خانه
949K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۵/۳/۱۸
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    وااای مردم از خنده خیلی باحالین
  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۵/۳/۱۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست
    زیباکده
    مریم-ش : 
    وااای مردم از خنده خیلی باحالین
    زیباکده

    مريم جان منتظر شما هم هستيم عزيزم 

  • ۰۹:۳۸   ۱۳۹۵/۳/۱۹
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    خب من سر کار به ارباب رجوع بیچاره دروغ زیاد میگم ولی تو زندگی شخصی اصولا دروغگو نیستم یعنی یه بار یه دروغی گفتم که تا سالهای سال خودم هنگ کرده بودم و بعدش تصمیم کبری رو گرفتم
    تو دوران دبیرستان من شدیداااااااً شیطون بودم و مامانم شدیداااااااً سخت گیر / از اون مامانایی که فقط دهه شصتیا داشتن اضلا با مامانای الان قابل مقایسه نیستن
    مامانم اصلاااا نمیذاشت من با دوستام رفت و آمد کنم بعد یه بار من با دوستم قرار سینما گذاشتیم فیلمشم طوطیا بود بعد از مدرسه رفتیم فیلمو دیدیم بعد که اومدم خونه مامانم خونه نبود رفته بود دنبال من بگرده منم رفتم سر یخچال شیشه آبلیمو رو سر کشیدم بعدش مسواک زدم رفتم وسط هال دراز به دراز افتادم تا مامانم برسه خونه هم آبلیموعه کار خودشو کرده بود طفلک مامانم داشت پس می افتاد خلاصه منو بردن بیمارستان فشارم 6 بود بعد که سرم و اینا زدن و خوب شدم به مامانم گفتم داشتم از مدرسه میومدم یهو سرم گیج رفت افتادم بیهوش شدم بعد که به هوش اومدم دربست گرفتم تا خونه بعدشم حدود دو سه ماه درگیر دکتر مغز و اعصاب و متخصص قلب و داخلی و چکاپ و ام آر آی و این چیزا بودم ولی خداییش بعد از اون دیگه دروغ نگفتم خخخ
  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۵/۳/۱۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست
    زیباکده
    مریم-ش : 
    خب من سر کار به ارباب رجوع بیچاره دروغ زیاد میگم ولی تو زندگی شخصی اصولا دروغگو نیستم یعنی یه بار یه دروغی گفتم که تا سالهای سال خودم هنگ کرده بودم و بعدش تصمیم کبری رو گرفتم
    تو دوران دبیرستان من شدیداااااااً شیطون بودم و مامانم شدیداااااااً سخت گیر / از اون مامانایی که فقط دهه شصتیا داشتن اضلا با مامانای الان قابل مقایسه نیستن
    مامانم اصلاااا نمیذاشت من با دوستام رفت و آمد کنم بعد یه بار من با دوستم قرار سینما گذاشتیم فیلمشم طوطیا بود بعد از مدرسه رفتیم فیلمو دیدیم بعد که اومدم خونه مامانم خونه نبود رفته بود دنبال من بگرده منم رفتم سر یخچال شیشه آبلیمو رو سر کشیدم بعدش مسواک زدم رفتم وسط هال دراز به دراز افتادم تا مامانم برسه خونه هم آبلیموعه کار خودشو کرده بود طفلک مامانم داشت پس می افتاد خلاصه منو بردن بیمارستان فشارم 6 بود بعد که سرم و اینا زدن و خوب شدم به مامانم گفتم داشتم از مدرسه میومدم یهو سرم گیج رفت افتادم بیهوش شدم بعد که به هوش اومدم دربست گرفتم تا خونه بعدشم حدود دو سه ماه درگیر دکتر مغز و اعصاب و متخصص قلب و داخلی و چکاپ و ام آر آی و این چیزا بودم ولی خداییش بعد از اون دیگه دروغ نگفتم خخخ
    زیباکده

    هي وااااااي مريم جان 204

    ممنون عالي بود ممنون گلم 18

  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۵/۳/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    مریم آفریییین
  • leftPublish
  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۵/۳/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    خیلی خفن بود مریم-ش ! نمیدونم چرا من تصویرم ازت اشتباه بود من فک میکردم تو یه خانمی با چندتا بچه و خیلیم مثبت و فلان و اینا
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۵/۳/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    مریم جون الان مامانت می دونن اونروز دروغ گفتی؟
  • ۰۹:۰۰   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    زیباکده
    مامان مانیا : 
    مریم آفریییین
    زیباکده

    بابا تقصیر خودش بود خب یه سینما چی بود اجازه نمیداد 427

  • ۰۹:۰۲   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خیلی خفن بود مریم-ش ! نمیدونم چرا من تصویرم ازت اشتباه بود من فک میکردم تو یه خانمی با چندتا بچه و خیلیم مثبت و فلان و اینا
    زیباکده

    خخخ خانمم باباااااااااااا 39 تو مدرسه و دانشگاه خب یه کم زیادی شیطون و تخس بودم خخخ دانشجو بودیم زمستونا خروجی خوابگاه تا 5 بود ما دیر میومدیم از دیوار پشت ساختمون می اومدیم تو  37 اینا نتایج سخت گیریای بی مورده من بی تقصیرم 36

  • ۰۹:۰۳   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    مریم جون الان مامانت می دونن اونروز دروغ گفتی؟
    زیباکده

    نه عزیزم هنوزم یاد قیافه اون روزش میفتم گریم می گیره 2 ولی واقعا تو اون شرایط هیچی دیگه به ذهنم نرسید 4

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۱   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    چالش جالبیه . اعتراف کنین اعتراف کنین . دیگه چی ؟
  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست
    زیباکده
    arnina : 
    چالش جالبیه . اعتراف کنین اعتراف کنین . دیگه چی ؟
    زیباکده

    شما چي عزيزم شركت نمي كنيد 27

  • ۰۹:۵۶   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    زیباکده
    کژال : 
    ترم 2 کارشناسی،تو خوابگاه
    یکی از دوستای صمیمی هم اتاقیمون از یکی از پسرای هم کلاسیش خیلی خوشش میومد!!!! در حد عشقو این صحبتا
    ولی دختر فوق العاده ساده و خجالتی بود و همیشه منتظر بود یه روزی بهش زنگ بزنه!!! خلاصه منم یه شب با خط ایرانسلم که تازه گرفته بودمو دوستم این خطو نداشت بهش اس دادم ولی خودمو معرفی نکردم ولی طوری اس میدادم که یعنی یکی از همکلاسی هاشم دوستمم اومد پیش من و با خوشحالی گفت که بالاخره سوژه بهش اس داده . تا نصف شب در حال اس دادن بودیم و نکته جالب این بود که هر دو توو یه اتاق بودیم و اصلا شک نمیکرد اون شب خیلی هیجان داشت... خیلی از کارم پشیمون بودم وقتی میدیم چقدر با هیجان جواب میده دو سال بعد که دیگه احساسش نسبت به اون آغــــــــا عوض شد داستانو براش تعرفی کردم و خوشبختانه اصلا نارحت نشد و فقط خندیدیم
    آقـــــــــــــــــــــــــــــا.. دعوام نکنین
    زیباکده

    چه خوب که بهش گفتی . من هم یه همچین کاری کردم . اما هیچوقت به خودش نگفتم . 9

    دوران دانشگاه یه همکلاسی و هم خوابگاهی  داشتم که خیلی دختر خوب و خوشگل و متینی بود . اما اصلا هیچ موردعشقولانه براش پیش نمیومد . من و دوستام هر ترم حداقل یه موردی داشتیم . پسرهایی که پیشنهاد ازدواج یا دوستی می دادند . پیگیر بودند . و.........اما اون اصلا .یه بار بهمون گفت نمیدونم چرا هیچ کس سراغ من نمیاد. در اصل اولش یه کم دلم براش سوخت . از طبقه دوم خوابگاه به طبقه اول زنگ زدم . و گفتم فلانی رو می خوام . (خوابگاهمون تلفنچی و از این بند و بساط ها نداشت . یهو میدیدی تلفن زنگ میزنه یکی برمیداشت . داد میزد فلانی تلفن داری . )

    بعد یه کم صدامو عوض کردم و بهش گفتم برادرم از شما خوشش اومده از من خواهش کرده با شما صحبت کنم .

    همین یه جمله کش دار شد . صحبت طوری پیش میرفت که مجبور بودم تند تند بهش زنگ بزنم . و بقیه دروغها رو بگم . بد جور گیر کرده بودم . به شدت علاقمند شده بود ببینه طرف کیه . از شرایطش میگفت و خیلی چیزها . اولش با دوستام واسه این موضوع می خندیدیم . تصمیم داشتیم بهش بگیم سرکاریه ولی خیلی خیلی جدی گرفته بود و باور کرده بود .

    فقط خدا میدونه که اولش قصدم خیر بود می خواستم احساس کنه که هستند پسرهایی که بهش توجه میکنند . اما واقعا نمی خواستم درگیر موضوع بشه . طوری صحبت میکرد که مجبور میشدم دو مرتبه بهش زنگ بزنم . آخراش که دیگه حسابی پشیمون شده بودم از کارم واقعا نمیدونستم چجوری کات کنم که بهش بر نخوره . ناراحت نشه . یهو که نمیشد غیب شم .

    نهایت اینکه یه بار عذر خواهی کردم و گفتم یه پدر بزرگ داریم از نوع پدر سالار . اون رفته با خانواده ی یه دختر قرار مدار گذاشته . و با وجود اینکه برادرم همچنان تو رومی خواد اما مجبوره ازدواج ناخواسته داشته باشه . و اینجوری تمومش کردم . 20

    بدبختی اینجاست که اون هنوزم مجرده . از همون زمان همش آرزو میکردم یه مورد درست درمون براش پیش بیاد و زود ازدواج کنه خیالم راحت شه . اما نشده .

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    کژال : 
    ترم 2 کارشناسی،تو خوابگاه
    یکی از دوستای صمیمی هم اتاقیمون از یکی از پسرای هم کلاسیش خیلی خوشش میومد!!!! در حد عشقو این صحبتا
    ولی دختر فوق العاده ساده و خجالتی بود و همیشه منتظر بود یه روزی بهش زنگ بزنه!!! خلاصه منم یه شب با خط ایرانسلم که تازه گرفته بودمو دوستم این خطو نداشت بهش اس دادم ولی خودمو معرفی نکردم ولی طوری اس میدادم که یعنی یکی از همکلاسی هاشم دوستمم اومد پیش من و با خوشحالی گفت که بالاخره سوژه بهش اس داده . تا نصف شب در حال اس دادن بودیم و نکته جالب این بود که هر دو توو یه اتاق بودیم و اصلا شک نمیکرد اون شب خیلی هیجان داشت... خیلی از کارم پشیمون بودم وقتی میدیم چقدر با هیجان جواب میده دو سال بعد که دیگه احساسش نسبت به اون آغــــــــا عوض شد داستانو براش تعرفی کردم و خوشبختانه اصلا نارحت نشد و فقط خندیدیم
    آقـــــــــــــــــــــــــــــا.. دعوام نکنین
    زیباکده

    چه خوب که بهش گفتی . من هم یه همچین کاری کردم . اما هیچوقت به خودش نگفتم . 9

    دوران دانشگاه یه همکلاسی و هم خوابگاهی  داشتم که خیلی دختر خوب و خوشگل و متینی بود . اما اصلا هیچ موردعشقولانه براش پیش نمیومد . من و دوستام هر ترم حداقل یه موردی داشتیم . پسرهایی که پیشنهاد ازدواج یا دوستی می دادند . پیگیر بودند . و.........اما اون اصلا .یه بار بهمون گفت نمیدونم چرا هیچ کس سراغ من نمیاد. در اصل اولش یه کم دلم براش سوخت . از طبقه دوم خوابگاه به طبقه اول زنگ زدم . و گفتم فلانی رو می خوام . (خوابگاهمون تلفنچی و از این بند و بساط ها نداشت . یهو میدیدی تلفن زنگ میزنه یکی برمیداشت . داد میزد فلانی تلفن داری . )

    بعد یه کم صدامو عوض کردم و بهش گفتم برادرم از شما خوشش اومده از من خواهش کرده با شما صحبت کنم .

    همین یه جمله کش دار شد . صحبت طوری پیش میرفت که مجبور بودم تند تند بهش زنگ بزنم . و بقیه دروغها رو بگم . بد جور گیر کرده بودم . به شدت علاقمند شده بود ببینه طرف کیه . از شرایطش میگفت و خیلی چیزها . اولش با دوستام واسه این موضوع می خندیدیم . تصمیم داشتیم بهش بگیم سرکاریه ولی خیلی خیلی جدی گرفته بود و باور کرده بود .

    فقط خدا میدونه که اولش قصدم خیر بود می خواستم احساس کنه که هستند پسرهایی که بهش توجه میکنند . اما واقعا نمی خواستم درگیر موضوع بشه . طوری صحبت میکرد که مجبور میشدم دو مرتبه بهش زنگ بزنم . آخراش که دیگه حسابی پشیمون شده بودم از کارم واقعا نمیدونستم چجوری کات کنم که بهش بر نخوره . ناراحت نشه . یهو که نمیشد غیب شم .

    نهایت اینکه یه بار عذر خواهی کردم و گفتم یه پدر بزرگ داریم از نوع پدر سالار . اون رفته با خانواده ی یه دختر قرار مدار گذاشته . و با وجود اینکه برادرم همچنان تو رومی خواد اما مجبوره ازدواج ناخواسته داشته باشه . و اینجوری تمومش کردم . 20

    بدبختی اینجاست که اون هنوزم مجرده . از همون زمان همش آرزو میکردم یه مورد درست درمون براش پیش بیاد و زود ازدواج کنه خیالم راحت شه . اما نشده .

    زیباکده

    آخي چقدر بد 28گناه داشت بيچاره دلم سوخت 27

    ممنون مينا جان 18

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    زیباکده
    arnina : 
    چالش جالبیه . اعتراف کنین اعتراف کنین . دیگه چی ؟
    زیباکده

    شما چي عزيزم شركت نمي كنيد 27

    زیباکده

    من خیلی دروغ ریز و درشت دارم متاسفانه .

    اما نمیدونم چرا در دوران ابتدایی دوست داشتم به همکلاسی هام بگم که هفت تا عمو دارم . 25

    اسم عموهام هم فرهنگ . داریوش . هوشنگ . کوروش . ...بقیه اش یادم نیست . خخخخخخخخخخخخخخخخخخ

    در حقیقت یه دونه عمو دارم که اسمش حسینه . 15

    گاهی دروغ میگی که به یه چیزی برسی یا حقیقتی رو که جرات بیانش رو نداری مخفی کنی . اما دروغهای دوران کودکی عجیب غریبه . واقعا چرا احساس میکردم که باید تعداد عموهام زیاد باشه . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    mona mona : 
    زیباکده
    arnina : 
    چالش جالبیه . اعتراف کنین اعتراف کنین . دیگه چی ؟
    زیباکده

    شما چي عزيزم شركت نمي كنيد 27

    زیباکده

    من خیلی دروغ ریز و درشت دارم متاسفانه .

    اما نمیدونم چرا در دوران ابتدایی دوست داشتم به همکلاسی هام بگم که هفت تا عمو دارم . 25

    اسم عموهام هم فرهنگ . داریوش . هوشنگ . کوروش . ...بقیه اش یادم نیست . خخخخخخخخخخخخخخخخخخ

    در حقیقت یه دونه عمو دارم که اسمش حسینه . 15

    گاهی دروغ میگی که به یه چیزی برسی یا حقیقتی رو که جرات بیانش رو نداری مخفی کنی . اما دروغهای دوران کودکی عجیب غریبه . واقعا چرا احساس میکردم که باید تعداد عموهام زیاد باشه . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     

    زیباکده

    4

    حالا چرا هفتا 27

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خیلی خفن بود مریم-ش ! نمیدونم چرا من تصویرم ازت اشتباه بود من فک میکردم تو یه خانمی با چندتا بچه و خیلیم مثبت و فلان و اینا
    زیباکده


    من هم دقیقا همین حس رو داشتم .

    خدا رو شکر الان رو صندلی داغه بیشتر میتونیم باهاش آشنا بشیم .

  • ۱۸:۳۰   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    ASEMAN
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5562 |3448 پست

    دروغها همه عالی، کلی خندیدیم
    ممنون آقا بهزاد از دعوتتون
    والا منم دروغ جالبی به ذهنم نمیرسه بگم، اما یکی هست برای دوران طلایی طفولیت که هنوز هم یاداوریش باعث خنده م میشه،
    من و خواهرم یکسال اختلاف سنی داریم، ده یازده ساله بودیم که یه عصر بهاری داشتیم توی حیاط بازی میکردیم، حیاط ما پر از درخت بود، که من به خواهرم گفتم هر کی از این صمغ درخت به پوست صورتش بزنه، پوستش عالی میشه و تا آخر عمر جوش نمیزنه، خواهرم گفت از کجا میدونی؟ منم به دروغ گفتم از تلویزیون شنیدم.
    خلاصه خواهرم طفلکی گول خورد و صمغ رو با سختی به صورتش مالید.... و دیگه بماند که مامان بیچاره ام تا شب در تلاش بود صمغ رو از پوست صورت خواهرم پاک کنه و نمیشد و منم که از ترس قایم شده بودم فقط صدای ناله های خواهرم و عصبانیت مادر م رو میشنیدم.
    ولی الان از یاداوریش هر سه مون کلی میخندیم

    ویرایش شده توسط ASEMAN در تاریخ ۲۰/۳/۱۳۹۵   ۱۸:۳۰
  • ۱۹:۲۲   ۱۳۹۵/۳/۲۰
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51233 |36302 پست
    والا من هر چی فکر میکنم دروغ خیلی ضایع و در عین حال جالبی یادم نمیاد ولی یادمه یه بار بچه که بودم خواهرم یه دروغ حیله گرانه بهم گفت. داشتم خاله بازی میکردم که خواهر بزرگترم بهم گفت بیا شکلِ عروسِت کنم منم با کلی ذوق و شوق رفتم پیشش که خوشگلم کنه اونم نامردی نکرد قیچی رو گرفت دستش مژه هامو که حسابی بلند و خوشگل بودن کوتاه کرد هنوزم وقتی حرفش میشه کلی میخنده میگه خب عروسِت کردم دیگه .
  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۵/۳/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48363 |46689 پست
    18زیباکده
    ASEMAN : 

    دروغها همه عالی، کلی خندیدیم
    ممنون آقا بهزاد از دعوتتون
    والا منم دروغ جالبی به ذهنم نمیرسه بگم، اما یکی هست برای دوران طلایی طفولیت که هنوز هم یاداوریش باعث خنده م میشه،
    من و خواهرم یکسال اختلاف سنی داریم، ده یازده ساله بودیم که یه عصر بهاری داشتیم توی حیاط بازی میکردیم، حیاط ما پر از درخت بود، که من به خواهرم گفتم هر کی از این صمغ درخت به پوست صورتش بزنه، پوستش عالی میشه و تا آخر عمر جوش نمیزنه، خواهرم گفت از کجا میدونی؟ منم به دروغ گفتم از تلویزیون شنیدم.
    خلاصه خواهرم طفلکی گول خورد و صمغ رو با سختی به صورتش مالید.... و دیگه بماند که مامان بیچاره ام تا شب در تلاش بود صمغ رو از پوست صورت خواهرم پاک کنه و نمیشد و منم که از ترس قایم شده بودم فقط صدای ناله های خواهرم و عصبانیت مادر م رو میشنیدم.
    ولی الان از یاداوریش هر سه مون کلی میخندیم

    زیباکده

    اسمان جان شما هم ;)

    ممنون برای حضورت عزیزم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان