    درست و غلط کارشو از هم تشخیص نمی داد ... عادت نداشت از کسی حرف بشنوه ولی با وجود اینکه  توانایی اینو داشت تا جواب دندون شکنی به نصرت بده , مجبور بود سکوت کنه ...
    گاهی با خودش فکر می کرد : ای احمق , عین بُز نگاه می کنی و ازش می خوری ...

    و گاهی که آروم می شد صلاح می دونست که سکوت کنه تا جّو اون خونه رو با چند روز اومدنش متشنج نکرده باشه ...
    وقتی همه خوابیدن , هنوز پری خانم تو آشپزخونه مشغول بود ... جمع و جور می کرد و با خودش فکر می کرد ...
    چون اونم برای این عروسی عجیب و غریب نگران بود ....
    نگران کارای نصرت و اینکه می دونست اون روی فکر ندا هم اثر می ذاره , بیشتر پریشونش می کرد ...
    مریم پاورچین ازاتاق اومد بیرون و رفت سراغ پری خانم ...
    یکم دست دست کرد ... نمی دونست حرفی رو که می خواد بزنه رو چطور عنوان کنه ...
    پری خانم پرسید : چیزی می خوای دخترم ؟ بگو ... خجالت نکش ...
    مریم گفت : ببخشید , یک چیزی ازتون می خوام بپرسم ... راستشو بهم می گین ؟ ... الان که کسی اینجا نیست , منم قول می دم فقط بین خودمون بمونه ...


    پری خانم درِ کابیت رو بست و احساس کرد موضوع مهمی رو می خواد عنوان کنه ... اون درست از ساعتی که نصرت رفته بود , رفتارش با مریم عوض شده بود ... چون دختر خودشو می شناخت و می دونست نباید باهاش لجبازی کنه ...
    با مهربونی گفت : معلومه که راست می گم ... بپرس , نگران شدم ... چیزی شده اینقدر صورتت بهم ریخته ؟ امروز که گریه هم کردی ...
    بگو دیگه , چی می خواستی بگی ؟ 
    مریم که تو صورت پری خانم نگاه می کرد , گفت : من اون روز که اومدم اینجا از امین بی خبر بودم , فقط می خواستم دلشوره ی خودم و خانواده ام تموم بشه و ببینم چه اتفاقی افتاده ...
    شما می دونین به زور اینجا نموندم  و حالا هم اگر شما نخواین , نمی مونم ...
    با اینکه امین رو خیلی دوست دارم ولی ترجیح می دم خواهر و مادر اونم منو شایسته ی همسری اون بدونن ...
    شما الان به من بگین منو برای پسرتون می خواین یا نه ؟ ...
    شاید به نظرتون پررو باشم , که من هستم ... همیشه حرفم رو رک و راست می زنم ... نمی تونم از کسی حرف بشنوم ...
    اگر فکر می کنین من به درد امین نمی خورم , الان به خودم بگین ... باور کنین به جون بابام قسم می خورم می رم و دیگه مزاحمتون نمی شم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم



    پری خانم ناراحت شد و گفت : تو به خاطر حرفای نصرت این چیزا رو میگی ؟ تو به اون کار نداشته باش , اون لنگه ی باباشه ...
    مادر , به حرف اون اهمیت نده ... به منم هر چی میگه هیچی نمی گم , بذار بگه ... اصل کار امینه که تو رو می خواد و من و یدالله خان ... به کار بقیه ام کار نداشته باش ...
    مریم جان اونا رو واگذار کن به من ...

    چیکارش کنم ؟ نصرت اینطوریه دیگه ... از من به تو نصحیت , هیچ وقت نذار حرف یاوه ی دیگران زندگیتو رو تغییر بده ... راه خودت رو برو ...
    حتی اگر من بهت گفتم تو رو نمی خوام , تو نباید به این زودی مایوس بشی ... یدالله خان میگه تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی , پس همین طور رفتار کن ... که من ازت همین انتظار رو دارم ...
    دیگه نببینم حرف کسی روت اثر بذاره ...
    نصرت و حرفاشو ندید بگیر ... اونم بچه ی منه , نمی تونم ناراحتش کنم ... قبول داری ؟ برای همین باهاش سر به سر نمی ذارم ...
    مریم گفت : پری خانم اینطوری که آقا جون میگن من نمی خوام بابا و مامانم بیاین اینجا ... شما اجازه بده من برم , هر وقت موقعش شد شما بیاین اونجا ...
    می ترسم نصرت خانم یک کاری بکنه اونا ناراحت بشن ...
    پری خانم گفت : اولا خوب منم از تو یک گله دارم ... چرا به یدالله خان میگی آقا جون به من میگی پری خانم ؟ چرا ؟ تو منو دوست نداری ؟
    مریم گفت : ای وای , خدا مرگم بده ... بهتون چی بگم ؟ مامان بگم ؟
    پری خانم خندید و گفت : معلومه ... دیگه من جای مادرت هستم ... برای اون چیزا هم نگران نباش , یک کاریش می کنیم ...
    مریم دست هاشو باز کرد و گفت : میشه بغلتون کنم؟
    و بعد هر دو همدیگر رو در آغوش گرفتن و محبتی خاص بین اونا به وجود اومد ...
    پری خانم تازه احساس می کرد که دلش می خواد مریم عروسش باشه ... حس کرد این همون دختری هست که برای پسرش آرزو داشته ...
     


    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش ششم




    خونه ی آقا یدالله یک در چوبی داشت که با یک پله وارد حیاط بزرگی می شد ...
    روبروی در , ساختمونی قدیمی بود با هشت اتاق ... که یکی از اونا بزرگتر از بقیه بود که مهمون خونه محسوب می شد و محل جمع شدن روزا و شب هایی بود که بچه ها اونجا جمع می شدن ...
    اتاق امین , سمت چپ ساختمون بود و با یک اتاق دیگه که تو در تو بود و با یک درِ بزرگ از هم جدا می شد ...
    این دو اتاق رو برای اون دو عاشق آماده کردن ... 
    یک ماه همه توی خونه ی آقا یدالله در تلاش تدارک عروسی بودن و گوهر خانم و غلامرضا سعی کردن بهترین لوازم رو برای جهیزیه ی اون فراهم کنن ...

    غلامرضا نمی خواست دخترش رو شرمنده کنه , برای همین هر کاری از دستش بر میومد انجام داد ...
    و در میون مخالفت ها و متلک های نصرت و بی محلی هایی که به مریم و خانواده اش کرد , خانواده ی مریم با ربابه و کدخدا برای چند روز مهمون خونه ی یدالله خان شدن و مراسم عقد و عروسی ساده ای براشون گرفتن ...
    صدای ساز و آواز از خونه ی یدالله خان بلند شده بود ...

    امین اونقدر شیفته و واله مریم بود که سعی می کرد رنجی رو که برای از دست دادن پاش می برد رو فراموش کنه و مریم اونقدر عاشق بود که نمی تونست به چیز دیگه ای جز امین فکر کنه ...
    این بود که هر دو با ذوق و شوق به حجله ای رفتن که نهایت آرزوی اونا بود ...
    وقتی همدیگر در آغوش گرفتن , همه ی دنیا مال اونا بود ...

    و اینطوری زندگی جدیدشون رو شروع کردن ...
    زندگی ای که برای اونا تازه شروع شده بود و نمی دونستن تقدیر برای اونا هنوز بازی های زیادی داره ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت شانزدهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان