خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول



    باد لابلای خوشه های گندم می پیچید و آروم آروم , موسیقی دلنواز طعبیت رو تو قلبم زنده می کرد و روحم رو نوازش می داد ...
    یاد کودکی و بی خیالی ,

    یاد پدرم وقتی که منو روی شونه های اَمنش می گرفت و دست هامو از دو طرف باز می کرد و من احساس پرواز می کردم انگار تمام دنیا  مال من بود ,
    یاد خانجانم وقتی لوسم می کرد و برام لالایی می خوند ...
    و یاد علی که هر شعری رو شروع می کردم , بلافاصله ادامه ی اونو می خوند و با نگاهی عاشقانه عشقش رو به من ثابت می کرد ...
    بعد این صدا تو گوشم پیچید : دیشب من بودم و آبجی اوفینا ... آی رپته پتینا ...
    گفتم بمیرم واست ای سرو قدینا ... آی رتپه پتینا ...


    و بی اختیار لبخندی تلخ گوشه لبم نشست و قطره ای اشک از چشمم آروم اومد پایین ...
    از جام بلند شدم و باز راه افتادم ...
    بین گندم ها اونقدر رفتم تا به جاده رسیدم ...
    پیاده از کنار نهر آب و خیابون خاکی راه افتادم ... هوا گرم بود و من بی رمق , خیس عرق شده بودم ولی بدنم می لرزید ...
    در واقع خودمو می کشوندم ... پاهام و دست هام از برخوردشون با خوشه ی گندم , خراش پیدا کرده بود و حالا تازه متوجه ی سوزش اون شده بودم ...
    اونقدر رفتم که یک مرتبه خودم رو تو میدون تجریش دیدم ...
    یک تاکسی گرفتم و آدرس پرورشگاه رو دادم ... جایی که هنوز می ترسیدم اونجا رو هم ازم بگیرن ...
    زنگ زدم و آقا یدی درو باز کرد ... مثل مرده ای متحرک شده بودم ... شل و وارفته رفتم تو ...
    یدی با نگرانی پرسید : کجا بودین لیلا خانم ؟ چی شده ؟ همه نگرانت بودن ... ببینم بلایی سرتون اومده ؟ ...
    سودابه از دور منو دید ... با سرعت خودشو به من رسوند و بغلم کرد و گفت : شما که ما رو کُشتی , آخه کجا رفته بودی ؟ ...
    خاله تون همه ی دنیا رو دنبال شما گشته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش دوم



    حرفی نزدم ... زیر بغلم رو گرفت و با هم راه افتادیم ...
    به ساختمون که رسیدم , تمام بچه ها و زبیده و نسا اونجا بودن ...
    زبیده دستم رو گرفت و گفت : بریم تو اتاق من ... خدایا , ببین به چه حال و روزی افتاده ... لیلا ؟ ...
    گیرِ لات و لوت ها افتادی ؟ بلایی سرت آوردن ؟ ... بی صورتت کردن ؟
    گفتم : زبیده , دوباره داری حرف مفت می زنی و می خوای برای من داستان درست کنی ؟
    ساکت باش ... تو رو خدا حرف نزن ...
    زبیده گفت : چشم , چشم ... تو آروم باش ... ای خدا ببین به چه حال و روزی افتاده ... آخه کجا بودی اینطوری شدی ؟
    خاله تون خیلی نگرانه , باید بهش زنگ بزنیم ...
    گفتم : نه ... یکم صبر کنین حالم بهتر بشه , خودم می زنم ...
    کمی بعد کنار اتاق زبیده روی یک بالش دراز کشیدم ... احساس خستگی و گرسنگی می کردم ...
    زبیده یکم غذا که از ناهار مونده بود را آورد و خوردم ...

    باید دوباره سر پا می شدم ...
    من کسی  نبودم که به زندگی ببازم ...

    و در واقع امید چندانی به اینکه هرمز هنوز به یاد من باشه , نداشتم ... ولی زندگی من توی دو سال گذشته دست خوش خیلی حوادث ناگواری شده بود که من اونا رو با صبوری روی شونه هام کشیده بودم و انگار اومدن هرمز و نا امیدی من از اون , یک مرتبه شونه هامو خم کرد ه بود ...

    و حالا نمی خواستم حتی خاله بفهمه که چقدر داغون شدم ...
    بچه ها نگران بودن و مرتب تو اتاق سرک می کشیدن ...
    آمنه گریه می کرد و منو می خواست و سودابه و یاسمن مثل پروانه دورم می چرخیدن ...
    اینا سعادت هایی بود که خدا برای من خواسته بود ...
    شایدم تقدیر من تو همین پرورشگاه بود و اگر می خواستم با هرمز آینده ای بسازم , از این تقدیر دور می شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش سوم



    بعد از اینکه شکمم سیر شد , همون جا خوابیدم و با نوازش خاله از خواب بیدار شدم ...
    سودابه با وجود سفارس من , به خاله زنگ زده بود و اونم فورا خودشو رسوند به من ...
    چشمم رو که باز کردم و اونو دیدم , حتم داشتم سرزنشم می کنه ... اون زن قوی و با قدرتی بود و نمی تونست آدم های ضعیف رو تحمل کنه ...
    ولی اون با مهربونی سری تکون داد و طوری که بقیه بشنون , بلند گفت : آخه تو می خواستی بری خونه ی خانجانت , چرا به من نگفتی ؟ چرا گذاشتی من نگران بشم ؟ ...
    تو مگه حسین رو نمی شناسی ؟ چرا بازم رفتی اونجا ؟ ... می دونستم باهات این کارو می کنه و تو ناراحت برمی گردی ...
    صد بار گفتم امیدی به حسین نداشته باش ... همچین برادری نباشه , بهتره ...
    حالا تو برای اینکه من جلوتو نگیرم , یواشکی رفتی ؟ ... حالا دیدی چی شد ؟ به حرفم رسیدی ؟ ... خوبت شد ؟ ... همینو می خواستی ؟
    بعد خودشو کشید کنار دیوار و پاشو دراز کرد تا درست کنار من قرار بگیره ...
    دستم رو گرفت و آهسته گفت : می دونی من چند بار تو زندگی اینطوری شدم ؟ مثل تو نا امید و افسرده ؟ ...
    اگر از من بپرسی , می گم تعدادش یادم نیست ... یک بار موقعی که منو دادن به جواد خان ...
    بیست و پنج سال از من بزرگتر بود و چهار بچه داشت که یکیشون از من , پنج سال بزرگتر بود ...

    اون روز دلم می خواست بمیرم ...

    ولی یک روز دیدم همون جواد خان رو به همه ی دنیا ترجیح می دم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش چهارم



    یک بارم وقتی فهمیدم جواد خان بیماری ای داره که دیگه بچه دار نمی شه و به من نگفته بودن ...
    من آرزوی بغل کردن بچه ی خودم رو داشتم و اون بارم خیلی از زندگی نا امید شدم ...
    ولی بعدا فهمیدم چون بچه نداشتم تونستم چهار تا بچه های جواد خان رو مثل بچه ی خودم دوست داشته باشم ...

    شاید این صلاحم بود یا صلاح بچه ها ی اون ...
    در هر حال خواست خدا بود ...

    لیلا جانم اگر بخوام برات بشمرم , خیلی زیاده ...
    ولی خیلی چیزا تو زندگی دست ما نیست ... هر چی هم تلاش کنی , نمی شه ...
    ولی اینکه ما باید با اون بسازیم , دست ماست و قبول کردن واقعیت ها , راز موفقیت آدمه ...

    و قبول نکردنش جز غم درد و عقب موندن از زندگی , حاصلی برای آدم نداره ...
    تو دختر خوشگلی هستی ... خوش قد و بالا ... با هوش و با استعداد ...
    اینا کم چیزای نیست که خدا به آدم می ده ...

    تو از این نعمت ها استفاده کن و زندگی خودتو بساز ...
    زندگی مطابق میل هیچکس نبوده و نخواهد بود ... هر کسی یک سرنوشتی داره که نمی تونه ازش فرار کنه ... ولی تو یاد بگیر تسلیم زندگی نشی و خودتو به این حال و روز نندازی ...
    گفتم : شما راست میگی ... ولی موضوع اونطوری که شما فکر می کنی , نیست ... می خواستم بهتون بگم ولی سرتون شلوغ بود ... اون روز ...
    اون روزی که رفتم پیش عفت خانم , آقا هاشم اومده بود دنبال من و گفت که اونم داره می ره همونجا ...
    می خواست با من حرف بزنه ... منم فکر کردم باید حرفامو بهش بزنم که دست از سرم برداره ولی دم در خونه گفت که عفت خانم زن داییشه ...
    خوب حالا من می ترسم به گوش انیس خانم برسه و دوباره یک مشکلی پیش بیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم



    یکم فکر کرد و گفت : پاشو خودتو جمع و جور کن ... انیس مگه ترس داره ؟ ... بدم میاد از این حرفا , گور بابای انیس ...
    این بچه ها الان روی تو خیلی حساب می کنن ... ببین چقدر ناراحت شدن , تو دلت راضی می شه ؟ ...
    پاشو با هم بریم خونه تا حالت بهتر بشه ... همه اونجان , خوب نیست تو نباشی ...
    گفتم : امشب نه , ولی حتما بعدا میام ... الان حال مناسبی ندارم ...
    گفت : ملیزمان می خواست با من بیاد , بهش قول دادم تو رو با خودم ببرم ...
    گفتم : نه خاله ... نمی تونم ... می خوام بخوابم , خسته ام ...
    گفت : باشه , اصرار نمی کنم چون حال و روزت رو می ببینم ... ولی قول بده فردا ناهار بیای ...

    سرمو تکون دادم ...
    خاله که رفت من بلند شدم و رفتم دفتر و رختخوابم رو پهن کردم و خوابیدم ...
    و صبح سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم و برای اینکه فکر و خیال نکنم , با تمام نیرو کار کردم ...
    ولی هر چی خودمو راضی کردم برم خونه , دلم رضا نشد ...

    و اینطوری سه روز بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفته یا کسی سراغم بیاد , گذشت ...
    اما زندگی تا اون موقع به نظر من اینطوری نبود ... حالا طعم تلخی داشت ... انگار منتظر یک حادثه یا اتفاق بودم ...
    و اینکه چندین روز بی سر و صدا با بچه ها بودم , برام عجیب بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش ششم



    یک روز بعد از ظهر , برای اینکه حال و هوام عوض بشه همراه بچه ها برای جمع کردن سبزی خوردن و محصول باغچه رفته بودم ...
    مقدار زیادی تربچه از زمین درآوردم و داشتم گِل اونا رو می گرفتم که یکی کوبید به در ...

    یدی درو باز کرد ...
    خاله و دو تا خانم دیگه اومدن تو ...

    همینطور که دسته ی تربچه ها تو دستم بود , رفتم جلو و گفتم : سلام خاله ... از این طرفا ؟ ...
    گفت : با من حرف نزن , باهات قهرم ... بدقولی کردی , همه منتظرت بودن ...
    منو سنگ رو یخ کردی نیومدی ... کارت درست نبود ... آقا یدی این سوییچ رو بگیر و اون پارچه ها رو از تو ماشین بیار ...
    این خانما اومدن اندازه ی بچه ها رو بگیرن ... بدیم براشون لباس بدوزن ...
    گفتم : وای خاله , تو محشری ... الهی قربونت برم ... خیلی خوشحال شدم ... خوش اومدین خانما , بفرمایید تو ...
    محبوبه , عزیزم , اینا رو از من بگیر و تمیزشون کن و بریز رو سبزی خوردن ها ...
    کمی بعد بچه ها رو به صف کردیم و اندازه ی اونا رو گرفتیم و اینطوری حال و هوای من عوض شد ...
    برای همین این بار قول دادم پنجشنبه از کلاس موسیقی برم خونه خاله ...
    در جدالی سخت , خودم رو آماده می کردم با هرمز روبرو بشم ...
    و پنجشنبه باز از در پرورشگاه که رفتم بیرون , اونطرف خیابون هاشم رو دیدم ...
    وانمود کردم ندیدمش و به راهم ادامه دادم ... هر چی می تونستم با سرعت بیشتری می رفتم تا یک وسیله پیدا کنم ولی اون با عجله دور زد و خودشو به من رسوند و پیاده شد و صدام کرد ...
    دیگه نمی شد اونو ندیده بگیرم ... برگشتم و گفتم : سلام آقا هاشم ... چیزی شده ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش هفتم



    گفت : سلام و احترام ... چی می خواستی بشه ؟ ... اومدم با هم بریم کلاس ...
    گفتم : اینو از من نخواین , امکان نداره ... اون بار بهتون گفتم هیچ معنی نداره شما منو ببرین کلاس , مخصوصاً که عفت خانم زن دایی شماست ...
    دستشو گذاشت رو لبش و شکل بستن زیپ , گفت : قول می دم لام تا کام ... حتی یک کلمه ... فقط می ریم اونجا , همین ...
    گفتم : چرا متوجه نمی شین ؟ من به شما اعتماد دارم , می دونم مرد خوبی هستین ولی موقعیت منو درک نمی کنین ... ببخشید دیرم میشه , من باید برم ...
    دنبالم اومد و گفت : لیلا خانم قول می دم همین یک بار , حرفم نمی زنم ...
    فقط امروز به خاطر یک چیزی می خوام خودم ببرمتون , بعدا خودتون می فهمین ... دیگه ام این کارو نمی کنم , به شرفم قسم ... چون حق با شماست ...

    ولی امروز مجبورم , لطفا قبول کنین ... چی می گین ؟
    گفتم : شما اونقدر به من محبت داشتین که مدیونتون هستم و نمی خوام ناراحت بشین ... نمی دونم چی بگم ؟
    اگر قول می دین آخرین باره , باشه ...
    سرشو با احترام خم کرد و گفت : به روی چشم بانو ...
    با تردید گفتم : باشه , امروزم بریم ببینم چی می شه ... ولی یک قول دیگه به من بدین , با من نیاین تو خونه ی عفت خانم ...
    گفت : نه نمیام , هر طور شما راحتین ... بعدا بیام ؟
    در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم ...

    تا نشست پشت فرمون , گفت : ببینین هنوز که حرکت نکردم حرفمو بزنم ... می تونم یکم بعد بیام و ویولن زدن شما رو تماشا کنم ؟

    و راه افتاد ...
    گفتم : آقا هاشم التماستون می کنم به من کار نداشته باشین ... راه شما از من جداست ...
    سرشو تکون داد و در حالی که لب هاشو به هم فشار می داد , اشاره کرد که نمی تونه حرف بزنه ...
    گفتم : اگر به کارتون ادامه بدین , من اذیت می شم و با شناختی که از شما دارم می دونم اینو نمی خواین ... پس لطفا حالا که کارتون هم عوض شده , دیگه سر راه من نیاین ...

    باز همون کارو کرد ... لب هاشو به هم فشار داد و خندید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش هشتم



    جلوی خونه که نگه داشت , نفس بلندی کشید و گفت : آخیش , داشت خُلقم تنگ می شد ...
    نمی دونم برای چی قول دادم حرف نزنم ؟ ...
    لیلا خانم یادتونه یک روز به من گفتین یک پاداش به من می دین ؟ و من بهتون گفتم یک روز ازتون می خوام ؟ ...

    اون روز , الانه ...
    گفتم : یا خیر خدا ... مثل اینکه شما اصلا نمی خواین دست بردارین ؟ من چی می گم شما چی میگی ؟
    گفت : گوش کنین ... پاداش من اینه که یک هدیه از من قبول کنین ... منم قول می دم تا روزی که اوضاع جور بشه و بیام خواستگاری شما , دیگه مزاحم نشم ...
    گفتم : من از شما زیاد پاداش گرفتم ... همون کارایی که برای بچه ها کردین یادم نمی ره , پاداش شما هم همین که اون بچه ها خوشحال شدن ... هدیه هم قبول نمی کنم ...
    از ماشین پیاده شدم ... اونم پیاده شد در صندوق عقب رو باز کرد و یک جعبه ی ویولن در آورد و گفت : میخوام زودتر یاد بگیری و برای من بزنی ...


    مات مونده بودم ... اون زمان , ویولن خیلی گرون بود ...
    گفتم : نه , خیلی ممنونم ولی نمی تونم قبول کنم ... دستتون درد نکنه ...
    گفت : اگر نگیرین , میارم می دم به زن دایی ام تا اون بهتون بده ... اینطوری بهتره ؟
    دیگه عصبانی شدم و با تندی گفتم : دست از سر من بردارین آقا هاشم , من کسی نیستم که زیر بار منت شما برم ...
    بهتون گفته بودم من خر ملام , به ضرر خودم و مرگ صاحبم راضیم ...
    کاری می کنین که از خیر این کلاس موسیقی هم بگذرم ... بهتون  گفتم , نمی خوام ...
    دست از سرم بردارین , من به اندازه ی کافی خودم دارم ... آرزویی ندارم که به خاطرش تن به کاری بدم که دردسر بیشتری برای خودم درست کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و هشتم

  • ۱۸:۳۸   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول



    هاشم اصلا آروم نبود ... با حالتی که معلوم بود داره خودشو کنترل می کنه , گفت : صبر کنین ... صبر کنین , بذارین من حرف بزنم ...
    لیلا خانم , من می دونم همه ی اینا به خاطر حرفای مادر منه , خبرشو دارم ... می دونم با شما چیکار کرده ....
    ولی قول می دم خودم درستش کنم ...
    گفتم : آقا هاشم , اصلا موضوع مادر شما نیست ... ایشون به من حرف بدی نزده ...
    من نمی خوام شما چیزی رو درست کنین ... می دونم در این صورت , کار از اینم که هست خراب تر می شه ... دیگه نمی خوام شما رو ببینم ...

    ای بابا , چرا حرف منو نمی شنوین ؟ هر چی می خوام با احترام باهاتون رفتار کنم شما بدتر می کنین ... من خیلی برای شما احترام قائلم , تو رو خدا نذارین دوستیمون از بین بره ... شما فکر می کنین دارم شوخی می کنم یا ناز می کنم ؟ اصلا این طور نیست ...
    من اگر بخوام کاری رو انجام بدم , می دم ... نه به حرف مادر شما گوش می کنم , نه کس دیگه ای ...
    اومد جلوتر و ویولن رو گرفت طرف من و گفت : هدیه منو قبول کن لیلا , به خاطر اون احترامی که بین ما هست ...
    گفتم :  یک قدم جلوتر بیاین , دیگه اینجام نمیام و قید کلاسم رو می زنم ... باور کنین این کارو می کنم ...


    از تغییر حالت صورتش می شد فهمید ناراحت شده ...
    روشو از من برگردوند و بدون اینکه حرفی بزنه , در ماشین رو باز کرد و ویولن رو پرت کرد رو صندلی عقب و درو محکم زد به هم ... سوار ماشین شد و با سرعت و از اونجا رفت  ...

    و این تنش در اون موقع که من تازه داشت حالم بهتر می شد , دوباره اعصابم رو به هم ریخت ...
    طوری که قدرت نداشتم زنگ بزنم ... چند دقیقه همون جا ایستادم ...
    یک لحظه فکر کردم اصلا نرم کلاس , چون حوصله تمرین کردن هم نداشتم ...
    ولی پشیمون شدم و زنگ زدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۴۲   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم



    عفت خانم تا منو دید , متوجه ناراحتی من شد و پرسید : لیلا جون امروز سر حال نیستی , چیزی شده ؟
    گفتم : می خوام باهاتون حرف بزنم ... شنیدم شما با انیس خانم نسبت دارین ...
    گفت : آره عزیزم , دارم ... برای چی ؟ ... هاشم به من گفته , سفارش کرده که به کسی حرفی نزنم ... در هرحال من این کارو نمی کردم ...
    اولا خودم این طور آدمی نیستم , دوما هاشم رو خیلی زیاد دوست دارم و می دونم انیس چطوری روی اون حساسه ... اونم منظور بدی نداره , همیشه از تو تعریف می کنه و می گه تو پرورشگاه چقدر زحمت می کشی و دختر با عرضه ای هستی ...
    گفتم : منم می خوام در مورد همین با شما حرف بزنم ... قسم می خورم من به آقا هاشم کاری ندارم ...
    این حرفا بین خودشون هست و من دلم نمی خواد وارد این ماجرا بشم ...
    گفت : عزیز دلم , هاشم خاطر تو رو می خواد و من می دونم چیزی رو که بخواد به دست میاره ...
    البته انیس با من حرف زده و منم بهش گفتم تو اشتباه کردی , لیلا رو به اون شکل بد بردی خونه ات ... مخصوصاً از وقتی تو رو شناختم و می دونم که چطور دختری هستی ...
    ولی خوب مادره دیگه ... تو صبور باش , ببین چی میشه حالا ...
    گفتم : میشه با آقا هاشم حرف بزنین ؟ نمی خوام مشکلی پیش بیاد ... 
    گفت : امروز نیومده دنبالت ؟ برات ویولن خریده بود ...
    گفتم : شما از کجا می دونی ؟
    گفت: خوب , با هم رفتیم ... خودش که سر رشته ای تو خرید ویولن نداره ! ... نمی دونی با چه ذوق و شوقی اونو خرید ... حتما تو هم زدی تو ذوقش , آره ؟ برای همین نیومد ؟
    گفتم : آخه دلیل نداره ایشون برای من ویولن بخره ... عفت خانم دوست ندارم زیر بار منت کسی برم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش سوم



    عفت خانم ویولن خودشو داد دست من و خندید و تو چشمم نگاه کرد و گفت : اتفاقا منم بهش همینو گفتم ... اون لیلایی که من می شناسم اینو ازت قبول نمی کنه , خودتو آماده کن ...
    اونم گفت من می دونم چیکار کنم که قبول کنه ...

    کاش باهاش شرط بسته بودم ... خوب , بزن ببینم امروز چیکار می کنی ... این قطعه جدیده , تازگی صبا اونو می زنه ... خیلی قشنگه ...
    ویولن رو گذاشتم روی شونه ام و آرشه رو دستم گرفتم و شروع کردم به زدن ...
    از خودم بیخود شدم ... اونقدر اون قطعه ساده و دلنواز بود که با روح من هماهنگ شده بود ...

    از اول تا آخر ... و دوباره و دوباره ...
    موقع زدن , صورت هاشم اومد جلوی نظرم که اونقدر ناراحت ازم جدا شده بود ...

    اما اعجازی تو اون قطعه بود که منو برد به دنیای رویاهای خودم ...
    وقتی کارم تموم شد , خیلی حالم بهتر بود ...

    موقع خداحافظی , عفت خانم گفت : لیلا جون , تو هنوز سنی نداری که اینقدر ادای بزرگترها رو در میاری ... ول کن غم های این دنیا رو ... هر کاری رو دوست داری انجام بده , چه غلط چه درست ... جوونی برای همینه , لازم نیست همه ی کارات درست و حساب شده باشه ...
    یکم بچگی کن ... حالا چه عجله ای داری به این زودی بزرگ بشی ؟

    باور کن وقتی انیس از تو می گفت , من پیش چشمم یک زن بیوه ی سرد و گرم چشیده رو مجسم کردم و وقتی تو رو دیدم , جا خوردم ...
    با اینکه قدت و هیکلت بزرگ شده , صورتت نشون می ده که هنوز بچه ای و بچگی نکرده داری بار این زندگی رو به شونه هات می کشی ...


    چشمم پر از اشک شد ... از ته دل من می گفت ... از سوزی که اون روزا قلبم رو به آتیش کشیده بود می گفت ...
    گفتم : دیگه نمی شه عفت خانم ... وقتی بزرگ شدی , حتی اگر ادای اونم در بیاری برنمی گردی به بچگی .. .
    خجالت می کشی ... از خودت شرم داری ... زمونه منو با درد و رنج آشنا کرد و من ناخواسته بزرگ شدم ...

    و برای هر روزش , یک سال پای من نوشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۰   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم



    از در که رفتم بیرون , یک ماشین جلوی در ایستاده بود ...
    چند تا بوق زد ... اول فکر کردم باز هاشم اومده ... می خواستم بدون اینکه نگاهش کنم , رد بشم و برم ...

    ولی چشمم افتاد ...
    ماشین خاله بود ... تا اومدم برم طرفش , دیدم هرمز از ماشین پیاده شد و بلند گفت : سلام لیلا ... بیا , اومدم دنبالت ...
    نمی تونی از دستم در بری ...

    آب دهنم رو قورت دادم ... احساس می کردم گلوم درد گرفته ...

    رفتم جلو و در حالی که صدام به زحمت بیرون میومد , گفتم: سلام ...
    گفت : سوار شو ... دستگیرت کردم , امشب نمی تونی از گیرم خلاص بشی ...


    سوار شدم و راه افتاد ...
    گفتم : دستگیر برای چی ؟ داشتم میومدم خونه ی شما ...
    گفت : ازت دلخورم , یک هفته است من اومدم و تو خونه نیومدی ... مگه اونجا خونه ی تو نیست ؟ ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ، تو خواهر من محسوب میشی ...
    مادر اشتباه کرد تو رو برد تو اون پرورشگاه , آخه این چه وضعیه ؟ تو جوونی , نباید عمرت رو اونجا تلف کنی .....
    باید خوش بگذرونی , عاشق بشی , عشق بورزی ... این چه کاریه دیگه ؟ ... تو تمام وقتت رو اونجا می گذرونی ؟

    بی اختیار قلبم شروع کرد به تپیدن , طوری که می ترسیدم صدای اونو هرمز بشنوه ... گفتم : اگر من برات توضیح بدم شاید باور نکنی ... بهت پیشنهاد می کنم یک روز بیای اونجا , بعد می فهمی که من اونجا ناراحت نیستم ...
    گفت : خوب بگو ببینم چطوری ؟ حالت خوبه ؟ اون روز که اومدم تو رو خوب ندیدم ... از اون روز نگرانت بودم ...
    بعدم بگو شبونه بی خبر کجا رفته بودی ؟ همه رو نگران کردی ...
    گفتم : من خوبم , تو چطوری ؟ چرا برگشتی ؟ مدرکت رو که اونجا می گرفتی بهتر بود ...
    گفت :جواب منو بده ,  کجا رفته بودی ؟ ...
    گفتم : رفتم پیش خانجانم , خاله نگفت ؟
    گفت : راستش چرا , ولی نمی دونم برای چی باورم نشد ... خیلی خوب اگر اینطوره , باشه ...

    حالا بگو  کی گفته من برنمی گردم ؟ اومدم لیتا رو با خانواده ام آشنا کنم , دو سه ماه دیگه می رم ... شاید همون جا موندم ... حالا درست معلوم نیست ...
    تو هم که نیومدی درست و حسابی با لیتا آشنا بشی ... نمی دونی چقدر دوست داشتنی و خوبه ... لیلا باهاش احساس خوبی دارم و خیلی عاشقش هستم , تو چی ؟ ...
    اوه من چقدر احمقم , برای شوهرت تسلیت می گم ... وقتی شنیدم خیلی برات ناراحت شدم ...

    تو اذیت شدی ؟ نه ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش پنجم



    گفتم : آره , ناگهانی بود و من شوکه بودم ... اون موقع زیاد نمی فهمیدم چی به سرم اومده , حالا کم کم داره تو زندگیم خودشو نشون می ده ...
    پرسید : حالا ویولن یاد گرفتی بزنی ؟
    گفتم : یکم ... یواش یواش یاد می گیرم ...


    اون شب دوباره همه خونه ی خاله جمع بودن ...
    فرصت نکردم با خاله حرف بزنم ... بعد از شام هم رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم ...
    دیگه دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم ...

    که خاله اومد سراغم و گفت : خوابیدی ؟
    گفتم : نه , بفرمایید تو ...

    چراغ رو روشن کرد و گفت : چرا به این زودی ؟
    گفتم : خسته ام خاله ... خیلی فکرم مشغوله ...
    گفت : چرا ؟ امشب هم اصلا حواست جمع ما نبود ...
    گفتم : می دونی آقا هاشم امشب چیکار کرد ؟

    نشست کنار رختخوابم و گفت : باز اومد سراغت ؟
    گفتم : رفته با عفت خانم یک ویولون برای من خریده , انگار من محتاج اون هستم ... فوقش ویولن نمی زنم , چه واجبه ؟ ...
    ولی زیر بار منت انیس خانم نمی رم , فرداست که منو صدا کنه و بگه پسرم رو وادار کردی برات بخره ...
    گفت : خوب کاری کردی نگرفتی ... من دیگه باید با این هاشم حرف بزنم , واجب شد ... یک کاره هر روز دم پرورشگاه سبز می شه ...
    گفتی عفت می دونه ؟
    گفتم : آره , یک طورایی محرم راز انیس خانم و هاشم شده ... هر دوشون میان با اون حرف می زنن ...
    گفت : باشه , تو بخواب ... خیالت راحت باشه , خودم درستش می کنم ...
    لیلا ؟ می دونی ؟ تو عزیز منی ... قلب منی ... دختر منی ... دختری که آرزو داشتم خودم داشته باشم , تویی ... تازه خانجانت هست ... ملیزمان و ایران بانو تو رو خیلی دوست دارن ...
    حتی خان زاده هم همش سراغتو می گیره ... پس تو بی کس نیستی , روی ما حساب کن و احساس تنهایی نکن ...
    خودمو انداختم تو آغوش مهربونش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ...
    گفتم : شما همه کس من هستین خاله , خیلی بهم محبت کردین ... به خدا قدرتون رو می دونم ... اگر کاری کردم , دست خودم نبود ... به دل نگیرین ...
    موهای منو نوازش کرد و گفت : لیلا , تو درست مثل خودمی ... هر وقت تو رو می ببینم یاد جوونی های خودم میفتم ...
    در همون موقع , منظر اومد و گفت : خانم , تلفن با لیلا خانم کار داره ... می گه از پرورشگاه زنگ می زنه ...
    از جام پریدم و خودمو رسوندم و گوشی رو برداشتم ... زبیده بود ...
    گفت : لیلا جون , زود بیا ... تو رو خدا زود بیا ... دکترم الان داره میاد ... چند تا از بچه ها تب کردن ...
    آمنه هم مریض شده و گریه می کنه و تو رو می خواد ... زود باش دست تنهام ...

    دیگه نفهمیدم چطوری حاضر بشم ...
    هرمز فورا سوییچ رو برداشت و گفت : خودم می رسونمت ... بریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۳   ۱۳۹۷/۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و نهم

  • ۰۸:۱۶   ۱۳۹۷/۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش اول



    نمی دونستم چطور از در خونه برم بیرون ... حتما حال بچه ها خیلی بد بوده که زبیده به من زنگ زده بود ...
    چند روزی می شد که می دونستم حال دو سه تا از اونا خوب نیست و فکر می کردم سرما خوردن ... دکتر اومده بود و دارو تجویز کرده بود و ما هم بهشون داده بودیم ...
    ولی چون خودم حال روحی خوبی نداشتم , از اونا غافل شدم ... وقتی فهمیدم آمنه هم مریضه , عذاب وجدان گرفتم و فکر می کردم اینکه حالشون بدتر شده , مقصر منم ...

    هرمز تو راه حرف می زد ولی من چیزی نمی شنیدم ...
    تا رسیدیم جلوی پرورشگاه ...
    پیاده شدم و گفتم : خداحافظ ... ممنون که منو رسوندی ...
    گفت : می خوای بیام یک نگاهی به بچه ها بندازم ؟
    گفتم : آره ... چرا که نه ؟ خیلی هم خوب می شه ... پس بیا بریم ...
    درِ ماشین رو قفل کرد و دنبال من اومد ...
    سودابه دم در منو دید و گفت : لیلا جون کجا بودی ؟ بچه ها حالشون خیلی بده ...
    گفتم : من که بعد از ظهری از اینجا رفتم , اون وقت که حالشون خیلی بد نبود ...
    گفت : چرا بد بودن , ولی به شما نگفتم ... ترسیدم اگر بدونین دیگه کلاس نرین , ولی فکر نمی کردم که شب نیاین ...
    زبیده بالای سر بچه ها بود و نمی دونست چیکار کنه ... به من گفت : ببخش منو , حالا یک شب رفته بودی خونه خودت ... ولی حال بچه ها خیلی خرابه , من تنهایی از عهده اش بر نمیام ...
    گفتم : نه بابا , خوب کردی خبرم کردی ... ایشون دکترن , می خوان بچه ها را معاینه کنن ...
    زبیده اونایی که مریض بودن رو یک طرف خوابونده بود ... ناله می کردن و از شدت تب می سوختن ...
    پرسیدم : چند نفر مریض هستن ؟ ...
    گفت : والله تا امروز صبح , چهار پنج نفر بودن ... ولی الان دوازده نفر تب دارن و حالت تهوع ... چند نفرم  استفراغ کردن ...

    هرمز فورا دست به کار شد و اونا رو معاینه کرد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۶/۲/۱۳۹۷   ۰۸:۲۰
  • ۰۸:۲۰   ۱۳۹۷/۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش دوم



    آمنه تا منو دید انگار دردش شدیدتر شده بود و با بی حالی گریه می کرد و مرتب می گفت : مامان چرا رفتی ؟ مگه قول ندادی دیگه نری ؟ مامان , درد دارم ...
    وقتی بغلش کردم دیدم تبش خیلی بالاست ... رو کردم به هرمز و گفتم : میشه این بچه رو نگاه کنی ؟ حالش خیلی بده ...
    اما اون جواب نداد و با دقت داشت یکی از دخترا رو معاینه می کرد ... شکمش , پشتش , روی پاهاش ...

    هراسون شده بود و  اخمش رفته بود تو هم ...
    بعد اومد سراغ آمنه و اونو  معاینه کرد ...
    با افسوس سرشو تکون می داد ...
    بلند گفت : لیلا آبگرم حاضر کن , بچه ها تبشون خیلی شدیده ...
    خدا کنه اون چیزی که من فکر می کنم , نباشه ...
    بدنشون درد می کنه و حال تهوع دارن ... روی شکم بعضی ها دونه زده ...
    گفتم : سرخک گرفتن ؟ ...
    گفت : کاش سرخک باشه , امیدوارم ... بهم بگو این بچه ها شپش دارن یا نه ؟
    گفتم : نه والله ... تازه همه رو چک کردم , ندارن .. بعدم از کجا می خواستن دوباره بگیرن ؟ من مراقب بودم ...
    راستش یک مدتیه نگاه نکردم ... آخه از اینجا بیرون نمی رن که ...
    گفت : چیزی از بیرون نیاوردین ؟ ...
    گفتم : مثلا چه چیزی ؟ منظورت چیه ؟
    گفت : هر چیزی ... مثل لباس , کفش , چیزی که بچه ها باهاش تماس داشته باشن ...
    گفتم : یک مقدار لباس کهنه و پتوهای کهنه آقای مرادی برامون آورده ... منم دادم نسا اونا رو شست و دادم به بچه ها ...
    گفت : وای ... وای , با شستن از بین نمی ره ... باید ضد عفونی می کردین ... زود باش هر چی چراغ هست روشن کنین باید دخترا رو بگردیم ... ببینم حموم دارین ؟
    گفتم : آره , داریم ...
    گفت : داغ داغش کن ... بعدم برو سر و بدن و لباس های اونا رو بگرد ببین شپش دارن یا نه ؟
    اگر نداشته باشن امید هست که بیماری دیگه ای باشه ... زبیده خانم آب گرم چی شد ؟ 
    زود باشین تب بچه ها بالاست ... باید برن بیمارستان تا اون موقع باید تبشون رو پایین بیاریم ...
    تا دکتر بیاد من این کارو می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش سوم



    اول از آمنه شروع کردم و سرشو نگاه کردم ... ای خدای من , شپش داشت ...
    چند تای دیگه رو هم دیدم ... تو سرشون پر بود , اونا هم داشتن ...
    گفتم : هرمز , تو سرشون شپش دیدم ... تو رو خدا بگو چه ربطی به تبشون داره ؟ برای چی مریض شدن ؟ اینا قبلا هم شپش داشتن ولی مریض نبودن ...
    گفت : این بار فرق داره ... مگه نشنیدی چقدر الان تو ایران از این شپش مریض شدن ؟ ...
    بذار دکتر بیاد ببینم چی میگه ولی فقط خدا بهمون رحم کنه ...
    نمی دونستم چی شده که اینقدر هرمز دستپاچه و پریشونه ... پیدا بود که بیماری بدی باید باشه ...
    به شدت ترسیده بودم ...
    هرمز بچه ها رو یکی یکی بغل می زد و تا حموم می دوید ...
    من لگن های آب ولرم آماده کرده بودم ...
    اونا رو می گذاشتیم تو لگن و بدنشون رو خیس می کردیم ... وقتی از آب بیرون میومدن بدنشون سرد می شد و اینطوری تب بالای اونا براشون خطرناک نمی شد ...
    من لباس تنشون می کردم و هرمز یکی دیگه میاورد ...
    زبیده اونا رو برمی گردوند تو تختشون ...
    کارمون که تموم شد , هنوز دکتر نرسیده بود ...
    هرمز از من پرسید : تلفن کجاست ؟
    گفتم : تو دفتر ... با من بیا ...

    زنگ زد به خونه و گفت : مادر هر چی ملافه ی تمیز داری بردار بیار ... از هر کجا هم می تونی تهیه کن ...
    یک نفر رو پیدا کن همین امشب سر دخترا رو از ته ماشین کنه ... وقت نداریم , ممکنه تعداد بیشتری بگیرن ...
    شما کاری که من میگم رو بکن ... اومدی بهتون میگم چی شده , نپرس مادر من ...
    نمی دونم چطوری , از داداش کمک بگیر ... یا از هوشنگ , آشنا نداره ؟
    زود باش مادر ... منتظرم , ببینم چیکار می کنی ...

    خلاصه همین امشب باید بچه ها رو از شپش پاک کنیم وگرنه جون هموشون به خطر میفته ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۶   ۱۳۹۷/۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش چهارم



    گوشی رو که گذاشت , پرسیدم : تو رو خدا به من بگو بچه ها چه مرضی گرفتن ؟ ...
    گفت : من نباید بگم ... دکتر بیاد و مطمئن بشم , بهت می گم ... خدا کنه من اشتباه کرده باشم ...
    داشتیم از در میومدیم بیرون که تلفن زنگ زد ... فورا گوشی رو برداشتم و صدای انیس خانم رو شناختم ...
    گفت : لیلا جون شمایید ؟
    گفتم : بله , منم ...
    گفت : چه خبر ؟ دکتر اومد ؟
    گفتم : هنوز نه , ولی پسر خاله ام پزشک هستن و با من اومدن ... مثل اینکه بیماری بچه ها خیلی جدیه ... انیس خانم دوباره شپش گرفتن ... میگن ممکنه بقیه هم بگیرن ...
    گفت : ای وای , خدا نکنه ... خوب چی هست ؟ نکنه ؟ یا امام رضا ...
    گفتم : باید صبر کنیم دکتر بیاد ... منم نمی دونم , به منم نگفتن ...

    گفت : آخ پس باید به مرادی هم زنگ بزنم , اونم باید باشه ... تو هم از حال بچه ها بهم خبر بده ...
    گفتم : چشم ...

    و گوشی رو قطع کردم ...

    همون موقع دکتر رسید ... آهسته و خواب آلود میومد تو ... دویدم جلو و گفتم : دکتر زود باشین لطفا , بچه ها بیماری بدی گرفتن ...
    جلوی در با هرمز آشنا شد و اونم جریان رو گفت ... با هم رفتن پیش بچه ها و بعد از مدتی دکتر هم نظر هرمز رو تایید کرد و خبر وحشتناکی رو به من دادن ...
    دخترا تیفوس گرفتن ...
    دکتر گفت : متاسفانه خیلی شایع شده و الان بیمارستان ها پر شده از تیفوسی ...
    این سربازهای لهستانی که اومدن ایران با خودشون شپش مخصوص این بیماری رو آوردن و بدبختانه لباس ها و پتوهای اونا را بدون ضد عفونی به مراکز بی بضاعت فرستادن و همه رو درگیر این بیماری کردن ... تا حالا گزارش هفتاد تا فوت شده داشتیم و اغلب بچه بودن ...
    بچه های مریض رو آماده کنین تا ببریم بیمارستان ...
    الان زنگ می زنم و گزارش می دم آمبولانس بیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۳۰   ۱۳۹۷/۲/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش پنجم



    خاله و هوشنگ و دو نفر دیگه با وسایل اصلاح و مقدار زیادی ملافه از راه رسیدن ... و خبر رو شنیدن ...
    ساعت دو نیمه شب شده بود ...
    هرمز تند تند برای خاله توضیح داد که : تیفوس ممکنه در یک لحظه فرد رو مبتلا کنه , باید زود شپش ها رو از بچه ها دور کنیم ...
    برای همین بهتون گفتم همین امشب , چون شاید تا فردا بیست نفر دیگه مبتلا بشن ...
    دکتر گفت : موهای اونایی که مریض هستن رو نمی خواد بزنین , همون جا تو بیمارستان اول موهاشونو کوتاه می کنن ...

    اون دو تا مردی که با خاله اومده بودن , از اسم تیفوس ترسیده بودن ... و هر چی هرمز و دکتر براشون توضیح دادن که همین طوری مسری نیست , باورشون نشد که نشد و وسایلشون رو گذاشتن و رفتن ...
    خاله گفت : خودم می زنم , کاری نداره که ... زبیده بیا با هم این کارو می کنیم ...
    هرمز و هوشنگ دست به کار شدن ...
    هرمز گفت : مادر شما با قیچی موها رو تا ته بزنین , من و هوشنگ ماشین می کنیم ...
    دو تا صندلی گذاشتیم وسط راهرو ... یکی یکی بچه ها رو میاوردن و خاله دور گردنشون پارچه پهن می کرد ...

    در حالی که دخترا گریه می کردن و نمی خواستن موهاشون کوتاه بشه , من باید دل اونا رو به دست میاوردم و براشون توضیح می دادم که چرا باید موهاشون بزنیم ... و خودم داشتم از غصه دق می کردم  ...
    من تا اون موقع ندیده بودم که خاله اینقدر ناراحت و غمگین شده باشه ... با این حال اونم سعی داشت با مهربونی این کارو بکنه که دخترا کمتر اذیت بشن ...
    شروع کردن به زدن ... خاله با قیچی از ته کوتاه می کرد ، می داد دست هرمز و هوشنگ تا با ماشین بتراشن ...
    منظره بد و رقت آوری بود ...
    از شدت ناراحتی دست و پامو گم کرده بودم ...
    دسته دسته موهای قشنگ اونا می ریخت روی زمین و زبیده فورا جمع می کرد و می برد می ریخت توی آتیشی که برای گرم شدن حموم زیر منبع آب روشن کرده بودیم و می سوختن ...

    و بعد اونا رو می فرستادیم حموم و نسا و سودابه اونا رو می شستن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان