خانه
16.9K

داستانک...

  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

                                               داستانک 30

    داستانک...
  • leftPublish
  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست
    زیباکده
    محسن 125 : 

    راستش ...نازنین جون داستان آخر خیلی خیلی غم انگیز بود ...با اجازه یکم شادش کنم :)
    مرده داستان ...باید بعد از عصبانیت میرفت تو اتاق ...یه سیگار روشن میکرد ...بعدش با خودش فکر میکرد
    میگفت من این زنو دوست دارم ...پشیمون میشد از عصبانیتش
    یه ساعتی صبر میکرد ...میرفت کبابی ...2 پرس کوبیده میگرفت ...
    می اومد خونه ...با کباب میرفت جلو زنش ...میگفت ..
    میدونم عصبانی هستی و حق هم داری ...بیا کباب بخوریم جون بگیریم دو باره قهر کنم ..با شیکم خالی که دعوا نمیشه کرد :)
    راستی شنیدم حامله ای !!:)
    خوب حالا باید فک کنم ببینم کی به آقای خونه گفته خانومش بار داره  ؟!!...99 درصد کلاغا گفتن 1 در صد گنجیشکا :)))

    زیباکده

    همون دیگه .. میگن آقایون شیکمشون سیر باشه اعصابشون آرومه5

    اگه خانومه قبلش یه شام خوشمزه همراه با دسر برای همسرش آماده میکرده دیگه این اتفاقا نمیفتاده  

    بلد نیستن دیگه ، جوونن و خام و بی تجربه از تجربه بزرگترا و خانوادشونم استفاده نمیکنن ، والا  :)

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد .

    آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلوی درختی در باغچه ایستاد.

    بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا می توانستند درخت را ببینند.

    دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.

    نجار گفت :

    این درخت مشکلات من است . موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه برمی دارم.

    جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک تر شده اند.

  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم.

    صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در  کابینت را هم شنید!

    این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست!

    یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های خاص بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری!

    اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.

    خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!

    نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی!

    در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد!

    دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود!

    و همانطور که داشتم نوشته ها رامیخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد!

    انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم!

    محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی به موقع زنگ خورد!

    صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم!

    شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد!

    کمی عصبی شدم! این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد!

    دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد..!.

    در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه! میبینی جوابتو نمیده انقدر کامنت نذار!

    گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز!

    در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد!

    یک نفر دایرکت پیام داده بود:

    آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که تو این بیست و چند روز! هر شب مدام براش کامنت میذاره!

    لطفا دیگه چیزی بهش نگو. گناه داره بنده خدا!

    دستانم یخ کرد و لب های خشکید!

    دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند!

    نوشته بود..:

    عزیزم شب از نیمه گذشت

    زنگ زدم جواب ندادی

    پیام دادم جواب ندادی

    من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم

    کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود

    خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند!

    بدون تو میترسم

    اگر باران بگیرد چه؟

    گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد!

    راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفس شناس بگویم....:

    فلانی جان

    حرفت را بی ملاحظه بگو

    نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم!

    .

     علی سلطانی

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده
    نازنین جون : 
    زیباکده
    محسن 125 : 

    زیباکده

    همون دیگه .. میگن آقایون شیکمشون سیر باشه اعصابشون آرومه5

    اگه خانومه قبلش یه شام خوشمزه همراه با دسر برای همسرش آماده میکرده دیگه این اتفاقا نمیفتاده  

    بلد نیستن دیگه ، جوونن و خام و بی تجربه از تجربه بزرگترا و خانوادشونم استفاده نمیکنن ، والا  :)

    زیباکده

    البته این فرمایش شما ..."میگن آقایون ....." یع ....حدیث داره که میگه :)

    ذهب ال کل ال ورید ال عصبی الل رجل قریب ال فوق ال هاضمه :)

    معنیش :

    کل رگ های سیستم عصبی مردان از بالای دستگاه هاضمه (بیشتر معده منظور این حدیثه :) عبور میکند :)))))

    مطمعنن بهتر میتونست باشه :)..البته یع چیزی بگم ...خیلی مرد ها به حجم خوراک توجه میکنن نه ظاهرش :)

    و خوراک دو ویژگی باید داشته باشه ....چرررررب و چیلللیییی ...و ترجیحا پلویی  باشه ..با نون حال نمی کنن :)

    آفرین ..شما اشاره ی بجایی به استفاده از تجربیات  پیشکسوتان کردید ...با توجه به گفته قبل 

    من بر پیشنهاد خودم برای رفتن آقا به کبابی و خرید دو نخ کوبیده فرد علا بهمراه ریحون فراون اصرار دارم :)

    (تو داستان جو خونه مثل نوار غزه بود ...توقع نداری که خانم پاشه هنر نمایی کنه :))

    داش یادم میرفت ...والا :)...

  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۶/۲۵
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

     مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند...

    کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید. 

    طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.

    یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...

    اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 

    گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.

    مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. 

    اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.

    گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...

    بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!

    یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۵/۶/۲۸
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    مادر جیمی میگفت: " پسرم خیلی علاقمند و امیدوار است که بتواند در نمایشنامه مدرسه ایفای نقش کند،اما خودم میترسم که برای اینکار انتخاب نشود".

    روزی که قرار بود اسامی افراد برگزیده را اعلام کنند من همراه جیمی به مدرسه رفتم.

    پسر کوچولو به محض دیدن ما به طرفمان دوید و با چشمانی که از غرور میدرخشید فریاد زد:" حدس بزن! حدس بزن مادر!" و سپس کلماتی به زبان آورد که تا آخر عمر آنها را فراموش نمی کنم.

    این سخنان منشا درسی بزرگ در زندگی ام بود:

    "مادر به من هم نقشی دادند. من انتخاب شدم که کف بزنم و هورا بکشم"

    برخی افراد تا چه اندازه بزرگ می اندیشند و گاه زیاده خواهی چقدر میتواند آرامش ما را ببلعد.

    حکایت بالا را بارها و بارها بخوانیم و با دقتی بیشتر و نگاهی عمیق تر به دنیای اطرافمان نگاه کنیم. 

    اگر نقش خود را به نحو احسن ایفا کنیم،  در جایگاه خودمان رشد  می کنیم،ارتقا می یابیم و در نهایت به فردی شاخص و برجسته تبدیل میشویم.

    البته این امر مستلزم پایداری،تمرین و صبر و واقع بین بودن درباره توان و استعداد خود ماست. شاید توان،لیاقت و استعداد ما هم در حد همان پسر قصه باشد شاید ما هم باید در گوشه ای از این دنیا بنشینیم و کف بزنیم و هورا بکشیم،

    ولی بیایید به خودمان قولی بدهیم . بیایید این وظیفه را آنقدر خوب انجام دهیم که بیش از بازیگران اصلی نمایشنامه دیده   بزرگ انجام می دهند پاداش وآرامش نمیدهد  بلکه پاداش خود را به اشخاصی میدهد که کارهای خود را به بهترین نحو ممکن انجام میدهند.

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۵/۷/۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

     ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ:

    ﺟﯿﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺑﺪﻟﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 5/2 ﺩﻻﺭ ﺑﻮﺩ،ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺶ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻩ .

    ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ! ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺘﺶ ﺯﯾﺎﺩﻩ،ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﺮﺩ ! ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯽ ﺧﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻩ : " ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ، ﻟﯿﺴﺖ ﯾﮏ ﺳﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﻧﺠﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﺪﯼ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﻣﯽ ﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﻭﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﭘﻮﻝ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪﺕ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﻬﺖ ﭼﻨﺪ ﺩﻻﺭ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻪ ".

    جینی ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﺤﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺑﻬﺶ ﭘﻮﻝ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻩ . ﺑﺰﻭﺩﯼ ﺟﯿﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺑﻬﺎﯼ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻩ .

    ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ؛ ﮐﻮﺩﮐﺴﺘﺎﻥ، ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﺑﺸﻪ !

    ﺟﯿﻨﯽ ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻫﺮ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺟﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﺶ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻣﺨﺼﻮﺻﺶ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺟﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، ﭘﺪﺭﺟﯿﻨﯽ ﮔﻔﺖ :

    - ﺟﯿﻨﯽ ! ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟

    - ﺍﻭﻩ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﭘﺪﺭ ! ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ .

    - ﭘﺲ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ !

    - ﻧﻪ ﭘﺪﺭ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﻧﻪ ! ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺭﺯﯼ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻤﻮ ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ، ﺍﻭﻥ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ، ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﭼﺎﯼ ﺩﻋﻮﺗﺶ ﮐﻨﯽ، ﻗﺒﻮﻟﻪ؟

    - ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .

    ﭘﺪﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻣﻦ ".

    ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﺠﺪﺩﺍ ً ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ،ﺍﺯ ﺟﯿﻨﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

    - ﺟﯿﻨﯽ ! ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟

    ﺍﻭﻩ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﭘﺪﺭ ! ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ .

    - ﭘﺲ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ !

    - ﻧﻪ ﭘﺪﺭ، ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪﻡ ﺭﻭ ﻧﻪ، ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺍﺳﺐ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ، ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺮﻣﻪ ﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺎﻍ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﯽ، ﻗﺒﻮﻟﻪ؟

    - ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺑﺎﺷﻪ ، ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ !

    ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺧﺪﺍ ﺣﻔﻈﺖ ﮐﻨﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻣﻦ، ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺒﯿﻨﯽ ".

    ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺪﺭ ﺟﯿﻨﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺨﻮﻧﻪ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺟﯿﻨﯽ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻟﺒﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻩ .

    ﺟﯿﻨﯽ ﮔﻔﺖ : " ﭘﺪﺭ ، ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ". ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪﺵ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺍﺩ .

    ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﺑﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺵ، ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﯾﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﻣﺨﻤﻞ ﺁﺑﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻌﺒﻪ، ﯾﮏ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺻﻞ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺑﻮﺩ . ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﻭﻧﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

    ﺍﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺟﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﺑﺪﻟﯽ ﺻﺮﻑ ﻧﻈﺮ ﮐﺮﺩ ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻨﺪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻩ !

    ﺧﺐ ! ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ً ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺭﯾﻪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻩ . ﺍﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﭼﺴﺒﯿﺪﯾﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﮔﻨﺞ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻩ .

    ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺧﺪﺍ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ؟ !

    ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .

    ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ، ﯾﺎﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﯿﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ، ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻧﻬﺎ ، ﻫﺰﺍﺭ ﭼﯿﺰ ﺑﻬﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ...

  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۵/۷/۵
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ‌ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ.

    ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!!

    ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ" ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ.

    ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.

    ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ:

    ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.

    ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم.

    بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت:

    ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ

    ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ  ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.

    به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.

    ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ :

    ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!

    بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.

    ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش دنیس گورالیدو بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ.

    هنوز هم لوحهای تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی میکند.

    ﺍﻧﺴﺎﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ…

    ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

    ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

    ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛

    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ…

  • ۱۴:۱۶   ۱۳۹۵/۸/۹
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    هفت یا هشت سالم بود برای خرید میوه وسبزی به مغازه محل باسفارش مادرم رفتم 

    اون موقع مثل  حالا نبود که بچه تا رو تا دانشگاه هم همراهی کنی ، پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ ازلیست سفارش،

    میوه وسبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار(ریال).

    دور از چشم مادرم مابقی پول رو  دادم یه کیک پنج زاری ویه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم (عینهو سواحل مدیترانه وپلاژ خصوصی)

    خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟

    راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود.

    مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض اونشدم.

    داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب

     نهفته ای آزارم می‌ داد.

    پس فردا باتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید اقای صبوری (رحمت خدا بر اوباد)میوه وسبزی گران شده؟ گفت نه همشیره .

    گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس  ندادی؟ اقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک ونوشابه ازجلو چشمش مرور میشد بالبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم  طلبتون باشه.

     دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد وواقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری

    مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.

    حاجی روبه من کرد و گفت :   این دفعه مهمان من!

    ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!؟! ...

    بخدا هنوزم بعد 44سال  لبخندش وپندش یادم هست!

    بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستند.

    چرا خود من نیستم ؟ چرا من نتونستم بشم مثل  آقای صبوری  ، بزرگ و باگذشت و صبور 

    چرا تعدادشون کم شده  آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روان‌شناسی خوندن ونه مال زیادی داشتن که ببخشند 

    ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه

  • ۰۹:۱۵   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    آن سالها مایه ماکارونی مثل حالا انقدر سوسول نبود که  فلفل دلمه ای نداشت . قارچ و هویج رنده شده و ذرت آب پز هم نداشت .

    این مخلفات آن موقع ها یا نبودند یا خیلی لوکس حساب میشد.

    اصلا‌انگار خیلی هایشان هنوز اختراع نشده بودند . مایه ماکارونی عبارت بود از پیاز و رب و گوشت چرخکرده . با همه سادگیش اما لعبتی بود برای خودش . مادرم هر وقت ماکارونی می پخت من با یک تکه نان لواشی که‌گذاشته بود کنار برای ته دیگ ، می آمدم کنار گاز و چشمهایم را مثل گربه چکمه پوش گرد می‌کردم که بگذارد لقمه ای مایه ماکارونی بخورم . گاهی که سردماغ بود قد یک لقمه برایم می گذاشت بماند ولی اکثر اوقات می گفت کم است و همه را می زد تنگ قابلمه ماکارونی . من ولی به همان روغن ربی ته ماهیتابه هم قانع بودم که مزه و بوی مایه ماکارونی داشت و چه بسا خوشمزه تر بود از خود ماکارونی و انقدر نان لواش را ته ماهیتابه می مالیدم که نیازی به اسکاچ نبود .

     مادرم بعدها که فهمید می شود از ته ماهیتابه هم استفاده بهینه کرد و مخصوصا وقتی چند بار حین لیس زدن ماهیتابه مچم را گرفت ، موقع دم کردن ، محتویات ماکارونی را چند بار توی ماهیتابه می چرخاند تا همان دلخوشی کوچک من هم شسته بشود و برود به خورد ماکارونی ها . 

    گاهی فکر‌می کنم پدر و مادرهای  قدیمی‌ ما را تحریم اقتصادی می کردند ‌.

    دلم تنگ شده برای آن روزها، هرچه که بود، زندگی آن قدیم ها حالو هوای خوبی داشت .

    بابک اسحاقى

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۵/۸/۲۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    تلنگر

    الاغ گفت :

    رنگ علف قرمز است!!!

    گرگ گفت :

    نه سبز است!!!

    باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند ...

     شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!

     گرگ گفت : 

    ای سلطان، مگر علف سبز نیست...

    شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...

  • ۱۴:۱۱   ۱۳۹۵/۸/۲۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود.

    یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .

    گدا به طورا توماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :

    بده در راه خدا

    غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟

    آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .

    غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟

    گدا جواب داد: نه !!

    برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .

    غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟

    نگاهی به داخل صندوق بینداز .

    گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.

    ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است .

    من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .

    نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}

    صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم !!

    گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند .

    همان ثروتی که شادمانی از هستی ست.

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۵/۹/۹
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»

    🍧ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»

    ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»

    🍧ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»

    🍧ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت:

    «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه می‌نوشید؟»

    🍧شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»

    🍧استاد گفت:

    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. 

    آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا می‌کند درونش و اخلاقش است.

    🍧بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28058 |24368 پست

    روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

    ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

    بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

    کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

    کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

    کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

    پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

    بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

    کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

    پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

    پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان