خانه
95K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش دوم



    پرویز خان همین طور که وسائلشو جمع می کرد و کتشو تنش می کرد و حرف می زد ، راه افتاد ... منم مجبور شدم دنبالش برم ... این آدرس رو بگیر گل و کیک رو تو زحمت بکش سر راهت بگیر و بیا دیر نکنی ها ساعت هفت اونجا باش ...
    به در که رسید یک خانم اومد تو سینه به سینه با هم روبرو شدن ...
    از دیدن پرویز خان خوشحال شد و گفت : سلام عمو حالتون چطوره ؟
     پرویز خان هم با روی خوش ازش استقبال کرد و گفت : به به , مهتاب خانم شما کجا اینجا کجا ؟ خوش اومدی ؟ بفرمایید ...
    گفت : نه مرسی مزاحم نمیشم اومدم دنبال مهسا ....

    از صحبت های اونا متوجه شدم که خواهر مهساست و عروس برادر پرویز خانِ ...
    مهتاب گفت : پریشب تشریف نیاوردین ...
    جاتون خیلی خالی بود .
    پرویز خان گفت : متاسفانه رفته بودم کیش تهران نبودم ... ولی رعنا و پوری که جای من اومده بودن .....

    اسم رعنا رو شنیدم انگار یک  برق به من وصل کردن بی اختیار دستپاچه شدم ... و قلبم شروع کرد به کوبیدن توی سینه ام ... و یکی تو مغزم تکرار می کرد رعنا ... رعنا ...

    یک مرتبه مهسا رو جلوی روم دیدم که نمی دونم از من چی پرسیده بود و منتظر جواب بود ، پرسیدم : چی فرمودید ؟
    گفت : خواهرم مهتاب ,, خانم شرف خان ... ایشون هم آقا سینا معاون پرویز خان هستن ...
    گفتم : خیلی خوشبختم خانم ... دستشو آورد جلو و با من دست داد ......
    مهسا با یک خنده ی عجیب گفت : میشه من برم کارم تموم شده سیستم رو هم بستم .

    گفتم : بله ... بله خواهش می کنم ...

    یک لبخند به من زد و گفت : پس با اجازه کاری ندارین ؟
    گفتم : نه راحت باشین ... اونا که رفتن من هنوز حالم جا نیومده بود ...
    ای داد بی داد چرا من اینطوری شدم حالم خوب نبود ... با شنیدن اسم رعنا ، مثل منگ ها شده بودم ... کاری که ممکن بود یک پسر بچه بکنه .... به خودم اومدم و کلی خودمو سرزنش کردم ...
    دیگه پرویز خان چاره ای برای من نگذاشته بود باید می رفتم به تولد پوری خانم ...
    در حالی که اگر عشق بدیدن رعنا رو نداشتم اصلا این کارو نمی کردم حالا برای اون شب یک لباس مناسب لازم داشتم ... فکر کردم برم و یک چیز مناسبی برای خودم بخرم ...
    پول زیادی نداشتم ... یک پاساژ نزدیک شرکت بود گفتم یک سر بزنم ببینم چی داره ... پس رفتم اونجا ...
    داشتم نگاه می کردم که مهسا و خواهرشو دیدم ...
    داشتن خرید می کردن دلم نمی خواست منو ببینن ... فکر کردم شاید اونا هم دعوت داشته باشن حالا فکر نکنن من لباس ندارم ... این بود که  راهمو کج کردم و از پاساژ اومدم بیرون ...
     یک ماشین گرفتم و رفتم خونه ....

    هنوز حالم جا نیومده بود من که با شنیدن اسم رعنا حال روزم این می شد ... وای به حال روزی که دوباره باهاش روبرو بشم ...
    از رفتن به اون خونه واهمه داشتم می خواستم منصرف بشم چون اصلا صلاح نبود که من بیشتر به اون نزدیک بشم ولی خوب باید گل و شیرینی رو می گرفتم و می بردم ... تازه یادم اومد که باید یک کادو هم می خریدم ...
    خودم این کارا رو زیاد بلد نبودم باید از سارا کمک می گرفتم ...

    ولی هنوز تردید داشتم که برم یا نه از مواجه شده با اون می ترسیدم ... حتی حالا هم که می خوام اسمش به زبون بیارم قلبم می لرزید و نمی تونستم بگم رعنا ...

    سارا رو صدا کردم و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش سوم



    اون گفت : یعنی چی نمیرم ؟ مگه تو نباید با مردم ارتباط داشته باشی ؟؟ اینطوری با آدم های کله گنده آشنا میشی ... من که میگم برو ...
    گفتم : نه بابا من به خاطر رعنا نمی خوام برم ...

    گفت : تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟ ... اگر نری هیچ وقت نمی فهمی واقعا چه احساسی داری چون فقط یک بار دیدیش ... برو بذار این اضطرابت از بین بره ... بهت قول میدم بعد از یکی دوبار برات عادی میشه ...
    مامان کنجکاو بود ببینه ما چی بهم میگیم ...

    برای همین اینقدر پیله کرد تا سارا بند رو آب داد و گفت : مامان جان یادته چقدر نگران بودی که سینا از هیچ دختری حرف نمی زنه ؟ خوب حالا داره می زنه اون عاشق دختر شاه پریون شده ...
    مامانِ ریزه میزه ی من اونقدر خوشحال شد که من فکر کردم خیلی کار خوبی دارم می کنم و از خودم راضی شدم و با اعتماد به نفس راه افتادم ...
    نظر سارا این بود که من نباید برای پوری خانم کادو بخرم کار درستی نیست ...

    اون می گفت : تو باید یک سبد گل قشنگ بگیری ... یا دسته گلی که شایسته ی اون باشه ...

    این بود که من با نظر سارا ، تنها کت و شلواری که داشتم و عروسی سمیرا خریده بودم پوشیدم و یک تاکسی تلفنی گرفتم و سر راه ؛ اول کیک رو ؛؛ و بعد گل رو از گل فروشی گرفتم و از همون گل فروشی که توی خیابون فرشته بود ... یک گلدون خیلی زیبا دیدم که چشمم رو گرفت گفتم همینو بدین ولی وقتی قیمتشو گفت ... یک شوک عصبی بهم وارد شد ..

    پرسیدم : مگه این چیه ؟؟ اینقدر گرون ؟

    گفت : گلش خارجیه و حالا حالاها موندگاره ...
    راستش خجالت کشیدم پسش بدم و همونو گرفتم و راه افتادم ... ولی چند تا بد و بیراه به سارا گفتم ... چون اگر طلا می خریدم از این کمتر می شد ...
    در خونه نگه داشتم و زنگ زدم ...
    در با آیفون باز شد و کسی هم نپرسید کی هستم من لای در رو باز کردم ... پرویز خان اومد به استقبالم ...
    گفت : به به ,, عزیزمی ,, سینا جان دستت درد نکنه بازم به موقع رسیدی داشت دیر می شد ...

    گفتم : خیلی ترافیک بود راه منم که دوره ...

    سبد گل رو از دستم گرفت من گفتم : من برم کیک رو بیارم شما فرمایید ... خودم میام ... برگشتم کیک رو بردم ...
    ولی هیچکس نبود ازم بگیره یکم رفتم جلوتر ...

    پوری خانم اومد جلو و گفت : سلام آقا سینا خوبین خوش اومدین بازم پرویز کاراشو انداخت گردن شما ؟ ... بدین به من ...
    گفتم : سلام خانم مبارک باشه تولدتون ...

    کیک رو گرفت و گفت : مرسی ممنون بفرمایید تو ..

    گفتم : شما تشریف ببرید من الان میام ...

    پرویز خان دوباره اومد و گفت بیا دیگه سینا جان.

    گفتم : تاکسی رو رد کنم میام ... اونم با من اومد جلوی در ... پولو حساب کردم و گلدون گل رو دستم گرفتم ... که برم تو

    پرویز خان گفت : این طوری نمیشه تو باید ماشین داشته باشی ... بیا ... بیا فردا ترتیبشو میدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش چهارم




    خیلی بیشتر از انتظار من پوری خانم از اون گلدون خوشش اومد ...

    و ذوق زده می گفت : چیکار کردین آقا سینا ؟
    چرا اینقدر زحمت کشیدین ؟ ای بابا من راضی نبودم اینقدر تو زحمت بیفتین ...
    پرویز خان نگاهی به گلدون کرد و گفت : نه بابا توام خیلی واردی ها خوش سلیقه ... فکر نمی کردم ...
    با هم رفتیم به سالن پذیرایی ... وای چقدر تشریفات !!! همه چیز مجلل عالی بود ...
    چشمم خیره شده بود ... اتاق پر از گل بود ... من که فکر می کردم یک شاهکار به خرج دادم و اون گلدون رو خریدم ... با تعجب به اون همه گل نگاه می کردم ...
    مهمون ها هم کم نبودن تقریبا سالن پر بود و هر کسی به کار خودش مشغول بود صدای موسیقی خیلی بلند بود ...

    برای همین پرویز خان در حالی که داد می زد منو به چند نفر معرفی کرد و گفت : ایشون مهندس سینا ..همکار , دوست , و معاون بنده هستن ... و اونا رو هم به من معرفی کرد ، ولی من با تمام وجود دنبال رعنا می گشتم که نبود ...
    همون جلوی سالن روی یک صندلی بلند نشستم ... و به اطراف نگاه کردم چند تا خانم اون وسط می رقصیدن ... و یک عده هم دور یک میز مشغول خوردن مشروب بودن ... جای مامانم خالی ...
    همیشه می گفت : مادر اگر جایی دیدی یک نفر مشروب می خوره نباید بمونی که گناهش پای توام نوشته میشه ...

    پرویز خان به من گفت : چرا نشستی بیا اینجا یک پیک بزن ...
    گفتم : نه ممنون  نمی خورم ... اهلش نیستم ...
    گفت : ویسکی که اهل نمی خواد بیا بخور سر حال بشی ...
    گفتم : واقعا نمی خورم بهم نمی سازه ...

    با صدای بلند گفت : ضد حال زدی و رفت ... و اون وسط شروع کرد به رقصیدن ...

    و من همچنان دنبال رعنا می گشتم ... ولی اون نبود که نبود ... مایوس شده بودم و احساس غربت بهم دست داد دلم می خواست فرار کنم ...
    مدتی گذشت یک خانم اومد و ازم پذیرایی کرد ...

    به اطراف نگاه کردم ... یک لیوان آبمیوه جلوم بود تا ته سر کشیدم ... بازم خبری از رعنا نشد ...

    احساس بدی بود وصله ی ناجوری بین اونا شدم ... همین طور مثل چغندر نشسته بودم اونا رو تماشا می کردم .... پرویزخان هم سرش به کارخودش گرم بود و اصلا حواسش به من نبود ....
    که یکی نزدیک گوش من از پشت سرم گفت : سلام ...
    این صدا برام آشنا نبود ولی باز قلب منو به تپش انداخت .. برگشتم نگاه کردم صورت رویایی رعنا بود ... خودش بود ... باورم نمیشد ...
    اومد و کنار من نشست در حالی که من دوباره قرمز شده بودم ... باورم نمی شد ...

    درست صندلی کنار من به فاصله ی یک وجب پیش من بود ...

    در حالی که دست و پامو گم کرده بودم ، گفتم : سلام حالتون خوبه ؟

    با خنده ی با نمکی گفت : ولی فکر نکنم حال شما خوب باشه ... من به خاطر شما اومدم دلم براتون سوخت دیدم تنها موندین .....
    من احمق مثل خون قرمز شده بودم نفسم داشت بند میومد ... اون جا بود که معنی عشق رو فهمیدم ...

    اون اشتیاقی که من برای دیدن اون داشتم ... و حالی که پیدا کرده بودم ....

    آره من عاشق اون شده بودم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش پنجم




    نمی تونستم حرفی بزنم ... فقط بهش نگاه می کردم ...
     واقعا زیبا و بی همتا بود مگه می شد کسی به اون نگاه کنه و عاشقش نشه ...

    با هر زحمتی بود گفتم : تولد مامان شماست و شما نبودین ...
    گفت : مامان من ؟

    گفتم : خوب بله دیگه ...

    خنده ی تلخی زد و سرشو آورد جلوی صورت من و گفت : زن بابام ...

    انتظار هر حرفی رو داشتم جز همین ...
    با تعجب گفتم : پوری خانم مادر شما نیست ؟

    گفت : نه که نیست ... هرگز ... ولش کنین ... می خوای از این دلقک بازی که بابام راه انداخته راحت بشین ؟
    گفتم : نمی دونم چی بگم ...
    گفت : اگر حوصله ی اینا رو نداری من دارم فیلم نگاه می کنم اگر دوست دارین شما هم بیاین ؟ ...

    گفتم : بدم نمیاد ....

    ولی دروغ گفتم خیلی هم خوشم میومد ... اگر زهر هم به من می داد من باهاش می رفتم ... فکر کنم کسی متوجه اومدن رعنا و رفتن ما نشد  ...
    کنار اون سالن یک هال کوچیک دیگه بود ... یک پسر بچه دو ؛ سه ساله ی خوشگل که داشت با یک ماشین بازی می کرد و یک خانم هم مراقبش بود دیدم ...

    اومدم با خانمه سلام و علیکی بکنم که رعنا گفت : ببرش تو اتاق خودش زود ...

    و رو کرد به منو گفت : از این طرف بفرمایید ...

    دست راست اون هال یک اتاق بود ...

    رعنا درو باز کرد و به من گفت : بفرمایید ...

    اتاق به نظرم تاریک اومد و با خودم گفتم چرا داره منو اونجا می بره ؟

    ولی وقتی وارد شدم و درو بست دیدم یک نور کم رنگ اتاق رو روشن کرده ... یک تلویزیون خیلی بزرگ با کلی دم و دستگاه اونجا بود که ... راستش من نمی دونستم اون یک سینمای خانوادگیه و اونجا مخصوص همین کاره ...
    والله تا اون زمان ندیده بودم ...

    پرسیدم : اون پسر خوشگل برادرتونه ؟ ...
    رعنا یک چراغ دیگه روشن کرد و خوب نور بهتر شد ...
    گفت : نه خیر ... پسر پوریه ...
    گفتم : یعنی پسر پرویز خان نیست ؟
     گفت : چرا ... هست ولی برادر من نیست ... برادر من رفته استرالیا ... منم دارم میرم ...
    پوری بمونه و ... ولش کنین میشه خواهش کنم کنجکاوی نکنین  ...
    فیلم خیلی ازش گذشته می خواین یکی دیگه بذارم ؟ ...
    آره یکی دیگه می ذارم از اول با هم نگاه کنیم بهتره ... اهل چه جور فیلمی هستین ؟
     گفتم : الان برای من فرقی نمی کنه هر چی باشه خوبه ...
    گفت : منظورتون از الان چیه ؟ حوصله ندارین من بهتون تحمیل نمی کنم ... می خوام مطابق میل شما باشه ...

    تو دلم گفتم الهی من فدات بشم که مطابق میل من رفتار می کنی ... مگه من مرده باشم تو بری استرالیا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش ششم



    ولی نه قرمزی صورتم خوب می شد نه حالم عادی قلبم داشت برای اون دویست تا می زد ...
    اون یک دونه فیلم گذاشت و گفت : آقا سینا منم شام نخوردم بیارم اینجا با هم بخوریم ...
    گفتم : چرا که نه چون الان خیلی گرسنه شدم ...
    خندید و گفت : منم الان گرسنه شدم ... و رفت ... من نشستم روی مبل .... باورم نمیشد ... من می خواستم با رعنا تنهایی شام بخورم ؟
    باور کردنی نبود ... عجب دنیاییه ؟ ... اون که رفت به اطراف نگاه کردم ...
    گفتم : ببین مردم چطوری زندگی می کنن ... یکی اونقدر نداره که از گرسنگی شب نمی تونه بخوابه و یکی از سیری نمی دونه پولاشو چطور خرج کنه .......

    یک کم بعد رعنا  با یک سینی بزرگ اومد تو ...

    من بلند شدم و از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز ...
    با خنده گفت : آخ نوشابه نیاوردم ... چی دوست دارین ( و خودش ادامه داد ) نکنه ,, الان ,, براتون فرق نمی کنه ؟
    گفتم : اتفاقا چرا ... من ... چی میگن ؟سیاه می خورم یعنی کوکا ... اصلا زرد دوست ندارم ...

    بازم خندید و گفت : ولی من ,, الان ,, زرد دوست دارم و رفت بیرون ....
    از اینکه شوخ طبع بود بیشتر ازش خوشم اومد ... من اشتباه نکرده بودم ... اون خیلی زیبا ؛ مهربون و گرم و خوش زبون بود .....

    با دوتا لیوان نوشابه برگشت ...
    بعد یک فیلم گذاشت و نشست کنار من و گفت : بفرمایید ... شما شروع کنین که منم خجالت نکشم بخورم ....
    اومدن شما برای منم خوب شد تنهایی آدم دوست نداره فیلم ببینه ....
    احساس نمی کردم تازه باهاش آشنا شدم .. .با هم شروع کردیم به خوردن ....
    گفت : یک رازی رو بهتون بگم قول بدین بهم نخندین ...
    گفتم : سعی می کنم ...

    دستشو گذاشت روی دهنشو شونه هاشو بالا انداخت و گفت : من فیلم هندی دوست دارم ....
    گفتم : من حالا گفتم ببین چقدر باید بخندیم ... ولی چه اشکال داره سمیرا و سارا ... خواهرامو میگم اونا هم فیلم هندی دوست دارن ...
    پرسید : شما ندارین ؟
    گفتم : نه راستش خدایش خیلی مسخره اس ... اصلا حاضر نیستم تن به این کار بدم ....
    گفت : حیف شد داشتم آماده تون می کردم با هم یکی ببنیم ..
    پسر عموی من شرف خان خیلی منو دست میندازه ... تا منو می بینه دستشو می ذاره روی لپشو میگه ، ایچیکه دانا ...

    خندیدم و گفتم : اینطوری که نه ولی منم گاهی سارا رو دست میندازم ... به دل نگیر برای دوست داشتنه ...
    گفت : سارا چند سال داره ؟ ...
    گفتم : فکر می کنم بیست سال داشته باشه ... ولی خیلی با هم دوستیم ...ب هم وابسته ایم ...

    گفت : خوش به حالش ... برادرش پیش خودشه سیمرا اون چی؟ ....
    گفتم : سمیرا شوهر کرده ولی تا خونه بود چون پشت سر هم بودیم زیاد با هم رابطه ی خوبی نداشتیم ... راستش من بهش گیر می دادم ....

    گفت : غیرتی هستین ؟
     خندم گرفت و گفتم : ای فکر کنم ... خواهرم بود دیگه و می خواستم ازش مراقبت کنم ... ولی اون دوست نداشت ... شما برادر دارین ؟
    گفت : دارم ... رفته استرالیا ... پیش مامانم ... با هم نرفتن رضا یک ساله رفته ..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش هفتم



    وقتی اون رفت من تنهای تنها شدم ... اونم مثل شما غیرتی بود ولی اذیتم نمی کرد ...
    حالا فقط یک دوست دارم که خیلی مهربونه ... راستی شیدا هم هست ... اون دختر عموی منه ولی نمی دونین چقدر خانم و با شخصیته ...
    یک نفر گولش زد و یک عالمه پول عمو رو بالا کشید و رفت خارج و شیدا طلاق گرفت ... دوباره با یکی آشنا شد آقا سینا به خدا از خانواده ی خیلی خوبی بود ولی بازم چشمش دنبال مال و منال عمو بود ...
    قیام قیامت سرا شد ... آخرم طلاق گرفت ... الان زن یک پسره شده ... یک قرون هم نداره ولی خیلی خوبه  .. آقا ، با شخصیت و مهربون ... شیدا هم خدا رو شکر بعد از اون همه سختی بالاخره یک نفس کشید به خدا حقش بود ...
    گفتم : مثل اینکه برادر خانم شرف خان ِ
     گفت : شما می شناسین ؟ یا بابا گفته ؟
    گفتم : راستش هیچکدوم خواهر خانم شرف خان توی آژانس کار می کنه ...
    گفت : آره مهتاب هم دختر خوبیه ... خواهراشو دیدم ... دوتا بودن ... دخترای خوبی به نظر میومدن ... یکیشون پزشکی خونده و اون یکی  ... قد بلند و لاغر اندامه ... صورتشم بد نیست ... ولی دوتا خواهر بزرگ تر ها از اون خوشگل تر بودن ... من دیدمش تو  عروسی ...
    خندیدم و گفتم : فیلم تموم شد ما نگاه نکردیم ...
    گفت : نه دوست نداشتم ... از این جور فیلم ها خوشم نمیاد به خاطر شما گذاشتم ولی نذاشتم نگاه کنین ببخشید ... می دونین مسخره اس . اصلا حوصله ی خیانت رو ندارم ... پرویز خان به اندازه کافی زحمتشو می کشه ...
    شما موافقی برش دارم ؟ ...
    گفتم : آره من که اصلا نگاه نکردم

    همینطور که داشت با کنترل ور می رفت پرسید :  چرا اومدین ؟
    گفتم :بله ؟ متوجه نشدم ؟
     گفت : چرا اومدین نمی دونستی اینجا مطابق میل شما نیست ؟ ...
    .گفتم : نه والله از کجا می دونستم ... خوب پدرتون منو دعوت کرد از روی ادب اومدم دیگه ...
    گفت : اون همینطوره زیاد نمی فهمه داره چیکار می کنه ... امشب به شما بد گذشت من شرمنده شدم .
    گفتم : باور می کنین تو عمرم شب به این خوبی نداشتم ...
    خندید و گفت : ای وای بمیرم اگر شب خوبتون اینه پس وای به بقیه اش ...
    گفتم : حالا یک فیلم هندی بذارین شاید منم خوشم اومد ...

    با خوشحالی گفت : تو رو خدا بدتون نمیاد ؟
    گفتم : بذار ببینم آخرش بهتون میگم ... مثل بچه ها ذوق می کرد ...
    گفت : خیلی قشنگه ... به خدا خوبه شما یک بار با دقت نگاه کنین عاشقش میشین ... می دونم شما روحیه لطیفی دارین بدتون نمیاد ...

    بدون مقدمه پرسید : شما بابای منو چطور آدمی می بینی ؟
    از این سئوال بی موقع حیرت کرده بودم .
     گفتم : نمیشه نظر داد من فقط توی کار با ایشون هستم ...
    گفت : پوران رو چی ؟
    گفتم : کی رو میگی منظورتون پوری خانمه ؟

    گفت : اسمش پورانه ... فامیلشم آبریزی ...
    گفتم : من اصلا دوست ندارم در مورد کسی نظر بدم ... مگه من کیم ؟ قاضی ؟ من خیلی , کاری به کار کسی ندارم کلا ... وقتی سربازی بودم همه از دستم شاکی می شدن ... که چرا بیشتر وقت ها توی خودم هستم ... این طوری راحت ترم ...
    گفت : پس با کارای بابام چطوری کنار میای ؟

    گفتم : فکر کنم پرویز خان هم منو شناخته باشه  چون هنوز که منو قاطی نکرده ...
    با یک حالت خاص و احساسی گفت : ببین چطور آدمیه شما رو به کل فراموش کرد ... اون من و مادرم و رضا رو هم فراموش می کنه ... انگار اصلا نبودیم ...
    من دیگه عادت کردم ولی رضا نتونست تحمل کنه و رفت ... ولش کن ... ( فیلم شروع شد )
    گفت : آقا سینا اگر فکر می کنین بازم حرف می زنم و فیلم هندی رو فراموش می کنم اشتباه کردین ....
    شما نگاه کن من اولاشو دیدم ... تا اینا رو جمع کنم ...
    برای اولین بار من از دیدن فیلم هندی خوشم اومد ... چون همه چیز به نظرم عالی بود ...

    رعنا حتی برای من میوه پوست کند و گذاشت جلوی من ... و من تا ته اونو خوردم ...
    آخر از همه شماره بهم دادیم و من در حالی که ازش سیر نشده بودم و احساس می کردم اونم همینطوره ... از هم جدا شدیم ...
    بدون اینکه دیگه پرویز خان رو ببینم رعنا برام تاکسی گرفت و برگشتم خونه ...

    خیلی بهم خوش گذشته بود و احساس می کردم از این بهتر نمیشد ... تو آسمون سیر می کردم .




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو   🌺☘️

    قسمت یازدهم

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت یازدهم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    فردا جمعه بود و من تا نزدیک ظهر خواب بودم ...
    تو همون عالم صدای زنگ تلفن رو شنیدم ... خواب آلود بدون اینکه چشممو باز کنم دستم رو بردم کشیدم روی میز بغل تختم تا گوشی رو پیدا کنم .....
    بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم : بله بفرمایید ...

    صدای رعنا رو شناختم و مثل برق از جام پریدم و سیخ نشستم روی تخت ... و ضربان قلبم تند شد

    گفتم : سلام صبح به خیر ..
    گفت : ظهر شما هم بخیر ... امکان نداره تا حالا خواب بوده باشی ...
    گفتم : خوب دیگه داشتم بیدار می شدم ...
    گفت : پس خوب کردم بیدارتون کردم چون دیگه ظهر شده ؟
    گفتم : خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنین رعنا خانم خوب کردین ؛؛
    گفت : بهم بگو رعنا ... اگه میشه منم بهت بگم سینا ... اشکالی نداره ؟ آخه از دیشب تا حالا فکر می کنم یکی از دوست های صمیمی من هستین ... ( فکر کنم با این حرف دو کیلو چاق شدم ) ...
    گفتم : رعنا دیشب خیلی بهت زحمت دادم ...
     گفت : نه تو منو از تنهایی در آوردی واقعا میگم ... داشتم با خودم فکر می کردم چقدر اون فیلم هندی به من چسبید این بار با سارا بیا سه تایی نگاه کنیم ...
    گفتم : وای سارا نه ... سارا رو نمیارم چون اگر بفهمه من فیلم هندی نگاه کردم دیگه ولم نمی کنه و حالا اون منو مسخره می کنه ...
    خندید و بازم خندید ... در حالی که نمی تونست درست حرف بزنه ، گفت : حدس می زدم توی رو دروایسی نگاه کرده باشی ...
    گفتم : نه خوب بود ، خیلی قشنگ بود , ولی باور کن از سارا می ترسم ... آخه خودمم باورم نمیشه ....
    یک مرتبه پرسید : اهل چه کتاب هایی هستی سینا ؟
     گفتم : اونم زیاد نیستم ... تو چی ؟

    گفت : فروغ ... سهراب ... اهل شعرم ... اگر دوست داشتی یک روز با هم می خونیم ... کی دوباره میای اینجا ؟
    گفتم : منم شعر دوست دارم ولی حافظ و مولانا ,, از سهراب چیزی سرم نمیشه ...
    گفت : تو مولانا می خونی ؟ باور نکردنیه بهت نمیاد ... و بازم خندید ...
     گفتم : مگه مولانا خوندن اومدن داره ؟ خوب دوست دارم ، با شعر نو ارتباط بر قرار نمی کنم ... دست خودم نیست .....
    گفت : ولی من خودم شعر نو میگم اگر بیایی برات می خونم ببین با شعر من چی ارتباط برقرار می کنی یا نه ؟ ...
    گفتم : همین الان بهت قول میدم ... این یکی رو مطمئن هستم با شعرهای تو همین الان ارتباط بر قرار کردم ...
    گفت : نه بابا ... شوخی کردم شعر های من که چرت و پرته می خواستم بخندیم ...
    فکر کنم یک ساعت با هم حرف زدیم و هر لحظه احساس می کردم اون داره میره توی رگهای من و با خون بدنم جاری میشه توی تار پود وجودم ... و منو تسخیر می کنه ...

    من اول عاشق صورتش شدم ولی هر چی بیشتر باهاش حرف می زدم می دیدم که انگار این دختر همونی بوده که من آروز می کردم جفت من بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    ولی وقتی گوشی رو قطع کردم و به خودم اومدم ...
    گفتم : چیکار می کنی سینا مثل پسر بچه ها رفتار می کنی خجالت بکش ...
     رعنا دختر پرویز خان مظاهریه ... و به یک باره از عالم تخیل اومدم بیرون ...

    من با اون از نظر خانوادگی هیچ وجه مشترکی نداشتم ... اگر بهم نزدیک می شدیم ... من دیگه نمی تونستم ولش کنم اون وقت چی میشد؟
    اگر اون به من علاقمند می شد ؟ وای نه ... دلم نمی خواست که برای خودم و اون و خانواده هامون مشکل درست کنم ... و از طرفی چطور می تونستم از رعنا بگذرم ...
    ولی باید این کار و می کردم ...

    فکر این که رعنا عروس مادر من بشه غیر ممکن بود و محال ... اگرم می شد من اینو نمی خواستم .

    مجسم کردم رعنا رو پیش مادرم که همیشه تو آشپزخونه بود و دائم دستشو با دامنش خشک می کرد و یک سر مشغول خوندن دعا بود ...
    باید ازش دوری می کردم ...

    تازه اگر پرویز خان می فهمید خیلی بد می شد .

    بعد پرویز خان رو پیش بابام گذاشتم ... یک لیوان مشروب دست پرویز خان و یک جانماز دست بابام که داشت نماز اول وقتشو می خوند ...
    وای نه ! شدنی نبود ....
    این طوری که امروز رعنا با من حرف زد مثل اینکه اونم نسبت به من یک احساسی داشت که راحت بیانش کرد .......
    دوباره دراز کشیدم و گفتم : خدایا به خیر بگذرون کمکم کن .... عشق رعنا رو از دلم ببر .....
    اون روز من همه ی جریان برای سارا تعریف کردم ...

    می دونستم که کلی به من می خنده و بعد از این باهاش مکافات خواهم داشت ..... همینم شد می خندید و مسخره بازی در میاورد و می گفت : خیلی دلم می خواد رعنا را ببینم و باهاش فیلم هندی نگاه کنم و قیافه ی تو رو اون موقع تماشا کنم ...
    به خدا از خنده می میرم ... وای سینا تو نشستی فیلم هندی نگاه کردی ؟
    روز بعد پرویز خان تا منو دید پرسید : مهندس تو کجا غیبت زد ؟
    گفتم : من تا آخر شب بودم ... ولی با رعنا خانم فیلم نگاه می کردیم ... خودتون می دونین من اهل مشروب و رقص نیستم ... نباید میومدم ...
    گفت : واقعا تو با رعنا بودی ؟ باریکلا به رعنا ... شام خوردی ؟
    گفتم : بله ... همه چیز بود خوش گذشت ممنون ...
    گفت : ای بابا نگرانت شدم ...

    پوری هم خیلی خورده بود حالش خوب نبود دیروز می گفت : زود رفتی ازت پذیرایی نکردیم ...
    گفتم : ببخشید خداحافظی نکردم نخواستم مزاحم بشم ...
    گفت : اِ تو چقدر تعارف می کنی ... خیلی خوب برو سر کارت ...
    حالا دو ماه و نیم بود من توی اون شرکت کار می کردم ...

    رعنا روزی دو سه بار به من زنگ می زد و هر بار از من می پرسید : چرا زنگ نمی زنی ؟

    می خندیدم و می گفتم : تو نزن تا من بهت زنگ بزنم.

    ولی راستش می ترسیدم ... من مثل پدرم خیلی توی کارام محتاط بودم ... نمی خواستم این کارو بکنم ...
    از یک طرف رعنا همش اصرار داشت منو ببینه و از طرفی من هر بار یک بهانه میاوردم ...

    می گفت دلش می خواد سارا رو ببینه ... ولی من صلاح نمی دونستم بیشتر بهش نزدیک بشم ...
    و دلیل محکمی هم برای این کار داشتم ...

    خیلی عاشقش بودم ... و از این عشق می ترسیدم ...

    با این حال اصلا نمی خواستم پرویز خان فکر کنه من دارم ازش سوءاستفاده می کنم ...
    یک روز پرویز خان به من گفت : بیا امروز بشینیم سر حساب و کتاب ...
    بگو ببینم می خوای قرار داد ببندیم ؟
    گفتم : ببندیم ...
    گفت : پس بگیر بخون اگر راضی هستی که هیچ اگر نیستی بگو از کجاش ؟
    از میزان حقوقی که برای من نوشته بود تعجب کردم .




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    ماهی پنج میلیون ... نمی دونستم چی بگم ... ولی این پولی نبود که اون به کارمنداش می داد ..
    حتما از من انتظار بیشتر از یک کارمند رو داشت چون  از حد انتظار من خیلی بالاتر بود .

    نمی دونم اون همه پول رو برای چی به من می داد ...
    اون روز بین ما قرار داد امضا شد و بابت اون دو ماه که کار کرده بودم و بعد از اون یک میلیونی که به من داده بود هیچ دریافتی نداشتم و اعتراضی هم نکرده بودم ...

    یک جا نه میلیون به من چک داد و گفت : بابت دو ماهه ؛؛ من از اول باهات همین قدر حساب می کنم تو خیلی لیاقتت بیشتره ...
     من فردا می خوام برم آنتالیا ... ولی من کیشم متوجه شدی ؟ کیش ؛؛؛ ... هیچکس نباید بفهمه ...
    گفتم : چشم ...
    حالا باید چشمم رو روی حرف دومش می بستم و نشنیده می گرفتم ... هنوز شرکت تعطیل نشده بود که بهش زنگ زدن ...
    گفت : بله ... چیه ؟ .... چی ؟ ... ای داد بیداد اومدم ...
    یک مرتبه پرویز خان رنگ از روش پرید و با عجله کتشو برداشت و همینطور که می پوشید راه افتاده و گفت :
    با من بیا سینا بدو باید بریم خونه .... و خودش رفت ...
    من زود آقا حیدر رو صدا کردم و کلیدها رو بهش دادم و سپردم حواسش جمع باشه ... که دیدم پرویز خان با ماشین اومده جلوی در و بوق می زد با عجله رفتم سوار شدم ....

    من نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ...
    پرویز خان از ناراحتی هی صورتش رو می مالید ، محکم دستشو به فرمون می گرفت و به خودش می پیچید پرسیدم : چی شده خوب به منم بگین ...

    گفت : وای سینا بیچاره شدم ... کمکم کن ... بلیط های آنتالیا رو اشتباها تو خونه جا گذاشتم ...
    پوری پیدا کرده یک فکری بکن ؛ زود باش ؛ تا اونجا فکر کن چی باید بگیم که باور کنه ... باید تو شاهد باشی ...
    گفتم : شاهد چی ؟ منظورتون چیه ؟



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
    سینا با پرویز خان رفت ... من که همش منتظر یک بهانه ای بودم که به سینا زنگ بزنم این بهانه دستم اومده بود ...
    شماره ی اونو خیلی وقت بود پیدا کرده بودم ... و توی گوشیم ذخیره کردم ...
    ولی هرگز جرات پیدا نکردم بدون دلیل بهش زنگ بزنم می ترسیدم که کوچیک بشم ...
    خیلی دلم می خواست مثل مردا که از کسی خوششون میاد و بهش پیشنهاد میدن منم می تونستم این کارو بکنم ...
    ولی خوب سینا هم هیچ کاری نکرده بود که من جرات همچین کاری رو پیدا کنم ... هر روز به عشق اون میومدم سر کار ... شاید که اون روز از طرف سینا محبتی ببینم ...
    بهم احترام می گذاشت و مدتی بود که هر روز حالمو می پرسید ولی فقط همین ...
    خیلی دوستش داشتم و شب روز با اون زندگی می کردم ...
    حتی چند تا کادو هم براش خریده بودم ... یک تی شرت مردونه دیدم که فقط سینا رو توش تصور کردم و نتونستم اونو نخرم ... یک بارم براش بی اراده کمر بند خریدم ... و یک بارم وقتی می خواستم برای خودم عطر بخرم برای سینا هم یک ادکلن که بوی سینا رو می داد گرفتم ...
    این طوری احساس می کردم بهش نزدیک شدم ...
    گاهی مثل دیوونه ها بیقرارش می شدم ... با فکر اون می خوابیدم و تقریبا هر شب خوابشو می دیدم ...
    اون شب دیگه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم باید یک کاری می کردم دیگه طاقت نداشتم باید از احساس سینا هم با خبر می شدم ...

    شاید فکر می کرده من از خانواده ی مظاهری هستم و جرات نمی کنه به من نزدیک بشه ... کاش بهش نگفته بودم ...
    تا نزدیک خونه شدم یاد مامان افتادم و بی اراده رفتم طرف مدرسه .....
    دیگه توانش کم شده بود ... با اینکه مدرسه یک فراش جدید آورده بود و مامان برای تمیز کردن تنها نبود ولی بازم خسته میشد ... تصمیم گرفتم اون روز برم و کمکش کنم ...
    تازگی ها هم حالش زیاد خوب نبود ... اداره بهش فشار آورده بود که از اون مدرسه بره ... چون به اون مدرسه دو نفر خدمتگزار تعلق نمی گرفت ...
     چیزی که مامان ازش می ترسید و نمی خواست اونجا رو ترک کنه ...

    اون تقربیا با همه ی معلم های مدرسه دوست شده بود و تو عالم خودش با اونا زندگی می کرد ...
     ولی به خاطر من تسلیم شد و از اونجا رفت و حالا باید اون مدرسه رو هم ترک می کرد ... و این  من بودم که احساس گناه می کردم و این احساس رو دائم با خودم می کشیدم ....
    هنوز شانزده سال بیشتر خدمت نکرده بود ... نه دلش می خواست از اون مدرسه بره و نه خودشو بازنشسته کنه ...
    می گفت : حقوقم خیلی کم میشه و نمی خوام دستم رو جلوی بچه هام دراز کنم ... این بود که رفتم مدرسه پیش اون تا اگر تونستم کمکی بهش کرده باشم ...
    منو که دید خوشحال شد و گفت : خدا تو رو رسوند ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... داشتم الان بهت زنگ می زدم ...
    مجید زنگ زد و گفت امشب می خواد با شیدا بیاد خونه ی ما ... نمی دونم چیکار کنم ... دختره داره برای اولین بار میاد خونه ی ما باید براش سنگ تموم بذارم ... تو برو یک کاری بکن الهی فدات شم یک کاری بکن .....
    ببین مادر اول برو خرید ...
    از اضطراب نمی تونست تصمیم بگیره چیکار کنه و چی بگه ...

    بغلش کردم و محکم بوسیدمش گفتم نگران نباش قربونت برم من هستم ...
    همه چیز رو خودم روبراه می کنم خیالت راحت باشه ... خودم هم میرم خرید هم شام درست می کنم ...
    شما با خیال راحت کارتون رو  که تموم کردین بیاین خونه فقط زودتر که بتونی یک دوش بگیری و خودتون رو مرتب کنین ...
    گفت : الهی خیر ببینی ... ببین مهسا جان آبرومند باشه ها دفعه ی اوله که میاد خونه ی ما بد نشه مادر ,,
    گفتم : از دست این مجید چرا اینطوری خوب به ما خبر میده ... اصلا ما باید دعوتش می کردیم ... باشه ؛؛ باشه سعی خودمو می کنم ... و با عجله رفتم .
    کلی خرید کردم ,ی ک دسته گل هم گرفتم ... چند تا شمع ... تا با اون بتونم محیط خوبی درست کنم ... و بردم خونه خوشبختانه خونه تمیز بود ... نگاهی به اطراف کردم ببینم چطور می تونم از اون فضای کوچیک به نحو احسن استفاده کنم ...
    من خودم یک دست مبل راحتی آبی رنگ خریده بودم با اینکه خیلی گرون نبود ولی شیک و تمیز بود ...
    ولی میز ناهار خوری نداشتیم پس باید شام رو روی اوپن می ذاشتم ....



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم




    خوب اول برنامه ریزی کردم و یک پیام زدم به مجید که یک کم دیرتر بیاین و مشغول شدم ... مرغ خوابوندم ...
    خورش قورمه سبزی درست کردم برنج رو خیس کردم و یک سوپ هم آماده کردم و سالاد الویه . سالاد کاهو ... هر چی سلیقه داشتم به کار بردم  ...
    داشتم برنج رو دم می کردم که مامان از راه رسید ...
    از اینکه تو اون مدت کم من تونسته بودم اون همه کار و انجام بدم خوشحال شده بود ... و تو پوستش نمی گنجید ...
     با هم بقیه ی کارا رو انجام دادیم ... همه چیز آماده بود که مجید و شیدا زودتر از اونی که فکر می کردیم اومدن .....
    و پشت سرش منیره و مجتبی ... و این اولین مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد کوچیک بود ولی خیلی بد نبود ... همه جا شده بودیم ...
    شیدا هم خوشحال بود ... به مامان  گفت: من همیشه دلم می خواست بیایم به دیدن شما ولی مجید منو نمیاورد ...

    منم خیلی خوشحال بودم و این تنها چیز کوچیکی بود که من توی این دنیای به این بزرگی می خواستم ...
    می خواستم منم خواهرا و برادرم بیان خونه مون و دور هم باشیم ...
    اصلا مهمون داشته باشیم ... و برای رسیدن به این خواسته ی  پیش پاافتاده ... که بهش رسیده بودم احساس گناه می کردم ...
    در حالی که مجید و مهتاب هم وقتی دیدن اینقدر دور هم خوشحالیم  می خندیم  ... متوجه شدن که یک جایی توی زندگیشون خالی بوده و اون خونه ی مادرشونه ... که تا حالا خجالت می کشیدن ....
    و اون شب هم مجید و هم مهتاب اینو کاملا حس کردن ...
    شایدم قبلا می دونستن ولی با صبوری که اونا داشتن حرفی به زبون نمیاوردن ...
    میز شامی براشون چیدم که هموشون ذوق زده شده بودن ...
    شیدا می گفت : تا حالا سالاد الوویه ای به این خوشمزگی نخورده ....
    داشتیم شام می خوردیم که تلفن شیدا زنگ خورد ... برداشت و گفت : وای شرف زنگ زده حتما می خواد گله کنه چرا به اونا نگفتیم ...

    مجید گفت : خوب بگو الان بیاین دیر نشده ...

    و جواب داد ...
    جانم شرف ... آره خونه ی مامان مجید هستیم ... نه چه خبری ؟ چرا ؟ چی شده ؟ ای وای ..... خوب ...خوب ... نه من از کجا بدونم ... الان زنگ می زنم به رعنا ببینم چی شده ... باشه ... حتما ... بهت خبر میدم ...
    نمی دونم بذار ببینم ... باشه بهت خبر میدم ...
    گوشی رو قطع کرد و گفت : مجید یک اتفاقی افتاده برای همسر عمو پرویز ... باید به رعنا زنگ بزنم .
    و شماره دختر عموشو گرفت ...

    من اونو دیده بودم تو عروسی مهتاب و شیدا ولی فقط در حد یک سلام ...
     اصلا ازش خوشم نیومده بود خیلی پر مدعا و از خود راضی به نظر می رسید برای همین من زیاد سراغش نرفتم ....
    شیدا گفت : جواب نمیده ...
    مجید پرسید : اتفاق بدی افتاده ؟
    گفت : پوری خانم رگ دستشو زده ... بردنش بیمارستان ... عمو پرویز به شرف زنگ زده گفته ... و بعدم دیگه گوشی رو جواب نمیده ... نمی دونم برای چی ؟

    اون که خوب بود تازه مهمونی داشتن و خیلی هم خوب بودن . نمی دونم چی شده که رعنا هم جواب نمیده ...
    گفتم : امروز پرویز خان با عجله با معاونش رفت خیلی دستپاچه بود و معلوم بود که خبر خوبی بهشون ندادن ...
    می خواین من زنگ بزنم به آقا سینا ؟
    مجید گفت : آقا سینا کیه ؟
     گفتم : معاونشون دیگه ...
    گفت : آهان بزن ... بزن ... اگر با اونا بوده پس خبر داره  ...
    من فورا شماره ی سینا رو گرفتم ... گفتم : سلام آقا سینا من مهسا هستم ...
    گفت : کی ؟
    گفتم : مهسا ؛؛

    گفت : آهان ببخشید انتظارشو نداشتم امری داشتین ؟
     گفتم : می دونین که شیدا خانم همسر برادر من هستن ؟ ...
    گفت : ببخشید من خیلی گرفتارم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم ؟
     گفتم : نه نمیشه ... چون شیدا الان خونه ی ماست و برای پوری خانم نگرانه ... اگر از حال ایشون خبر دارین به ما هم بدین چون نه پرویز خان و نه رعنا خانم جواب نمیدن ... همه نگران شدن من دیدم شما با پرویز خان رفتین گفتم شاید خبر داشته باشین ...
    گفت : الان حالشون خوبه و دارن میبرنشون خونه ... نگران نباشین چیز مهمی نبود برطرف شد ...
    گفتم : رگشون رو زدن ؟

    جواب منو نداد و گفت : ممنون که خبر گرفتین سلام برسونین ...

    و گوشی رو قطع کرد ...



     ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت دوازدهم

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    پرویز خان با سرعت خیلی زیادی می رفت و از من می پرسید چیکار کنم سینا زود باش یک فکری بکن ...
    رعنا می گفت خیلی حالش بده ... داشت جیغ و هوار می کرد ... پدرمو در میاره ...
    گفتم : من تا حالا تو همچین شرایطی قرار نگرفتم شما خودت یک فکری بکن ...
    گفت : نمی دونم به خدا گَندش در اومد حالا مگه اون ول می کنه ؟
    چیکار کنم یا خدا ... به دادم برس ...

    یک دفعه سرعتشو کم کرد و گفت : می خوای اصلا نرم خونه تو ماشین رو بگیر و برو یک جوری آرومش کن تا من فردا ببینم چیکار کنم ...
    گفتم : نه تو روخدا بریم شما رو ببینه بهتره ... الان فکر می کنن رفتین ...
    خوب نمی دونم یعنی هزار تا فکر می کنن با خودشون بدتر میشه . بذارین فکر کنه براش ارزش قائلین ...
    این طوری زودتر آروم میشه .....
    ( تلفنش زنگ خورد ) ... با همون سرعتی که می رفت ...
    نگاه کرد و جواب داد : چیه بابا ؟ چی شد بهتره ؟ ... نه کجا ؟ ... برو در و باز کن ..... خوب چرا گذاشتی بره اون تو؟ ... ای بابا ... تو که دیدی حالش بده ...
    خیلی خوب دارم میام ... حالا تو چرا گریه می کنی ... دارم میام دیگه لامذهب ها ولم کنین ...
    و گوشی رو پرت کرد روی داشبورد ...
    من هاج و واج مونده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم ...
    پرویز خان در خونه نگه داشت و به من گفت : هر چی من گفتم ، بگو آره .حواست به من باشه متوجه شدی ؟
    و خودش پرید پایین و منم دنبالش ...

    تا در و باز کردیم رعنا با چشم گریون و پر از اضطراب دوید جلو و گفت : بابا بدو درو رو خودش قفل کرده و صداش در نمیاد ... می ترسم یک بلایی سر خودش آورده باشه ...
    سینا بدو یک کاری بکن ... تو رو خدا حالش خیلی بد بود ...
    (  رعنا صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و قرمز شده بود و من هرگز تصورشم نمی کردم دیدار دوباره ی ما این طوری باشه )

    ما رفتیم در حموم هر کاری کردیم در باز نمی شد ... و به این سادگی ها هم نبود اون در با بهترین چوب ساخته شده بود و اونقدر محکم بود که به راحتی نمی شد بازش کرد ...
    پرویز خان داد می زد : پوری جون عزیزم درو باز کن برات توضیح میدم ... تو فقط در و باز کن ... و من می کوبیدم به در ... ولی صدایی نمی اومد ...
    سر و صدای زیادی بلند شده بود پسر کوچیک پوری خانم با صدای بلند گریه می کرد مستخدمشون هم با چشم گریون و نگران به ما التماس می کرد یک کاری بکنین  ...
    رعنا هم پشت سر هم می گفت : سینا زود باش درو باز کن ... زود باش ....
    بالاخره گفتم یا به آتش نشانی خبر بدین یا درو بشکنیم ...
    پرویز خان گفت : آره فکر خوبیه ... رعنا یک چیزی بیار بزنیم به در بشکنه ...
    رعنا با عجله دوید و تو آشپزخونه و یک گوشت کوب و یک ساطور با خودش آورد ...
    من به پرویز خان گفتم : شما برو کنار ...

    و خودم با ساطور افتادم به جون در ضربات محکمی می زدم ولی در خیلی به زحمت شکست ...

    و از اون جا دستم رو کردم تو و قفل درو گرفتم ... باز نمیشد سوراخ کوچیک بود ...
    نگاهی به توی حموم انداختم ... پوری خانم معلوم نبود ولی کف حموم پر بود از خون ...
    حرفی نزدم ولی خودم خیلی وحشت کردم ...

    با چند ضربه ی دیگه سوارخ در رو بزرگ کردم ... و دوباره دستم رو بردم و به راحتی تونستم درو باز کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    در که بازشد ، پرویز خان خودشو انداخت توی حموم و با صدای بلند فریاد زد ... ای خدا به دادم برس ...
    رعنا هم پشت سرش رفت تو .

    من اونو گرفتم و گفتم : تو نرو بذار من برم ...
    ولی اون خودشو کشید و فریاد زد کُشتیش ... اینم کُشتی بابا ...
    پرویز خان پوری رو روی دست آورد بیرون ، در حالی که اون نیمه لخت بود و هنوز داشت از مچ دستش خون میومد ...

    به من گفت : بگیرش من ماشین رو بیارم و اونو داد بغل من ...
    به رعنا گفتم : بدو یک ملافه بیار و یک چیزی که ببندیم دور دستش ...

    در حالی که تمام بدنم خونی شده بود اونو گذاشتم روی زمین ...
    رعنا ... با  یک پارچه ی بزرگ و دوتا رو سری برگشت ...
    خودش می ترسید دست به اون بزنه ...

    روسری ها رو بستم به دست هاش ، ملافه رو کشیدم دورش و بغلش کردم تا ببرمش توی ماشین ...

    رعنا با صدای بلند گریه می کرد و می گفت : سینا نجاتش بده ...
    پرویز خان نشست عقب و گفت : بدش به من ...
    رعنا هم لباس پوشیده بود و اومد ...
    گفتم : لباس پوری خانم رو بیار تنش کنیم ...

    باز برگشت با سرعت یک دستش کفش بود و یکی مانتو و روسری ...

    جلو نشست و با سرعت رفتیم به طرف بیمارستان ...

    من بلد نبودم پرویز خان آدرس داد و گفت : برو اینجا نزدیکه ...
    رعنا عصبانی و گریون بود ...
    برگشت و گفت : چند تا قربونی می خوای که دست از کارات برداری اگر اینو می خواستی و به خاطر این مامانم رو ول کردی ؟ پس چرا مثل آدم باهاش زندگی نمی کنی ؟ ...
    پرویز خان همین طور می زد تو صورت پوری خانم و صداش می کرد ... و هیچ جوابی به رعنا نداد انگار به این حرفا عادت داشت ...
    خیلی سریع اونو بستری کردن و دستشو بخیه زدن و بهش سرم وصل کردن ...
    گروه خونشو گرفتن که اگر بهتر نشد بهش خون بزنن ...
    پوری خانم به هوش بود ، وقتی می رفتیم توی بیمارستان من دیدم که چشمش رو باز کرد ولی تظاهر می کرد که هنوز به هوش نیومده ... من حرفی نزدم ...
    با اینکه می دیدم پرویز خان و رعنا بی تابی می کنن ... سکوت کردم ...

    کمی بعد دکتر اومد و گفت : حالش بهتره ... بهش خون هم زدیم ...
    پرویز خان دست منو کشید و برد بالای سر پوری خانم رعنا هم اومد ...

    پرویز خان گفت : پوری جان ... عزیزم ... چشمتو باز کن قربونت برم ... دیدی باز زود قضاوت کردی ؟ چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی عشق من ... ببین این سینا اینجاست ... اون بلیط مال دوست دختر سیناست ...
     آوردمش که بدونی بازم اشتباه کردی ... سینا بلیط اونو داد به من که تو خونه شون متوجه نشن ... اگه من ریگی تو کفشم بود که اونا رو نمیاوردم خونه مگه دیوونه شدم ... نمی دونم تو همه جا رو می گردی ؟ ...

    بیا سینا جون خودت بگو بهش دوست دختر تو بود ... من بخوام کاری بکنم که با سینا نمیرم آخه عقلت کجا رفته ؟ ...
    کار داشتیم می خواستم بریم دوست دخترش پیله کرد بهش ، این بیچاره هم مجبور شد برای اونم بلیط بگیره ... اگر تو نخوای من نمیرم سینا بره ... هان ؟ چی میگی ...
    می مونم پیش تو ... عزیز دلم ...

    پوری سرشو با تاسف برگردوند و گفت : بس کن پرویز ... دیگه نمی خوام صداتو بشنوم ... بذار بمیرم ... دیگه خسته شدم ... تحمل ندارم ...
    من واقعا مونده بودم الان رعنا در مورد من چی فکر می کنه ...  گیج شده بودم ...

    فقط نگاه می کردم آب دهنم خشک شده بود و ظاهرا چاره ای نداشتم جز اینکه بازم سکوت کنم ...

    که تلفنم زنگ خورد ... گوشی رو نگاه کردم شماره رو نمیشناختم ...
    جواب دادم و راه افتادم تا از اتاق بیام بیرون که دیدم پرویز خان گفت : دیدی بهش زنگ زد این همون دوست دخترشه ... همون دخترست می خوای بگم بیاد با شناسنامه اش خودت از نزدیک باهاش حرف بزنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    من که هاج و واج مونده بودم ، گفتم : بله بفرمایید ...
    و از اتاق بیرون رفتم ...
    یک صدای نا آشنا گفت : سلام ...
    گفتم : بفرمایید ...
    گفت : من مهسا هستم .
     گفتم : نفهمیدم کی ؟
     گفت : مهسا ... می خواستم بگم شیدا خانم که همسر برادر من هستن ...
    نزدیک بود گوشی رو به کوبم به دیوار ... ای بابا عجب آدمیه ؟ به من چه ؛؛ روزی صد دفعه اینو یادآوری می کنه ...

    ولی گفت : آقا سینا ایشون الان خونه ی ما هستن ... نگران پوری خانم شدن ... پرویز خان و رعنا خانم گوشی شون رو جواب نمیدن ...
    گفتم : حالشون خوبه داریم می ریم خونه جای نگرانی نیست ...
    پرسید : رگ دستشون رو زدن ؟
    گفتم : سلام برسونین ... و گوشی رو قطع کردم ...

    رعنا اومده بود پیش من ... و داشت گوش می کرد ...
    گفتم : چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟ شیدا خانم نگران شده ...
    گفت : کی به اون گفته ؟
    من گوشیمو نیاوردم ... مال بابا هم تو ماشینه ...

    آهان وقتی مامان رو می بردیم زنگ زده ... آخه بگو چرا همش آبروریزی می کنی ؟
    پرویز خان همون طور دست پوری رو گرفته بود ول نمی کرد ... من و رعنا تو راهرو وایستاده بودیم ...
    می خواستم بهش بگم که اون دوست دختر من نبود ولی نمی دونستم به چه عنوانی این حرف رو بزنم ... و می ترسیدم برای پرویز خان درد سر بشه ...
    رعنا دو دستشو گذاشته بود پشتش و به دیوار تکیه کرده بود اونقدر غمگین و افسرده بود که جرات حرف زدن با اونو نداشتم ...
    هنوز بغض داشت و بی حوصله بود بالاخره گفت : میشه گوشی تو بدی ؟

    زود بهش دادم ... یک شماره گرفت ...
    گفت : شیدا ... شیدا به خدا دارم از دست بابام دق می کنم ... بازم خراب کاری کرده . ببین تو رو خدا چیکار می کنه ... پوری رگشو زده بود هیچی نمونده بود بمیره ...
    باورت میشه ... همه رو به خاطر خوش گذرونی خودش داره از بین می بره ... توام که شوهر کردی و دیگه پیش من نمیای .... نه بابا فقط من بودم و اون بچه ی طفل معصوم اونم بدبخت شده مثل ما ... ,, از بیمارستان ,, هنوز خوب نشده ... نه با گوشی دوست بابام آقا سینا زنگ می زنم ...
    باز حالا می خواد این بیچاره رو تو درد سر بندازه همه چیز رو انداخت گردن این بنده ی خدا ... می خوام فردا برم پیش عمو ؟ .... نه فایده که نداره ... می دونم ... نمیشه الان پوری حالش بده ...
    نه خطر رفع شده ولی حال روحی خوبی نداره .... نه بابا خر که نیست ؛؛ ... می دونه الانم داره دروغ بارش می کنه ... گوشیم خونه اس ... رفتم بهت زنگ می زنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    خوب من خوشحال شدم که رعنا می دونه که باباش دروغ میگه .

    گوشی رو داد به من و گفت : سینا خودتو بکش کنار ، بابام بدبختت می کنه ...
    گفتم : من کاری ندارم کارای شرکت رو انجام میدم ...
    خوب الان کمک می خواست نمی تونستم که نیام ...
    گفت : اون حالا تو رو سپَربلای خودش کرده ...

    و آه بلندی کشید ...
    گفت :ببخشید تو رو خدا ....

    سه ساعت طول کشید تا اجازه دادن پوری خانم رو که از شدت ضعف و مسکن هایی که بهش زده بودن تلو تلو می خورد و پرویز خان زیر بغلش رو گرفته بود ببریم خونه ...
    وقتی اونا سوار ماشین می شدن گفتم : من دیگه نمیام . پرویز خان مچ دست منو محکم گرفت و به زور سوار کرد و برد در خونه شون و سوئیچ رو داد به من و گفت : رعنا سینا رو برسون و زود برگرد و زیر بغل پوری رو گرفت و رفت ...
    واقعا دلم نمی خواست ,, اصلا لزومی به این کار نبود پرویز خان منو در مقابل کار انجام شده قرار می داد ...
    شاید می خواست یک جورایی منو مدیون خودش بکنه ... و کاملا پیدا بود که عاشق چشم و ابروی من نیست . خوب خونه ی ما توی خیابون آذربایجان بود تو اون ترافیک و خیابون های شلوغ نمی خواستم رعنا با اون حالش تنها برگرده ...
    گفتم : رعنا بی خیال من شو من با یک تاکسی میرم تو برو خونه ... دوست ندارم منو برسونی ...
    گفت : خواهش می کنم بذار منم بیام یک حال و هوایی عوض کنم ... نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ... تازه لباس خودتو ببین خون خالیه ... اینطوری می خوای بری ؟
    گفتم : باشه و نشستم پشت فرمون ... اونم نشست جلو و راه افتادیم ... که تلفنم زنگ خورد گفتم حتما ساراست نگران من شده ...
    ولی بازم مهسا بود ... نمی خواستم بدونه من هنوز پیش اونا هستم که سئوال پیچم کنه ...
    خیلی سرد جوابشو دادم و گوشی رو قطع کردم .




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم




     این تو ( مهسا ) :
    شیدا بی قرار بود و نمی دونست کدوم بیمارستان رفتن به خونه ی عموش زنگ زد ولی کارگرشون گفت که هنوز نیومدن ...
    ده دقیقه بعد باز تلفنش زنگ خورد ... شیدا بلند گفت : آخ رعنا تویی ... بمیرم برات ... وای وای ... آخه چرا عمو اینطوری می کنه ؟
    کسی پیشت بود ؟ ... ای وای ... آخ آخ ... الان از از کجا زنگ می زنی ؟ ... با گوشی کی ؟ ... باشه بهت سر می زنم ... رفتی خونه بهم خبر بده ....
    من که به مکالمه ی اون گوش می دادم ... فورا گفتم : شیدا جون میشه شماره رو ببینم ...
    می خواستم مطمئن بشم شماره ی سیناست ... همه با تعجب به من نگاه می کردن ...

    یک حس غریبی بهم دست داد دلم نمی خواست سینا پیش رعنا باشه ...
    ترسیدم اونو از دست من در بیاره ... و به طور احمقانه ای حسودیم شد ...
    وقتی شماره ی سینا رو دیدم ... بدنم یخ کرد ...

    رعنا خوشگل بود و پولدار و می تونست هر مردی رو به خودش جذب کنه ... نکنه سینا از اون خوشش بیاد ....
    این فکر مثل خوره افتاد به جونم و تصمیم گرفتم بیکار نشینم ...
     وقتی بچه ها رفتن ... و من تنها شدم دوباره به سینا زنگ زدم ... بی قرار بودم ببینم اون هنوز پیش رعناست یا نه ؟ ...
    گوشی رو که برداشت خیلی مودبانه گفتم : خیلی ببخشید ... دوباره مزاحم شدم واقعا نگران بودیم میشه بگین حالشون چطوره ؟
     گفت : مهسا خانم شمایید ؟ من پیش پرویز خان نیستم خبر ندارم ... ولی تا اونجا که می دونم حالشون خوبه و جای نگرانی نیست ...

    ترسیدم گوشی رو قطع کنه برای همین سئوال بیجایی ازش کردم گفتم : چی شده بود آقا سینا ؟ چرا پوری خانم رگ دستشو زده بود ؟

    گفت : من نمی دونم فقط با پرویز خان رفتم چیزی به من نگفتن ...
    شیدا خانم که همسر برادر شما هستن از ایشون بپرسین ... ببخشید اگر کاری ندارین من دستم بنده ...
    گفتم : نه ببخشید مزاحم شدم ...

    گوشی رو که گذاشتم زیاد سر حال نبودم ...

    صداش خوب نبود و خیلی سرد جواب منو داد ... کاملا مشخص بود که دلش با من نیست ...

    باید بی خیالش بشم ... و برای اینکه عصبی نشم شروع کردم به تمیز کردن خونه و شستن ظرفا ...
    صبح که رفتم سر کار از اون پایین سینا رو دیدم  ... تو اتاق پرویز خان بود ......
    همون اول صبح چند نفر منتظر بودن برای گرفتن بلیط ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش ششم



    هنوز سیستم جواب نداده بود که تلفنم زنگ خورد ...
    نگاه کردم شماره رو نمی شناختم ...
    گفتم : بفرمایید ...

    یک مردی بود گفت : مهسا جان ؟ خودتی بابا ؟

    گفتم : با کی کار دارین ؟

    گفت : منم بابات اومدم تهران می خوام شما ها رو ببینم ...
    دنیا روی سرم خراب شد .....

    از جام بلند شدم و گفتم : وصل نشده ... من الان میام ...

    با عجله از شرکت اومدم بیرون و از اونجا دور شدم  و داد زدم : گمشو چی می خوای از جون ما ؟ ...
    گفت : بابا ، تو رو خدا به حرفم گوش کن ...
    گفتم : اگر یک بار دیگه مزاحم من بشی میدم پدرتو در بیارن عوضیِ آشغال ...

    و در حالی که بدنم می لرزید و رنگ از صورتم پریده بود برگشتم تو دیدم سینا پشت دستگاه نشسته و داره بلیط صادر می کنه ... رفتم نزدیکش ...

    گفت : شما یک کم استراحت کن ... من هستم ... تا حالتون بهتر بشه ...
    رفتم یک لیوان آب خوردم و برگشتم پشت سرش یک صندلی بود نشستم و سرمو بین دو دست گرفتم ... تا حالم جا بیاد ... تلفنم دوباره زنگ خورد ...
    نگاه نکردم فکر کردم بازم خودشه دلم می خواست یک کم دیگه بهش دری وری بگم .

    باز با عجله از آژانس خارج شدم ... صدای مامان بود می لرزید و گریه می کرد ...
    گفت : مهسا جون بابات اومده ما رو پیدا کرده ... الان آبروی ما رو جلوی شوهر مهتاب و منیره می بره ... اگر یکی از شما رو نبینه نمیره ... بذار بیاد تو باهاش حرف بزن ... ردش کن بره ...
    گفتم : من با اون مرتیکه چه حرفی دارم آخه ؟ نمی تونم تو صورتش نگاه کنم اصلا مگه من اونو می شناسم ؟ حالا یادش اومده بچه داره ؟ ... حتما بوی پول به دماغش خورده ...
    مامان به خدا اگر بهش بگین بیاد پیش من می کشمش ... قسم می خورم این کارو می کنم ... نه ... من نمی تونم ... آدرس منو بهش ندی ها.

    با گریه گفت : ولی دادم داره میاد اونجا ... آروم باش و باهاش حرف بزن تو رو خدا به خاطر من ... دارم از شدت ناراحتی می میرم مهسا به من کمک کن مادر تو رو به اون قران ... می خواست بره پیش مهتاب ... خودت فکر کن ...




     ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش هفتم




    حالا باید چیکار می کردم ؟ نمی دونستم آخه چرا مامان این کارو کرده ؟
     باید از سینا کمک می گرفتم ... و ردش می کردم ....

    یک کم گوشه ی خیابون ایستادم و گریه کردم ... اشک امونم نمی داد که برگردم تو ...

    حالا چی می خواستم به سینا بگم ... بعد فکر کردم به اکرم بگم ... ولی زود پشیمون شدم .... اکرم آبروی منو تو شرکت می برد ...
    خدایا چیکار کنم ؟ نکنه برم و اون بیاد و آبرو ریزی راه بندازه ...
    کنار پیاده رو موندم بودم و خجالت می کشیدم برگردم ... بالاخره تصمیم گرفتم .... زنگ بزنم به خود عوضیش ...
    با اشتیاق گفت : جانم عزیزم ..
    گفتم : اینجا نیا من شب بهت زنگ می زنم یک جایی قرار می ذاریم ... الان رئیس شرکتم هست ناراحت میشه ...
    گفت : باشه ...

    و من گوشی رو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم ... در حالی که احساس می کردم یک طرف صورتم از حس رفته و قدرت حرف زدن ندارم ... برگشتم ... سینا هنوز جای من نشسته بود ...
    گفتم : مرسی بهترم بذارین خودم انجام میدم ...

    نگاهی به صورت من کرد و گفت : مشکلی نیست شما یک کم دیگه استراحت کنین ...

    اکرم اومد جلو و گفت : آقا سینا شما برین من کمکش می کنم ...
    تمام روز تو فکر بودم و آشفته ... و اگر اکرم نبود همه ی اون سیستم رو اون روز بهم می ریختم .... و تا شرکت تعطیل شد ... تمام حواس من دنبال این بود که چطوری به اون پدر نامهربون زنگ بزنم و بهش بگم بابا ... چطور خودمو راضی کنم که تو صورتش نگاه کنم ...
    یک مرتبه دیدم سینا جلوم ایستاده و داره به من نگاه می کنه ...
    پرسیدم : چیزی شده آقا سینا ؟
    گفت : از من می پرسین ؟ شما چیزیتون شده همه رفتن ... نمی خواین برین ؟
     بلند شدم . گفتم : جدا همه رفتن ؟
    با مهربونی گفت : من از کنجکاوی تو زندگی دیگران خوشم نمیاد ... ولی اگر از دستم کمکی بر میاد انجام میدم ...
    گفتم : نه ممنون ... و کیفم رو انداختم رو شونه هام ...

    چند قدم رفتم و برگشتم ازش پرسیدم : اگر شما پدری داشتین که ... نه ولش کن ... ببخشید ... خداحافظ ...

    یک مرتبه ازم پرسید : پدرتون شما رو میزنه ؟

    با تعجب برگشتم پرسیدم : این حرف برای چی بود ؟ چرا همچین فکری کردین ... ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان