خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول




    با اینکه می دونستم هر روشنایی ای , غصه ی دیگه ای روی دل من می ذاره ؛ بازم می خواستم بدونم که در اطرافم چی می گذره ...
    با عجله خودم رو رسوندم خونه ... تو پارگینگ دوباره توجه ام به ماشین اون جلب شد ... باز از شیشه ی ماشین نگاهی به داخل کردم ...
    هیچی توش نبود ... هیچی ...

    بعد فکر کردم خوب یا اون چیزایی که دیده بودم موقتی اونجا بودن یا چون می خواست بره مسافرت جمع کرده بود ...
    باید یک بار دیگه تو اون ماشین رو می دیدم ...
    با عجله رفتم بالا و منتظر شدم ... باید خودمو جمع و جور می کردم و این زندگی رو برای خودم نگه می داشتم ... من نباید از مهبد هم طلاق بگیرم ... این کار برای من غیرممکن بود ...
    حتی دیگه نمی تونستم سرمو پیش پدر و مادرم و برادرام بلند کنم ...

      یک ساعتی طول کشید تا مهبد رسید و فرصتی بود که من آروم بشم و از اون حالت آشفتگی در بیارم ...
    اینکه مهبد رفته بود تایلند و به من گفته بود دبی , ثابت می کرد که باید خیانتی در کار باشه ...
    فقط مونده بودم چرا تقدیر من این طوری رقم خورده ...
    روزگار قبلا از من این امتحان رو گرفته بود که در مقابل مردی که احساس می کردم خیانتکاره , سکوت کنم و صبور باشم ... البته نمی دونستم واقعا صبورم یا نه چون دلم خون بود ... گلوم همیشه بغض داشت و فکرم آشفته بود و از همه بدتر همدمی نداشتم که دردم رو بهش بگم ...
    مهبد اومد ولی یک جور ترس تو نگاهش بود که تا اون موقع ندیده بودم ... خودشو آماده کرده بود تا با من برخورد کنه ...
    از در که وارد شد , بر عکس همیشه فقط گفت : سلام ...
    مونس دوید طرفش و با گرمی ازش استقبال کرد و من خیلی عادی گفتم : خوش اومدی ... مثل اینکه از تاخیری که داشت , خیلی خسته شدی ... چرا اینطوری رفتار می کنی ؟
    کمی به من نگاه کرد و تغییر حالت داد و بغلم کرد و بوسید و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تو عزیزترین منی ...
    بعد امیرحسین و امیرمحمد رو بغل کرد و رفت سراغ گیرا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم




    و چون مدت ها بود من نمی خندیدم و زیاد حرف نمی زدم و همیشه سرمو به کاری گرم می کردم , دیگه برای مهبد هم عادی شده بود و زیاد متوجه نشد تو سرم چی می گذره ...
    اما می دیدم که با دقت و زیرچشمی به من نگاه می کنه و هنوز باور نکرده که من چیزی متوجه نشدم ...
    ولی به روی خودش نمیاورد ...

    وقتی سوغاتی ها رو باز کرد , با اینکه خیلی ماهرانه اونا رو انتخاب کرده بود ؛ کاملا معلوم بود که همه مال تایلنده و من چون دو بار رفته بودم اینو می دونستم ... اما به روی خودم نیاوردم و با دلی خون ازش تشکر کردم ...
    گیرا پنج ماهه شد و مهبد اونقدر حواسش جمع شده بود که کوچکترین اشتباهی نمی کرد ...
    ولی سردی رفتار منو کاملا درک کرده بود ...

    من اینطوری بودم ... بدون اینکه حرف بزنم , از کسی که دلخور می شدم فاصله می گرفتم ...

    و تو این اوضاع مهبد یک شب خوشحال اومد خونه و خبر داد که بلیط گرفته ما رو ببره پاریس ...
    مخالفت کردم ... واقعا دلم نمی خواست برم ...
    بهانه آوردم که گیرا هنوز کوچیکه و نمی تونم نگهش دارم ...
    گفت : اصلا نگران نباش , مهین خانم رو هم می بریم ...
    چاره نداشتم ؛ حاکم مطلق اون بود ... همیشه این کارو می کرد و بدون اینکه با من مشورت کنه , منو می برد سفر ... جا و مکان و موقع اون رو هم خودش تعین می کرد ...
    این بود که برای مهین خانم هم بلیط گرفت و کارای پاسپورت و ویزای اونو ظرف چند روز انجام داد ...
    من فکر می کردم مهبد داشت یک جور به من رشوه می داد تا اگر چیزی رو فهمیدم , فراموش کنم ...
    اینکه اون منو از دل و جون دوست داشت را نمی تونستم شکی داشته باشم ... اصلا منو اذیت نمی کرد و احترامم رو به شدت نگه می داشت ...
    هنوز بعد از سه سال و چند ماه که با هم زندگی کرده بودیم , با من همون طور رفتار می کرد که روزهای اول آشنایمون با من داشت ...

    با اینکه من دیگه اون انجیلای سابق نبودم ولی اون عشقشو مرتب به من ابراز می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۰   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم




    و بالاخره ما با مهین خانم و چهار تا بچه قد و نیم قد رفتیم پاریس ...
    تو اون سفر باز مهبد مثل ریگ بیابون پول خرج می کرد ... بهترین هتل و بهترین جاهایی که می تونستیم بریم , ما رو برد و خرید کرد و خرید کرد ...
    و همش به من می گفت : تو با همه ی زن ها فرق داری , برای همین دوستت دارم ... هر زنی جای تو بود و شوهری مثل من داشت الان سیصد تا عطر برای خودش خریده بود ...


    هنوز من نمی دونستم باید چیکار کنم تا اونو از این راه برگردونم ... نمی دونست که من از پولایی که اون با دوز و کلک به دست میاره , متنفر بودم ...
    مهبد حالا زیر دندونش مزه پول رو چشیده بود و به این راحتی ها نمی تونست از این کار دست بکشه ... اونم برای آدمی مثل اون ...
    توی اون همه سفرهایی که منو برده بود , پاریس تنها جایی بود که مهبد تمام مدت با من و بچه ها بود و اصلا غیبش نزد ...
    با بچه ها شوخی می کرد ... از اینکه چهار تا بچه داره به همه پُز می داد و احساس غرور‌ می کرد ... اون جدا از کاری که می کرد برای من شوهر خوبی بود و من می تونستم بدون کنجکاوی در مورد درآمد و کارایی که خارج از خونه می کرد , با اون زندگی کنم ...
    ولی من نمی تونستم چشممو ببندم و ساکت بمونم ...
    اونقدر تو پاریس آرامش داشتم که دلم نمی خواست برگردم ... دلم می خواست دنیای من همون طور می موند ...
    از همه ی چیزایی که آزارم می داد دور شده بودم و یک نفسی اونجا تازه کردم ...
    روزی که رسیدیم , مهبد همون دم در ما رو گذاشت و سوییچ ماشین رو برداشت و گفت : جایی کار دارم ... تو شامت رو بخور , من دیر میام ...


    توضیح دیگه ای هم نداد و رفت ...

    با مهین خانم بچه ها رو حمام کردیم و شام دادیم و خوابوندیم ...
    باز دلم به شور افتاده بود ... اون وقت شب کجا می تونست رفته باشه ؟

    دیگه نمی تونستم مثل قبل بی خیال باشم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۰/۹/۱۳۹۶   ۱۴:۵۱
  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم




    امیرحسین خیلی به من وابسته شده بود و دائم می خواست با من حرف بزنه ... حتی موقع خواب ازم می خواست پیشش بمونم تا خوابش ببره ...

    در حالی که من باید مراقب اون سه تای دیگه هم باشم , امیرحسین سعی داشت تمام محبت منو به خودش معطوف کنه ...
    اون یک پسربچه بود و من سعی می کردم با محبت و مهربونی نذارم کمبود مادرشون رو حس کنن و اون بچه با عقده هایی که در دورنش بود , حالا بیش از اندازه به من متکی شده بود ...
    اون شب خوابش نمی برد ... از اتاقش اومد بیرون ...

    من تو آشپزخونه بودم ... از همون جا گفت : انجیلا خانم میشه یکم بیاین پیش من ؟
    گفتم : پسرم من کار دارم ... شما برو بخواب , کارم که تموم شد اگر خوابت نبرده بود میام ...
    اومد کنار منو آهسته دستشو کرد تو دست من و گفت : اگر به مامانم زنگ بزنم شما به بابام نمی گی ؟
     ترسیدم مهبد گوش کنه ... گفتم : برو بخواب , بدون اجازه ی بابات ما کاری انجام نمی دیم ... لطفا برو سر جات , نبینم دیگه از این حرفا بزنی ...
    دستشو گرفتم و گوشیمو از روی میز برداشتم و در حالی که چشم هاش گرد شده بود , با خودم بردمش تو حموم در و بستم و گفتم : زنگ بزن به مامانت ... ولی من چیزی نمی دونم , باشه ؟
    گوشی رو ازم گرفت و گفت : مرسی , خیلی ممنون ...
    زنگ زد ... زینب شماره رو نمی شناخت یا خواب بود نفهمیدم , خیلی دیر جواب داد و با تردید گفت : بله الو ؟

    امیرحسین گفت : مامان منم , سلام ... ما برگشتیم ...
    زن بیچاره از هیجان به گریه افتاد و گفت : الهی فدای تو بشم حسینم ... مادرم کی اومدی ؟ حالت خوبه ؟ محمد چطوره ؟ مواظبش بودی ؟

    گفت : آره ... انجیلا خانم مراقبش بود , منم بودم ...
    پرسید : با گوشی کی حرف می زنی ؟
    گفت : انجیلا خانم ...
    پرسید : بی اجازه ؟
    گفت : نه , خودشون اینجا هستن ...
    کمی سکوت کرد و گفت : پسرم میشه گوشی رو بدی باهاش حرف بزنم ؟
    امیرحسین با تردید به من نگاه کرد ...
    گفتم : بده حرف می زنم ولی به شرط اینکه تو بری بخوابی , قبول ؟ ...
    گفت : میشه بمونم ؟ ...
    گفتم : نه پسرم , فردا دوباره با مامانت حرف می زنی ... تو برو لطفا ...

    امیرحسین که رفت , گفتم : سلام خانم ...

    با صدایی لرزون و گریون گفت : سلام می خواستم شمارو جایی ببینم ولی از قاسم می ترسم ... می دونم تلافی این کارو سر هر دومون در میاره ... ولی باید با شما حرف بزنم ... گفته اگر این کارو بکنم روم اسید می پاشه ...
    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ امکان نداره ...
    گفت :باور کنین این کارم ازش بر میاد ...
    گفتم : چی می خواستین به من بگین ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم




    گفت : بچه هامو می خوام ... خواهش می کنم بگو نمی تونی نگه داری ... من با همین حقوق معلمی اونا رو بزرگ می کنم ...
    گفتم : خوب چرا ؟ مهبد که اینقدر داره , چرا شما سختی بکشی ؟
    گفت : ای خانم , چی بگم ؟ یک خونه به نام من کرده بود که با بچه هام توش زندگی کنم , از دستم در آورد و من اجاره نشین هستم ... ازش خواستم خونه رو بهم بده , بچه ها رو هم ازم گرفت ... چی بگم والله ...
    حالا هم غم دوری اونا رو دارم هم اینکه دیگه صلاح نیست پیش شما باشن ... راستش یک چیزی ... راستش ...
    گفتم : من کار بدی کردم ؟ بچه ها از دستم ناراحت شدن ؟
    گفت : نه , برعکس دارن به شما وابسته میشن و از من دور میشن ... دستت درد نکنه ولی اونا بچه های من هستن , می خوام خودم مادرشون باشم ... از شما هم نمی تونم بخوام باهاشون بدرفتاری کنی ولی تازگی ها وقتی میان دلشون می خواد زود از پیشم برن و ...

    و شروع کرد به گریه کردن ...
    گفتم : تو رو خدا گریه نکنین ... علتش اینه که حتما چون گردش و تفریح بیشتری دارن اینجا رو دوست دارن ولی مادر یک چیز دیگه اس ... همش بهانه ی شما رو می گیرن , من نمی خوام جای شما رو براشون بگیرم ...
    گفت : می دونم ... حسین بهم گفته باباشون وادارشون می کرده به شما بگن مامان و شما زیر بار نرفتی و گفتی اونا خودشون مادر دارن ... ولی شما از بچه تون دور نموندین که بدونین من چی می کشم ...
    گفتم : نگران نباشین , من بچه ها رو پیشتون برمی گردونم ... حتی اگر شده خودمو بَده کنم این کارو می کنم ...
    گفت : همه ازتون تعریف می کردن و من ناراحت می شدم ولی شما معلوم میشه زن مهربونی هستی ... خیلی دعات می کنم ...
    گفتم : شما مهربونی که با وجود اینکه من زن شوهرتون هستم این حرف رو به من می زنین ...
    گفت : آخه شما باعث بدبختی من نیستی ... اون قبل از شما , وقتی من هنوز زنش بودم با یکی دیگه زندگی می کرد و صیغه اش کرده بود ... ولش کن , ببخشید حالم از این حرفا بهم می خوره ... فقط بچه هامو بهم بده دیگه چیزی ازش نمی خوام ...
    گفتم : من می تونم غیرمستقیم این کارو بکنم , به خودش نمی تونم این حرف رو بزنم ... ولی چشم , ببینم چی میشه ...
    وقتی از حموم اومدم بیرون , دیدم امیرحسین گوش ایستاده ... بغلش کردم و گفتم : عزیزم کار خوبی نکردی ... دنیای ما بزرگترا به درد دل مهربون و کوچیک تو نمی خوره ...
    گفت : به خدا نمی خواستم گوش کنم , ترسیده بودم بابام بیاد ... می خواستم خبرتون کنم که براتون بد نشه ...


    یک بچه ی یازده ساله مگه چقدر باید دلش بزرگ باشه که همه ی اون مسائل بد و مشمئز کننده رو درک کنه ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش ششم




    فردا وقتی مهبد دیروقت از خواب بیدار شد , بچه ها بازی می کردن و امیرحسین داشت نقاشی می کشید ... منم به گیرا شیر می دادم ...
    مهبد , امیرحسین رو صدا کرد و گفت : بیا اینجا ببینم ... کی می خوای ببرمتون پیش مادرت ؟

    گفت : الان بریم ...
    گفت : از وقتی اومدیم زنگ زدی به مامانت ؟

    با ترس گفت : نه , نزدم ...
    گفت : از چشمت پیداست که زدی , چرا دروغ میگی ؟ چطوری این کارو کردی ؟ زود بگو ...

    حالا منم ترسیده بودم ... اگر اون طوری از من می پرسید , ممکن بود اعتراف کنم ...
    امیرحسین از من بهتر بود , چون داد زد : اولا نزدم ... دوما زده باشم خوب مادرمه , دلم خواسته ...
    مهبد یک سیلی محکم زد تو گوشش ... بعد دستشو گرفت با خودش کشید و برد تو اتاقش و درو بست و قفل کرد ...

    تا گیرا رو از زیر سینه ام برداشتم و دادم به مهین خانم , صدای ناله ها و فریاد امیرحسین به هوا رفته بود و مهبد تا اونجایی که می تونست بچه رو زد ...
    من واقعا داشتم بیهوش می شدم ...

    از در که اومد بیرون , نتونستم خودمو کنترل کنم و اون انجیلایی شده بودم که کسی نمی تونست جلوشو بگیره ...
    خوب دلمم که از دستش پر بود ... داد می زدم : وحشی , عوضی ... بی عشور ..ب. رای چی بچه رو می زنی ؟ ...
    تو غلط می کنی دستت رو روی این بچه دراز می کنی ... دلش می خواد به مادرش زنگ بزنه ... زود امیرحسین وسایلتو جمع کن , من می برمت پیش مادرت ... ببینم کدوم بی شرفی جلوی منو می گیره ... بچه باید پیش مادرش باشه ...
    بی رحم , چرا زدیش ؟ نمی بخشمت ...

    و شروع کردم به لرزیدن ... دندونام می خورد به هم و مهبد به شدت ترسیده بود ...
    اون اصلا فکر نمی کرد من چنین رویی هم داشته باشم ...
    اومد جلو که : عشقم , بچه باید تریبت بشه ...

    من همین طور داد می زدم : تو بی تربیتی ... تو نمی فهمی ... دست به من نزن ... خودمو می کشم همین الان ...
    همین الان باید اونا رو ببری پیش مادرشون و خرج اونا رو بدی ... دیگه نمی ذارم اینجا بمونن ...
    گفت : باشه , چشم ... می برمشون ...

    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم و چشمم سیاهی می رفت , گفتم : الان ... همین الان می خوام بچه ها پیش مادرشون باشن ...
    من از بچه ام دورم , نمی خوام این بچه ها و مادرشون هم مثل من زجر بکشن ...

    و دیگه نفهمیدم چی شد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۰/۹/۱۳۹۶   ۱۵:۰۵
  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول




    وقتی چشمم رو باز کردم , اورژانس اومده بود تو خونه ... فشارم رو گرفتن و یک سرم بهم وصل کردن و دو تا آمپول ریختن توش و رفتن ...
    هنوز داشتم می لرزیدم ... مهبد کنارم بود ...

    گفتم : بچه ها رو ببر بده به مادرشون ... خواهش می کنم اون زن رو بیشتر از این آزار نده ...
    گفت : عزیز دلم من کاری به اون ندارم , خودش نمی خواد ... تو اگر می خواستی بچه ها رو نگه نداری به خودم می گفتی , من که بهت زور نگفتم ... چرا اینطوری می کنی ؟ می برمشون پیش مادرم ...
    گفتم : نه , من مشکلم این نیست ... خودت می دونی چقدر برای آویسا دلتنگم , حال اون مادر رو می دونم ... من تا حالا ازت چیزی خواستم ؟ بگو ... خواستم ؟
    دستی کشید رو سر من و گفت : چی می خواهی نفس من ؟ هر چی باشه بگو انجامش می دم ... می خوای بچه ها رو بدم به زینب ؟ ولی اون عرضه ی نگهداری از اونا رو نداره ... ندیدی چقدر بی تربیت بار اومدن ؟ می خوام زیر دست تو تربیت بشن ...
    گفتم : هیچکس برای اون بچه ها مثل مادرشون دلسوز نیست ... زینب خانم معلمه , خودش می دونه بچه هاشو چطوری بزرگ کنه ... تو رو خدا این حرف رو نزن , من ناراحت میشم ...
    گفت : باشه , بذار مامانم برسه تو تنها نباشی , می برمشون ...


    یکم خیالم راحت شد ...
    اما امیرحسین که کتک سختی خورده بود , با یک نگاه غمگین و معصومانه به من خیره شده بود ... از نگاهش می فهمیدم که با من حرف داره ...
    تو فرصتی که پیدا کردم و مهبد رفت تو سوئیت تا کاری انجام بده , صداش کردم و دستشو گرفتم و گفتم : امیرحسین , عزیزم ... منو ببخش , باور کن به خاطر خودت این کارو کردم ... من دلم نمی خواد تو بری , حالا هر وقت دوست داشتی بیا پیش من ... دلم برات خیلی تنگ میشه ولی مادرت خیلی تنهاست , گناه داره ...
    گفت : من دوست دارم پیش مامانم باشم ولی شما رو هم دوست دارم  ... اینکه پیش شما بودم خیلی خوب بود ولی دلم پیش مامانمه ... خیلی گریه می کنه و غصه می خوره ... بهش میگم شما برای ما چیکار کردین ...
    گفتم : کاش این عقل رو داشتم ولی چیزی که پیش اومد ناخواسته بود و من قبلا بهش فکر نکرده بودم ...
    پس تو هم به مامانت نگو , بین خودمون باشه بهتره ... قول بده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم




    اون روز , مادر و اکرم اومدن تا از من مراقبت کنن ... اونا هم مثل من از مهبد می ترسیدن ...
    می گفت برین , می رفتن ... می گفت بیاین , میومدن ... رو حرفش حرف نمی زدن و کاری رو که اون می گفت ,چه درست و چه غلط انجام می دادن ...
    مثلا از اکرم خواسته بود بدون شوهرش بیاد اینجا و چند روز بمونه اونم بدون چون و چرا قبول کرده بود ...
    از دیدن اونا خوشحال شدم ...
    با همون سُرمی که به دستم بود , نشستم تا بد نباشه ولی احساس کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ... حالم خوب نبود ...
    نمی فهمیدم از غمی بود که روی دلم سنگینی می کرد یا چیز دیگه ای این طور منو خراب کرده بود ...
    مهبد بچه ها رو برداشت و با خودش برد ...
    امیرحسین خیلی به سختی از من و مونس جدا شد و امیرمحمد که گریه می کرد , نمی خواست بره ...
    مهبد داشت عصبانی می شد و به من پرخاش کرد که : این بچه ها نمی خوان برن , این وسط تو کاسه از آش داغ تر شدی ...

    و با غیظ و تر اون دو تا بچه رو برد ...
    مامان اینجا متوجه شد که من به مهبد گفتم بچه ها رو ببره ...

    منم روراست براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم می خواست که مهبد اونا رو بده به مادرشون ...
    اکرمم نشسته بود ... هر دو ساکت به من گوش می دادن و یک کلمه به زبون نیاوردن ولی دیدم نگاهی بهم کردن و هر دو اشکشون سرازیر شد ...
    دردی تو نگاه اونا دیدم که خیلی واضح و روشن بود ...
    نگاهی پر از معنا که احتیاجی به کلام نداشت ... اونا گله ها از ظلم و بیداد مهبد نسبت به اون زن تو سینه داشتن که نمی تونستن به زبون بیارن ...
    این بار هر سه به هم نگاه کردیم و سر جنباندیم ...
    ولی حال من هر لحظه بدتر می شد ... تو سینه ام شیر جمع شده بود و به شدت درد می کرد ؛ طوری که نمی تونستم دراز بکشم و از همه بدتر تب شدیدی کردم که به حالت هذیان افتادم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم




    مهبد اومد منو برد دکتر ...

    اون می گفت : تا حالا ندیدم زنی بعد از نه ماه شیر دادن این طوری بشه ...
    دارو و ماساژ و کمپرس آب داغ هم فایده ای نداشت ... دردی غیرقابل تحمل بود که فریادم رو به آسمون می برد و حتی نمی تونستم به گیرا شیر بدم ...
    این وضع یک هفته ادامه داشت تا کم کم حالم بهتر شد ...
    اما فکرایی که داشتم و باعث پریشونی خیالم می شد , بهتر نشد ...
    گوشیم کنار دستم بود ... آنا و بابا پشت سر هم زنگ می زدن و فریبا و جاسم نگرانم شده بودن ...

    و دیدم که چند بار زینب برای من پیغام فرستاد ... اونو خوندم و زود پاک کردم ...
    پیام می داد : ممنونم , الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده ...
    بعدی : حالتون خوبه ؟ دردسری براتون درست نشد ؟ ...
    بعدی : اگر خوبین یک خبر از خودتون به من بدین ... احساس گناه می کنم ... شنیدم مریض شدین , حتما به خاطر من بوده ...
    قاسم که اذیتتون نکرده ؟ ممنون میشم خبر بدین , دلم براتون شور می زنه ... امیرحسین سلام می رسونه ...
    وقتی حالم بهتر شد براش پیام دادم : سلام من خوبم , شما ناراحت نباشین چون به خاطر شما مریض نشدم ... التماس دعا دارم ...
    دلم می خواست با زینب خانم حرف بزنم ولی نمی خواستم جلوی مامان و اکرم این کارو بکنم ...
    با اینکه من حالم خوب شده بود ولی مهبد اجازه نمی داد اونا برن خونه ی خودشون و هر بار که حرف رفتن رو می زدن با لحن بدی باهاشون دعوا می کرد و انگار به زور اونا را نگه داشته بود ...
    واقعا از کاراش سر در نمیاوردم ... نمی دونستم به خاطر منه که نمی ذاره اونا برن یا می خواد اینطوری سر منو گرم کنه و به کارای خودش برسه ...

    به هر حال من بهش خوشبین نبودم ...

    و درست بیست روز اونا رو نگه داشت ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم



    تو این مدت نتونسته بودم صدای ضبط شده ی مهبد رو گوش کنم و نمی دونستم داره چیکار می کنه ...

    فکر می کردم با کاری که باهاش کردم تلافی در میاره و رفتارش با من عوض میشه ولی نشد ... می تونم بگم مهربون ترم شده بود ...
    چند روز بعد از اینکه مامان و اکرم رفتن , زنگ زدن و مهین خانم آیفون رو برداشت و گفت : از میوه فروشی میوه آوردن ...

    گفتم : ای بابا , هنوز این همه میوه داریم ...
    صادق , پسر جوونی بود که تقریبا دو سه روز یک بار به سفارش مهبد , مقدار زیادی میوه برای ما میاورد ... در حالی که اونقدر زیاد بود که نمی دونستم با اونا چیکار کنم ...
    این بارم صادق میوه ها آورد و به کمک مهین خانم بردن تو آشپزخونه ...

    تابستون بود انواع میوه ها از هلو و آلو گیلاس و شلیل انگور و ... و هر کدوم سه کیلو , چهار کیلو ...
    من رفتم نگاه کردم , دیدم این بار به طور وحشتناکی میوه زیاده ...

    دقت کردم دیدم از هر کدوم دو بار آورده شده , مثلا دو تا چهار کیلویی انگور بود ...
    صادق داشت می رفت ... صداش کرد و پرسیدم : چرا از هر کدوم دو تا کیسه آوردی ؟ ...
    یک مرتبه زد رو دستش و گفت : وای ببخشید , اشتباه کردم ... یک سریش مال اون خونه ی حاج آقاست ... حواس که برای آدم نمی مونه ... همیشه اول اونو می بردم ... اشتباه کردم همه رو آوردم بالا ...
    پرسیدم : کدوم خونه ؟ کجا رو میگی ؟
    گفت : همون که تو برج نگینه ...
    من قدرت حرف زدن نداشتم ... تازه می دونستم مهبد صدای ما رو می شنوه ...

    فورا میوه ها رو جمع کرد و با خودش برد ...
    با سرعت لباس پوشیدم مهین خانم , گیرا رو گرفته بود تو بغلش و دنبال من میومد ...

    اونم متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده و حرف های الکی می زد که : خانم شما مواظب گیرا باشین , من شام رو درست می کنم ...
    اون داشت مثلا با من حرف می زد که مهبد نفهمه من دارم می رم بیرون و من که حسی تو تنم نبود ... دنبال صادق از آسانسور رفتم پایین ...
    اون با یک وانت میوه ها رو می رسوند در خونه ها ...
    وقتی ماشین رو از تو پارگینگ در آوردم , دیگه رفته بود ...
    مهبد زنگ زد ... دویدم تو پارگینگ که سر و صدای بیرون رو نشنوه چون می دونستم که شنیده صادق چی گفته ...
    گفتم : مهبد , صادق تو برج نگین برای کی میوه می بره ؟
    گفت : خوب معلومه , برای دفتر یساری ... مگه نمی دونستی اونجا دفتر داره ؟

    گفتم : نه , نمی دونستم ... باشه , براشون برد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم



    خودمو رسونم دم میوه فروشی و منتظرش شدم ...

    مهبد دوباره پشت سر هم زنگ می زد و من جواب نمی دادم ...
    به محض اینکه صادق اومد , بهش گفتم : آدرس اون خونه رو به من بده ...

    با تعجب گفت : چشم ولی مثل اینکه من دردسر درست کردم ... ببخشید تو رو خدا ... ( و آدرس رو داد ) ...
    پرسیدم : میوه ها رو معمولا به کی می دی ؟
    گفت : یک خانم جا افتاده هست و دو تا دختر جوون , هر بار یکی میاد و می گیره ... تو رو خدا از من نشنیده بگیرین ...
    یک تراول بهش دادم و گفتم : نترس , نمی گم از تو شنیدم ...
    مهبد پشت سر هم زنگ می زد ... بی امان ...

    و من نمی خواستم تا نفهمیدم جریان چیه حرفی بهش بزنم ...
    ولی اون ول کن نبود ... بالاخره در حالی که دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم , گفتم : بله مهبد ؟ ...
    گفت : عشقم , کجایی ؟ من اومدم خونه , تو نبودی نگرانت شدم ...
    گفتم : جایی کار دارم , می رم و برمی گردم ...
    گفت : بیا با هم می ریم ...

    گفتم : باشه , الان میام ...
    ولی رفتم دنبال اون آدرس ...

    و پیدا کردم ... اما هر چی فکر کردم زنگ بزنم چی بگم ؟ دیدم بی فایده است ... وقتی مهبد خونه است کاری از دستم برنمی اومد و نمی شد چیزی رو ثابت کرد , پس بدتر اوضاع رو خراب می کردم ...

    من که می دونم مهبد الان نقشه ی خنثی کردن این افتضاح رو هم کشیده ...

    برگشتم خونه ...
    اون می دید که من حال خوبی ندارم و می دونست رفتم دنبال اون خونه چون وانمود می کرد نمی فهمه و من پیرو مریضیم رنگ به روم ندارم و آشفته و بی قرارم ...
    زنگ زد از یک جای بسیار خوب شام سفارش داد ... بازم به مقدار زیاد ...

    و سرشو به بازی با مونس و گیرا گرم کرد ... اما می دیدم که تمام حواسش به منه ...
    اون شب با اینکه زود اومده بود خونه , قلیون هم نکشید و یک لحظه منو تنها نذاشت ...
    لقمه درست می کرد و می ذاشت دهن من و به زور می گفت : بخور ...

    اون نمی دونست که اون لقمه ها چطور با درد و رنج از گلوی من پایین می ره ...
    فردا , برخلاف هر روز صبح ساعت هشت بیدار شد و مدام دور و بر من بود و گاهی به یکی پیام می داد و تا بعد از ظهر از کنار من تکون نخورد ...
    تا وقتی که رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم




    من فورا رفتم به اون آدرس ... حالا چه حالی داشتم خدا می دونه ...
    مجسم می کردم وقتی برم تو اون خونه و اونو با یک زن گیر بندازم , چه اتفاقی میفته ...

    قلبم باز تو سینه ام بی قراری می کرد ...
    وقتی رسیدم زنگ زدم و باز دوباره زدم ... با کلید کوبیدم به در ...
    کسی درو باز نمی کرد ...

    از یکی از خونه ها یک آقایی اومد بیرون و گفت : با کی کار دارین ؟
    گفتم : با حاج آقا قیاسی ...
    پرسید : همون آقا که عربه ؟ دبی زندگی می کنه ؟
    گفتم : بله ...
    گفت : دیشب به طور ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن ... هنوز خونه رو هم پس ندادن ...
    گفتم : شما می دونین کجا رفتن ؟ ...
    گفت : نه من که نمی دونم ولی اینو فهمیدم که همین نزدیکی ها باید رفته باشن چون با ماشین خودشون می رفتن و زود برمی گشتن .... یک بنگاه تو خیابون بغلی هست , از اونا بپرسین ...
    اما یه چیزی بهتون بگم خواهر من , با این حالی که شما دارین به نظر من دنبال این کار نرین بهتره ... سخت نگیر , ولش کن ...
    آدرس بنگاه رو گرفتم و رفتم تو بنگاه ...
    یک مرد میونسال , تنها نشسته بود ... خواستم حرفی بزنم ولی قدرت نداشتم ...
    نشستم روی صندلی و شروع کردم به گریه کردن ...
    مرد بیچاره ترسیده بود و پرسید : چیزی شده دخترم ؟ می خواین براتون آب بیارم ؟
    با نگاهی ملتمسانه که از میون اشک هام بهش انداختم , پرسیدم : حاج آقا قیاسی کجا خونه گرفته ؟
    گفت : شما دارین می لرزین , تو رو خدا آروم باشین ... اتفاقی افتاده ؟
    گفتم : تو رو خدا بهم بگین ...
    گفت : آخه ما نباید اطلاعات مردم رو به کسی بدیم ...
    گفتم : تو رو خدا , تو رو جون بچه تون ... من زنشم ...

    انگار دلش برام سوخت و گفت : ولی از من نشنیده بگیرین ... راستش یک خونه داشتم با اثاث , صد میلیون ماهی پنج میلیون ... دیشب با یک خانم اومدن اینجا دنبال خونه می گشتن ... بهشون گفتم , ندیده همو ن جا رو گرفتن و من خانم رو بردم و حاج آقا رفت ... همون شبونه هم اثاث کشی کردن ...

    و آدرس رو به من داد ...
    مرد بنگاهی خودش همه چیز رو از حال و روز من فهمیده بود ...
    فکر می کنم کار خدا بود که در عرض نیم ساعت من خونه ای رو که اونا اسباب کشی کرده بودن پیدا کردم ...
    ماشین مهبد پایین اون آپارتمان بود ... با دیدن ماشین نزدیک بود دوباره غش کنم ...

    نمی تونستم نفس بکشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول




    دیگه جای شکی نبود ...

    همین طور که گریه می کردم , برگشتم خونه ... چون هر چی فکر کردم تاب تحمل روبرو شدن با اونو نداشتم ...
    تازه اگرم می داشتم , چه حاصلی برای من داشت ؟

    من چندین سال تو مرکز مشاوره همه ی زن ها رو که پیشم میومدن نصیحت می کردم که اگر  سر و صدا  راه بندازین باعث میشه زندگیتون رو از دست بدین ... با آرامش باید با این مشکل روبرو شد ...
    ولی حالا احتیاج داشتم یکی به من بگه چیکار کنم ؟ و منو به آرامش دعوت کنه و به دادم برسه ...
    فکر کردم زنگ بزنم آنا بیاد ولی پیشمون شدم ...
    به جاسم بگم ؟ بازم نمی خواستم شلوغش کنم و زندگیم رو بهم بزنم و دوباره طلاق بگیرم ...
    حالا یک بچه ی دیگه هم داشتم که نمی خواستم بلایی که سر آویسا اومد , سر اونم بیاد ...
    این بار طرف حساب من مهبد بود که با اتکا به پولی که داشت , می تونست خیلی کارا بکنه ...


    از راه که رسیدم خونه , رفتم زیر دوش ...
    آب خیلی سرد روی خودم ول کردم ... هر چی آب سردتر می شد من بیشتر احساس آرامش می کردم چون داشتم می سوختم ... نه تنها قلبم بلکه پوست بدنم هم می سوخت ...
    یک مرتبه فکری به خاطرم رسید ...

    از اون ضبط استفاده کنم و ببینم رابطه ی مهبد با این زن چیه ؟
    می گفتن حدود پنجاه سال داره , پس شاید موضوع چیز دیگه ای باشه ... نکنه اون زن دخی بوده ...

    آره , حتما همون بوده و تو سفر تایلند با خودش برده ...
    اگر اون باشه که مهبد آدمی نیست به اون زن نگاه کنه ...
    پس جریان چیه ؟ حتما یک طوری مجبور شده ...
    نباید اون زن برای مهبد جاذبه ای داشته باشه که اون همه براش هزینه کنه ...

    این طوری خودمو گول زدم تا کمی آروم بشم ...
    فکر کردم , بعد به ذهنم رسید ضبط رو اون شب ببرم و بذارم تو ماشینش ...
    برای این کار باید اونو می خوابوندم چون شب ها به محض اینکه تکون می خوردم , بیدار می شد و می پرسید کجا می ری ؟ فرصتی نبود که بتونم این کارو بکنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    مهین خانم به شدت نگرانم بود ... اونم پا به پای من گریه می کرد و افسوس می خورد ...

    روی تخت نشسته بودم و گیرا و مونس رو گرفته بودم تو بغلم و اشک می ریختم ...
    ترس از دست دادن بچه هام وجودم رو گرفته بود ...
    با این غمی که تو دلم داشتم هم نمی تونستم زیاد دوام بیارم ...
    مهین خانم اومد تو اتاقم تا حالم رو بپرسه ... بهش گفتم : امشب اینجا بمون , کارِت دارم ...

    گفت : آقا ده بار زنگ زده خونه ... به شما هم زده جواب ندادی , نگران شده ... تو رو خدا بهم بگو چی شده , دلم داره می ترکه ...


    جریان رو با گریه براش تعریف کردم ...
    گفت : به خدا با شما خوبه ... همین کارا رو با زینب خانم , بدترشو می کرد ... با ده تا زن رابطه داشت , پولاشو خرج همین کارا می کرد ...

    زن بیچاره وقتی امیرمحمد رو حامله بود با اون شکمش در به در تو کوچه و خیابون دنبال اون می گشت ... تازه با شما جونم و قربون رفتار می کنه , براتون چیزای خوب می خره ... اون بیچاره رو می زد و فحش می داد اما شما رو تاج سرش کرده ... نمی دونی چقدر به اون زن ظلم کرد ...
    فقط خدا باید به آقا قاسم رحم کنه و تقاص شماها رو ازش بدجوری نگیره ...
    گفتم : ازت پرسیدم امشب اینجا می مونی به من کمک کنی ؟
    گفت : چشم , می مونم ... به شرط اینکه اینقدر گریه نکنی ...


    مهبد بازم زود اومد ... به صورت من نگاه کرد و فهمید باید یک چیزایی فهمیده باشم ولی نمی دونست تا کجا پیش رفتم ...
    گفت : عشقم باز چرا این شکلی شدی ؟
    گفتم : دوباره سینه ام درد گرفته بود , رفتم دکتر ...
    عصبانی شد و گفت : ای بابا تو چرا اینطوری می کنی ؟ برای چی منو خبر نکردی ؟ خودم می برمت ... صد بار بهت گفتم بدون خبر من جایی نرو ...

    آدم غمش می گیره وقتی تو رو نگاه می کنه ... تو گریه کردی ؟ برای چی ؟
    کجا رفته بودی ؟ راست بگو ... حرف بزن ...
    گفتم : دکتر ... لطفا مهبد سر به سرم نذار ... درد دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم



    مهبد دیگه به روی خودش نیاورد و سعی داشت بفهمه من از چه موضوعی خبردار شدم و مرتب به من محبت می کرد ...
    شاید باورش نمی شد که من تونسته باشم به همین راحتی خونه ی اون زن رو پیدا کنم ...
    شام که خورد , من داشتم مونس رو می خوابوندم که رفت تو سوئیت یکم قلیون بکشه ...
    همیشه من فورا براش چایی تازه دم درست می کردم و می بردم ... اون شب هم چایی دم کردم ... یک قرص قوی انداختم تو قوری و دو تا هم هل که یک وقت متوجه نشه ...
    چایی رو با نبات بردم براش ...
    همیشه به من می گفت تو اینجا نمون ، بوی قلیون ناراحتت نکنه اما اون شب اصرار داشت پیشش بشینم ...
    یکم موندم و گیرا رو بهانه کردم و اومدم بیرون ...
    هنوز نیم ساعت نشده بود که با حالتی خواب آلوده اومد و گفت : عشقم , من می رم می خوابم ...
    در حالی که کلید گاوصندوق و سوئیچ ماشین رو هنوز قایم نکرده بود , رفت افتاد روی تخت و به خواب عمیقی فرو رفت ...


    ساعت نزدیک ده شب بود ...
    باید مطمئن می شدم که بیدار نمی شه ... صداش کردم ... تکونش دادم ولی اصلا نفهمید ...

    با عجله سوئیچ رو برداشتم و به مهین خانم گفتم : احتیاطاً اگر بیدار شد بگو رفتم به زن ماشالله سر بزنم ...


    صدای قلبم اجازه نمی داد تمرکز کنم ... می کوبید به قفسه ی سینه ام ...

    تا آسانسور به پارگینگ رسید , احساس می کردم دیگه نای حرکت ندارم ...
    من می خواستم دستگاه رو توی ماشین کار بذارم و برگردم ...
    ولی از حیرت و ناباوری ماتم برده بود ... اون تو ماشینش دوازده تا خط تلفن داشت که روی هر کدوم اسم یک زن نوشته شده بود و عین اون اسم ها روی ریموت های پارگینگ ...

    تلفن ها رو روی صندلی جلو و ریموت ها روی صندلی عقب گذاشته بود و روی اونا رو یک دستمال کشیده بود ...
    حالا می فهمیدم که چرا سوئیچ رو از من مخفی می کرد و تو این چند سال هیچ وقت ما رو با ماشین خودش جایی نبرده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم



    توی داشبورد ماشین تعداد زیادی شناسنامه بود با عکس اون و بیشتر اونا با فامیل خودش ولی به نام های مختلف ...

    که یکی هم قاسم بود که اسم زینب و دو تا پسرا توش نوشته شده بود ...
    نه مهر طلاقی روش بود نه اسم من و بچه ها ...
    صندوق عقب رو باز کردم ... یک جعبه اونجا بود که درش قفل بود و من نفهمیدم تو اون چی رو قایم کرده بود ...

    ولی مقداری لباس زنونه گرونقیمت و مارک دار با دو جفت کفش پاشنه بلند و تعدادی عطرهای گرون و لوازم آرایش ...
    گوشی های آخرین مدل که هنوز تو جعبه هاش بودن پیدا کردم و یک شیشه بزرگ سس که پر از سیم کارت بود ...
    فکر می کنم از اونا قبلا استفاده کرده بود ...
    با خودم گفتم دیگه چی می خوای بدونی ؟ انجیلا تمومش کن , دیگه طاقت نمیاری ...
    نمی خواد دستگاه رو بذاری , بیشتر دونستن یعنی یک جنجال بزرگ و جدایی ... بس کن دیگه , خفه شو ... نرو جلوتر ... بچه هات چی می شن ؟ جواب مردم رو چی می دی ؟ ...
    ولی نتوستم خودم رو قانع کنم ... همون قدر که پیش می رفتم و از کاراش سر درمیاوردم , بیشتر دلم می خواست بدونم ...
    در حالی که دستم می لرزید دستگاه رو پشت صندلی راننده طوری جاسازی کردم که هم راحت صدا رو ضبط کنه هم دیده نشه ...


    برگشتم بالا ...
    مهین خانم پرسید : چیکار کردی مادر ؟ شکل روح شدی ... رفتی و برگشتی صورتت آب شد ... تو را خدا بگو چی دیدی ؟
    گفتم : بیدار نشد ؟
    گفت : نه , خوابه ...

    حالا باید می رفتم سراغ گاو صندوق که توی کمد سوئیت کار گذاشته بود ...
    کلید گاو صندوق رو برداشتم و رفتم درشو باز کردم ... رمزشو بلد بودم ... تاریخ تولد من رو گذاشته بود ...
    ولی هرگز کلید رو جایی نمی ذاشت که من بدونم ...
    هر جا می خواستیم بریم طلاهایی رو که من باید استفاده کنم خودش میاورد و بعدم تحویل می گرفت و می گذاشت سر جاش ...
    یک طبقه مخصوص طلاها و سرویس هایی بود که به من کادو داده بود ... یک جعبه در بسته و باز قفل دار هم در طبقه ی پایین بود و من متوجه شدم کلید کوچکی که کنار کلید درِ گاو صندوق هست مال اون جعبه باید باشه ...
    کنار جعبه تعداد خیلی زیادی سند دیدم ... نمی دونم چند تا بود ؛ شاید چهل یا پنجاه تا که هیچکدوم به اسم اون نبود و اسامی به گوشم هم نخورده بود ...
    شش یا هفت تا از اونا به نام چند تا زن بود و بقیه مرد بودن و همه در رهن بانک ...

    و بین اونا سندها , سندخونه ای رو که به نام من خریده بود رو دیدم ... اون خونه هم با بیست میلیارد تومن در رهن بانک بود ...

    نمی دونستم اون چطور این کارو می کنه که یک خونه ای رو که سه میلیارد خریده , بیست میلیارد تومن رهن بذاره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش پنجم




    کاغذهایی که نشون می داد فیش های بانکی ای هستن که پول با رقم های بالا و میلیاردی واریز کرده به حساب هایی که با اسامی که تو اون شناسنامه ها داشت , هماهنگ بود ...

    و فتوکپی وکالت بلاعزل و تام الاختیار از من ...
    و سند سه تا ماشین BMW که هر سه ی اونا در یک روز خریده شده بودن ... یکی من و دو تا زن دیگه ...


    در جعبه رو باز کردم ...
    خدای من , اینجا برخلاف چیزایی که تا حالا دیده بودم چیز ناپاکی نبود ... بلکه از معصومیت گذشته ی مهبد حرف می زد ...
    عکس های بچگی با پدر و مادرش و برادر و خواهرهاش ... عکسی که با یک شلوار پارچه ای گشاد و موی از ته تراشیده زیر یک درخت دست به سینه ایستاده بود ...
    عکسی که تو دوران مدرسه در حال خندیدن بود ...

    و یک نامه با انشایی بد ولی عاشقانه و صادقانه که برای دختری نوشته بود ... و کارنامه ی سال دوم راهنمایی که با شش تا تجدید قبول شده بود ...
    یک زندگی ساده و معصومانه در لابلای اون عکس ها خودشو نشون می داد ...


    مهین خانم می ترسید و مرتب نق می زد : بسه دیگه خانم , نکن ... بیدار میشه هر دوی ما رو می کشه ... باور کن خطرناکه , بذار سر جاش بریم ...
    بهش گفتم : تو رو خدا از اینجا برو , بذار یکم تنها باشم ...

    درو بستم و دهنم رو گذاشتم روی پشتی و فشار دادم و جیغ کشیدم ... اونقدر این کارو کردم که داشت نفسم بند میومد ...
    واقعا باورم نمی شد توی همچین دامی خودمو انداخته باشم ...

    فکر می کردم منو دوست داره و دوستش داشتم ... بهش اعتماد می کردم ... مونسم رو برده بودم تو شناسنامه اون و رسماً پدرش شده بود ...

    حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم ؟ نمی دونستم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۴   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هفتم

    بخش ششم




    همون جا نشستم و فکر کردم ...

    باید خودمو جمع و جور می کردم ... باید چیزایی رو که در اطرافم می گذشت بررسی می کردم تا دوباره دچار اشتباه نشم ...
    مهبد به نظرم سگ هاری میومد که با اون پول ها حال خودشو نمی فهمه ... از کجا و کی به این راه کشیده شده بود ؟ نمی دونم ... چه کسی و چرا معصومیت اونو از بین برده بود و تبدیلش کرده بود به یک گرگ وحشی ؟ ...
    اون با وجود پدر و مادر مومن و باتقوا و اهل نماز و قرآن و برادری که ایثارگر بود و می گفتن جانبازه و دو تا خواهر ساده و مهربون , چرا به این راه رفته بود ؟ چه کسی مسیر این راه پر از فساد رو براش هموار کرد؟ ...
    چرا کسی نیست که رسیدگی کنه چطور یک شخص با داشتن پشتیبان گردن کلفت می تونه سند مردم رو از چنگشون در بیاره و با مبالغ نجومی در رهن بانک قرار بده ؟ و این کلاه بزرگ و گشاد رو سر ملتی  بذاره که اغلب اونا برای نون شب موندن ...
    اونا چطور راضی میشن این طور اقتصاد این کشور رو با سودجویی های خودشون به خطر بندازن ؟ ...
    اینجا حق یک نفر و دو نفر نیست ... من و زینب و ده تا زن دیگه با هم می شیم دوازده تا ولی کاری که اونا می کنن ماورای تصور , غیرانسانی و غیراخلاقی بود ...


    تا صبح نخوابیدم و فکر می کردم مهبد هم نتونه به اون زودی از خواب بیدار بشه ...
    ولی وقتی بیدار شد , سر حال بود و می گفت : دیشب برای تو ناراحت بودم , قلیون رو پشت سر هم پُک زدم ... مثل اینکه منو گرفته بود و نفهمیدم چطوری رفتم تو تختم و خوابیدم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان