خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " مست و ملیح "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این داستان ، فصل دوم رمان " نار و نگار " هست که می تونید در لینک زیر مطالعه کنید

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    https://www.zibakade.com/Topics/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c--%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1--TP23999-IX1/

    رمان ایرانی " مست و ملیح "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۳
  • leftPublish
  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و هفتم


    احساس می‌كردم حالش خوب نیست . سرش رو آورد بالا و بهم نگاه كرد ، بعد خیلی آروم و خسته از جاش بلند شد و رفت سمت پله‌ها . خواست بره بالا ولی نتونست . برگشت سر میز و از تو كشو یه قرص در آورد و با آب خورد . بعد رفت دم پله ها نشست . رفتم سمتش و گفتم :
    - آقا محمد خوبین ؟ رنگ و روتون خوب نیست .
    - می‌دونم .
    بعد بلند شد و از پله‌ها رفت بالا . حواسم بهش بود و خودم رو خیلی آروم كشوندم بالا . طبقه‌ی بالای رستوران دو سه تا اتاق بود . محمد در یكی‌شون رو وا كرد و رفت تو . در نیمه‌باز موند . رفت دم در اتاق و وایستادم . بخشی از اتاق پیدا بود . یه میز كار بود و روش یه سری كاغذ . رو در و دیوارش پر نقاشی بود . بیشتر چهره‌ی مبهم یه زن بود . خیلی آشنا به نظر می‌یومد ولی واضح نبود . از توی اتاق گفت :
    - بیا تو .
    كنار دیوار یه دار قالی كوچیك بود كه نیمه بافته شده بود . یه سری كاغذ كه روش طرح‌های قالی كشیده شده بود ، رو میز بود . یه تخت‌خواب چوبی یه نفره هم کنار دیوار بود که محمد روش نشسته بود و به زمین نگاه می‌كرد . تا من رو دید ، با صدای گرم و خش‌دارش گفت :
    - تا حالا شده به خاطر كسی ویرون و حیرون بشی ؟ شده از عشق یكی نقاش بشی ، خطاط بشی ، عارف بشی ، چله‌نشین بشی ؟ شده یه عمر از غصه دق كنی ؟ هر روزت بد باشه و همه دنیات سیاه ؟ من بودم . من هستم . من خرابی‌ام كه دیگه سر پا نمی‌شم . تو اگه حرفی از فرنگیس خانم داری ، واسه خودت نگه دار . من اینجا هر روز با فرنگیسم . من تو همین ده عقدش كردم . زیباترین لحظه‌های عمرم تو این خونه‌ی آنتیك شكل گرفته . فرنگیس من همین‌جاست . اونی رو كه تو رو فرستاده سراغ من ، نمی‌شناسم . در ثانی من مرض قند دارم . انسولین می‌زنم . ضعف می‌كنم وقتی حرف بد می‌شنوم . لطفاً ادامه نده . خوب ، اگر ناهار می‌خوری ، كمی وایستا تا بهتر شم و بیام خدمتت .
    - من واسه ناهار نیومدم .
    یك دفعه عصبانی و تند اومد سمتم . چنان حرص و غضبی تو صورتش بود كه از ترس زانوهام سست شد .
    - اینجا غذا می‌دن . چیز دیگه نداریم . دار و درخت هم می‌خوای ببینی ، باید بری بیرون . حرف كسی رو هم اینجا نزن .
    - بله ، چشم .
    دیگه چیزی نگفت و رفت پشت میزش نشست . عینك زد و شروع كرد به كشیدن رو كاغذها . یه دفعه یكی از پایین صدا كرد . با دست به محمد اشاره كردم كه من جواب می‌دم . رفتم پایین . یه پیرمرد و پیرزن خیلی خوش‌تیپ و خوش‌چهره پایین واستاده بودن .
    - جانم ، بفرمایید .
    - محمد نیستن ؟
    - من درخدمتتونم .
    - شما نمی‌شه . ما الان چند ساله عادت داریم به میزبانی آقا محمد . شما نمی‌دونی چه لذتی داره اینجا دو تا چایی عاشقانه بخوری که آقا محمد سرو كنه . مرواریدیه . ایرانی جماعت خوبش خیلی خوبه .
    یه دفعه محمد از پشت سرم گفت :
    - هستم آقا . بفرمایید ، الان می‌یام خدمتتون . كمی بدحال بودم .
    پیرمرده رفت سمت محمد و كمی به رنگ و روش نگاه كرد و گفت :
    - پس نشد . شما بشین ، من و خانم بهتون سرویس می‌دیم .
    با اصرار من و محمد رو نشوند پشت میز و رفت واسه‌مون چایی بیاره . كمی به محمد نگاه كردم ولی از ترس نمی‌تونستم چیزی بگم .
    محمد كمی نگاهم کرد گفت :
    - خوب ، حرف دیگه‌ای مونده ؟
    - راستش حال و اوضاع شما رو مناسب نمی‌بینم حرفی بزنم .
    - پسر جان ، شما برو . نذار من از این بدتر بشم . اون خانومی كه شما رو فرستاده ، یه عمر من رو كاشته . نیستم .
    پیرمرده دو تا استكان چایی جلومون گذاشت . محمد كه از این حركت خجالت كشیده بود ، از جاش بلند شد .
    استاد ، این كارها چیه ؟ شرمنده می‌كنید .
    محمد از پشت میز بیرون اومد و به من گفت :
    - برو به فرنگیس خانم بگو ، تا حالا نبودی ، باز هم نباش .
    - ولی الان این جدایی داره به یكی دیگه لطمه می‌زنه ، یوسف برادرتون .
    تا اسم یوسف رو شنید ، تو جاش خشكش زد .
    - من چند ساله از خونه و زندگی و شهرم دورم كه بتونم آروم باشم . این‌قدر با این حرف‌ها داغونم نكن . یوسف و فرنگیس چه ربطی به هم دارن ؟
    - كار روزگاره دیگه . از بدشانسی شما یوسف عاشق ملیحه خانم شده . حالا دعوای شما و فرنگیس مانع این دو تا جوون شده . اگر بیایید و فرنگیس رو آروم كنید ، شاید یوسف و ملی خانم به هم برسن .


    محمد كمی همون‌جا وایستاد و بعد اومد دم میز و چایی رو داغ داغ سر كشید . جیگر من جای اون سوخت . هیچی نگفت ، ولی می‌شد شكستنش رو احساس كرد . رفت سمت پیرمرده . دست كرد تو جیبش و یه دسته كلید در آورد و داد بهش .
    - اینجا در خدمت شماست . من باید برم . عشق و عاشقی‌تون که تموم شد ، درها رو ببندید .
    با سر بهم اشاره كرد كه بریم . بدون معطلی اومد سوار ماشین شد .
    راه افتادم و از جاده‌ی قشنك روستا اومدم تو جاده‌ی اصلی . محمد فقط به جلوش خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت . كمی طول كشید تا رسیدیم دم ویلای دایی فرزین . پیاده شدم و رفتم تو . وقتی فهمید محمد با منه ، اومد پایین . رفت دم ماشین و در رو باز كرد . رو به محمد كرد و گفت :
    - من فرزین هستم ، برادر فرنگیس . اولین باره كه می‌بینمت ولی ازت یه خواهش دارم . كاری بكن یوسف و ملیحه به هم برسن . دمت گرم .
    محمد بدون اینكه برگرده سمتش ، گفت :
    -من دو نفر رو می‌پرستم ، خواهرم نگار و برادرم یوسف . سرشون شوخی ندارم . نمی‌ذارم هیچ‌وقت بلایی رو كه فرنگیس سر من آورد ، ملیحه سر برادرم بیاره . می‌رم كه این رابطه رو تموم كنم . چه جنگی بشه جنگ من و فرنگیس !
    اجازه گرفتم تا ماشین دایی فرزین رو با خودم ببرم . توی راه كلی با محمد صحبت كردم ، ولی هیچ جوابی نمی‌داد . راستش زیاد هم از جنگی که قرار بود راه بیفته ، بدم نمی‌یومد .
    وقتی رسیدیم دم خونه‌ی فرنگیس خانم سر شب بود . محمد بدون معطلی پیاده شد . منتظر شد تا برم در بزنم . مستخدم فرنگیس اومد و در رو وا كرد . بهش گفتم :
    - خانم هست ؟
    - نیستن . رستورانن .
    ...
    راه افتادیم و رفتیم دم روناك . تو رستوران شلوغ بود . جلیل و فرنگیس تو راهرو داشتن با هم حرف می‌زدن . من و محمد رفتیم تو . آروم آروم رسیدیم به فرنگیس خانم . تا چشمش به محمد افتاد ، خیره شد به چشم‌هاش . شك داشت كه كی روبه‌روشه . خیلی آروم گفت :
    - كاش محمد نباشی .                                                                                                                                



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و هشتم



    محمد اول خوب به صورت و چشم‌های فرنگیس نگاه كرد و گفت :
    - هستم . من محمدم . با اینكه شما كی هستی هم زیاد كار ندارم . مهم هم نیست .
    فرنگیس كمی سرش رو كج كرد و زل زد به چشم‌های محمد . چشم‌هاش از اشكی كه توش بود ، برق می‌زد و بغض گلوش رو كه قورت می‌داد ، كاملاً پیدا بود . مثل ماه می‌موند كه آدم با دیدنش حظ می‌كرد . می‌شد عشق و علاقه و هر چی رو كه مفهوم زیبایی داره ، در نگاهش حس كرد . یه قطره اشك آروم اومد كنار چشمش و چكید . انگار داشت با تمام وجودش محمد رو احساس می‌كرد . گفت :
    - یه عمر نبودنت رو گریه كردم . می‌دونی محمد ، بغضم داره آزارم می‌ده . خیلی بدی . بد بودی ، من نفهمیدم . حالا اومدی اینجا بهم می‌گی كاری با من نداری .
    - نه ، ندارم ، نه با خودت ، نه با فرانسه رفتنت ، نه با زیباییت ، نه با تنهاییم ، نه با اینكه می‌دونستی چقدر می‌خوامت ولی نخواستی منو . رفتی دنبال عشق و حالت و منو انداختی تو عذاب هر روزم كه مثل جهنم می‌مونه . من موندم و خاطرات همون جاده‌ای كه یه روز گمت كردم . تو رو خط زدم . نیستی .


    فرنگیس چشم‌هاش رو بست و كمی بعد باز كرد . كمی به محمد نزدیك شد . انگار علاقه‌ای رو كه تو چشم‌هاش بود ، نفرت خاكستری كرده بود . انگار حرف زیاد داشت ، ولی نمی‌تونست بگه . خیلی تلاش كرد تا زبونش بجنبه .
    - آقا محمد ، من تو این راه عاشقی پاهام تاول زده . تو به فكر بی‌معرفتی خودت باش .
    اینو گفت و از رستوران رفت بیرون . محمد از جاش تكون نخورد . هیچی نگفت .


    تو این گیر و دار یك دفعه یوسف از تو یكی از اتاق‌ها اومد بیرون . من دیدمش ، ولی اون اصلاً حواسش به ما نبود . نشست پشت میز . در همین حال یكی از گارسون‌ها رفت سر میز تا چیزی بهش بگه . یوسف چشمش افتاد به من و محمد . گارسون داشت باهاش حرف می‌زد ، ولی یوسف اصلاً حواسش به اون نبود . مات بود . از جاش بلند شد . محمد خیلی ناراحت و دلگیر بهش نگاه می‌كرد . آقا جلیل كه انگار از این ماجرا متعجب بود ، اومد سمت محمد و گفت :
    - علیك سلام . كجایی تو ؟ بعد از این همه وقت اومدی ، اون هم این ریختی . معلوم هست چته ؟
    - سلام جلیل جان . من اومدم که نذارم یكی دیگه مثل من خر بشه .
    محمد رفت سمت میزی كه یوسف پشتش بود .
    - داداش من ، عزیز دل من ، پسر دیوانه ، نذار تقدیرت مثل من گه بشه . جان من ، دست بكش از ملیحه . من می‌شناسمشون . تو خامی . تو هم بخوای ، من نمی‌ذارم .
    برگشت سمت من . با سر اشاره كرد که بریم . قبل از رفتن ، جلیل بازوش رو گرفت و گفت :
    - وایستا ببینم ، چه خبره محمد ؟
    - خبری نیست ، بی‌خبری ، همین . من كه رفتم یه گوشه كز كردم واسه خودم . كاری با كسی ندارم .
    - همین ؟ عارف شدی . گوشه‌نشین شدی . تو هم خری ها ! كجا رفتی ؟
    - رفتم آدم بشم . بریم آقا امیر .
    ...
    سوار ماشین که شدیم ، محمد گفت برم سمت خونه‌ی فرنگیس . توی راه تند نفس می‌كشید و با مشت می‌زد رو پاش . جلوی در خونه‌ی فرنگیس خانم وایستادم . محمد از ماشین پیاده شد . من كمی با تاخیر از ماشین اومدم پایین . بارون نم‌نم می‌زد رو سر و صورت آدم . زنگ خونه رو زدم . كمی كه گذشت ، مستخدم پیری در رو وا كرد . تا من رو دید ، گفت :
    - نیستن . خونه نیستن .
    در رو بست . باز در زدم . مجدداً وا كرد .
    - آقا جان ، فرنگیس خانم نیستن . نمی‌فهمی ؟
    - از رستوران اومدن بیرون .
    -.اینجا نیومدن . شاید هم اصلاً نیان . بیشتر شب‌ها نمی‌یان اصلاً .
    - كجا می‌رن ؟ این آقا برادرشه .
    - زر مفت نزن ، من كل خانواده‌شون رو می‌شناسم .
    برادر خودش نه ، برادر شوهرشه . انگار یه صحبتی در باره‌ی ملیحه خانم باید بكنن . بالاخره ایشون هم حق دارن . برادرزاده‌شونه . باید بیان دادگاه . باید پاسخگو باشن .
    پیرمرده كه حرف‌هام رو جدی گرفته بود ، كمی از قاب در اومد بیرون و گفت :
    - بدبختی نشه ؟ والله خانم بعضی وقت‌ها اصلاً نمی‌یان . اون یكی خونه‌شونن ، خونه‌ی قبلی خودش . می‌ره اونجا که آروم باشه .
    برگشتم سمت محمد . دیدم داره می‌ره سمت ماشین .
    - كجا اقا محمد ؟
    - بیا . می‌دونم كجا رفته .


    راه افتادم . قطره‌های بارون می‌خورد رو شیشه‌ی ماشین و نور مغازه‌ها رو پخش می‌كرد . محمد به جلوش نگاه می‌كرد و بعضی وقت‌ها نور ماشین‌های گذری می‌افتاد روش . کمی که رفتیم ، آدرس رو بهم گفت و هر جا لازم بود بپیچم ، با دست اشاره می‌کرد .

    رفتیم تو یه كوچه . وسط كوچه دم یه خونه‌ی دو طبقه كه نمای مرمر داشت ، گفت وایستم . از پشت شیشه‌ی ماشین به خونه نگاه كرد . پیاده نشد . احساس كردم می‌خواد تنها باشه . از ماشین پیاده شدم و رفتم كمی اون‌ورتر وایستادم . به محمد نگاه می‌كردم كه تو ماشین نشسته و به قطره‌هایی كه رو شیشه‌ی ماشین بود ، زل زده بود . یهو زد زیر گریه . سرش رو گذاشت رو سینه‌ی ماشین و انگار وجودی رو بغل گرفت . كمی هق زد و پیاده شد . رفت سمت خونه و زنگ زد . كمی گذشت . یكی در رو وا كرد . فرنگیس خانم بود با یه لباس آبی فیروزه‌ای که گل‌های كرم داشت . یه تل رو سرش بود و انگار منتظر اومدن مهمون بود . هر جفتشون مثل آب و جوهر تو هم حل شده بودن . مثل رنگ تو هم پخش می‌شدن و آدم از تماشاشون لذت می‌برد . فرنگیس در رو وا گذاشت و رفت تو خونه . محمد یك قدم عقب كشید و گفت :
    - من تو این خونه نمی‌یام . می‌خوام باهات حرف بزنم . كارت دارم ، ولی اینجا نه ، هر جایی جز اینجا .
    فرنگیس باز اومد دم در . 
    - معلومه تو چه مرگته ؟
    - آدم پیش تو امنیت نداره . بریم بیرون حرف بزنیم . چند دقیقه وقتت رو می‌گیرم .
    - بیا تو حرفت رو بگو و برو .
    محمد من به اشاره كرد . رفتم سمتش .
    - پس امیر هم با من می‌یاد .
    - نمی‌خواد . من از این پسره خوشم نمی‌اد . دلیلش هم می‌دونی چیه ؟ چون با دیدنش یاد تو می‌افتم .
    - زرشک ! تو چقدر پررویی .
    فرنگیس رفت تو و محمد هم رفت دنبالش .
    - واقعاً خیلی پررویی فرنگیس .
    - دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه .
    محمد برگشت دم در و دست من رو گرفت و برد تو خونه . یه خونه‌ی نقلی شیك بود با دو تا اتاق و یه هال مرتب و خیلی امروزی .
    فرنگیس روی یكی از مبل‌ها نشسته بود . محمد اشاره کرد که من هم بشینم ولی خودش ننشست و شروع کرد به قدم زدن . كمی بعد فرنگیس كه نزدیك من نشسته بود ، با اضطراب خاصی گفت :
    - خوب ؟
    - خوب كه اومدم یه چیزی بهت بگم و برم .
    - همین ؟
    - همین هم زیاده .
    - یه چیزی بگم . بعد تو حرفت رو بگو و برو .
    - بفرما .
    - خیلی پررویی . تو این همه بدی به من كردی ، بدبختم كردی ، خارم كردی ، ذلیلم كردی ، حالا هم با پررویی حرف می‌زنی .
    - من یه عمر از دست تو كشیدم . می‌دونی كجا زندگی می‌کنم ؟ تو همون رستوران كوچیك با اون دو تا اتاق نقلی که شاهد یه عشق عوضی بود .
    - به جای اینكه یه عمر اونجا بمونی ، می‌یومدی دنبالم .
    - اومدم ، نبودی ! حالا هم نه حرف اضافی بزن ، نه گریه كن ، چون تو كه گریه می‌كنی ، منطق و عقل آدم كم می‌شه . فقط یه كلمه به دخترت بگو دور یوسف رو خط بكشه . من رو سوزوندی ، نمی‌ذارم دخترت یوسف رو آتیش بزنه .
    - دختر من با یوسف ازدواج كنه ، قلم پاش رو می‌شكنم . من ملیحه رو به این امیر می‌دم ولی به یوسف نمی‌دم . آقا امیر ، می‌خوای ملیحه رو ؟

    بلند شدم و گفتم :
    - اون كس دیگه رو می‌خواد .
    - نصف آدم‌های این شهر به كسی كه می‌خوان ، نمی‌رسن . اون هم یكیش . تو زیاد دور ورندار .
    - بله ، چشم .
    محمد راه افتاد و رفت دم در . قبل از بیرون رفتن گفت :
    - فرنگیس ، دور هر چیزی كه ما رو به هم نزدیك می‌كنه ، خط بكش .
    این رو گفت و رفت بیرون .
    فرنگیس همون‌جا نشست رو مبل و یهو زد زیر گریه . رفتم سمتش . با دست بهم اشاره كرد كه كاریت نباشه . پس كشیدم . رفتم سمت بیرون . فرنگیس از پشت سر گفت :
    - مراقبش باش ولی بهش نگو من نگرانشم .


    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و نهم



    از خونه اومدم بیرون . محمد اونجا نبود . دور و ور ماشین هم خبری ازش نبود . این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . چشمم افتاد به ته كوچه . دیدم محمد داره می‌ره سمت خیابون . جلدی ماشین رو روشن كردم و رفتم سراغش . رسیدم بهش ولی اون راه خودش رو می‌رفت . كمی كنارش حركت كردم ولی اصلاٌ متوجه من نبود . كمی جلوتر ماشین رو نگه داشتم و تندی پیاده شدم و رفتم جلوش وایستادم . محمد كه انگار تو دنیای دیگه‌ای بود با دیدن من جا خورد و وایستاد .
    - معلوم هست كجا می‌رید ؟ بیایید سوار شید خوب .
    - نه ممنونم . تا حالا هم خیلی مزاحمتون شدم . خودم می‌رم .
    - من باید برگردم و ماشین رو برسونم به آقا فرزین . خوب شما رو هم می‌رسونم .
    - من میخوام برم شادآباد . شاید با دیدن خواهرم نگار كمی آروم بشم .
    - می‌رسونمتون .
    - از كار و زندگی می‌افتید .
    - من نه كار دارم ، نه زندگی . بفرمایید سوار شید .
    سوار شد . راه افتادیم و رفتیم سمت شادآباد . از آذری كه رد شدیم ، ازش پرسیدم :
    - چرا این‌قدر خودتون رو اذیت می‌كنین ؟
    - عادت كردم . باید عذاب بكشی تا درس بگیری از آدم‌ها .
    - فرنگیس خانم اون‌قدرها هم كه ...
    - خیلی بدتر از این حرف‌هاست .
    - آخه من خبر دا...
    - می‌شه حرف اون زن رو پیش من نزنی ؟ حالم از خودش و اسمش و جد و آبادش به هم می‌خوره . تا حالا با كسی طرف بودی كه وجود و حضور و زندگی‌ت رو سیاه كنه ، داغون كنه ؟
    - آره بودم . زندگی من هم یكی دو تا رفیق خراب كردن .
    - پس می‌فهمی ؟
    - خوب !
    - تمام خیابون‌های تهران ، روزهاش ، شب‌هاش ، پر از فاصله‌ایه كه دوازده سال ازش عذاب كشیدم . می‌دونی امیر ، من فرنگیس رو طوری می‌خواستم كه وجودم درونش محو می‌شد ، ولی اون كاری با من كرد كه اره با درخت نمی‌كنه . خسته‌ام ازش .
    - باشه آقا ، آروم باشید . گذشته‌ها گذشته . شما زندگی خودتون رو دارید . اون هم واسه خودش زنده است دیگه . شما خودتون و زن و بچه‌تون خوش باشید . چرا خودتون رو داغون می‌كنید ؟
    - كدوم زندگی ؟ همه‌ش درد بود و بدبختی .
    رسیدیم شادآباد . بدون اینكه محمد حرفی بزنه ، رفتم دم خونه‌ی نگار و محمد با تعجب نگاهم می‌كرد . گفتم :
    - من نگار خانم رو می‌شناسم . خانم بسیار لایقیه .
    - از كجا فهمیدی ؟
    چیزی نگفتم . پیاده شدیم و رفتیم دم در . آقا باقر پدر نگار در رو باز كرد و تا محمد رو دید ، سرش رو گذاشت روی در و با حسرت بهش نگاه كرد . بعد در رو كامل باز كرد . محمد رفت تو و یه بوس از آقاش كرد . آقاش هم سر تكون داد و رفت تو خونه . محمد همون‌جا تو حیاط رو تخت نشست ، من هم نشستم كنارش . كمی كه گذشت ، نگار از خونه اومد بیرون . تا پاش رو گذاشت تو حیاط و چشمش افتاد به محمد ، مثل كسی كه گم كرده‌اش رو پیدا كرده ، دوید و محمد رو بغل کرد و تمام سر و صورتش رو غرق بوسه كرد . محمد هم چند تا بوس از دست‌هاش كرد و گفت :
    - خوبی نگارم ؟
    - خوبم . نمی‌گی دلم تنگ می‌شه واسه‌ت ؟ الان چند ماهه ندیدمت . من هم یه اندازه صبر دارم گلم .
    - اونجا راحتم .
    - الاغ ! ... خیلی ... دیوانه‌ی لوس ! بچه‌ای مگه ؟ الان چند ساله زندگی‌ت رو زهرمار كردیو
    - خوبه . من خوشم . یوسف هست ؟
    - الان می‌رسه ، اگه با رفیق‌هاش نره جایی .
    - كارش دارم . با تو هم كار دارم . تو می‌دونستی یوسف دختر فرنگیس رو می‌خواد ؟
    - بله آقا .
    - چرا گذاشتی ؟ چرا مانع نشدی ؟
    - یادته یه بار خودت ازم  درباره‌ی فرنگیس پرسیدی ، چی بهت گفتم ؟ به یوسف هم همون رو گفتم . ' من به فكر تو و نگاه یوسف ایمان دارم . '
    محمد از جاش بلند شد . پوری خانم با یه سینی چایی اومد بیرون . اول رفت سمت محمد و یكی دو تا بوسه از صورتش كرد و بعد چایی رو گذاشت رو میز . محمد یكی از استكان‌ها رو ورداشت و خواست بخوره كه زنگ زدن . پوری رفت سمت در . نگار بهش گفت :
    - وایسا ، من باز می‌كنم .
    رفت و در رو باز كرد . قبل از اینكه كسی بیاد تو ، نگار رفت بیرون و در رو بست . محمد با عصبانیت داشت تو حیاط قدم می‌زد . در خونه باز شد و اول نگار و یوسف پشتش اومدن تو خونه . محمد تا دیدش ، سری تكون داد و خیلی گرفته و اخمو رفت و یه گوشه كنار باغچه نشست . با برگ نعناهایی كه تازه سبز شده بودن ، بازی می‌كرد . یكی‌شون رو كند و آورد دم دماغش و بو كشید .
    - دل‌پیچه رو عرق نعنا فوری خوب می‌كنه . سر درد رو آب زیاد خوب می‌كنه ، ولی زن بد رو هیچ چیز خوب نمی‌كنه . علی‌الخصوص اگر مادرش هم بد باشه . ترك‌ها میگن مادر رو ببین ، دخترش رو بگیر . مادر این دختر خودش آخر عفریته‌هاست . یه عمر منو چزونده . اون وقت تو می‌خوای دخترش رو بگیری ؟ آخه مغزت عیب كرده ؟ از دنیا سیر شدی ؟ نكن این كارو .
    یوسف دستی به موهاش كشید و خودش رو از نگار جدا كرد و رفت سمت محمد . 
    - سلام داداش . خوبین ؟ شما خودت رو زیاد ناراحت نكن . هر چی شما بگی ، همونه .
    محمد كه انگار كمی آروم‌تر شده بود ، دست یوسف رو گرفت و نشوند كنارش .
    - دمت گرم .
    - دم شما گرم خان داداش . شما تو رستوران هم بهم گفتی و زودی رفتی وگرنه می‌خواستم بهت بگم . عشق من و ملی خانوم كه به كنار ، تمام زندگیم و جوونیم رو فدای یك بار دل‌نگرونی تو می‌كنم . تو نبودی ، من كجا بودم آقا ؟ چشم ، شما دلخور نباش . برن گم شن تمام آدم‌های دنیا .
    نگار نفس عمیقی كشید و اومد سمت من .
    - امیر خان ، ولی از من به شما نصیحت . هر چیزی كه فكر می‌كنی درسته ، انجام بده . به حرف این و اون گوش نده .
    حرف‌هاش رو ظاهراً به من می‌گفت ، ولی منظورش كس دیگه‌ای بود . محمد كه انگار حرف نگار رو خونده بود ، از جاش بلند شد و اومد سمت ما .
    - الان من هر كی‌ام ؟
    - الان شما زورگویی . غیرمنطقی هستی .
    - اتفاقاً الان منطقی‌ام .
    - تو واقعاً منطقی هستی ؟ منطقی هستی كه این همه سال رفتی یه گوشه كز كردی ؟ كه چی ؟ چرا ؟ اون مهلقا رو كه اون‌قدر مسخره كردی . دو بار خواستگاری رو پیچوندی تا رفت . حالا برو ببین با طاهر چطور زندگی می‌كنه . عاشق همن . لذت می‌برن . دو تا بچه دارن . اون موقع شما ...
    - من عاشقی رو طور دیگه بلدم نگار . عین خودت . یوسف نباید با ملیحه ازدواج كنه ، والسلام . حالا هم اگه اجازه بدی ، من برم .
    - اجازه نمی‌دم . باید سر این موضوع صحبت كنیم .
    - خواهرم ، عزیزم ، لطفاً با من مدارا كن .
    - نمی‌شه . یا اجازه می‌دی یوسف و ملی با هم باشن ، یا نه من نه تو .
    - نمی‌ذارم .
    - جنگ من و تو صلح نداره ها .
    - نداشته باشه .
    - لج می‌كنی ؟
    - بله .
    - پس برو كه رفتیم .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهلم



    ر
    اه افتاد سمت در تا اينكه  بره بيرون . نگار دويد و جلوش وايستاد .

    - كجا ميري ؟ بمون كارت دارم .
    - نمي مونم . كاري هم باهات دارم .
    - ايوالله بابا . چقدر شما خوب شدي ؟
    - از خوبي خودتونه .
    - شب و بمون فردا برو . 
    - اينجا نمي مونم . ميرم شمال .
    - اين موقع شب ؟ خيل خوب اينجا نمون ، برو خونه جليل . كليداش دست منه . لادن داده . كسي اونجا نيست . جليل اينا كه خونه رو كشيدن طرفهاي نياوران . برو تو خونه قديمي شون بخواب . شايد خاطراتش ، كمي اين مغز بهم ريخته ي تو رو آروم كنه . بخواب صبح برو . يوسف .... برو كليد خونه ي جليل اينا رو بيار .

    يوسف اومد سمت نگار و گفت :
    - آخه جليل گفت كسي نره اونجا ها . انگار ...
    - ديگه محمد كه از خودمونه . منظورش غريبه بود .

    نگار چند قدم اومد سمت محمد و دستش و گرفت و گفت :
    - فردا بأهم حرف ميزنيم . لج هم نكن . تو دعواي با من ميخوري زمين آ داداش من .
    - نميخورم . بريم امير .

    نگار كه خيلي ناراحت به نظر ميومد يه نگاه چپ چپ بهم كرد و گفت :
    - تو الان واسه چي رفيق محمد شدي . مگه تو با اون دختر بيچاره قرار نذاشتي . مگه قرار نيست بري خواستگاري . اصلا واست مهم نيست ، اون تو دلش چه خبره ؟
    - چرا . ولي واسه كسي مهم نيست تو سر من چه خبره . يكي دو روز بايد خودمو آروم كنم . تصميم گرفتم . ميرم .

    من و محمد و يوسف از خونه اومديم بيرون . يه كوچه بالاتر پيچيديم . وسطاي كوچه يه خونه دو طبقه كهنه ساخت بود با يه در آبي رنگ . در و وا كرديم و رفتيم تو . اولش يه حياط بود با يه درخت انجير يه گوشش و يه درخت انار . خونه ساكت بود . تا رفتيم تو يوسف گفت :
    - اينجا يه نَفَر مي مونه ! كاري باهاتون نداره . آقا جليل اينجا جاش داده . گفتم بدونيد . داداش محمد چيزي نمي خواييد ؟
    - نه نميخوام .
    يوسف قبل ما رفت تو خونه و بعد چند ديقه برگشت .
    - به مهمون آقا جليل خبر دادم . صبح نون تازه ميگيرم واستون .
    رفت از خونه بيرون . ما رفتيم تو طبقه اول . يه موكت رو زمين بود و يه چند تا پتو . صداي آروم موسيقي از توي يكي از اتاقها شنيده ميشد . محمد خيلي با شوق و حس خاصي خونه رو ورنداز ميكرد . به پنجره ها خيره ميشد و دستش و ميكشيد رو ديوارها . بهش گفتم :
    - امامزاده است ؟
    -چطور ؟ شفا ميخواي ؟

    خنديدم و رفتم سمتش و گفتم :
    - خيلي خاص با اين خونه بر خورد مي كنيد .
    - چون برام ارزشمنده . درونش بزرگ شدم . روزي جمع من و نگار و جليل و لادن و تمام آدمهاي اين خونه خيلي دوست داشتني بود . البته الان همه جا همينه . كوش جمع و يه جا بودن . آدمها انگار تك تك موندن و بهتر از دو تايي ميدونن . يكيش من . خودت . خيليا . تنهايي هم داره مد ميشه . نشانه ي باكلاسيه . ولي نميدونيم تنها كه باشي ، زود از خودت خسته ميشي .

    گوشه ي در اتاقي كه ازش موسيقي شنيده ميشد باز شد . نميشد فردي كه تو اتاق بود و ديد ولي ميشد نگاهش و تو تاريكي اتاق حس كرد . محمد آروم رفت سمت اتاق . در اتاق تندي بسته شد . محمد سر جاش وايستاد . برگشت سمت من و گفت :
    - چرا همچين ميكنه ؟ كي هست اين . زنه مرده ؟
    - چي بگم والله .
    محمد رفت و با انگشتش دو تا زد به در
    - دوست عزيز ما مزاحمتون شديم .

    جوابي نيومد . در هم باز نشد . محمد دو تا ديگه زد به در
    - چيزي ، كاري ، مشكلي نيست كه ؟

    باز جوابي نداد . محمد اومد سمت من . با تعجب به من نگاه كرد و لباش و به نشانه سوالش از رفتار آدمي كه تو اتاق بود بهم فشار ميداد . 

    - خَيل خوب . حالا من لج كردم گفتم بريم . تو يادم مينداختي كه شام نخورديم .
    - شما كفري بودي آخه .
    - دعوا هاي خواهر برادري بيشترش فيلمه . باور نكن الكيه .

    همونجا با دو سه تا پتويي كه رو زمين بود خوابيديم . موسيقي سنتي آرومي هم كه بگوش ميرسيد ، راحت تَر آدم و ميخوابوند . كلا خوب بود . راستش چي تو ذات آهنگ هاي سنتي ما هست كه يه شور و آرامش قشنگي رو به آدم ميده رو نميدونم . خيلي ها نميدونن . اگه ميدونستن كه سوز تارو نميفروختن به ساز برقي و ناله هاي بي معني .

    نصفه هاي شب با صداي جر و جر باز شدن در يكي از اتاق ها بيدار شدم . تو تاريكي هال متوجه شدم يكي اومد بيرون . خيلي نرم و طوري كه انگار ترسيده راه ميرفت . از هيكلش پيدا بود كه مرده . رفت تو حياط . آروم بلند شدم و رفتم پشت پنجره . ته حياط يه اتاقي مثل دستشويي بود كه رفت توش . بعد از كمي اومد بيرون و يه سيگار آتيش كرد . بدم نميومد كه بفهمم چرا اينجاست و جليل چرا قايمش كرده . قبل از اينكه برگرده رفتم زير پتو . اومد و رفت تو اتاقش . چراغ اتاقش و روشن كرد و در و بست . در تو چفت نيافتاد و بخشي ازش باز موند . راحت ميشد داخل اتاق و ديد . هرزگاهي مردي كه داشت تو اتاق قدم رو ميرفت رو ميشد ديد . كمي دقيق تَر شدم . ميشناختمش . خودم و كشيدم نزديك در . از لاي در نگاهش كردم .
    ...
    ...
    ...
    بيژن بود .
    ريش و بلند و موهاي بهم ريختش كه تا رو شونه اش ريخته بود خيلي عوضش كرده بود . ولي مني كه خيلي وقت بود با فكر و حرص بيژن خوابيده بودم زودي شناختمش . به نفس نفس افتادم دستم و مشت كردم . دوست داشتم خيلي زود ازش بپرسم كه گناه فروغ چي بود . چرا بايد هم اونو از بين ميبرد و هم من و تو عذاب و زندان مي انداخت . از جام بلند شدم . خيلي آروم و بدون اينكه محمد متوجه بشه ، رفتم سمت اتاق . در و كامل باز كردم . نور اتاق افتاد روم . بيژن برگشت سمت من . ترسي تو نگاهش نبود و با همون فرم مردونه ي خودش بهم نگاه ميكرد . رفت و رو يه صندلي آهني رنگ و رو رفته ي گوشه ي اتاق نشست . رفتم تو  اتاق . در و پشت سرم بستم .
    ...

    رفتم سمت بيژن . بدون اينكه حرفي بزنم با مشت كوبيدم تو صورتش . از جاش تكون نخورد . فقط خيلي آروم دهنش و تكون داد و يه دست كشيد رو فكش . از جاش بلند شد و روبروم وايستاد . يكي ديگه زدم بهش . دردش اومد ولي به روش نياورد . يقش و گرفتم و كشيدمش سمت ديوار و جسبوندمش به ديوار . دستم و گذاشتم رو خرخرش . طوري كه حركتش و احساس ميكردم . فشار دادم . همون دستم و باز مشت كردم و كشيدم عقب و تا خواستم يكي ديگه بزنم با كف دستش مشتم و گرفت .
    - درد داره نزن .
    - نزنم ؟ من تو رو ميكشم !

    با دست درشت و جون دارش مشت مو نگه داشته بود . با زحمت دستم و از تو مشتش در آوردم . يه چك زدم تو صورتش . باز زدم . باز هم زدم . تكون نميخورد . حركتي نميكرد . حتي صورتش و نميچرخوند و نگاهش فقط به چشمام بود . ميشد به راحتي مردي و غرور و تو رفتارش احساس كرد . 

    كشيدم عقب . نفس نفس ميزدم . در اتاق آرو باز شد و محمد با تعجب به من و بيژن نگاه كرد . چشماي خواب آلودش با زور باز نگه داشته بود .
    - خبريه ؟
    - نه آقا محمد داريم پاسور بازي ميكنيم . شما لطفا دخالت نكن . من با اين كار دارم .
    - با اين سر صدا پاسور بازي نميكنن ، مي ترسم كار ديگه بكنيد .

    بعد برگشت سمت جليل و بهش نگاه كرد . بيژن هم يه خنده بهش كرد و اون هم در و بست و رفت بيرون . پا شدم و تندي رفتم سمت بيژن . دست انداختم و از دو طرف شونه هاش گرفتم و كشيدمش جلو . صورتش دقيقا روبروم بود . از فاصله خيلي نزديك گفتم :
    - من بهت بد كرده بودم كه تو بهم بد كردي ؟

    مجددا محمد در و وا كرد . وقتي صورت منو بيژن و تو اون حالت نزديك هم ديد كمي چشماش و درشت كرد .
    - پاسور بازي مي كنيد ؟
    - نه دعوا مي كنيم .
    - چرا ؟!
    - شخصيه . ما هم رو ميشناسيم . شما كاريتون نباشه .
    - نميشه آخه دعواست . بايد كاريم باشه . بيا بخواب بمونه بقيش واسه بعد .

    يه دفعه خيلي عصبي و ناراحت رفتم سمت محمد و گفتم :
    - لطفا بفرما بذار حرفم و بزنم .

    محمد در و بست و رفت بيرون . برگشتم سمت بيژن . قبل از اينكه برم سمتش گفت :
    - من كاري نكردم . نه فروغ و كشتم . نه تو رو زندون دادم . من بيچاره خودم فراریم . خودم تو گيرم .
    در ثاني اگه تو كه رفيقمي من و نشناسي از بقيه چه انتظاري دارم .

    - اگه تو نكشتي فروغ و چرا در رفتي ؟
    - من در نرفتم . آقا جليل گفت فرار كنم . گفت : گردن بگيرم و فرار كنم . من نكشتم . من عاشق فروغ بودم . باور كن .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۴۳
  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و یکم



    از اتاق اومدم بیرون نشستم كنار دیوار . واقعاً هم نمی‌تونستم باور كنم كه بیژن بلایی سر فروغ آورده باشه . تا صبح داشتم به اتفاقاتی كه افتاده ، فكر می‌كردم و دنبال مقصر این ماجرای نكبتی می‌گشتم . بیژن دو سه بار از اتاقش اومد بیرون . كمی دور و برم این‌ور و اون‌ور رفت ، ولی حرفی نزد و باز برگشت تو اتاقش .
    صبح زود زنگ خونه زده شد و نگار خانم اومد تو . چند تا نون تازه گرفته بود و پنیر تبریزی . موقع رفتن به محمد گفت :
    - یوسف گناه داره . دیشب تا بهش گفتی ، پكر شد . شبونه رفت سر وقت ملیحه تا همه چیز رو به هم بزنه . می‌دونی كه جون یوسف تویی ، دنیای من هم تویی . یوسف ملیحه رو دوست داره ، بذار به هم برسن .
    - فرنگیس هم یوسف رو بدبخت می‌كنه ، هم ملیحه رو . نكن خواهر من . دست بردار عزیز من . اونا به هم نمی‌یان . در ثانی این حرف منه . اگر اقا یوسف می‌خواد ، بره بگیره . گور پدر من .
    - بی‌شعور . 
    - همینه كه هست .
    - خودم می‌رم دختر رو می‌گیرم واسه یوسف .
    - راه باز جاده دراز .
    - بیا با هم بریم خواستگاری .
    - من برم خونه‌ی فرنگیس خواستگاری ؟ مگه خرم ؟ من می‌رم شمال تو خونه‌ی خودم حالم رو می‌كنم . شما هم اینجا بزنید و برقصید .
    - من اون دختر رو واسه یوسف می‌گیرم . ببین محمد ، می‌گیرم . دوست داری مثل ما بشه ؟ خوبه من یه عمر تو حسرت عشق اكبر موندم ؟ حیفه ، گناهه . خوبه یوسف هم به خاطر ملیحه به روز ما بیفته ؟ این همه آدم به زور و كلك و هزار بازی زوركی زن و شوهر می‌شن . بذار یوسف و ملیحه با دلشون عاشق بشن .
    محمد راه افتاد و از خونه زد بیرون . دم در وایستاد و برگشت سمت نگار و گفت :
    - می‌دونم تو كار خودت رو می‌كنی . بكن . آبجی خانم ما رییس ماست . با حرف من كاریتون نباشه . من خرم . واسه خودمم . تو كار خودت رو بكن .
    - من كه دلم نمی آد دلت رو بشكنم محمدم .
    - پس از فكر ملیحه در بیا .
    - نمی‌یام . دلم با یوسفه . از دیشب همش تو فكر اون و ملیحه‌ام . جوونن ، نباس بهشون زور گفت . یوسف رو اذیت نكن . باشه ؟
    - خداحافظ .
    - درد !
    از خونه رفت بیرون . من رفتم سمت اتاق بیژن و در رو باز كردم . یه گوشه رو زمین نشسته بود و سرش رو آورد بالا . كمی بهم نگاه كرد و بعد برگشتم که برم . از پشت صدام كرد .
    - می‌دونی امیر ، ته دلم یه بغضی دارم . یه حسی دارم . خیلی بده . چرا بدبختی آدم‌هایی مثل من آخر نداره امیر ؟ من چرا باید به خاطر كاری كه نكردم ، فرار كنم ؟ من فقط یه بار تو عروسی مست كردم و واسه رفیق‌هام درد دل كردم . نمی‌دونم چی گفتم ، ولی مست بودم . من چرا این‌قدر بدمستم امیر ؟
    - بدمستی تو هم منو داغون كرد هم خودت رو .
    - امیر من دارم اینجا دیوانه می‌شم . دارم می‌پوسم . می‌خوام برم از اینجا . من كه كاری نكردم . من خودم بعد از فروغ مردم . چرا منو دارن به هم می‌ریزن ؟ 
    - تو اگه نكشتی ، كی كشته ؟
    - من می‌دونم ، ولی قرار شده به كسی نگم تا آقا جلیل هم هوای منو داشته باشه .
    - كی ؟
    - داداشش . می‌ره دنبالش و جلوی كافه خفه‌ش می‌كنه . جلیل بهم گفت تو گردن بگیر ، بعد فراریم داد و آورد اینجا . نمی‌دونم چرا . گفت خلاصت می‌كنم . كلی پول به پات می‌ریزم . ولی خبری نشد . مثل سگ افتادم این گوشه .
    - بپوش راه بیفت . با من بیا .
    - كجا ؟
    - مرد كه قایم نمی‌شه . بریم .
    چشم‌هاش رو می‌شناختم و اخلاقش رو بلد بودم . بهش نمی‌یومد دروغ بگه . راه افتادیم و رفتیم . بدون اینكه معطل كنم ، رفتم سمت شمال . جاده رو با حرف‌ها و ماجرای من و بیژن گذروندیم و نرسیده به چالوس پیچیدم تو جاده‌ی عباس‌آباد و رفتم تو . محمد از اینكه بیژن با ما می‌یومد ، ناراحت نبود و انگار یه جورایی خوشحال هم بود . كلاً خیلی مرد خوبی به نظر می‌یومد ، از اون‌ها كه با بودنشون حال می‌كنی . رسیدیم ده . مثل سری قبل هوا مه بود و بیشتر درخت‌ها پیدا نبودن .
    ...

    قرار شد محمد مدتی بیژن رو نگه داره تا من پیگیر كارهاش بشم . من هم از اونجا اومدم بیرون و رفتم سمت ویلای دایی فرزین . یكی دو ساعته رسیدم . در خونه رو زدم . در ویلا رو زدم . خبری نشد . كسی نبود . كلی منتظر شدم ولی نیومد . دو سه ساعت منتظر شدم . گفتم شاید بیرون باشه ولی خبری نشد . باز پیاده شدم و در زدم . كمی بعد از خونه‌ای كه با فاصله از ویلای فرزین ساخته شده بود ، یه مرد میان‌سال اومد بیرون .
    - نیستش ! رفته . دیروز رفته . اگه بود كه الان داشتیم با هم استكون به استكون می‌زدیم .
    - من از تهرون اومدم ماشینش رو بدم .
    - د نه دِ . نباس می‌یومدی . برگرد . آقا فرزین هم رفته تهران .
    ...
    آخرهای شب رسیدیم تهران . توی راه كلی با خودم سر پریسا كلنجار رفتم . راستش می‌خواستم دوستش داشته باشم . درسته ملیحه تو دل من آن‌قدر جا كرده بود كه بیرون انداختنش خیلی واسم سخت بود ، ولی شاید عادت كردن به پریسا بهتر از عاشقی با ملیحه بود .
    ...
    جلوی خونه‌ی پریسا نگه داشتم . می‌خواستم یه بار دیگه ببینمش و باهاش حرف بزنم . شاید این‌طوری راحت‌تر تصمیم می‌گرفتم . نمی‌دونستم حالا بعد از چند روز باهام چطور برخورد می‌كنه . راستش می‌ترسیدم . نمی‌تونستم تصمیم بگیرم . تو همین فكرها بودم كه در خونه خیلی آروم باز شد . عوض اومد بیرون و رفت . رفتم دنبالش . سر كوچه‌ی بعدی گرفتمش تا منو دید ، از تعجب خشكش زد .
    - تو معلوم هست كدوم گوری هستی پسر ؟ نامرد ! بی‌مروت !
    - حالا كه اومدم .
    - این طوری ؟ مگه آقا ملك نگفت بیا خواستگاری پری خانم ؟
    - چرا .
    - خوب نیومدی . بیااااا !
    دستم رو كشید و برد سمت خونه . كمی مقاومت كردم ولی تلاش كرد تا من رو ببره . كمی قبل از در وایستادم .
    - كجا ؟
    - بیا ببین .
    - چی رو ؟
    از وقتی كه رفتی ، پریسا خانم یا دم پنجره است ، یا تو حیاط قدم‌رو می‌زنه . وایسا ! وایسا !
    - من تو نمی‌یام .
    - خری والله . دختر به این خانمی ، قشنگی ، باباش مثل قارون ، هنرش طلا ، زبونش شیرین . چی می‌خوای  ؟
    - هیچی ! می‌یام .
    - حوصله كن .
    در حیاط رو خیلی آروم وا كرد . فقط می‌شد از لای در بخشی از حیاط رو دید .
    پریسا كنار حوض نشسته بود و موهاش رو ریخته بود رو شونه‌هاش و با آب بازی می‌كرد . یهو برگشت سمت در . جلدی كشیدم كنار و اون‌ورتر وایستادم . هی صدای پریسا رو كه نزدیك در می‌شد ، واضح‌تر می‌شنیدم .
    - كیه ؟ عوض تویی ؟
    - بله خانم منم . شما بفرما .
    - آهان ... خیلی خوب .
    ...
    ماشین رو بردم که برسونم به خونه‌ی فرنگیس خانم و تحولشون بدم . باید به ملی خانم می‌گفتم نتونستم محمد رو راضی كنم كه همراه عشقش با یوسف بشه .
    رسیدم دم خونشون . در زدم . كمی بعد مستخدم با چشم‌های پف‌كرده اومد دم در .
    - بفرما .
    - هستن ؟
    - باز هم نیستن . رفتن .
    یهو زد زیر گریه .
    - رفتن ، بفرما برو .
    - باید فرنگیس خانم رو ببینم ، یا ملی خانم ، فرق نداره .
    تا اسم ملی رو شنید ، زد زیر گریه .
    - بمیرم واسه‌ش . دلم آتیش می‌گیره . دیدی چی شد ؟ دیدی ؟
    - چی شده ؟
    - ملی خانم ... خودكشی كرده .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ملی خانم 

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۱۱/۱۳۹۵   ۱۹:۳۰
  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و دوم



    شُل شدم . كِرخت و بی‌حال . صدای نفسم كشیدنم رو می‌شنیدم . به صورت مستخدم فرنگیس كه با چشم‌های خیس روبه‌روم وایستاده بود ، نگاه می‌كردم و نمی‌تونستم حرفی رو كه گفته بود ، باور كنم . اصلاً باور این موضوع برام سخت بود . خیلی سریع خاطرات و لحظه‌های بودنش جلوی چشمم حركت می‌كرد و خنده‌های جذابش و خانومی مادرزادیش یادش رو زیباتر می‌كرد . برگشتم سمت مستخدمه . اونجا نبود . رفته بود تو خونه . بلند شدم و یه بار دیگه در زدم . كمی كه گذشت ، با عصبانیت در رو وا كرد .
    - بكش دیگه اقا . بكن از من دیگه . برو دیگه .
    - وایستا كارت دارم .
    - الان وقت كار داشتنه آخه ؟ نمی‌بینی مصیبت رو ؟
    - می‌گم یه دقیقه وایستا كارت دارم .
    - نمی‌تونم . نمی‌خوام . دارم خفه می‌شم خدااا . دارم دیوانه می‌شم خدااا .
    یك دفعه با تمام توانم سرش داد كشیدم .
    - می‌شه خفه شی ؟!
    ساكت شد . چشم‌هاش رو درشت كرده بود و به من نگاه می‌كرد . آروم اشك رو از صورتش پاك كرد و گفت :
    - چیه ؟ جانم ، بگو .
    - درست حرف بزن ببینم چه خبره . من دو روز پیش با ملی خانم بودم . سالم بود . خندون بود . سر كیف بود . یهو چطور ...
    - آقا این‌قدر توضیح نده . حالا چرا خودكشی كرده و چه چیزی باعث شده ، مهم نیست . البته خدا باعث و بانیش رو لعنت كنه . هر شب كارشه ، می‌آد دم خونه ، واسه ملی خانم گل می‌یاره .
    - كی ؟
    - همون پسره یوسف . اون باعث شد ملی خانم خودكشی بكنه والله . الان یه ساله هر روز گل ، هر روز گل . هر روز دم در ، لب پنجره . والله خودم دیدم ببم جان . پسره می‌یاد اونجا وامی‌سته هی قر می‌ده ، خانم هم كه از پنجره هی بوس می‌فرسته ، نمی‌دونم چه بی‌ناموسی می‌كنه كه خدا داند . دیشب باز اون پسره یوسف اومده بود دم در . خودم صدای ماشینش رو می‌شناسم ، ولی به دستور فرنگیس خانم زیاد پاپیچشون نیستم . شب خواب بودیم كه با داد و بیداد فرنگیس خانم بیدار شدیم . ملی خانم خودكشی كرده بود ، اون هم با چی ، قرص‌های من بدبخت . نمی‌دونم از كجا پیدا كرده بود ببم ، ولی پنجاه تا رفته بود بالا . دیگه زنگ این‌ور و اون‌ور در و همسایه و دایی فرزین و جلیل و اوه ! كلی بدبختی كشیدیم . شُل و ول افتاده بود كف اتاقش . عكس اون پسره پفیوز ، یوسف بی‌شرف رو می‌گم ، تو دست ملی خانم بود .
    - خوب ؟
    - بردنش دیگه . دو سه تا از همسایه‌ها و فرنگیس خانم رو كولشون گرفتن و انداختن تو ماشین و بردن تو ماشین و د یالله بیمارستان و بعدش هم كه خبری از زنده بودنش و نبودنش به من ندادن . نفهمیدم كجا رفتن . ما رو كه آدم حساب نمی‌كنن . والله دارم دق می‌كنم .
    تند راه افتادم و رفتم سمت ماشین . مستخدم از دم در داد كشید :
    - خبر گرفتی خبر بده ها .
    راه افتادم . سر كوچه یه ماشین پیچید تو با من روبرو شد . چشمم افتاد به راننده‌اش . یوسف بود .
    تا دیدمش ، از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش . اون هنوز از ماشین پیاده نشده بود كه رسیدم بهش . كنارش چند شاخه گل سرخ بود .
    - سلام .
    از ماشین پیاده شد و كنارم وایستاد .
    - سلام امیر .
    - كجا می‌ری ؟
    - اومدم دیگه . می‌خوام ملی خانم رو ببینم . تو كه مثلاً قرار شد بری برادر من رو آروم كنی ، بدتر زدی همه كاسه كوزه رو شیكستی .
    - نمی‌خواد بری .
    - نمی‌تونم . دیشب كلی اعصابش رو به هم ریختم ، باید از دلش در بیارم .
    - نرو ، نیست .
    - نیست ؟
    - نه ، نیست . برگرد . حرف گوش كن .
    - كاری ندارم كه . می‌رم گلم رو می‌دم و می‌رم .
    - ای بابا گیر دادی ها !
    - نترس ، دعوامون نمی‌شه . من می‌دونم الان منتظره .
    دستش رو گرفتم و گفتم :
    - ماشین رو یه جا پارك كن ، بیا با هم بریم .
    حرف من كمی توجهش رو جلب كرد و نگرانی رو می‌شد از صورتش خوند . بدون معطلی رفت سمت ماشین و سوار شد . تندی راه افتاد . از كنار ماشین من رد شد و رفت دم خونه . من همون‌طور كه به رفتنش نگاه می‌كردم ، به ماشین تکیه دادم . رسید دم در . اول به پنجره‌ی اتاق ملی خانم نگاه كرد . بعد اومد عقب و كمی قدم زد . بعد رفت گلها رو ورداشت و باز قدم زد . یكی دو بار هم سنگ‌های كوچیك و از زمین ور می‌داشت و می‌زد به شیشه . دو سه تا كه زد ، یهو در خونه باز شد . مستخدم تا یوسف رو دید ، دوید سمتش و یقه‌اش رو گرفت . راه افتادم و رفتم سمتشون . اول یكی دو تا چك و لقد زد ولی یوسف كنترلش می‌كرد و با احترام باهاش برخورد می‌كرد . مستخدم شروع كه به داد و بیداد و گفتن بلاهایی كه سر ملی خانم اومده بود . با حرف‌های اون یوسف آروم آروم زانوهاش خم شد و نشست رو زمین . بی‌اختیار اشك از چشم‌هام راه افتاد . مستخدم حرف‌هاش رو زد و رفت تو . رسیدم بالای سر یوسف كه زار زار گریه می‌كرد .  بالای سرش وایستادم . گل‌های سرخ رو زمین پخش بود و یوسف هم بینشون نشسته بود و نگاهش رو دوخته بود به زمین و اشك‌هاش می‌چكید رو زمین . داد و بیداد نمی‌كرد و صدایی ازش نمی‌شنیدم ولی احساسش رو می‌فهمیدم .
    ...
    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . یوسف فقط می‌گفت :
    تو رو خدا بیمارستان رو پیدا كن .

    من هم كمتر از اون نمی‌خواستم كه حال ملی خانوم رو بدونم ، ولی یه حسی داشتم که برام عجیب بود . معلوم بود یوسف طور دیگه‌ای ملی خانم رو می‌خواد . من هم میخواستمش ، ولی ته دلم حق رو به یوسف می‌دادم . اون رو عاشق‌تر می‌دونستم .
    شروع كردیم به گشتن بیمارستان‌هایی كه نزدیك اونجا بود . دل تو دلم نبود و هر لحظه برام كلی می‌گذشت و داشتم دیوانه می‌شدم . پرسیدم :
    - چی گفتی بهش كه این‌قدر به هم ریخت ؟
    یوسف كه روش به شیشه‌ی ماشین بود ، برگشت سمت من و گفت :
    - امیر ... اگه ملیحه طوریش بشه ، چی‌كار كنم ؟ می‌میرم به خدا . زوده امیر . به خدا زوده . امیر ، من می‌میرم امیر . من بدون ملیحه می‌میرم . اون عزیزمه امیر ، عزیزمه . می‌پرستمش امیر . من هیچی نگفتم . من عاشق برادرمم . بزرگمه ، بزرگم كرده . نمی‌تونم رو حرفش حرف بزنم . دیشب كفری شدم . اومدم به ملیحه گفتم ، من نمی‌تونم رو حرف خان داداشم حرف بزنم . تمومش كنیم . راستش الكی گفتم . یه لحظه مجنون شده بودم . خواستم خودم رو خالی كنم .


      تو دو سه تا بیمارستان اولی پیداش نكردیم . نزدیك ونك رفتیم تو بیمارستان بعدی . از پله‌ها رفتیم بالا . تو راهروی طبقه‌ی دوم جلوی پرستاری بخش وایستادیم . یه دختر بیست و سه چهار ساله وایستاده بود و كلاه سفید پرستاری رو سرش بود . مشخصات ملیحه رو بهش گفتم و اون هم دفتر رو نگاه كرد . سرش رو آورد بالا . یوسف اومد جلوش واستاد . پرستار گفت :
    - بله ، اینجا بودن .
    -بودن ؟
    گاهی وقت‌ها سردت می‌شه ، نه از سرما ، از تنهایی .

    یوسف همون‌طور كه جلوی پرستار وایستاده بود ، می‌لرزید .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    نازمین جون لطفا بقیه داستان رو زودی بذار
  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    باشه مهرنوش جون
  • ۲۳:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و سوم



    چشم من به یوسف بود و چشم اون به پرستار . با بغض و احساس خفگی که در چهره‌اش معلوم بود ، كلام رو تو دهنش چرخوند و گفت :
    - الان كجاست ؟
    - متاسفانه حالش خیلی مناسب نیست ، بیمارستان ما هم امكانات نداره . بردنش فارابی .
    تا اینو شنید ، هم برق چشم‌های یوسف برگشت هم مثل باد راه افتاد و از پله‌ها اومد پایین . من هم بدو اومدم دنبالش . آن‌قدر هول شده بود كه رفت تا پشت رل بشینه ، یهو پس كشید و من نشستم و راه افتادم .
    رسیدیم فارابی . دم پله‌ها دایی فرزین نشسته بود و داشت به سیگارش پك می‌زد . تا ما رو دید ، بلند شد . چشم‌هاش قرمز بود و رنگ به صورت نداشت .
    - یوسف ... می‌دونی چی آتیش می‌زنه دل آدم رو ؟ چرا اینجا یكی به خاطر عاشقی باید این همه عذاب بكشه ؟ چرا این شهر این رسم رو فراموش نمی‌كنه ؟
    - كجاست ؟
    - بالا ، مراقبت‌های ویژه ... ولی ...
    نذاشتیم حرفش تموم بشه و بدو رفتیم تو بیمارستان . توی راهرو فرنگیس خانم روی صندلی نشسته بود و دور و برش هم یكی دو نفر دیگه بودن . یوسف رو كه دید ، بلند شد و تا رسید بهش ، یه چك زد تو صورتش .
    - گل سرخی رو كه بهش داده بودی ، اون‌قدر محكم گرفته بود كه حتی دم مردنش هم نمی‌تونستم ازش بگیرم . چی‌كار كردی با دل دختر من یوسف ؟
    هق‌هق زد زیر گریه و بلند‌بلند با یوسف حرف می‌زد .
    - چی گفتی بهش یوسف ؟ چی خواستی ازش پسر ؟ چرا زندگی من رو آتیش زدی ؟
    - من خریت كردم .
    - پس یه كاری كردی !
    - بهش گفتم رو حرف برادرم نمی‌تونم حرف بزنم ، همین .
    - تو غلط كردی با اون برادرت .
    - حق با شماست .
    - معلومه حق با منه . من خودم گفتم این رابطه رو تموم كنید ، نكردید . گفتم دست از سر دخترم وردار ، ورنداشتی . بد كاری كردی . یعنی اگر بلایی سر دختر من بیاد ، روزگار خودت و داداشت رو سیاه می‌كنم .
    - این‌طوری نگید ، انشالله خوب می‌شه . امكان داره ببینمش ؟
    - نه ، نداره . من هم می‌خوام ببینمش ، ولی نمی‌ذارن . داره می‌میره . ملیحه بمیره ، من چه غلطی بكنم یوسف ؟ من آتیش می‌گیرم . من جز اون كسی رو ندارم كه یوسف .
    فرنگیس سرش رو گذاشت رو سینه‌ی یوسف و تا می‌تونست ، بلند گریه كرد . یوسف آروم دستش رو آورد بالا كشید رو موهای فرنگیس . یك دفعه یكی از دكترها از ته راهرو فرنگیس رو صدا كرد و فرنگیس هم بدو رفت سمتش . من و یوسف هم رفتیم كنارش .
    - خدمت شما عارضم كه ...
    - حال دخترم خوبه ؟
    - عرض می‌كنم .
    - خوبه ؟
    - یه دقیقه اجازه بدید ...
    - زنده است ؟
    - ای بابا خانم ! بله ، زنده است .

    فرنگیس رفت و آروم تكیه داد به دیوار . من رفتم و جلوی دكتر وایستادم .
    - می‌شه دیدش ؟
    - نه ، نمی‌شه . زنده است ، ولی بسیار بدحاله . حدود پنجاه تا قرص اعصاب خورده . این قرص‌ها هر آدمی رو از پا می‌ندازه .

    فرنگیس از همون كنار دیوار گفت :
    - خوب می‌شه ؟
    - به احتمال زیاد به سیستم عصبیش لطمه می‌زنه . معلوم نیست دقیقاً چه اتفاقی می‌افته ، ولی هر مشکلی ممکنه پیش بیاد . ما فعلاً وضعش رو ثابت نگه داشتیم .
    ...
    یك هفته كارم شده بود سر زدن به بیمارستان و خبر گرفتن از ملی خانم . به هوش اومده بود ولی بدنش لمس بود . فقط دست‌هاش تكون می‌خورد و پاهاش هیچ قدرتی نداشت . حتی توان حرف زدن هم نداشت .
    تصمیم گرفته بودم وقتی ذهنم از ماجرای ملی خانم خلاص شد ، برم و پریسا رو از پدرش خواستگاری كنم . ته دلم حس خوبی ازش می‌گرفتم .
    تو بیمارستان یوسف رو دیدم . چند روزی بود از اونجا تكون نخورده بود . رفتم پیشش .
    - خوبی یوسف ؟
    - نه ، اصلاً خوب نیستم . امیر ، اگه ملیحه خوب نشه ، خودم رو نمی‌بخشم . داداش محمد رو هم نمی‌بخشم .
    - همه چی درست می‌شه .
    یه سر هم به ملیحه زدم . رو تخت سرش رو چرخوند سمت من . تا از پشت شیشه منو دید ، یه قطره اشك سر خورد و افتاد رو بالش زیر سرش . نتونستم تحمل كنم . اومدم كنار و از بیمارستان زدم بیرون . اصلاً تحمل دیدنش در اون وضع رو نداشتم .
    وقتی رسیدم جلوی در ، یه ماشین برام بوق زد . فرنگیس خانم بود . نشستم تو ماشین . پرسید :
    - می‌دونی محمد كجاست ؟
    - محمد ؟
    - بله ، برادر یوسف . می‌خوام تلافی همه چیز رو سرش دربیارم .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و چهارم



    نمی‌خواستم من باعث این دعوا باشم . حسی كه در فرنگیس بود و شناختی كه از محمد داشتم ، من رو از این جنگ می‌ترسوند . خواستم از ماشين پياده شم .
    - نه خانم جان ، نمی‌شناسم .
    - با تو اومده بود دم خونه‌ی من .
    - خوب ...
    - خوب و كوفت . بشین .
    - بابا من ...
    خیلی جدی گفت :
    - بشین سر جات .
    راه افتاد . آن‌قدر به هم ریخته بود كه نمی‌شد باهاش حرف زد . با یه جبروت و جذابیت خاصی پشت رل نشسته بود . همیشه آرتیست‌ها رو اون‌طوری تصور می‌كردم . معلوم بود كه بیش از اندازه از دست محمد كفریه . بهم نگاه كرد و با نگاهش بهم فهموند كه باید مسیر رو بهش بگم . حرفی نزدم .
    - كجا برم ؟ چرا حرف نمی‌زنی ؟ كجاست ؟ شادآباد ؟
    - نه .
    - خونه‌ش كجاست ؟ نترس ، حرف بزن .
    - خانم جان ، الان شما بری اونجا درگیر می‌شی و كارها رو بدتر می‌كنی .
    - هه ! هیچی از اینی که الان هست بدتر نمی‌تونه باشه .
    - لطفا بی‌خیال شید خانم .
    - تو آدرس رو بگو . من باید تلافی كارش رو دربیارم . نترس ، تو رو بهش نشون نمی‌دم .
    - بابا مشكل من نیستم كه . من سر ملی خانم جونم رو هم می‌دم .
    - نمی‌خواد شما جون بدی . شما آدرس رو بدی ، كافیه .
    - ای بابا ، آخه ... چیزه ... اون ...
    - چیه ؟
    - می‌گم جلوی زن و بچه‌ش خوب نیست شما دعوا كنی و حرف قدیم رو بزنی .
    آروم یه گوشه وایستاد .
    - ازدواج كرده ؟
    یه نفس راحت كشیدم و با اعتماد به نفس كاذبی كه از وایستادن ماشین گرفته بودم ، گفتم :
    - بله ، دو تا هم بچه داره . شهناز و مهناز .
    - واه واه ! اسم‌ها رو ! بی‌كلاس !
    - الان مده خانم اسم بچه‌ها رو روی ریتم می‌ذارن . سارا و دارا ، نادر و صابر ، مهوش و پریوش ، هایده و حمیرا . این‌جوری می‌ذارن .
    - اسم زنش چیه ؟ شیما ؟ سیما ؟
    - چیزه ...
    - راستش رو بگو . مهلقا ؟
    - بله ، متاسفانه بله ... یعنی ... خوشبختانه بله ... یعنی ...
    - خونه‌ش كجاست ؟
    - اوهههووو ! خانم من اینا رو گفتم كه نرین جلوی خونه‌شون بی‌آبرویی راه بندازین . بدبخت زن و بچه داره .
    - بدبخت منم كه دخترم رو تخت بیمارستان لش و لوش افتاده و داره جون می‌ده . كجا برم ؟
    - من نمی‌دونم .
    - خودم پیدا می‌كنم . اون از تنگ اون خواهر افاده‌ایش جم نمی‌خوره . زن هم بگیره ، تو همون شادآباد می‌مونه ... مهلقا ... بی‌معرفت ... شهناز و مهناز ... اسم‌ها رو !


    ره افتاد . فهمیدم داره می‌ره سمت شادآباد . كمی كه رفت ، باز به صورتم نگاه كرد . گرمم بود و به خاطر دروغ‌هایی كه گفته بودم ، می‌ترسیدم .
    - كجا می‌رید خانم ؟
    - به تو چه . از اول به ملیحه گفتم تو خرده شیشه داری .
    - ندارم ، الان هم دارید اشتباه می‌رید . خونه‌ی محمد شادآباد نیست .
    با حرص یه نفس عمیق كشید و یهو داد زد :
    - منو مسخره نكن . یه كلمه بگو خونه‌ی خراب‌شده‌ی محمد كجاست ؟
    - شمال ، جاده‌ی عباس‌آباد ، تو یه رستوران .
    جفت پا پرید رو ترمز . زل زده بود به روبه‌روش . یكی دو دقیقه چیزی نگفت . آروم آروم دور چشم‌هاش خیس شد و اشكش ریخت رو گونه‌های خوش‌فرمش . كمی كه گذشت ، با پشت دست اشك‌هاش رو پاك كرد . موهای روشنش رو با دست داد یك طرف و بعد بر گشت سمت من و گفت :
    - پس ازدواج نكرده .
    - نه .
    - خوب شناختمش . ارزشش رو داشته كه سنگش رو به سینه بزنم .
    - خوب پس الان آروم باشید .
    - الان راحت‌تر تلافی می‌كنم .
    یه تیك‌آف كشید و راه افتاد .
    وقتی رسیدیم جاده‌ی عباس‌آباد كنار یه مغازه‌ی نقلی صنایع دستی نگه داشت . رفت كنار جاده كه دورنمای قشنگی از جنگل داشت و ایستاد . موقعی كه برگشت ، رفت تو مغازه و با یه سری تخته كه معلوم بود برشی از یك كنده‌ی درخته ، اومد بیرون . نشست و تخته‌ها رو گذاشت بغل من . منبت‌كاری بود و روش طرح‌های سنتی بود ، لیلی و مجنون ، بیژن و منیژه و چند تای دیگه . راه افتاد و از جاده فرعی ده رفت بالا . كمی قبل از رستوران وایستاد . از ماشین پیاده شدم . فرنگیس رسید جلوی رستوران . بلند داد كشید .
    - امیر ، اون‌هایی كه تازه خریدم ، بیار .
    خم شدم و از ماشین ورشون داشتم و بردم سمتش . ازم گرفت . بعد رفت در رستوران رو باز كرد و رفت تو . من همون‌جا كنار ماشین وایستاده بودم و دل تو دلم نبود . كمی كه گذشت ، چهار پنج نفر بدو از اونجا اومدن بیرون . بعد فرنگیس هم اومد و كمی با فاصله وایستاد و با یکی از چوب‌ها كوبید تو شیشه‌ی مغازه و كل شیشه اومد پایین . محمد بدو اومد بیرون و بعدش هم بیژن اومد . فرنگیس با یكی دیگه از چوب‌ها زد تو اون یكی شیشه و اون هم اومد پایین . بعد گفت :
    - شیشه‌ی اولت رو با لیلی و مجنون شكستم ، بعدی رو با شیرین و فرهاد .
    یكی دیگه رو هم پرت كرد و شیشه‌ی سوم هم اومد پایین .
    این هم رستم و تهمینه .

    بیژن خواست بره سمت فرنگیس ولی محمد جلوش رو گرفت و كشیدش كنار . فرنگیس كه دستش خالی شده بود ، از زمین سنگ ور‌می‌داشت و با حرص می‌كوبید و به در و پنجره‌ها . محمد آروم اومد سمت من . با سر بهم اشاره كرد كه از ماشین فاصله بگیرم . از ماشین كه تو شیب جاده وایستاده بود ، جدا شدم . محمد خم شد و ماشین رو خلاص كرد و کشید کنار . ماشین راه افتاد و رفت پایین . فرنگیس برگشت سمت ماشین و یك قدم اومد ولی وایستاد و دستش رو گذاشت رو سینه‌اش . ماشین كمی رفت پایین و پیچید لای درخت‌های كنار جاده و داغون شد . فرنگیس رفت تو مغازه و بعد صندلی و وسایل بود كه از پنجره می‌یومد بیرون . محمد بدون توجه به فرنگیس یه گوشه كنار یكی از درخت‌ها نشست . فرنگیس كه كارش تموم شد ، اومد بیرون و آروم اومد سمت محمد .
    - آقا محمد ، می‌دونی چی‌كار كردی ؟
    - چشم شما رو در آوردم .
    - چشم من بود فدای سرت . چشم یكی دیگه رو در آوردی .
    - من با تو سر جنگ دارم ، والسلام . الان هم دلیل این وحشی‌بازی شما رو نمی‌فهمم . من فقط گفتم از شما خوشم نمی‌یاد و دخترت رو نمی‌گیرم واسه برادرم، چون شما اون‌قدر منو چزوندی كه واسه هفت جد و آبادم بسه . نمی‌خوام برادرم هم گیر دخترت بیفته . فردا دخترت یه روز بارونی از یوسف جدا می‌شه و می‌ره فرانسه‌ای ، اتریشی ، مراكشی ، خلاصه یه جهنمی و برادر طفل معصوم من هم می‌شه یه دیوانه‌ی گوشه‌گیر . الان هم حرفم همینه . من دخترت رو نمی‌گیرم واسه یوسف .
    فرنگیس آروم آروم رسید به محمد . اول یه نگاه به ماشینش انداخت كه از رادیاتورش بخار بیرون می‌یومد و بعد برگشت سمت محمد و گفت :

    - تا عمر دارم ، نمی‌بخشمت محمد .
    - لازم نیست ببخشی .
    - دیگه منتظرت نیستم .
    - قبلاً هم نبودی .
    - دیوانه !
    - خودتی .
    - می‌دونی چی‌كار كردی محمد ؟ ملیحه خودكشی كرده . الان رو تخت بیمارستانه . داره می‌میره . فلج شده . تكون نمی‌خوره . به خاطر اینكه ترسیده به یوسف نرسه .


    محمد آروم از جاش بلند شد . معلوم بود از حرف فرنگیس خیلی به هم ریخت . صورتش داشت می‌لرزید . تند نفس می‌كشید . اومد نزدیك فرنگیس . با فاصله‌ی خیلی نزدیكی از صورت فرنگیس وایستاد . فقط به چشم‌هاش نگاه می‌كرد . تا خواست حرفی بزنه ، فرنگیس انگشتش رو گذاشت رو لب محمد . اون هم ساكت شد .
    - محمد ، ملیحه بلایی سرش بیاد ، من می‌میرم ، ولی قبلش تو رو هم می‌كشم .
    بعد راه افتاد و از جاده رفت پایین . دو سه قدم دور شده بود كه برگشت سمت محمد .
    - راستی آقا محمد ، من هیچ‌وقت فرانسه نرفتم . هیچ‌وقت به تو خیانت نكردم . من تو راه عاشقی محكم بودم ، محكم و قرص . چه بلاها كه به خاطر تو نكشیدم . من هیچ جا نرفتم . من به خاطر شما گل‌پسر بی‌معرفت سه سال زندونی پدرم بودم ، فقط به خاطر تو . خر بودم ، ولی بودم . عاشق كه باشی ، خر می‌شی . حالا برو خوش باش .
    محمد دو قدم رفت سمتش . فرنگیس سرش رو تكون داد و از جاده رفت پایین .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۴:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و پنجم



    محمد سر جاش وایستاد . انگار نمی‌تونست تصمیم بگیره چی‌كار باید بكنه . رفتم نزدیكش و گفتم :
    - بی ماشین كجا می‌ره آخه ؟ هوا داره تاریك می‌شه .
    تا اینو شنید ، بدو رفت سمت فرنگیس خانم . كمی جلوتر بهش رسید و هر دو ایستادند ولی معلوم نبود چی به هم می‌گن . محمد دست فرنگیس رو گرفت و نگهش داشت . فرنگیس دستش رو كشید و به راه خودش ادامه داد . محمد بازمرفت و جلوش وایستاد ، ولی فرنگیس اصلاً بهش توجه نمی‌كرد . دو سه بار دیگه محمد جلوش رو گرفت تا بالاخره فرنگیس برگشت و از جاده اومد بالا . تا رسید ، به من گفت :
    - شما منو آوردی اینجا ، خودت هم ببر .
    - بله ، چشم . فقط الان ماشین پیدا نمی‌شه كه .
    محمد كه با كمی فاصله از ما وایستاده و دست‌هاش رو تو جیبش كرده بود ، گفت :
    - وایستید ، صبح می‌ریم . من هم می‌یام .

    فرنگیس كه خیلی كفری و ناراحت به نظر می‌یومد ، برگشت سمت محمد و یك قدم نزدیكش شد .
    - شما بیجا می‌كنی با ما می‌یای . در ثانی من بمیرم هم اینجا نمی‌مونم .
    - الان دیروقته . این جاده فرعیه . ماشین پیدا نمی‌شه .
    - من اگه فرنگیسم ، هم ماشین پیدا می‌كنم ، هم خودمو می‌رسونم به خونه‌م .
    - لج نكن ، صبح می‌ریم .
    - باز می‌گه ! خیلی پررویی محمد . خیلی . اینجا واسه من منفورترین جا روی زمینه . اینجا بمونم ؟ می‌رم . بلایی سرم نمی‌یاد ، نترس آقا محمد . من داغون داغونم . هزار تا مرض دارم . با خربزه سردیم می‌شه ، با عسل گرمیم . به هم ربختم . هزار تا درد گرفتم . قلبم ، جیگرم ، وجودم سر نبودن شما مریض شد . بعد تو به برادرت می‌گی دختر منو نگیره ، اون هم می‌ره به دختر من می‌گه . اون دختر الاغم هم سر یوسف خودش رو به این روز می‌ندازه . احمقه دیگه . آخه سر یكی مثل تو آدم دوا می‌خوره ؟ امیر بریم .


    محمد اومد جلوی من وایستاد و گفت:
    - امیر با شما جایی نمی‌یاد . می‌گم الان ماشین پیدااااا نمی‌شه .
    از پشت محمد اومدم بیرون .
    - می‌یام فرنگیس خانم ، نگران نباشید .
    فرنگیس لبخندی به محمد زد و خواست بره . یه نگاه به جاده و اطراف انداخت .
    - معرفت رو از این پسر یاد بگیر آقا محمد . شعور رو كیلویی نمی‌دن به آدم . باید گرم گرم جمع كنی . من ذاتاً اینجا نمی‌تونم بمونم . هواش سنگینه . مردهاش هم زود احساسی می‌شن .
    راه افتاد و باز از جاده رفت پایین . تا رسید به ماشینش ، یه لگد به سپرش زد و باز راه افتاد . دوباره برگشت و در ماشین رو باز كرد و كیفش رو برداشت و حركت كرد . من هم راه افتادم و رفتم سمتش . نمی‌تونستم بذارم این موقع شب تنها بره .
    تا برسیم سر جاده هوا تاریك شده بود و حتی جاده رو با مصیبت پیدا كردیم . تازه پاشنه‌ی یكی از كفش‌های فرنگیس هم شكسته بود و نمی‌تونست درست راه بره . از كنار جاده حركت كردیم . هوای مرطوب حس خاصی به آدم می‌داد و تاریكی و صدای جك و جونورهای اطراف ترس بامزه‌ای تو دل آدم می‌انداخت . هر چند دقیقه یک بار ماشین باری یا سواری درب و داغونی رد می‌شد ، ولی كسی سوارمون نمی‌کرد . البته اغلب ماشین‌ها یا جا نداشتن یا كلاً مسافركش نبودن . سه چهار كیلومتر پیاده رفتیم . یواش یواش خستگی رو می‌شد تو صورت فرنگیس خانم دید . دو ساعتی بود كه راه می‌رفتیم . صدای رعد و برق بالا گرفت و یك‌هو آسمون شروع كرد به باریدن . بالاخره فرنگیس وایستاد . من هم وایستادم . كمی به این‌ور و اون‌ور نگاه كردیم . چیزی دیده نمی‌شد . تصمیم گرفتیم بریم لای درخت‌های پایین جاده که شاید قطره‌های بارن مستقیم نخوره تو سر و صورتمون . رفتیم و كنار یك درخت بزرگ وایستادیم . برگ‌های درخت‌ها جلوی بیشتر قطره‌ها رو می‌گرفت ولی باز هم خیس شدیم . سردی هوا و غریبی فضای اطرافمون تازگی داشت . گفتم :
    - فرنگیس خانم ، الان می‌شه بفرمایید چی‌كار باید بكنیم ؟
    - حل می‌شه .
    - چه جوری ؟ این موقع شب جز گرگ و روباه و شغال چیزی این‌ورها نیست . الان ماشین پیدا نمی‌کنیم .
    - خوب ؟
    - خوب كه بهتر بود می‌موندیم پیش محمد تا صبح بشه .
    - حرفش هم نزن .
    - باشه .

    كمی گذشت . بارون شدیدتر شد و ما خیس‌تر شدیم . از نوك دماغمون آب می‌چكید . فرنگیس خانم هی به من نگاه می‌كرد و خیلی حق به جانب نشسته بود . مثلاً می‌خواست از خودش ضعف نشون نده ، ولی همه جاش خیس بود و از سرما میلرزید . معلوم بود داره حسابی بهش سخت می‌گذره . دو سه تا عطسه پشت سر هم كرد و باز خودش رو جمع و جور كرد .
    باز هم كمی منتظر شدیم . بارون هی بیشتر و بیشتر می‌شد . تو سكوت اطرافمون صدای به هم خوردن دندون‌های فرنگیس رو می‌شنیدم . اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم و سعی داشتم خودم رو كنترل كنم ، ولی فرنگیس از جاش بلند شد . كمی درجا قدم زد و به آسمون نگاه كرد . گفتم :
    - خانم بریم ؟
    - كجا ؟
    - برگردیم پیش آقا محمد تا صبح .
    - اونجا اصلاً .
    - خیلی خوب .
    بلند شدم و آب سر و صورتم رو كمی با آستینم پاك كردم و راه افتادم . فرنگیس خانم از پشت سرم گفت :
    - كجا می‌ری ؟
    - یه جا كه خشک بشم . این لجبازی‌تون باعث ذات‌الریه می‌شه . من حالش رو ندارم .
    - وایسا ببینم . می‌گم برنمی‌گردیم پیش محمد ، نه من نه تو .
    - تا صبح اینجا سرویس می‌شیم خانم .
    - مرد باش .
    - مَردم ، خر نیستم . 
    - من باید سرمایی باشم . تازه سابقه‌ی سینوزیت و روماتیسم و هزار تا درد و مرض دیگه دارم . تو كه واسه خودت پهلوونی .
    - من خر نمی‌شم خانم .
    راه افتادم دو سه قدم ازش دور شدم . وایستادم . برگشتم سمتش .
    - من یه بار تجربه داشتم . خیلی بده كه نشسته باشی و حیوون‌های گشنه دور و برت بچرخن . گاز و خیسی زبونشون رو حس كردم . ترسیده بودم و هیچ امیدی به اینكه زنده بمونم ، نداشتم . الان هم نمی‌خوام به خاطر مدل و فرم عشق و عاشقی شما گرفتار جك و جونورهای گشنه بشم .
    فرنگیس بدون اینكه به حرف‌هام گوش بده ، واسه خودش یه ترانه رو زیر لب می‌خوند كه مثلاً لج من دربیاد .

    برگشتم و راه افتادم . كمی ازش دور شدم . واقعاً تحمل بعضی خانم‌ها كه لجبازی‌شون ته نداره ، خیلی مشكله . اصلاً دلیلش رو نمی‌فهمم . چرا یکدندگی و برخلاف یه مرد شنا كردن رو دوست دارن ؟ حتی شیرینترین لحظاتشون در عاشقی رو با لجبازی تلخ می‌كنن . نمی‌دونم چرا . طبیعی هم هست من نباید بدونم . دنیاشون با من فرق داره . خدا خوب شناختدشون كه رو هر كدوم یه اسم گذاشته . آدم و حوا !
    داشتم با همین نگاه فلسفی زیر بارون می‌رفتم سمت رستوران . یهو فرنگیس خانم از كنارم گذشت و سریع‌تر از من جلو افتاد . رسیدم کنارش .
    - ترسیدین فرنگیس خانم ؟
    - می‌رم تو ماشینم می‌خوابم .
    - نترسیدین ؟
    - فكر كن ترسیدم . خوشت می‌یاد ؟ بله ، ترسیدم تا چشمت دربیاد . بچه پررو ! هر كی یه ایرادی داره . مردها جوراباشون بو می‌ده ، زن‌ها هم می‌ترسن .
    اینو كه گفت ، لبخندی با شیطونی كامل زد كه می‌شد آب زیركاه بودن و زرنگی‌اش رو لمس كرد . مثل پروانه‌ای بود كه نمی‌شد گرفتش . می‌تونستم درك كنم محمد چی كشیده از عاشقی با فرنگیس . احساس من هم به ملی خانم دست كمی نداشت . همه‌اش تو خلوتم با دلم و ملیحه ، و تو سرم با منطقم و پریسا كشتی می‌گرفتم . نمی‌شد . هر دو طرف خاكم می‌كردن .
    رسیدیم نزدیک رستوران . یه نفر جلوش وایستاده بود و داشت سیگار می‌كشید . نزدیك‌تر شدیم . محمد بود . فرنگیس كه داشت می‌لرزید ، رفت تو ماشین نشست . من رفتم دم در رستوران . محمد سیگار رو انداخت و گفت :
    - چه‌طوری راضیش كردی بیاد؟
    - ترسوندمش .
    - خوبه ترسو شده.  قبلاً نبود . بگو بیاد بالا ، یخ می‌زنه .
    - نمی‌یاد .
    - می‌یاد .

    محمد به من تعارف كرد برم تو رستوران . شیشه‌های رستوران شكسته و همه جا به هم ریخته بود . از پله‌ها رفتیم بالا . تو یكی از اتاق‌ها بیژن داشت تو بخاری چوبی كنار اتاق هیزم می‌گذاشت . رفتم كنارش و سر و بدنم رو خشك كردم . شلوار و پیراهنم رو در آوردم و یه گوشه آویزون كردم . بیژن هم كلی سر كارم گذاشت . همون‌جوری لخت پشت به بخاری وایستاده بودم كه یهو در باز شد و فرنگیس خانم كه مثل گنجیشك زیر بارون مونده خیس شده بود و به سر و وضعش كامل بهم ريخته بود ، اومد تو .
    - من سردمه .
    محمد از جاش بلند شدم و رفت سمت در و من هم ملافه‌ی روی تخت رو كشیدم دورم . محمد رفت نزدیك فرنگیس و گفت :
    - بیا تو ، برو بغل بخاری بشین .
    - تو باشی ، نمی‌یام .
    - ای بابا !
    - سر این موضوع واقعاً شوخی ندارم . حالم ازت به هم می‌خوره و نمی‌تونم ببینمت .
    - خیلی خوب ، تو بیا تو ، من می‌رم .
    فرنگیس اومد تو . محمد كمی به ما نگاه كرد و رفت بیرون . فرنگیس اومد و جلوی بخاری وایستاد . صورتش عین میت بود . رنگ تو صورتش نبود و چشم‌هاش خاكستری به نظر می‌یومد . به من گفت :
    - شما خشك شدی ، بفرما بیرون .
    بعد برگشت سمت بیژن . هیچی نگفت ، ولی اون خودش سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون . من هم لباس‌هام رو جمع  كردم و رفتم دنبالش و در رو بستم .
    با هزار مصیبت یه والور پیدا كردیم و تا صبح تو آشپزخونه خوابیدیم . نصفه‌شب یه چیزی خورد به پام . بلند شدم . آقا محمد بود كه از كنارم رد شد و رفت بیرون . چند لحظه گذشت . بدو اومد تو اتاق . كتش رو ورداشت و رفت بیرون . كمی بعد باز برگشت . یه كم این‌ور و اون‌ور چرخید . بلند شدم .
    - چیزی شده ؟
    جواب نداد . یه سطل پیدا كرد و رفت . بلند شدم و رفتم دنبالش . از پله‌ها رفت بالا . من هم رفتم بالا . در اتاقی كه فرنگیس توش بود ، باز بود . رفتم تو . روی تخت دراز كشیده بود و داشت می‌لرزید . محمد هی صداش می‌كرد ، ولی اون جواب نمی‌داد .  محمد آب پارچ رو ریخت تو سطل و دستمال رو خیس كرد و گذاشت رو پیشونی‌اش . نزدیك فرنگیس شدم . دست زدم به صورتش . داشت می‌سوخت . داغِ داغ بود . یه لحظه چشم‌هاش رو وا كرد و تا محمد رو دید .
    - برو بیرون محمد .
    این رو گفت و بلند شد . خواست قدم ورداره ولی افتاد که محمد گرفتش و درازش كرد رو تخت . شروع كرد به پاشویه . فرنگیس هی زیر لب هذیون می‌گفت . هی حالش بدتر می‌شد . پشت سر هم سرفه می‌كرد . محمد تمام تلاشش رو میكرد ولی فرنگیس خانم هی بدحال‌تر می‌شد .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و ششم



    محمد كمی با خودش كلنجار رفت . معلوم بود عاصی شده و كاری ازش برنمی‌یاد . دو سه بار صداش كرد ولی فرنگیس هیچ عكس‌العملی نشون نمی‌داد . محمد دست انداخت و فرنگیس رو بغل گرفت و از پله‌ها آورد پایین . سنگینی فرنگیس رو تو آغوش محمد می‌شد حس کرد ولی بیشتر نگرانی‌اش احساس می‌شد . رفتیم جلوی در . بارون شدیدی می‌بارید . كمی به ظلمات شب و شُرشُر بارون نگاه كرد و باز برگشت تو رستوران .
    - چی‌كار كنیم امیر ؟ این حالش خیلی بده .
    معلوم بود دست و پاش رو گم كرده . مضطرب بود و كاملاً به هم ریخته بود .
    بیژن هاج و واج از آشپزخونه اومد بیرون و وقتی فرنگیس رو تو بغل محمد دید ، تعجبش بیشتر شد . محمد كمی به من نزدیك شد و گفت :
    - می‌برمش شهر . هر جور شده می‌برمش . این اینجا می‌میره . دكتر می‌خواد . دوا می‌خواد .
    دوید و رفت بیرون . رفتم و زیر بارون شدیدی كه می‌بارید ، جلوش رو گرفتم .
    - با چی می‌خوای بری ؟
    - از تو ده سراغ می‌گیرم . یكی دو نفر موتور دارن .
    - با موتور می‌خوای ببریش ؟ اون‌جوری كه بدتر می‌شه .
    - پس چه خاكی تو سرم كنم ؟
    - همین‌جا بمونه بهتره . بهش می‌رسیم . شاید بهتر بشه .
    - آخه من خر چرا زدم ماشین رو درب و داغون كردم ؟
    مجدداً همین‌طور كه نفس‌نفس می‌زد ، رفت تو رستوران و فرنگیس رو با هزار مصیبت كشید بالا .


    همین‌طور بالا سرش نشسته بود هر یكی دو دقیقه دستمال رو خیس می‌كرد و می‌ذاشت رو پیشونیش . وقتی تبش شدیدتر می‌شد ، پاشویه‌اش می‌كرد . گاهی آن‌قدر حالش بد می‌شد كه لرز می‌گرفتش . محمد كمی چای پونه درست كرد و گذاشت رو بخاری . هر نیم ساعت یه بار با مصیبت چند قلپ به خورد فرنگیس می‌داد .
    چند ساعتی گذشت . آسمون كم‌كم داشت روشن می‌شد . محمد نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد و اومد طرف من و گفت :
    - الان دیگه باید ماشین تو جاده باشه . بیا كمك .
    فرنگیس رو بلند كرد و تا خواست راه بیفته ، بیژن از پله‌ها اومد بالا . یه كیسه دوا دستش بود و تمام سر و بدنش خیس بود و نفس‌نفس می‌زد .
    ...
    تو راه پله همون‌طور كه نشسته بودم ، خوابم برد . آن‌قدر خسته بودم كه فقط بسته شدن چشمم رو فهمیدم . با صدای محمد بیدار شدم . آروم كمرم رو كه خشك شده بود ، تكون دادم و بعد پا شدم . نور آفتاب از پنجره‌ها می‌زد تو و پرده‌ها پشت پنجره‌های شكسته تو باد می‌رقصید .

    از پله‌ها رفتم بالا . صدای محمد واضح‌تر شد . دم در اتاق وایستادم . محمد كنار دیوار تكیه داده بود و به فرنگیس نگاه می‌كرد و حرف می‌زد .
    - خانم ، اگه هر كی جای من این همه منتظر بود ، همین‌طور می‌شد دیگه . نمی‌شد عزیز ؟ نمی‌شد فرنگیس ؟ به خدا هزار بار بدون تو مردم و زنده شدم . به من گفتن كه رفتی . به من گفتن خارجی . وگرنه من مگه دست ورمی‌داشتم از پیگیری تو ؟ حالا هم دیر نشده كه خانم . اشتباه كردم دیگه . نفهمیدم . تو منتظر بودی ، من هم بودم . هیچ كسی رو بعد از تو نپسندیدم . هیچ زنی رو ندیدم فرنگیس . من به عشقت زنده‌م . كاش می‌فهمیدی چقدر عذاب كشیدم خانم .
    نگاهم رو چرخوندم سمت فرنگیس خانم . چشم‌هاش باز و بدون حركت خیره به سقف بود . یه دستمال خیس روی پاهاش بود و قطره‌های آب از این‌ور و اون‌ور پاش شره كرده بود . محمد آروم و خسته بلند شد و رفت سمتش . جلوی تخت نشست و سرش رو گذاشت رو سینه‌اش . زد زیر گریه و تا می‌تونست هق زد . یك دفعه از كنار چشم فرنگیس یه قطره اشك لغزید رو صورتش . دستش رو آروم بلند كرد و مثل یه شونه برد تو موهای پریشون محمد . نگاهش پر حرف بود و می‌تونستی غمش رو بخونی . آدم از حسی كه اونجا در جریان بود، حض میكرد . فرنگیس دو بار پلك زد و بعد چشم‌هاش رو بست .

    وای كه بعضی وقتها چقدر این دنیا زیباست . درست همون موقع كه بارون و تب ، عاشقی رو زنده می‌كنه ، چه باشكوهه این لحظه .
    ...
    من  و محمد و فرنگیس خانم نزدیك ظهر راه افتادیم سمت تهران . جاده‌ی روستا رو پیاده اومدیم سمت جاده اصلی . تو مسیر من كمی عقب‌تر می‌رفتم ، فرنگیس و محمد هم با كمی فاصله جلوتر از من حركت می‌كردن . كم كم و آروم به هم نزدیك شدن . می‌شد فهمید كه چقدر دست‌هاشون دوست داره بره تو هم . من هم كمی خودم رو معطل كردم تا ... ولی نه ، هول نبودن . اگر هم بودن ، شكل عاشقی‌شون اون همه دم دستی نبود .
    ...
    با یه سواری اومدیم سمت تهران . یه راست رفتیم بیمارستان . وقتی رفتیم تو ، اول چشممون خورد به مستخدم خونه‌ی فرنگیس خانم . تا خانم رو دید ، با شوق اومد سمتش . خبری از یوسف نبود .
    ملی خانم همون‌طور كِرخت بود و بیشتر بدنش لمس بود . دهنش رو نمی‌تونست درست حركت بده و حرف‌هاش نامفهوم بود ، ولی با چشمش به لیوان آب و گل سرخ بالا سرش كه پژمرده شده بود ، اشاره می‌كرد .
    محمد كه از دیدن ملی خانم تو اون وضع خیلی ناراحت شده بود ، نتونست تحمل كنه و رفت بیرون . موقع رفتن ، دكتر بهمون گفت كه حال ملی خانم به این زودی خوب نمیشه و بهتره یكی دو روزه ببریمش خونه . به اعصاب بدنش آسیب رسیده بود . بهمون گفت باید در آرامش كامل باشه و در این صورت احتمال بهبودیش هست .
    راه افتادیم و رفتیم سمت خونه‌ی فرنگیس خانم . در عین ناراحتی كه تو صورت فرنگیس و محمد بود ، یك شور خاصی هم به چشم می‌خورد .


    بعد از كمی استراحت و یه دوش آب گرم آماده شدم تا از خونه بیام بیرون . راستش می‌خواستم برم دنبال آرامش خودم . نمی‌خواستم تو خلوت فرنگیس و محمد باشم . دم رفتن فرنگیس صدام كرد و گفت :
    - برو رستوران مشغول شو . می‌گم یه شغل خوب بهت بدن .
    بعد یه بسته هم پول بهم داد كه شاید اولین بار بود اون حجم پول رو تو دستم می‌دیدم .
    برای خواستگاری از پریسا باید ننه‌ام و خواهرم رو پیدا می‌كردم . خیلی وقت بود خبری ازشون نداشتم .
    راه افتادم و رفتم از خونه بیرون . اول كمی جلوی در وایستادم که تصمیم بگیرم كدوم وری برم بهتره . كمی گذشت . نگاهم به چراغ خونه‌ی فرنگیس خانم بود . خاموش شد . نسیم ملایمی می‌یومد و حس خوبی تو هوا بود . پر از خالی شدن از بد بودن .
    راه افتادم . مستقیم رفتم رستوران . قبل از خواستگاری از پریسا باید یه شغلی واسه گفتن پیدا می‌كردم . تو رستوران یوسف با سردی تحویلم گرفت و با سفارش فرنگیس خانم شدم مسئول آشپزخونه . دو سه بار با یوسف در مورد ملی خانم صحبت كردم ولی اون زیاد همصحبت نمی‌شد . كلاً خیلی ناراحت و به هم ریخته به نظر می‌یومد . حتی وقتی اصرار می‌كردم بره ملاقات ملی خانم ، گوش نمی‌داد . بعد از اینكه آوردیمش خونه ، كلاً پیگیرش نشد . نمی‌دونستم چرا .
    ...
    كمی خوش‌تیپ كرده بودم و به خودم می‌رسیدم و سعی می‌كردم خوش باشم . یه جیپ مشكی هم قسطی گرفتم و كلی باهاش ذوق می‌كردم . دو سه بار از طریق عوض نامه‌هام رو رسوندم دست پریسا که بدونه می‌رم سراغش . یه واحد نقلی تو یه ساختمون نوساز اجاره كردم و یه سری هم خرت و پرت ریختم توش . وسایلم كم بود ولی خونه شیك به نظر می‌یومد . می‌خواستم موقع خواستگاری موجب خجالت پریسا نشم . درسته باباش به هر طریقی پریسا رو به من می‌داد ، ولی دلخوشی یه دختر اینه كه مرد دلخواهش با اعتماد به نفس و جبروت یه مرد بیاد خواستگاریش . من هم زورم رو می‌زدم . یه كارهایی می‌كردم . هر چند وقت هم پریسا واسه من نامه می‌نوشت و بعد از ساعت کار وقتی تو خونه تنها بودم ، با لذت تمام می‌خوندم . كلمات رو واسه دل‌ربایی زیبا استفاده می‌كرد . یه بار هم عوض با التماس گذاشت پریسا بیاد دم در و یه دقیقه هم رو ببینیم . تا رسیدیم به هم ، پریسا دستم رو گرفت و با تمام وجودش فشار می‌داد . احساس می‌كردم خیلی دوستم داره . عوض بیست تومن ازم گرفت و هر دو سه روز یه بار اجازه می‌داد یواشكی هم رو ببینیم .

    تصمیمم رو گرفتم و می‌خواستم برم خواستگاریش . با هزار مصیبت مادرم رو پیدا كردم . فال می‌گرفت و با كمال دعا می‌نوشتن واسه عقل بعضی آدم‌ها . رفتم سراغ خواهرم . شوهرش كه بیشتر وقت‌ها تو كافه‌ها پلاس بود و خودش هم لباس زیر می‌فروخت و فقط اسم شوهرش روش بود . یه طوری زندگی می‌كرد كه من حس خوبی ازش نگرفتم . آخر سر رفتم با فرنگیس خانم صحبت کردم و قرار شد كه اون و محمد باهام بیان . تو رستوران قرار گذاشتیم . كت و شلوار كرم و پیراهن قهوه‌ای با كراوات رو خیلی دوست داشتم .

    هر طوري بود يه دست خريدم و تنم كردم . موقع رفتن محمد اومد و دستش رو كشید رو شونه‌ام و گفت :
    - با این تیپت دختر مردم رو دیوانه می‌كنی ها !
    بعد چرخید سمت یوسف و گفت :
    - داداش ، تو هم این‌قد دست‌دست نكن . ملیحه خانم منتظره .
    - فعلاً مساعد نیستم داداش .
    - اون دختر بعد از ازدواج درست می‌شه . تازه سر هم بهش نمی‌زنی .
    - بعداً حرف می‌زنیم . باید كمی منطقی باشیم .
    - یعنی چی ؟
    - ملیحه الان واقعاً شوهر می‌خواد ؟ من دیوانه‌ی ملیحه‌ام ، ولی ملیحه ، نه این .
    فرنگیس كه ناراحت شده بود ، خیلی عصبی اومد سمت یوسف و گفت :
    - دیگه چی ؟
    - حرف حساب . من دل مجنون ندارم . دوستش دارم ولی این‌طوری نه .
    فرنگیس دستش رو بلند كرد و خواست بزنه تو گوش یوسف كه محمد دستش رو گرفت .
    - جلوی من كسی نباید دست رو یوسف بلند كنه . تو آروم باش . من حلش می‌كنم .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و هفتم



    همه چیز ریخت به هم . فرنگیس راهش رو گرفت و رفت بیرون . دعوای محمد و یوسف هم بالا گرفت . سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون . یه وری رو گرفتم و راه افتادم . یكی دو ساعتی پیاده اومدم . نمی‌دونستم چی‌كار بكنم . شاید اگر تنها می‌رفتم خواستگاری ، اتفاق خوبی نمی‌افتاد و خودم رو كوچیك می‌كردم . نمی‌تونستم خودم رو راضی كنم كه برم ولی از فکر اینكه پریسا الان منتظرمه ، دلم داشت آتیش می‌گرفت . ولی اگر می‌خواستم با خودم رو راست باشم ... هنوز هم فكر ملی خانم از ذهنم بیرون نمی‌رفت . شاید من در اون حسی رو پیدا كرده بودم كه یوسف نكرده بود . یك لحظه عاشقی كردن با ملی خانم به تمام دنیا می‌ارزید . آدم بودن كار راحتی نیست . شاید با پشت كردن به پریسا حیوانی‌ترین شكل یه انسان رو نشون می‌دادم . تولد عشق من نسبت به پریسا اگه در طول زندگی هم ادامه پیدا می‌کرد ، برام كافی بود .


    یه دسته گل خیلی شیك گرفتم و نگذاشتم جز رز سفید چیزی بذاره . رسیدم دم خونه‌شون . یقه‌ی كتم رو مرتب كردم و كرواتم رو كشیدم . دسته گل رو بو كردم و یه نفس عمیق كشیدم و زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه عوض در رو باز كرد . تا منو دید ، گفت :
    - دهنت سرویسه آقا امیر . مردم رو كاشتی چرا ؟ آقا ملك از حرص سرخِ سرخه .
    بعد از در اومد بیرون و دور و بر رو نگاه كرد و گفت :
    - تنهایی ؟
    - بله !
    - زكی ! زكی به تو ! زكی به پریسا خانم ! زكی به آقا كه می‌خواد دختر دسته گلش رو بده به تو . پس ننه بابات كوشن ؟
    - من تنها اومد خواستگاری . مشكلی داره ؟
    - نخیر ، مشكل نداره . خجالت داره . یه نفری می‌یان خواستگاری ؟ مثلاً بزرگ‌تر می‌یارن تا شرط بشنوه ، قول بده ، قول بگیره .
    - من بزرگ‌تر خودمم . قول می‌دم ، قول می‌گیرم .
    - النگوهات نشكنه !
    - تو هم گیری ها .
    - بیا برو تو تا خشتكت رو نكشیدم سرت ، بیا برو تو . اون دختر بدبخت مثل قناری منتظر توی یک‌لا قباست . من بمیرم هم نوكری تو رو نمی‌كنم . قیافه رو . فكل‌هاش رو ببین !
    همین‌طور پشت سرم ور می‌زد و من هم با یه لبخند بسیار نرم رفتم تو . دم خونه كه رسیدم ، خواهر پریسا با عصبانیت گفت :
    - خوش اومدی !
    طوری نگاهم می‌كرد كه آدم احساس امنیتش رو از دست می‌داد . دعوتم كرد برم بالا . دم پله‌ها حدود بیست جفت كفش بود . من هم كفش‌هام و در آوردم . خواهر پریسا نگاهش منتظر بود تا آدم دیگه‌ای هم بیاد . با تعجب برگشت سمت من و گفت :
    - تنهایید ؟
    - بله .
    - یا ابالفضل !
    قبل از من از پله‌ها رفت بالا . من هم راه افتادم و رفتم بالا . نرسیده به پله‌ی آخر ، خواهر پریسا برگشت و دو سه تا پله برم گردوند .
    - كجا می‌ری یهویی ؟ آقام سكته می‌كنه خدای نكرده .
    - چرا ؟
    - بیشتر خواهر و برادراش و بزرگ‌های طایفه‌ی ملك‌دخت اینجان . بعد تو یه نفری اومدی خواستگاری .
    همین‌جور که حرف می‌زد ، من رو کشید پایین پله‌ها .
    - یه کم منتظر بمون . در گوش پریسا گفتم بیاد پایین . 
    همون‌جا وایستادم . چشمم افتاد به بالای پله‌ها . پریسا با لباس كرم و طلایی كه مثل دسته گل تو دستم دوست‌داشتنی شده بود ، اومد پایین . مثل پریزادها قدم ورمی‌داشت . دامن تنگ و بلندش نمی‌ذاشت راحت قدم برداره . تا من رو دید ، گل از گلش وا شد . دندون‌های سفید و مرتبش از لای لب‌های خوش‌فرمش پیدا بود و چهره‌ی وحشی و خاصش رو جذاب‌تر می‌كرد . كمی از پایین ابروهای كشیده‌اش كم كرده بود . فر مژه زده بود و رژ كم‌رنگی داشت و موهای بلندش رو هوا می‌رقصید . اومد جلوم وایستاد .
    - خوش اومدی . چرا پایین ؟ بیا بالا دیگه .
    - تنها اومدم . خواهرت می‌گه در شان ملك‌دخت‌ها نیست .
    - نباشه هم نباشه . تو راحت باش . بیا بالا و حرفت رو بگو .
    - بد نمی‌شه تنهام ؟
    - تو همین‌جوری تنها قشنگی . من همینجوری می‌خوامت امیر خان . تو وایسا ، من میرم . بعد تو بیا .

    از پله‌ها رفت بالا . یه دست به سر و روم كشیدم و رفتم بالا . خواهر پریسا سری تكون و داد و دهنش رو برام كج كرد . اصلاً آدم حسابش نكردم و رفتم تو هال . تا رسیدم ، چشام دودو زد . یه سری پیرمرد و پیرزن و چند تا هم كلاه‌مخملی دور تا دور رو مبل‌های سلطنتی نشسته بودن . اکثرشون داشتن تخمه می‌خوردن . تا چشمشون افتاد به من ، كمی تو جاشون صاف شدن . با نیشگون خواهر پریسا رفتم تو . روی یكی از صندلی‌ها نشستم . مهمون‌ها شروع كردن به پچ‌پچ . مدتی همین‌جوری گذشت . یه پیرزن هشتاد نود ساله كه فك پایینش تا نزدیك دماغش بالا بود ، به شدت تو نخ من بود . تا سرم رو می‌یاوردم بالا ، چشمم می‌افتاد بهش . یه لحظه احساس كردم یكی دسته گل تو دستم رو می‌خواد بگیره . پریسا بود . گفت :
    - ممنونم ، لطف كردی .
    دسته گل رو گرفت و رفت . صدای پچ‌پچ بالا گرفت و سرفه و فین‌فین هم قاطی‌اش شد . كمی بعد باز سرم رو آوردم بالا . هنوز پیرزنه بهم نگاه می‌كرد . یهو با جدیت تمام گفت :
    دوماد اینه ؟ این اصلاً تا حالا زن دیده ؟ می‌دونه خوردنیه ، گرفتنیه ، پختنیه ؟ پسر ، تو چرا تنها اومدی ؟
    احساس می‌كردم الان صورتم از فشار و گرما منفجر می‌شه . خیس عرق شده بودم . نمی‌دونستم چی باید بگم . فكر می‌كردم خواستگاری سخت باشه ، ولی انتظار این حدش رو نداشتم . هیجانی مرگ‌آور بود كه بهش میگن خواستگاری . كلاً ما از این جنس هیجانات زیاد داریم .
    سرم رو چرخوندم سمت پدر پریسا . آقا ملك با چشم‌هاش كه عین كاسه‌ی خون بود و غبغب آویزونش زل زده بود بهم . احساس می‌كردم اگه یه كلمه حرف بزنم ، خرخره‌ام رو می‌جوه . همین‌طور چشم‌هام به چشم‌هاش قفل شده بود . همه ساكت شدن . هیچ كس جیك نمی‌زد . پدر پریسا یك دفعه با صدای دو رگه و بم خودش گفت :
    - خوب ؟
    انگار كنارم گلوله انداختن . كمی از جام پریدم . یكی دو نفر یواشكی خندیدن . بعد ساكت شدن . كمی تمركز كردم . سعی كردم آروم باشم ، ولی نمی‌شد . همه‌اش لرزم می‌گرفت . بالاخره گفتم :
    - با سلام خدمت شما و تمامی میهمانان عزیزتون . باید مزاحمت منو ببخشید ... بله ، من چیزم ... یعنی چیزه ... اون ... ای ... ا ... بله ... یعنی بله ، من تنهام ... یعنی تنهایی اومدم تا چیز كنم . 
    یك دفعه همون پیرزن كه روبه‌روم نشسته بود ، پرید تو حرفم و گفت :
    - جیش كنی !
    یهو همه زدن زیر خنده . یكی دو تاشون كه ریسه می‌رفتن و زن‌ها هم قاطی‌شون شدن و كلاً با حضور من خیلی بهشون خوش می‌گذشت . باعث خنده‌شون شدم بودم و همه با تمسخر نگاهم می‌كردن . اقا ملك هم یواش‌یواش قاطی جمع شد و شروع كرد به خندیدن . دست خودم نبود ، كمی چشم‌هام پر شده بود . چشمم افتاد به پریسا كه كنار در آشپزخونه وایستاده بود . با پشت دستش اشك چشم‌هاش رو پاك كرد و بعد دو تا دستش رو مشت كرد و بهم اشاره كرد كه محكم باشم . شروع كردم به حرف زدن .
    - من سال‌هاست كه عاشق دختر شمام . با تمام باورم دوستش دارم و میخوام كه تنها پناهم باشه . بعله ، من تنهام . كسی رو ندارم و اگر دارم هم درست و درمون نیستن ، ولی عوضش واسه زنم جای تمام آدم‌های دنیا رو پر می‌كنم . من تنهام ، عوضش نه سیگار می‌كشم ، نه عرق می‌خورم . تنهام ، ولی نه قمار می‌كنم ، نه تا حالا با یه زن ... دختر .. بیوه ... چیز نكردم ... س ... رابطه ... ما ... دكتر با ... كلاً ...


    باز نگاهم افتاد به پریسا كه با شوق نگاهم می‌كرد . دوباره زبونم راه افتاد و این بار چشم از پریسا ورنداشتم .
    - اگر قبلاً خطایی داشتم ، بعد از ازدواج با دختر شما خبطی نمی‌كنم . دخترتون رو می‌برم تا پادشاهی كنه . شما هم تاج سر ما تو زندگی‌مون هستین ، بزرگ من و پریسا خانم . كل طایفه شما هم نگین‌های تخت سلطنت ما . كار دارم . خونه گرفتم . از دخترتون جهاز نمی‌خوام . خودش رو بهم بدید ، از سرم هم زیاده . هم مراقبشم هم آبرودار شما . گذشته گذشته ، فردا ما طوری زندگی می‌كنیم كه شیرینی زندگی‌مون بشه نقل و نبات خونه‌هاتون . اجازه بدید پریسا بشه زن زندگی من . ممنونم .
    همه ساكت بودن . همه به من نگاه می‌كردن و نوع نگاه بعضی از زن‌ها عوض شده بود . پدر پریسا خیلی خشك و عصبی نگاهم می‌كرد . دستش رو كشید دور دهنش و گفت :
    - مباركه .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و هشتم



    قرارمون با بزرگ‌ترها این شد که سر برج جشن بگیریم و پریسا بشه عروس خونه ما .
    وقتی از خونه‌ی پریسا اومدم بیرون ، احساس می‌كردم یكی از بزرگ‌ترین كارهای عمرم رو انجام دادم . می‌دونستم فصل تازه‌ای تو زندگی‌ام آغاز شده و راستش دوست داشتم مرد دلخواه پریسا باشم . حالا كه تصمیمم زندگی با اون بود ، باید تمام تلاشم رو می‌كردم . اصلاً دلم نمی‌خواست دلم یه طرف و فكرم پیش یكی دیگه باشه . موقع رفتن ، پریسا من رو تا دم در رسوند ، البته در معیت آقا عوض كه نقش حافظ ناموس خانواده‌ی ملك‌دخت رو به گردن داشت . پریسا با علاقه من رو نگاه می‌كرد و نمی‌تونستم این همه تغییر پری خانمی رو كه تو كاواره روناك می‌شناختم ، با پریسای خونه‌شون  بفهمم . هر چی بود ، پر از سادگی بود و مهربانی . 
    سوار ماشین شدم و راه افتادم . می‌خواستم حس خوبم رو با یكی تقسیم كنم ، ولی راستش آدم مناسبی پیدا نمی‌كردم . رفتم سراغ ویدا و سپهر و باهاشون رفتیم دركه و كمی خوش گذروندیم و مهمون من كلی حال كردیم . سپهر كمی ضعیف شده بود . معلوم بود بیماری‌اش خیلی بهش فشار می‌یاره . چشم‌هاش تیره ‌تر شده بود و صورتش بشاشی قبل رو نداشت . برام این جالب بود كه اون‌ها زودتر از من قرار ازدواج گذاشته بودن و ویدا می‌خواست با همین حال سپهر باهاش ازدواج كنه ، حتی به قیمت اینكه خیلی زود بیوه بشه . حرف‌هایی رو كه می‌زدن ، گوش نمی‌دادم و بیشتر به رفتارشون نگاه می‌كردم . حسی ناب بین‌شون بود ، صمیمیت ، رهایی ، وفاداری و شاید چیزی فراتر از اینها كه پاكی بود و آرامش . با جیپ من كلی خیابون‌ها رو بالا و پایین كردیم .


    دیر وقت بود كه برگشتم به خونه‌ی تازه‌ای كه باید آماده‌ی اومدن عروس می‌شد . همون شبونه تا دو سه ساعت وسایل رو این‌ور و اون‌ور كردم كه شاید فرم خونه بهتر بشه ، ولی به خاطر كم بودن وسایل تغییری در خونه احساس نمی‌شد . روی یكی از مبل‌ها خوابم برد .
    صبح زود زدم بیرون و رفتم سمت رستوران. ماشین رو پارك كردم . فرنگیس خانم دم در وایستاده بود . یوسف از رستوران اومد بیرون . طرف دیگه تكیه داد به دیوار . بعد از چند لحظه دو تا از خدمه‌ها اومدن بیرون . یه سری خرت و پرت رو كه وسایل شخصی یوسف بود ، دادن بغلش . بعد فرنگیس دستش رو دراز كرد . یوسف كلید رو از جیبش در آورد و گذاشت كف دست خانم . فرنگیس رفت تو . یوسف هم راه افتاد و  از كنار من رد شد . یه نگاه گذرا بهم كرد ولی بی‌حرف گذشت و رفت . رفتم سمت رستوران . فرنگیس پشت میز یوسف نشسته بود و كشوها رو وارسی می‌كرد . گفتم :
    - سلام خانم .
    - دیروز بد شد . نتونستم باهات بیام ، ولی دیدی كه این یوسف كلاً داغونم كرد . ریختم به هم ، ولی مشكلی نداره . هر وقت خواستی ، بگو با هم می‌ریم خواستگاری . تو هم مثل ...
    - دیگه نمی‌خواد خانم .
    - آفرین ، این هم تصمیم خوبیه .
    - منظورم اینه كه ...
    - فعلاً منظورت رو نگه دار . بیا اینجا ببینم . این میز واسه شماست . حواست به حساب و كتاب باشه . با جلیل هم حرف زدم . كارت رو بكن . خودم بهت می‌رسم . كم نیاری ها !
    ...
    مدتی گذشت تا تونستم دیسیپلین كار جدیدم رو یاد بگیرم . آدم‌ها تو هر كاری یه فرم خاصی می‌گیرن . سعی می‌كردم محتوام به هم نریزه . البته از اینكه جای یوسف بودم ، دل خوش نبودم . چند بار هم محمد و فرنگیس خانم با هم سر یوسف و من مسائل دیگه ، بحثشون شد ، ولی من كار خودم رو می‌كردم و به فكر زندگی تازه‌ام بودم . سرم مشغول كار بود و فقط دو سه بار به ملی خانم سر زدم . هنوز بیشتر بدنش لمس بود . كمی از گذشته‌ها واسه‌اش تعریف كردم و كمكش كردم یه ذره آرایش كنه . این‌طوری كمی آروم‌تر می‌شد . خبري از محمد نبود . نميدونستم چه خبر شده و زياد هم پيگير نشدم . 
    چند تا خرت و پرت تازه هم واسه خونه گرفتم . البته یقین داشتم كه پریسا دست خالی نمی‌یاد ، ولی باز تا اونجایی كه می‌تونستم ، خونه رو واسه خانمم زیبا می‌كردم .

    تا دیر وقت می‌موندم و كارهای رستوران رو تموم می‌كردم و یه دکور دیگه رو تو رستوران پیاده كرده بودم . آخر وقت از رستوران اومدم بیرون . دم در یه ماشین بهم چراغ داد . دقت كردم . فرنگیس خانم بود . اشاره كرد و سوار شدم و راه افتاد .
    - خسته نباشی .
    - مرسی خانم .
    - ممنونم كه بعضی وقت‌ها به ملیحه سر می‌زنی .
    - وظیفه‌ی منه خانم . ملی خانم واسه من عزیزه .
    - اونو كه می‌دونم ، ولی باز اومدنت خیلی حال و هوامون رو خوب می‌كنه .
    - ممنونم خانم .
    - ممنونم خانم ! چرا ادبی حرف می‌زنی حضرت حافظ ؟! گوش كن ببین چی می‌گم . كاری رو كه یوسف با ملیحه كرد ، آدم با دشمنش نمی‌كنه . حالا تو درستش كن . این چند وقت بیا و برو ، با ملیحه باش . راستش هنوز بهش درباره‌ی یوسف و خریتش چیزی نگفتم . بگم ، می‌میره . خودت كه می‌شناسیش . چند مدت بیا و برو . من هم بهت قول می‌دم كه تا می‌تونم ، بهت كمك كنم .
    - من اگه بتونم به ملی خانم كمك كنم ، كم نمی‌ذارم .
    - بریم یه سر بهش بزنیم .
    چشم‌هاش پر شد و سرش رو چرخوند طرف صندلی عقب و گفت :
    - نگاه كن .
    رو صندلی عقب چند شاخه گل رز بود .

    - كارم شده یواشكی گل بردن و گذاشتن بالا سر ملیحه . یوسف بد كرد . بد می‌بینه .
    رفتیم سمت خونه‌ی فرنگیس خانم . ملیحه تو اتاقش رو تخت خوابیده بود و چشمش به پنجره بود . تا من رو دید ، چشم‌هاش كمی خوشحال شد و رنگ و رخش وا شد . گل‌ها رو گذاشتم بالای سرش . كمی بهم نگاه كرد و بعد سرش رو باز چرخوند سمت پنجره . معلوم بود منتظر كیه .
    ...
    سعی می‌كردم هر روز یكی دو ساعت باهاش باشم . حرف می‌زدم . شوخی می‌كردمو بعضی وقت‌ها هم كادوهایی رو كه فرنگیس خانم می‌خرید ، می‌یاوردم می‌دادم به ملی خانم . یكی دو بار هم یه سری بدلیجات و خرت و پرت واسه پریسا گرفتم و از طریق عوض بهش رسوندم .
     چند وقت به همین منوال گذشت . فرنگیس خانم خیلی بیشتر از قبل هوام رو داشت و تا می‌تونست ، از لحاظ مالی بهم می‌رسید . كلی به خونه و خودم رسیده بودم و فكر می‌كردم پریسا هم از خونه‌ی تازه‌اش خوشش بیاد . ملی خانم كمی سرحال‌تر شده بود و فرنگیس هم از این موضوع خوشحال بود . یه روز دم رفتن جلوم رو گرفت و گفت :
    - قبلاً خوب نمی‌شناختمت امیر جان . تو واقعاً پسر لایقی هستی .
    - لطف دارید خانم جان .
    - بدم نمی‌یاد بیشتر به خونه و زندگی من نزدیك بشی . داماد من باش . من هم تمام دنیا رو زیر پات می‌ریزم .


    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳/۱۲/۱۳۹۵   ۱۱:۳۶
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان