خانه
292K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکتی ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ:

    ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ.

    ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ.

    ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟

    ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ:

    ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ!

    ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﺳت. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺑﺎﺩﺭﻭﺩ.

    ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭﭼﺮﻭﮎ ﻭﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.

    ﻣﻦ ﻳﮏ " ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ. ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ.

    ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ.

    ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ،

    ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ

    ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ.

    ﻭﺍﯾﻦ ﮐﻞ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ.

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    #خدایا_شکر...!

    روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    #پسرک_روزنامه_‌فروش

    وقتی که من در سال اول دبیرستان درس می‌خواندم، با پدر و مادرم بعضی شب‌ها به سینما می‌رفتیم و پس از آن، همبرگری ‏می‌خوردیم و به خانه برمی‌گشتیم. پسرکی هم در آنجا بود که به مشتری‌ها روزنامه می‌فروخت. به سراغ پدرم آمد و پرسید دوست دارد یک روزنامه بخرد. پدر در جوابش گفت: «نه پسر جان، من قبلاً آن را خوانده‌ام.» پسرک همچنان اصرار می‌ورزید: «خانوم‌تان چطور؟ یکی بدهم خدمت‌شان؟» پدرم خنده‌کنان و به شوخی گفت: «اوه!... او که سواد ندارد.» پسرک با آن چشمان سیاه و درشتش، چشمکی زد و درحالی‌که با دست به پشتش می‌زد، گفت: «خوب، پس یک روزنامه بگذار در جیب پشتی‌اش تا انقدر احمق به نظر نرسد!» ما که از حاضرجوابی پسرک جاخورده، ولی به روی خود نیاورده بودیم، متلک او را با خنده رد کردیم. درواقع، ما درقبال «نه» خود، پاسخی مثبت، سریع و هوشمندانه دریافت کرده بودیم. پدرم که به شدت تحت‌تأثیر قرار گرفته بود، ناگزیر، روزنامه‌ای از او خرید.

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    #قلب 

    روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود . او با صدای رسائی اعلام کرد که : " صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد .

    اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد . لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند .

    اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : " قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید . "....وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود .

    مرد جوان به تمسخر گفت : " تو به این میگوئی زیبا ؟ "

    پیرمرد پاسخ داد : " آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم ! "

    جوان با حالت تعجب پرسید : " میشه محاسن اون قلب رو به ما شرح بدی ؟ "

    پیر مرد پاسخ داد :

    " این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است "

    " سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است "

    " و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند . "

    اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد .

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    #همدلی

    روزی پسر هشت ساله ای با پدرش به مغازه ی حیوانات خانگی رفت تا گنجشکی خریداری کند. مغازه دار آن دو را به پشت مغازه اش برد که پنج گنجشک فسقلی در آن وول می خوردند. گنجشک ها شبیه به توپهای پشمی بودند تا گنجشک. چند لحظه ای نگذشته بود که پسر متوجه شد یکی از گنجشک ها در قفسی تک و تنها ایستاده است. به همین خاطر پرسید:” چرا آن گنجشک تک و تنهاست؟” مغازه دار توضیح داد:” آن گنجشک از بدو تولد ناقص العضو به دنیا آمده و تا آخر عمر هم نخواهد توانست پرواز کند. به همین خاطر در نظر داریم کاری کنیم که برای همیشه به خواب ابدی فرو رود.” پسر در حالی که دست نوازش روی گنجشک می کشید، با حزن و اندوه گفت:” منظورتان این است که او را خواهید کشت؟” مغازه دار گفت:” باید قبول کنیم که این گنجشک تا آخر عمر هرگز قادر به پرواز و بازی با پسری مثل شما نخواهد شد.” پدر و پسر مدت کوتاهی با هم به گفت و گو پرداختند. آخر سر پدر به مغازه دار گفت که قصد خرید همان گنجشک را دارند. مغازه دار پس از شنیدن نظر آنها گفت:” با پولی که پرداخت می کنید، می توانید یکی از این گنجشک ها ی سالم را انتخاب کنید. چرا آن را انتخاب می کنید؟” پسر کوچولو با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه ی چپ شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده و چلاق بود و با بازوبندی فلزی محکم نگه داشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او نگاه می کرد، به نرمی گفت: ” می بینید، آقا! من هم نمی توانم خوب بدوم. این گنجشک هم به کسی نیاز دارد که وضع و حالش را خوب درک کند!”

    ” تئودور روزولت” می گوید:

    مهم ترین عنصر کامیابی، داشتن راه و رسم همدلی و همراهی با مردم است.

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    دختر_مراکشی 

    دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ ریسی روزگار را می گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب های مدیترانه برد. مرد می خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده ای رسید که حرفه شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه بافی یاد دادند.

    تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده دزدی ربوده شد که کشتی اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده فروشی اش برد. مردی که سازنده ی دَکَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد.

    اما دزدان دریایی محموله ی این مرد را دزدیدند، و برای خرید برده های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَکَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می کرد. دکل ساز که دختر را لایق دید آزادی اش را به او بخشید و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. ‏روزی مرد دکل ساز از دختر خواست با یک محموله بار دکل به جاده برود. اما نرسیده به سواحل چین کشتی با طوفانی شدید روبه رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و یک بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسید: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه ها بلند شد و رو به شهر گرفت. ‏افسانه ای در چین حکایت می کرد که روزی یک زن خارجی پیدا خواهد شد که خیمه ای برای امپراتور خواهد ساخت.

    چون هیچ کس در چین صنعت چادرسازی را نمی دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده هایش را روانه ی شهر ها می کرد تا هر جا که چشم شان به یک زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. ‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسید. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می تواند چادر بسازد. زن گفت: «‏فکر می کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ریسنده، ابریشم خواست و آن را ریسید و طناب را بافت.

    بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج ها را به یاد آورد و پارچه ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دکل ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام این لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی اش ضروری بودند.

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست


    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
    سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.
    امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل و ... می شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
    یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
    ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است


  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    حکایت_موسى_و_بهشت 

    روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! " 

    چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! 

    موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    گلابي

    يه روز يه کاميون گلابي داشته توي جاده مي رفته که يه دفعه مي‌افته توي يه دست‌انداز،

     يکي از گلابي‌ها مي‌افته وسط جاده، بر مي‌گرده به کاميون نگاه مي‌کنه و ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها!

    گلابي‌ها ميگن: گلابي، گلابي!

    کاميون دورتر مي شه، صداشون ضعيف‌تر مي شه. گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها!

    گلابي‌ها مي گن: گلابي، گلابي!

    باز کاميو...ن دورتر ميشه، گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها! اما صداي گلابي ديگه به گلابي‌ها نمي‌رسه!

    گلابي‌ها موبايل راننده رو مي گيرن و زنگ ميزن به موبايل گلابي، اما چه فايده که گلابي ايرانسل داشته و

    توي جاده آنتن نمي‌داده! گلابي يه نفر رو پيدا مي‌کنه که موبايل دولتي داشته،

    زنگ مي‌زنه به راننده و مي گه: گوشي رو بده به گلابي‌ها، وقتي که گلابي‌ها گوشي رو مي گيرن،

    گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي ها! گلابي ها مي گن: گلابي، گلابي!

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    راز_سعادت_جاودان_و_ملاقات داناي_راز

    روزي مردي به قصد ملاقات با داناي راز و پرسيدن راز سعادت جاودان رهسپار سفري طولاني شد. او شنيده بود که در محل زندگي داناي راز براي هر آدمي باغچه اي وجود دارد که اگر بتواني آن باغچه را آبياري کني به سعادت جاودان دست يافته اي.

    او سفر خود را آغاز کرد و همين طور که در راه مي رفت به گرگي رسيد. ابتدا از آن گرگ ترسيد و خواست پا به فرار بگذارد و ولي با ناله ي گرگ بازگشت و دريافت که گرگ بسيار نحيف و رنجور است که از درد به خود مي پيچد. سبب را پرسيد و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذاي مناسبي بخورم زيرا دردي در دندانم دارم که امانم را بريده ولي نمي دانم علت آن چيست. مرد گفت من به ملاقات داناي راز مي روم اگر بخواهي پاسخ مشکل تو را نيز از او خواهم پرسيد. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد.

    و همينطور که مي رفت در راه توان فرساي سفر به درختي رسيد که مي ديد با آن که در باغ سر سبزي قرار دارد و همه ي اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکيده و بي ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب را پرسيد. درخت با ناراحتي گفت اي مرد من هم نمي دانم چرا اين گونه است. مرد گفت من به ملاقات داناي راز مي روم اگر بخواهي پاسخ مشکل تو را نيز از او خواهم پرسيد. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.

    در نهايت پس از پشت سر گذاشتن راهي طولاني و سخت مرد به محل زندگي داناي راز رسيد و همانطور که گفته بودند باغچه هاي آدميان را در آن پيدا کرد. سپس از داناي راز خواست تا به او اجازه دهد براي رسيدن به سعادت جاودان باغچه ي خودش را آبياري کند. داناي راز باغچه ي مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبياري کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نيز از داناي راز پرسيد.

    مرد آهنگ بازگشت کرد. در راه وقتي به درخت رسيد درخت از او پرسيد اي مرد آيا پاسخ مشکل مرا از داناي راز پرسيدي؟ مرد گفت آري و بدان که صندوقي در زير ريشه هاي تو وجود دارد که مانع از رسيدن آب به آنها مي شود و تو نمي تواني از آب زلال چشمه استفاده کني و سر سبز شوي.

    درخت گفت اي مرد آيا تو اين نيکي را در حق من مي کني و آن صندوق را در مي آوري؟ مرد قبول کرد و پس از بيرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه هاي طلا و زر است. درخت که جاني دوباره گرفته بود. به مرد گفت اي مرد اگر تو به اينجا نمي آمدي و پيغام مرا به داناي راز نمي رساندي و اين صندوق را از زير ريشه هاي من بيرون نمي آوردي من هرگز دوباره نمي توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ي سپاسگزاري از تو مي خواهم که اين صندوق با همه ي آنچه درون آن هست را برداري و با آن زندگي سعادت مندي براي خودت بسازي.

    ولي مرد به ياد باغچه اش افتاد و گفت: نه! من باغچه ي خودم را آبياري کرده ام و بي شک به سعادت جاوداني خواهم رسيد و نيازي به طلاهاي اين صندوقچه ندارم.

    آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسيد. گرگ پرسيد اي مرد آيا پاسخ سوال مرا از داناي راز پرسيدي؟ مرد گفت بلي و بدان که تو روزي از رودخانه ماهي صيد کرده اي که در شکم آن گوهري گرانبها بوده است و آن گوهر در بين دندانهاي تو مانده و سبب رنجش تو را فراهم کرده است. گرگ گفت اي مرد حال که پاسخ مشکل مرا مي داني بيا و اين گوهر را از بين دندانهاي من بيرون بياور تا من بتوانم از اين پس به راحتي غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بيرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستي گوهر گرانبهايي است و درخشش خيره کننده اي دارد. سپس گرگ به مرد گفت اي مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از داناي راز نمي پرسيدي و اين گوهر را از دهان من بيرون نمي آوردي من نمي توانستم دوباره به راحتي غذا بخورم پس به نشانه سپاس اين گوهر را به تو مي دهم تا زندگي خود را با آن سعادت آميز سازي.

    مرد باز به ياد باغچه ي خود و پاسخي که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختي بود که او نيز همين درخواست را از من داشت ولي من باغچه ي خودم را آبياري کرده ام و بي شک به سعادت جاوداني خواهم رسيد.

    در اين هنگام ناگهان گرگ جستي ناگهاني زد و مرد را به نيش کشيد و پس از مدتها شکمي از عزا درآورد!

    سپس خطاب به آن مرد گفت آدمي که نتواند از سعادتهايي که بر سر راهش قرار مي گيرد بهره ببرد بي شک خود به سعادتي براي ديگران تبديل خواهد شد.

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۷/۷/۲۲
    avatar
    صابر
    کاربر جديد|1 |2 پست
    با سلامی مجدد
    و تشکر فراوان از معرفت و شناخت زیبایتان
    جسارتا لطف کرده و از پستهای نویتر اینجانب دیدم فرمایید
    bestbrain @
    متشکرم
  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۷/۲۳
    avatar
    صابر
    کاربر جديد|1 |2 پست
    اگر شما میلیاردها صفحه نوشتاری داشته باشید
    به خدای احد و واحد قسم
    سعی خواهم کرد ، همه را بخوانم
    اگر اجل فرصت دهد .
    برای بار چندم از بابت همه مطالبتان
    تقدیر و تشکر می کنم

    اسماعیل نیک سرشت یگانه
    ارومیه :
    خ امام - پاساژ انصار - چاپ آسایش
    09143882379
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان