خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۱   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش هفتم



    حالا برخلاف هر روز دلم می خواست زودتر از خونه بره بیرون ...

    اون روز ناهار خورد و یکم دراز کشید و از خواب که بیدار شد , ازم پرسید : عشقم تو جایی نمی خوای بری ؟

    گفتم : نه , هیچ جا نمی رم ...
    گفت : ببین الان بهت می گم ... اگر دکتری یا جای دیگه ای می خوای بری بگو با هم بریم , من می تونم جلسه مو عقب بندازم ... باز من رفتم راه نیفتی که حسابی از دستت ناراحت می شم ...
    در حالی که گیرا بغلم بود و می خواستم عوضش کنم , گفتم : نه , خاطرت جمع باشه ... خونه می مونم ...
    بعد نگاهی به مهین خانم کرد و گفت : تو چته ؟ تو چرا با من سرسنگینی ؟
    مهین خانم دستپاچه شد و گفت : نه آقا ... دیشب نرفتم خونه , دلواپسم ...


    سرشو انداخت پایین و درو زد به هم و رفت ...
    اون رفت و این قلب بیقرار من دوباره شروع کرد به تند تپیدن ...
    نمی دونستم می خوام چی بشنوم ولی هر چی بود می دونستم که ارمغان خوبی برای من نداره ...
    بازم می ترسیدم برگرده و یا اینکه مونس متوجه بشه من دارم به حرفای مهبد گوش می کنم ...

    این بود که رفتم تو حمام و منتظر شدم ...
    صدای باز شدن در ماشین و بسته شدن اون نشون می داد صدا خوب ضبط میشه ...
    قبل از اینکه حرکت کنه , سر و صداهایی اومد ...
    با مشت زدم تو سینه ام و گفتم : خفه شو , بذار گوش کنم ...

    تلفن کرد ...
    - عشقم , دارم میام ... چیزی لازم نداری ؟


    خدا می دونه من چه حالی شدم ...

    ادامه داد و گفت : نمی دونم چی فهمیده , خفه شده و صداش در نمیاد ... نه بابا ... ساده تر از این حرفاست , اصلا خنگه ... برای همین باهاش ازدواج کردم ....
    حالا اونو ول کن , تو خوبی عزیز دلم ؟ ...


    و حرفایی رو که نباید می شنیدم , شنیدم ...
    لحنش و گفتارش چندش آور و قبیح بود ... خیلی بدتر از اونی که فکرشو می کردم ...
    قطع کرد ...

    ماشین رو روشن کرد و دوباره تماس گرفت ...
    عزیز دلمی , نفسمی ... کجایی ؟ الان که نمی تونم , می خوام این زنیکه انجیلا رو ببرم دکتر ... همش مریضه لعنتی , حالم ازش به هم می خوره ... حدود نه میام ...
    گفتم میوه و شیرینی برات بیارن در خونه ... دیگه امری فرمایشی ؟ غلام حلقه به گوشم خوشگل من ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و هشتم

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    دیگه درست نمی فهمیدم چی میگه ولی با تمام اون تلفن ها یکی یکی تماس گرفت و من فهمیدم که اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره ... خیلی ...

    فاجعه ای نا گفتنی بود ...
    شرمم میشه چیزایی رو که شنیدم بازگو کنم ...
    ولی از بین اون مکالمات فهمیدم که هر بار که ما رو می برد سفر , یکی از اون زن ها رو هم با خودش می برد و براش هتل می گرفت و شب ها که به هوای کار و یا قلیون کشیدن می رفت , برای چه کاری بود ...
    برای همه ی اون زن ها ماشین های آخرین مدل ، خونه ، لباس های آنچنانی و عطرها و گل های گرونقیمت می گرفت و این طوری با رنگ و ریا به اصطلاح خودش خوش می گذروند و اون پول های باد آورده رو خرج می کرد ...
    اونقدر موندم تا ماشین رو پارک کرد و پیاده شد ...

    از مسافتی که رفته بود فهمیده بودم کجاست ...
    شروع کردم به استفراع کردن ... دل و روده ام داشت از دهنم میومد بیرون ...
    مهین خانم نمی دونست چیکار کنه ...

    من با صدای بلند عوق می زدم و مونس گریه می کرد ... بچه ام ترسیده بود ... حواسم نبود گوشی رو برداشته بود و به مهبد زنگ زده بود اما اون جواب نداد ...

    وقتی فهمیدم دعواش کردم و گفتم : دیگه این کارو نمی کنی ...
    بچه ها رو سپردم به مهین خانم و رفتم تو اتاق خواب ...
    تا تونستم گریه کردم ... من می تونستم یک خیانت رو تحمل کنم و دم نزنم ولی این کثافت کاری بود ... افتضاح بود ... چیزی نبود که در تحمل من باشه ... ولی بچه هام ؟ ...
    خدای من چیکار کنم ؟ ...

    کاش سر جام نشسته بودم و چیزی نمی دونستم ... حالا من چطور به صورت اون نگاه کنم ؟ ... چطور این غم و درد رو تو سینه ام نگه دارم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم




    اون شب مهبد دیروقت اومد ...

    من همین طور تو خونه راه می رفتم و گریه می کردم و می دونستم که اون می دونه که من چیزایی رو متوجه شدم و نمی خواست با من روبرو بشه ...
    اون زرنگ تر از این بود که خودشو آماده نکرده باشه ... وقتی که رسید هم بدون اینکه به کسی نگاه کنه دستشو گذاشته بود رو قلبش و گفت : انجیلا درد دارم , حالم خیلی بده ... به دادم برس , دارم می میرم ... فکر کنم یک بلایی سرم اومده ... می خواستم برم دکتر , یک فکری بکن ...


    اومدم حرفی بزنم ولی دوبار حالت تهوع بهم دست داد و نتونستم باهاش حرف بزنم ...

    مهین خانم به عقل خودش آب قند درست کرد و بهش داد و من تو دسشویی عوق می زدم ...
    اونقدر که دیگه نفسم داشت بند میومد ...

    نمی دونستم واقعا حالش بده یا بازم داره تظاهر می کنه و خیلی برای خودم متاسف بودم که نگرانش شدم و تو اون حال با خودم فکر می کردم نکنه راست بگه و پشیمون شده و قلبش گرفته ...
    اون شب اون یک طرف افتاده بود و من طرف دیگه ... مرتب حالم بهم می خورد و نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم و انگار اون می دونست که یک چیزایی رو من فهمیدم و دیگه راه چاره ای نداره ...

    ولی اصلا فکر نمی کرد که تو ماشینش من شنود گذاشته باشم ...
    تا از خونه رفت بیرون و سوار ماشینش شد , دوباره شروع کرد به همون کارای چندش آور ...
    خیلی چیزای دیگه فهمیدم که باید می فهمیدم ...
    زندگی کردن با مهبد برای من دیگه تموم شده بود ...
    خودمو می شناختم و توان ایستادگی در مقابل اون همه رنگ و ریا رو نداشتم ...
    ولی یک لحظه که گیرا رو بغل می کردم , دنیا دور سرم می چرخید ...
    واقعا اینکه اونو هم مثل آویسا از دست بدم , برام غیرقابل تحمل بود اما نمی تونستم دیگه تو خودم بزیرم و باید باهاش حرف می زدم ...
    شب بازم دیروقت برگشت ...

    باز تا دیدمش همون حال به من دست داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم




    اومد جلو تا بغلم کنه ... گفتم : دست به من نزن , باید باهات حرف بزنم ...
    به مهین خانم گفتم : مراقب بچه هام باش ... تو رو خدا امشب نرو , حالم خیلی بده ...

    و با گریه رفتم تو سوئیت ...
    دنبالم اومد ...

    با خودم گفتم باید قوی باشی تا بتونی حرفتو بزنی ...
    سعی کردم گریه نکنم ولی نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
    چون اون از گریه متنفر بود و عصبانی می شد , تا درو بست ازم پرسید : عشقم , کسی بهت حرفی زده ؟ در مورد من چیزی بهت گفته ؟ به خدا دروغ میگن ... من تو رو خیلی دوست دارم , باور نکن ...
    گفتم : مهبد انکار نکن ... قسم بیخودی نخور ... از کجا شروع کنم ؟ از کدومش بگم ؟ اگر نگم دیوونه میشم ...
    تو صورتم با وحشت نگاه می کرد ... احساس کردم شده همون قاسمی که من تو عکس هاش دیدم ...
    درمونده شد بود و آروم نشست رو زمین ...

    منم نشستم روبروش و گفتم : چرا رفتی تایلند و به من گفتی دبی هستم ؟ ... اگر می گفتی رفتم تایلند بهت شک نمی کردم ... چرا ؟ چرا بهم خیانت می کنی ؟ مگه بهم قول ندادی خوشبختم کنی ؟ ... چرا کارایی می کنی که خلاف شرع و عرفه ؟ ...
    پرسید : از کجا می دونی ؟ کی بهت گفته ؟
    گفتم : خوب وقتی میوه ها رو آوردن اینجا , تحقیق کردم و پیدا کردم اون کسی رو که باید بهم اطلاعات می داد ... اونقدرها هم که تو فکر می کنی ساده و بی عقل نیستم ...
    من از ترس به هم خوردن دوباره ی زندگیم خیلی چیزا رو که می فهمم به روی خودم نمیارم ولی این چیزایی که حالا فهمیدم از حد من خارج شده ...
    گفت : عزیز دلم , به خدا نمی خواستم اذیت بشی ... خیلی سعی کردم که نفهمی ولی زندگی من اینطوریه ... من بیشتر کارایی که می کنم در راه رضای خداست ...
    عصبانی شدم و گفتم : در راه رضای خدا ؟ تو در راه رضای خدا با سندهایی که از مردم به زور گرفتی برای یک زن ماشین آخرین مدل و خونه ی آنچنانی می خری ؟
    تو در راه رضای خدا منو می بردی دبی و یکی از اون زن ها رو با خودت می بردی ؟
    می خوای راه انفاق و نیکی کردن رو بهت یاد بدم ؟ ... شاید بلد نیستی ... تو در راه رضای خدا می خواستی خونه ی زینب رو از دستش در نیاری تا اقلا با خیال راحت بچه هاشو بزرگ کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۲   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم




    گفت : این حرفا رو کی بهت گفته ؟
    گفتم : مهبد , چه فرقی می کنه ؟ ... مهم اینه که تو داری این کارا رو می کنی ...
    با خشم گفت : حالا چی میگی ؟ همینه که هست , من نمی تونم به خاطر تو خودمو عوض کنم ... راه افتادی در مورد من تحقیق می کنی ؟ تو به چه حقی این کارو کردی ؟ ...
    همش شعار بود که به زندگی خصوصی هم کار نداشته باشیم ؟ مگه من تا حالا ازت پرسیدم با شوهر اولت چیکار کردی ؟ یا با اون احمد چه طوری بودی ؟ تو برای چی تو زندگی منو و زینب دخالت می کنی ؟ چرا دنبال اون می گشتی ؟ چرا باهاش تماس گرفتی ؟

    به تو چه مربوطه من چیکار می کنم ؟ ... وقتی می برمت مسافرت و می خوری و می گردی و صد نفر جلوت خم و راست می شدن و طلا و جواهر بهت می دادم , اعتراضی نمی کردی ... خوشحال می شدی و قربون صدقه ام می رفتی , حالا چی شد ؟ سیر شدی ؟ دیگه دلتو زد ؟ حالا شروع کردی به بامبول در آوردن ؟
    تو غلط کردی تو کار من تجسس کردی ...
    گفتم : چی داری میگی ؟ به جای اینکه جواب منو بدی یک چیزی هم منو بدهکار کردی ؟
    گفت : همینه که هست , می خوای بخواه می خوای نخواه ... این تو بودی که برخلاف حرفی که اول زندگیمون زدی که گفتی به زندگی قبلی هم کار نداشته باشیم , راه افتادی دنبال من ... به زینب زنگ می زنی ... از مادرم پرس و جو می کنی ...

    به تو چه ؟ این چه کاریه داری می کنی ؟ تو زدی زیر قول و قرارمون و حالا اومدی با این همه گرفتاری که من دارم از من چرت و پرت می پرسی ...
    دیگه صدام بلند شده بود ... گفتم : مهبد تو اول زندگی به من گفتی می خوای به من خیانت کنی ؟
    گفت : نه ولی گفتم یک زندگی خصوصی دارم و نمی خوام تو و پدر و مادرم تو اون وارد بشین ...
    زندگی به این خوبی داری ، همه چیز برات فراهم کردم , چه مرگت بود که پاشدی دردسر درست کردی و زندگیمون که به این قشنگی بود رو خراب کردی ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش پنجم




    گفتم : تو واقعا نمی فهمی چی میگی ... من نمی دونستم تو اینقدر گند و کثافت دور و ورت جمع کردی ...

    و به شدت گریه ام گرفت ...
    داد زد سرم : بس کن , ضجه و مویه راه انداختی ... خفه شو ... همینه که هست ...
    ای بابا ... اون ساعت دستت رو صد و پنجاه میلیون خریدم , چرا دستت می کنی ؟ فکر می کنی من بیل می زنم پول در میارم ؟ نه جونم ... تو این مملکت این طور پولا در نمیاد , منم می خوام خوب زندگی کنم ... دوست ندارم گدا باشم و برای نون شب زن و بچه ام بمونم ...
    ساعت رو در آوردم و پرت کردم طرفش و گفتم : این ساعت و بقیه چیزایی که برای من خریدی مهم نیست , تو برای همه ی اون زن ها همین کارو می کنی ...
    نمی خوام , من فقط از تو صداقت می خواستم ...
    این همه دروغ و ریا ... اصلا نمی تونم تو رو درک کنم ... پس تو نظرت اینه که نون رو از سفره زن بچه های مردم بگیری و اینطوری خرج زن هایی بکنی که باهاشون رابطه داری ؟ یا به قول خودت ساعت صد و پنجاه میلیونی بخری ؟

    چه لزومی داره ؟ اگر آدم ساعت ارزون دستش کنه و با شرف زندگی کنه چی میشه ؟
    می خوام بدونم واقعا به حرفی که می زنی اعتقاد داری یا می خوای دهن منو ببندی ؟
    گفت : برو بابا ... من کی باشم که از سر سفره ی کسی نون بردارم , اونقدر هستن که من توش گمم ... من نکنم , هزاران نفر دیگه این کارو می کنن ...
    همه دنبال این هستن که بارشون رو ببندن , منم دارم همین کارو می کنم ... آره بهش اعتقاد دارم ... حق خودم رو از این مملکت می گیرم ... چون عرضه دارم ، می تونم و می کنم ...

    آدم های بی عرضه هم حقشون همونه و به من ربطی نداره ...
    گفتم : در مورد خیانت هات هم همین نظر رو داری ؟ باید باشه ؟ ادامه می دی ؟
    گفت : کدوم خیانت ؟ تو از خودت در آوردی ... من برای کمک به اونا ازشون حمایت می کنم ...
    گفتم : تو برای دخی خونه گرفتی ... برای چی می خوای ازش حمایت کنی ؟ ...
    یک مرتبه به من نگاه کرد و با تعجب گفت : این حرفت هم مثل بقیه مزخرفه ... دخی ؟ کی بهت گفته من برای دخی خونه گرفتم ؟ ... اون زن یکی از دوستامه ...
    گفتم : جز تو و یساری کسی باهاتون تایلند نبود ؟

    گفت : خوب زن یساریه , به من چه ...
    گفتم : یساری که زن به اون خوبی داره , دخی رو می خواد چیکار ؟
    گفت : دلش براش می سوزه ... زن صیغه ای اونه , نرگس خانم هم می دونه و به روی خودش نمیاره ... همه زن ها که مثل تو بی عقل نیستن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش ششم




    گفتم : وای خدای من , وارد چه زندگی شدم ... تو خانواده ی ما اگر یکی از این کارا بکنه , از فامیل بیرونش می کنن ...
    مهبد من واقعا نمی تونم این طور زندگی رو تحمل کنم ... تو بگو باید چیکار کنم ؟ ... این وضع رو برام قابل دوام نیست ...
    لحنش عوض شد و گفت : از همون روزی که منو دیدی باید می فهمیدی من چطور آدمی هستم ... تو خنگی , تقصیر منه ؟

    حالا هم عزیزم تو زندگی خودتو بکن ... اگر به نظرت من کار بدی می کنم به تو ربطی نداره ... تو نه می دونستی نه توش دخالت داشتی , پس کاری نکن که زندگی به هر دومون زهرمار بشه ...


    دیدم حرف زدن با مهبد فایده ای نداره ... اون خر مراد رو سوار شده و پیاده کردنش کار من نیست ...
    درمونده و نا امیدتر از قبل برگشتم به اتاقم و باز لب تخت خوابیدم ...
    انگار قسمت من این بوده ...

    با خودم فکر می کردم با همه ی این احوال این بار اگر طوفان نوح به سرم بیاد هم حاضر نیستم از بچه ام جدا بشم ...
    باید اول شرایط گرفتن اونا رو مهیا می کردم ...
    این بود که سکوت کردم ولی نمی تونستم تو صورت مهبد نگاه کنم ... خیلی نفرت انگیز شده بود ...
    اون تنها کسی بود که من اونقدر دوستش داشتم و برای همین خیلی ناگوارم شده بود ...
    چون می دیدم که هر روز که از خونه می ره به همون تلفن های چندش آورش با زن های مختلف ادامه می ده و توی اون حرف ها , رکیک ترین فحش ها رو به من می داد که باورم نمی شد ...
    اون حرفایی که در مورد من به اون زن ها می زد , باور کردنی نبود ... در حالی که همیشه حرمت منو داشت و بهم احترام می ذاشت ...
    تا یک روز شنیدم که به یکی از اون زن ها می گفت : ازش بدم میاد و منتظرم صداش در بیاد تا طلاقش بدم ... دیگه خسته شدم ...


    این حرف اون خیلی برای من ناگوار و بد بود ...
    همیشه فکرم این بود که دوستم داره ولی حالا می فهمیدم مردایی که تو زندگی من بودن منو تا موقعی که خوب و سر حال بودم , دوست داشتن و خود واقعی منو نمی خواستن ...
    کسی برای من پیدا نشده بود که منو برای خودم بخواد ... یک عشق واقعی تنها چیزیه که یک زن رو خوشبخت می کنه و متاسفانه در این مورد من شانسی نداشتم ...
    شاید خودمم عیبی داشتم , شایدم تقدیرم این بود ... به هر حال شدم مثل یک بمب ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هفتم




    می دونستم که اونم با گوشی صدای منو می شنوه ... هنوز از در پارگینگ بیرون نرفته بود که شروع کردم به فریاد زدن و گریه کردن ...

    نه که دست خودم باشه , دیگه طاقتم تموم شده بود ...
    چند دقیقه ی بعد اومد بالا و منو به اون حال و روز دید ... عصبانی شده بود و مثل وحشی ها به من حمله کرد و اونجا بود که برای اولین بار به من توهین های بدی کرد ...
    همینطور که گریه می کردم برای اینکه روش به من بیشتر باز نشه , کیفم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون ...
    راستش دلم می خواست بیاد دنبالم ... جایی رو نداشتم که برم ...
    ولی نیومد ... رفتم تو ماشین نشستم و گریه کردم ... اونقدر که داشتم از حال می رفتم ...

    ولی خبری از مهبد نشد ...
    دیدم جایی رو که ندارم برم و دلم برای گیرا شور می زد ... باز خودمو آروم کردم و رفتم بالا ...
    درو از تو قفل کرده بود و منو راه نداد ...
    محکم زدم به در و گفتم :  باز کن ... مهبد درو باز کن , بچه ها گناه دارن ...
    صدای فحش های مهبد رو می شنیدیم و صدای گریه ی مونس و التماس های مهین خانم که : تو رو خدا آقا , گناه داره به خدا ... غریبه , جایی رو نداره بره ...
    ولی اون درو باز نکرد و من بعد از دو ساعت که پشت در موندم , برگشتم پایین تو ماشین خوابیدم ...
    صبح دوباره رفتم بالا ولی مهبد قفل درو از تو بسته بود ...
    یک مرتبه یادم اومد کلید سوئیت رو دارم ... انداختم , باز شد ...

    رفتم تو خونه ... تا چشمش به من افتاد , اومد جلو و زد تخت سینه ی من گفت : ببین , اگر می خوای تو این خونه بمونی باید خفه بشی ... بشین بچه هات رو بزرگ کن , بذار منم کار خودمو بکنم ... همین ... شنیدی ؟
    تو کی باشی که پشتتو به من بکنی ؟ من مهبد قیاسی هستم , کسی حق نداره به من توهین کنه ...
    گفتم : باشه ... می خوای طلاقم بدی , بده ولی بچه هام رو دیگه ازم نگیر ... هیچی ازت نمی خوام , فقط همین ...
    گفت : برو گمشو ... برو بیرون ...

    و دستم رو گرفت و از همون دری که اومده بودم تو , بیرونم کرد و در آخرین لحظه یکی کوبید تو سرم و درو زد به هم ...
    دیگه کاری نمی تونستم بکنم ... باز رفتم تو ماشین نشستم ...
    تا از خونه بیاد بیرون , آقا ماشالله چند بار منو دید ... سلام کرد و رفت ...

    ولی طرفای غروب , زن ماشالله که دلش برام سوخته بود اومد دنبالم و منو برد به اتاق خودشون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و نهم

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    گوشه ی اتاق آقا ماشالله کز کرده بودم و نمی دونستم چه بلایی می خواد سرم بیاد ...
    هیچ وقت چنین روزی رو برای خودم پیش بینی نمی کردم ...

    زنگ زدم به جاسم و موضوع رو براش تعریف کردم ...

    همون شبونه بابا و جاسم اومدن تهران و منو بر داشتن و رفتیم هتل ...
    جاسم هر کاری کرد نتونست با مهبد تماس بگیره و سه تایی مونده بودیم چیکار کنیم ...
    مهبد می دونست که من دیگه زنی نیستم که اونو ببخشم و یا بعد از این بتونه با من با تظاهر زندگی کنه ...
    اون باید قاسم می شد و از این کار اصلا خوشش نمیومد ...
    فردا سه تایی رفتیم در خونه ... مهبد اومد تو راهرو و ما رو تو خونه راه نداد ...

    با بابا و جاسم دست داد و ابراز شرمندگی کرد و گفت : تو انجیلا , دو راه داری ... یا همه چیز رو ندید می گیری و با بچه هات زندگی می کنی چون من نمی تونم زندگیمو عوض کنم ؛ نه که نمی خوام , نمی تونم ... یا از هم جدا می شیم ...
    گفتم : بچه هام چی ؟ اونا رو بده من , بهت قول می دم هر وقت تو خواستی میارم اونا رو ببینی ... تو رو خدا اذیتم نکن , خودت می دونی برای آویسا چقدر غصه خوردم و می خورم ...
    گفت : نه ... بچه ها جون من هستن , نمی دم ...
    جاسم گفت : مهبد تو که نمی تونی هر کاری دلت می خواد بکنی ... اصلا یک ذره این زن رو دوست داشتی ؟ اون همه عشق و علاقه که یک شبه تموم نمی شه ... اگر نداشتی برای چی دروغ گفتی ؟
    گفت : داشتم ... دوستش داشتم , هنوزم دارم ... من تا آخر عمرم انجیلا رو دوست خواهم داشت ولی دیگه نمی تونیم با هم زندگی کنیم ... خودش با دست خودش این زندگی رو به هم زد ...
    جاسم گفت : کافی بود تو بهش قول بدی که دست از اون کارات برداری ... انجیلا می خواد پیش بچه هاش باشه ...
    گفت : پس می خواست تو کار من دخالت نکنه ... من یک جاسوس تو خونه ام نمی خوام ... نمی دونم از کجا و چطور دست تو دماغم می کنم , می فهمه ... با این زن میشه زندگی کرد ؟؟ دیگه بهش اعتماد ندارم , اونم به من ...
    وگرنه من هنوزم دلم می خواست پیشم باشه اما همون طور مثل قبل , نه این انجیلایی که منو می ببینه استفراغ می کنه ...

    منم حالا از دیدن اون استفراغ می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    اینجا جاسم عصبانی شد و از کوره در رفت و گفت : یعنی تو اینقدر بی شرف بودی و ما نمی دونستیم ؟ ... اینقدر بی ناموس ؟ خجالت نمی کشی که این طور با وقاحت تو صورت پدر و من نگاه می کنی و این حرفا رو می زنی ؟

    من از اول می دونستم ریگی تو کفش تو باید باشه ...
    مهبد با پررویی هر چه تمام تر گفت : پس غلط کردی گذاشتی این کار بشه ... وقتی تو دبی جوجه و کباب می خوردی چرا نفهمیدی ؟ برو خشت خودتو جمع کن ... من اینم , دوست ندارین برین دنبال کارتون ...
    یک مرتبه با هم گلاویز شدن و برای هم خط و نشون کشیدن و من تو این فرصت خودمو انداختم تو خونه تا بچه ها رو بردارم ...
    ولی نبودن ... مهبد تو خونه تنها بود ...
    بعدم با عصبانیت رفت تو و درو محکم بست و گفت : حالا که مثل آدم رفتار نکردین منتظر عواقب اونم باشین ... منو دست کم گرفتین ...
    ما فورا یک وکیل گرفتیم ...
    آنا هم دلش طاقت نیاورد و اومد تهران ... دختر برادرش یعنی دختردایی من ازدواج کرده بود ؛ مدتی رفتیم اونجا ...
    جاسم باید می رفت سر کارش و من در به در به دنبال بچه ها می گشتم ... خونه ی مادرش رفتم , نبودن ... خونه ی زینب رو پیدا کردم ولی اونجا هم نبودن ...
    بعد مهبد رو تعقیبش کردم , چیزی دستگیرم نشد ... از راه همون شنود که تو ماشینش بود استفاده کردم ولی نتونستم چیزی بفهمم ...
    با مهین خانم تماس گرفتم ... می گفت : آقا قاسم همون روز بچه ها رو با خودش برد و  به منم گفت نمی خواد بیای ...


    تا روزی که برای دادگاه طلاق رفتیم ...
    من و بابا بودیم و یک وکیل ... اما مهبد اومد با چه تشریفاتی ...
    سه تا وکیل زن با خودش آورده بود و دو تا بادیگارد ... همه دور و برشو داشتن و حاج آقا حاج آقا بهش بسته بودن ... احترام می کردن و اون دستور می داد ...
    مردم تو دادگاه مونده بودن این کیه که با این وضع اومده ...
    از دیدن اونا همه جا خورده بودن و بهشون نگاه می کردن ...

    اون سه تا خانم که باهاش به عنوان وکیل اومده بودن , طوری آرایش داشتن که فکر می کردی الان می خوان برن عروسی ...
    با لحن بدی با من حرف زدن که بی سر و صدا رضایت بده وگرنه چنین می کنن و چنان می کنن ...
    طوری رفتار می کرد که من همونجا از گرفتن بچه هام نا امید شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم




    پیش قاضی به گریه افتادم ... التماس کردم و گفتم : تو رو خدا کمک کن آقای قاضی ... بچه تا هفت سالگی باید پیش مادرش باشه ... تازه مونس اصلا دختر خود منه , مال اون نیست ... خواهش می کنم ... مدارکش هست , آوردم ...
    گفت : رسیدگی می کنم ... یک ماه دیگه وقت دادگاه براتون گذاشتم ...
    گفتم : خواهش می کنم , من تو این شهر جایی رو ندارم برم ... تو رو خدا بچه هامو بدین , من برم ...
    التماس می کنم بهم رحم کنین ...
    قاضی گفت : چرا اینطوری می کنی خواهر من ؟ هنوز که من رای ندادم ...
    گفتم : ولی می تونم حدس بزنم چه اتفاقی داره میفته ... شما می دونی من چی میگم , منم می دونم دارم چیکار می کنم ...


    ولی فایده ای نداشت ...
    من دست از پا درازتر آنا و بابا رو برداشتم و با ماشین رفتیم تبریز ...
    تو اون یک ماه من مدام خواب بودم ... قرص می خوردم تا چیزی نفهمم ... هنوز امیدوار بودم که بچه هام رو بگیرم ...

    با دست خالی بدون اینکه حتی ساعتم و مدارکم رو برداشته باشم با یک کیف اومده بودم بیرون و تنها چیزی که داشتم همون ماشین بود که ازش متنفر بودم ...

    و درد معده و پهلو و صورتم که دوباره داشت سفید می شد ...
    دادگاه دوم برگزار شد ...
    دوباره مهبد اومد در حالی که برای من لشکرکشی کرده بود ... سه تا وکیل , دو تا بادیگارد و چند نفر از همون دوستانی که همه کار براش می کردن , اونجا بودن ...

    و قبل من پیش قاضی رفته بودن و با هم گرم حرف زدن ...
    من این بار تنها با وکیلم رفتم که اونم علنا هیچ کاری نمی کرد که بعدها فهمیدم پنجاه میلیون تومن بهش رشوه داده و وکیل منو خریده ...

    و قاضی رای داد بچه ها باید پیش پدرشون باشن ...
    قابل حدس بود پول های میلیونی کار خودش رو کرده بود ... البته ندیدم و این فقط یک حدس بود ...
    رفتم پیش قاضی ولی فایده نداشت ... می گفت : شوهر شما استطاعت خوبی داره و حاضر نیست از بچه هاش بگذره , تقصیر من نیست ... می خوای برو آشتی کن , اون خواستار اینه که توسط بچه ها شما رو برگردونه ...
    گفتم : چی میگی آقای قاضی ؟ من جایی نرفته بودم , اون منو از خونه بیرون کرد ... به خدا دروغ میگه ...
    مهبد گفت : جلوی قاضی دست بذار رو قرآن که من به تو گفتم برو ... تو خودت نرفتی ؟
    دستپاچه شدم و گفتم : چرا رفتم ولی می خواستم یک هوایی بخورم و برگردم نه اینکه در خونه روی من ببندی ...

    با یک خنده ی تمسخر آمیز گفت : آقای قاضی , زنی که توی این شهر کسی رو نداره سه روز بیرون از خونه رفته هواخوری !!! شما جای من باشی چیکار می کنی ؟ ازش بپرسین کجا رفته بود ؟ بچه هایی که اینقدر سنگشون رو به سینه می زنه ول کرده بود به امان خدا ... کجا رفته بود که من خبر ندارم ؟ ...
    با این حال حاضرم با شرایطی که گفتم بیاد زندگی کنه ... من خرج خودشو بچه ها رو می دم , فقط همین قدر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم




    گفتم : باشه , قبول می کنم ... می خوام پیش بچه هام باشم ... چیکار کنم آقای قاضی ؟ شما بگو ...

    بذارین بچه هام پیشم باشن , هر کاری شما بگین می کنم ...
    گفت : این دیگه به خودتون مربوط میشه , برین یک جا با هم توافق کنین ... من تا آخر وقت هستم , حرف بزنین و برگردین ...

    از دادگاه اومدیم بیرون ...
    با لحنی مهربونی مثل روزای اول ازم پرسید : می خوای با هم بریم ناهار بخوریم و حرف بزنیم ؟ ...

    من خیلی ساده تر اونی بودم که خودم فکر می کردم ... نور امیدی تو دلم افتاد گفتم : باشه , بریم ...
    منو برد به یک رستوران خیلی عالی و غذا سفارش داد ...
    گفتم : گیرا و مونس خوبن ؟ ... فکر نمی کردم تو یک روز اونا رو از من جدا کنی ... مهبد تو رو خدا بذار پیش من باشن ...
    گفت : مقصر خودتی , بیخودی زندگیمون رو خراب کردی ... من بهت گفته بودم ...

    حالا هم خیلی فکر کردم , دیگه برام سخته هر روز با قیافه ی عبوس تو روبرو بشم ... از بچه هام هم نمی گذرم ... می خوای یک کاری بکنیم ؟ یک خونه نزدیک مادرم اجاره می کنم , برو اونجا بچه ها پیش تو باشن ... تبریز نمی ذارم ببری ... من میام می بینمشون ...
    گفتم : مهبد نکن , تو رو خدا اینقدر منو تحقیر نکن ... من یک زنم , تو چرا داری مثل کلفتت با من رفتار می کنی ؟
    گفت : این واقعیت های زندگیه ... من یک بار به دنیا میام و می خوام خوش باشم ...

    نمی خوام هر بار که میام خونه , زنم از دیدین من عو ق بزنه ... فکر می کنی نمی فهمم ؟ ...
    گفتم : طوری حرف می زنی که انگار من زرخرید توام ... اصلا کسی رو جز خودت آدم حساب می کنی ؟
    اگر به خاطر بچه هام نبود , همین الان تف هم تو صورتت نمی نداختم عوضی آشغال ...
    تو کثیف ترین و بی چشم و روترین آدمی هستی که دنیا به خودش دیده ... تو از بدی همتایی نداری ... من حتی رحم و شفقت رو تو صورت قاتل ها دیدم ولی تو بیشتر از هر کسی پستی و فرومایگی تو وجودت داری ...
    زیر بار ظلم تو نمی رم ... بچه ها مال من هستن , هر طوری شده اونا رو ازت می گیرم ...
    از یعقوب نتونستم چون فقط هجده سالم بود ...


    از جام بلند شدم و از رستوران اومدم بیرون ...
    پشت سرم اومد و بازوی منو محکم گرفت و فشار داد و گفت : ببین سر جات ... می شینی وگرنه اون صورتت با اسید طوری میشه که بچه هات هم بهت نگاه نکنن ...
    بی سر و صدا طلاق بگیر برو تا بلایی سرت نیومده ... از من گفتن بود , خود دانی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش پنجم




    با عجله برگشتم دادگاه ... می خواستم به قاضی بگم که تهدیدم کرده ...

    ولی اون رفته بود ...

    فردا دوباره رفتم ... مهبد نیومده بود و همون سه تا زن اومدن ...
    به قاضی التماس کردم , گریه کردم ... ولی فایده ای نداشت ...

    اون قاضی حکم رو صادر کرد و به قول خودش دلش برای من سوخت و دستور داد برم بچه ها را ببینم و از اون به بعد هم ماهی یک بار , بیست و چهار ساعت پیش من باشن ...


    همه چیز در نظرم تیره و تار بود ...
    به من گفتن همین امروز بعد از ظهر برم خونه ی مادر مهبد و بچه ها رو ببینم ...
    چطور می تونستم از بچه هام دل بکنم ...
    خدای من , باورکردنی نبود ... ولی دوباره همون بلا سرم اومد و من باید از گیرا و مونس جدا می شدم و تک و تنها برمی گشتم تبریز ...
    از همونجا یکسر رفتم خونه ی مادر مهبد ...
    منتظرم نبود ... مهبد بهش گفته بود بعد از ظهر می رم ... بچه ها هم اونجا نبودن ...

    پدر و مادرش اونقدر متاسف بودن و برای این وضع گریه کردن که من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم ...
    پدرش چنان هق هق گریه می کرد که شونه های پیرمرد تکون می خورد ...

    بعد با دستمال صورتش رو خشک کرد و با تاسف گفت : کاش به دنیا نمی اومد ... کاش همچین فرزندی نداشتم ... دختر ما بهت نمی گیم بمون و بساز چون از همه چیز باخبریم ... برو دخترم , این مرد به درد زندگی کردن نمی خوره ...
    تا موقعی که نمی دونستی , حرفی نبود ولی حالا دیگه امکانش نیست ...

    و من بی اختیار سرمو گذاشتم روی شونه هاش و گریه کردم ...
    اونجا موندم ... مادرش سفره پهن کرد ولی من اشتها نداشتم و منتظر گیرا و مونس تو یک اتاق دراز کشیدم ...

    تا مهبد بچه ها رو آورد ... فکر نمی کرد من اونجا باشم ...
    گیرا تو بغلش بود و مونس دنبالش میومد ...
    با دیدن من جا خورد و بدون اینکه حرفی به من بزنه , خطاب به مادرش گفت : بچه ها دست شما سپرده ... من دم در می مونم , یک ساعت دیگه بیارشون بده به من ...
    فقط نگاهش کردم ...

    گیرا و مونس رو گرفتم تو بغلم ... اشک می ریختم و سر و روی اونا رو می بوسیدم و می بوئیدم ...

    با خودم فکر کردم برم بهش بگم که حاضرم ... قبول می کنم , می خوام پیش بچه هام باشم ...
    آره , من به هر خاری و خفتی به خاطر اونا تن در می دم و بچه هامو پیش خودم نگه می دارم ...


    با این فکر دویدم دم در که با مهبد حرف بزنم ولی دیدم با یک زن تو ماشین نشسته و دارن با هم میگن و می خندن ...

    حالشون برخلاف حال من خیلی خوب بود ...
    حال بدی داشتم ... خیلی بد ... که فهمیدم اگرم بخوام نمی تونم این کثافت کاری رو تحمل کنم ...

    این بود که قبل از اینکه منو ببینن , برگشتم ...
    وقتی با مونس حرف می زدم , متوجه شدم چند جای بدنش کبوده ...
    پرسیدم : چی شده ؟

    گفت : بابا عصبانی شد ... غذامو نخوردم چون تو رو خواستم , منو زد ...
    دیگه حال روز من معلوم بود ...

    یک فکری به خاطرم رسید و اینکه بچه ها رو بدزدم ...
    آره , این تنها راه نجاتم بود ...

    و نقشه این کارو کشیدم ... می خواستم بعد از این که اونا رو دزدیدم ببرمشون جایی که دست مهبد بهشون نرسه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۶/۱۰/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت پنجاهم

  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۶/۱۰/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




    روز بعد , قرار محضر داشتیم ...

    با تمام عشقی که به مهبد داشتم دلم نمی خواست دیگه چشمم بهش بیفته ...

    ولی اون , این بار تنها اومد ... از صورتش پیدا بود که به شدت ناراحته و راضی به این کار نیست ...
    با اینکه من اونو می شناختم و می دونستم می تونه چطور تظاهر کنه ولی بازم باورش کردم و به خودم جرات دادم ازش بخوام بچه ها رو بده من ...

    در جواب گفت : اگر بدم به تو , ممکنه دیگه هرگز نبینمت ... شاید به خاطر اونا یک روز دوباره با هم بودیم ... به جون چهار تا بچه ام خیلی دوستت داشتم و دارم و الانم به خاطر تو این کارو می کنم ...
    چون می دونم با چیزایی که فهمیدی و حال روزی که داشتی اگر دیگه کنار هم باشیم , تو راحت نیستی و عذاب می کشی ... هر وقت تونستی با این نوع زندگی من کنار بیای من همه کار برات می کنم , قول می دم ...
    گفتم : منم به خاطر اینکه خیلی دوستت داشتم اینقدر برام ناگوار بود ... چون احمد هم به من خیانت کرد , با اینکه خیلی اذیت شدم و عذاب کشیدم به راحتی و خوشحالی ازش جدا شدم ولی تو فرق می کردی ...
    گفت : اگر راست میگی بیا همون کاری رو که گفتم بکن ...
    گفتم : تو نمی تونی دست از کارات به خاطر من و بچه برداری ؟ اگر این کارو بکنی منم بهت قول می دم دیگه به گذشته فکر نکنم ...
    گفت : می خوام , باور کن خیلی دلم می خواد ولی نمی شه ... تو وضعیتی نیستم که همچین قولی رو بهت بدم ... من این طور زندگی رو دوست دارم ...
    خوب من مَردم و با تو فرق دارم ... مرد حق داره چند زن داشته باشه , دین و مذهب هم همینو میگه ... کار خلاف که نمی کنم , شرعی اونا زن من هستن ....
    گفتم : نظرت در مورد من و زینب و چهار تا بچه ای که داری چیه ؟ حق تو اینه , حق ما چیه ؟ تو آیا حق داری به خاطر رسیدن به کارای خلاف خودت حق ما رو از بین ببری ؟ به نظرت ما بیشتر از اون زن ها حق نداریم ؟ 
    گفت : تو رو خدا دوباره شروع نکن ... من تحمل ادا و اصول کسی رو ندارم , نمی تونم هر روز جوابگوی یکی باشم ...
    گفتم : هر کس از تو حقشو بخواد تو باهاش این کارو می کنی ؟
    گفت : مرد جایی می ره که آرامش داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم



    گفتم : وای مهبد , وای ... تو مفهوم زندگی رو  نفهمیدی , تو نمی دونی یک چیزی به نام شرف و انسانیت تو زندگی وجود داره که تو ازش بو نبردی ...
    تو نمی دونی که آزار دادن زن و بچه از هر گناه کبیره ای بیشتر تقاص داره , چه این دنیا چه اون دنیا ...
    وای بر ما ... وای بر ما زن ها که گیر مردی بیفتیم که به خاطر شهوت و هرزگی خودش , اسم دین رو بدنام می کنه ...
    نمی تونم باور کنم که شما اصل موضوع رو اصلا نمی دونین و فقط دارین دین رو سرپوش کارای خودتون می کنین ...
    متاسفم ... مهبد یک کلمه ؛ تو لیاقت منو نداشتی ... واقعا متاسفم برای خودم که یک روز اون طور عاشق تو بودم ... باید می فهمیدم که این تویی که با ادا و اصول های احمقانه ات منو فریب دادی ...

    کار من ادا و اصول نیست , من به دنبال حقی هستم که مال منه ... خیانت نمی خوام ... زن دیگه ای رو تو زندگیم نمی خوام ...
    نمی تونم در مقابل تو سر خم کنم و چون پول داری ازت اطاعتی بکنم که عقیده ام نیست ...
    اگر دخترم رو نبینم یک روز بهش می رسم , اونو می دونم ... ولی اگر عزتم و غرورم رو زیر پاهای تو لگدمال کنم هرگز دوباره خودمو پیدا نمی کنم ...
    تو حتی از من عذرخواهی نمی کنی ... حتی اونقدر وقیح شدی که از کارات پشیمون هم نیستی ... نه , نمی شه ... من نمی تونم ....
    و رفتم جلوی میز محضردار و بلند گفتم : حاج آقا لطفا طلاق رو صادر کنین ...
    مهبد هم اومد جلو و گفت : سیصد میلیون می ریزم به حسابت برای مهرت , ماشین رو می دم ... برای بقیه اش رضایت بده تموم بشه بره پی کارش ...
    و برای بار سوم تو شناسنامه ی من مهر طلاق خورد ...

    این بار محکم و استوار بودم ... می خواستم بچه هامو بردارم و برم و جلوی هر کس که مانع من می شد بایستم ...
    دم در دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم ... اومد جلو و با یک لبخند گفت : دیدی تو باختی ؟
    گفتم : اگر برم و چیزایی رو که از تو می دونم بگم اونوقت فکر می کنی کی می بازه ؟ ... بچه هام رو بده تا ساکت باشم ...
    گفت : ببین انجیلا , تو اینقدر احمق نیستی که ندونی ؛ یک کلمه حرف بزنی از صفحه ی روزگار محو میشی ...
    کاری نکن که دیگه دلم هم برات نسوزه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم




    گفتم : اگر لازم شد از صفحه ی روزگار محو بشم , تو رو هم محو می کنم ... اینو بدون ؛ به اون بی عرضگی که تو فکر می کنی نیستم ... از تمام مدارکت کپی دارم ...

    بچه ها رو بهم بده تا کاری باهات نداشته باشم ...
    گفت : با جونت بازی می کنی ... دلم نمی خواد , مجبورم نکن ...


    راه افتادم ...
    صدام کرد : انجیلا , خر نشی یک وقت ... نمی خوام بلایی سرت بیاد ...

    بر نگشتم ... سوار ماشین شدم ...

    داد زد : مار تو آستینم پرورش دادم , خوب شد طلاقت دادم ... زنیکه ی احمق ...


    رفتم خونه ی دختر داییم ... اون تازه ازدواج کرده بود و سنی نداشت ...

    از دیدن من خیلی ناراحت شد و فورا برام یک چایی آورد و گفت : وای , از هر چی مرد بود بدم اومد ...
    گفتم : تو رو خدا اینطوری نگو , مرد خوب زیاده ... تو اول زندگیت بفهم داری چیکار می کنی ... شوهر تو مرد خوبیه ...
    گریه نمی کردم , بیقراری هم نداشتم ... فقط صورتم اونقدر در هم بود که هر کس منو می دید می فهمید که درد بزرگی تو سینه دارم ...
    چون من نمی تونستم از اون حربه ای که به مهبد گفته بودم استفاده کنم ... اولا مدرکی نداشتم , دوماً اینو خوب می دونستم که کاری از پیش نمی برم و فقط یک تهدید تو خالی کرده بودم ...
    من از عهده ی اون برنمیومدم چون می دونستم تو همه جا کسانی هستن که ازش پشتیبانی کنن ...
    اما مثل اینکه مهبد ترسیده بود ...
    تمام شب رو فکر کردم ... صبح خیلی زود آماده شدم از خونه برم بیرون ... دلم شور می زد و می دونستم کاری که می کنم خیلی خطرناکه ...
    هوای سردی بود و به شدت بارون میومد ... یکم کارم سخت شده بود ولی اگر می خواستم نقشه ام عملی بشه , باید صبح زود می رفتم مدرسه ی مونس ...

    طوری که وقتی رسیدم هنوز چند تا از بچه ها بیشتر نیومده بودن ... 

    رفتم تو دفتر و منتظر شدم تا مدیر و معلمش اومدن ... اولیا مدرسه همه منو می شناختن ... هم به خاطر اینکه مونس دختر زرنگی بود , هم من فعالیت زیادی تو مدرسه داشتم و مهبد هم کمک های زیادی بهشون می کرد ...
    این بود که نشستم و یک مقداری که لازم بود براشون از زندگیم گفتم و خواهش کردم کمک کنن من مونس رو با خودم ببرم ...
    مدیرشون می گفت : تو رو خدا این کارو نکنین , هم برا ی خودتون دردسر میشه هم برای ما ...
    گفتم : طوری می برمش که فکر کنن شما نمی دونین ... فقط یک ساعت به من وقت بدین , بعد زنگ بزنین به قیاسی و بهش بگین مونس نیومده ... این برای شما بهتره ...
    با اینکه راضی نبودن , همکاری کردن ...

    سر پله ها پشت ستون ایستادم ... به محض اینکه مونس از سرویس پیاده شد و از پله اومد بالا , دستشو گرفتم و گفتم : مامان , بدو ... با من بیا ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم




    زیر اون بارون تند , دستشو گرفتم و دویدیم طرف ماشین ... سوار شدیم ...

    پرسیدم : از کجا میای ؟ گیرا پیش کی بود ؟ ...
    گفت : مامان بزرگ ... اونجا بودیم ...
    توی شر شر بارون که چشم چشمو نمی دید , با سرعت می رفتم طرف خونه ی مادر مهبد ...

    از لابلای ماشین ها خودمو رسوندم در خونه ی اونا ...
    وقتی رسیدم , به مونس گفتم : تو پیاده نشو , درِ ماشین رو باز می ذارم که معطل نشیم ... از جات تکون نخور ...

    زنگ زدم چند بار پشت سر هم , بعد دستم رو گذاشتم روی زنگ ...
    می خواستم اونا رو دستپاچه کنم ... عمدا این کارو کردم تا آرامش اونا رو بهم بزنم تا نتونن جلوی منو بگیرن ...
    در باز شد بدون اینکه بپرسن کیه ...

    با عجله دویدم تو ... یکراست رفتم سراغ گیرا که تازه راه افتاده بود ... بدون سلام و بدون حرف بغلش کردم و همون طور بدون لباس گرم دویدم بیرون ...

    مادرش یک مرتبه به خودش اومد و فریاد زد : آقا , بدو ... بچه رو برد ... یا حضرت عباس , قاسم ما رو می کشه ...
    انجیلا ... انجیلا ... تو رو خدا به ما رحم کن , بچه رو بده ...


    تا آقای قیاسی به خودش اومد و پاشو از در گذاشت بیرون , من گاز دادم و رفتم و بچه هام رو با خودم بردم ...
    با سرعت خودمو رسوندم به یک کلانتری و از مهبد شکایت کردم که بچه رو که دادگاه بهش سپرده , کتک زده ...
    نامه دادن بردم پزشک قانونی ... تایید کرد که کبودی ها بر اثر ضربات کتک به وجود اومده , نامه رو برگردوندم کلانتری و شکایتم رو کامل کردم و گفتم : بفرستین دستگیرش کنن ... من تو دادگاه حاضر میشم , فقط به شماره ام زنگ بزنین ...
    و راه افتادم ...
    چند جا نگه داشتم مقداری خوراکی و تنقلات برای بچه ها خریدم ... دم یک رستوران ناهار گرفتم ...
    جایی رو پیدا کردم که دو تا پتو و بالش برای بچه ها خریدم و لباس گرم برای گیرا ...

    دیگه شب شده بود که رفتم به طرف جاده ی تبریز ...
    مونس از خوشحالی بالا و پایین می پرید و گیرا می خواست بیاد بغلم و با اون چشماهای شیشه ایش به من خیره شده بود ...
    از روزی که من از خونه اومدم بیرون و تا اون روز , چهار ماه گذشته بود ...
    حالا چی به روزم اومده بود , فقط خدا می دونه و بس ... باور کردنی نبود ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان