خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    گفتم : یک کاری برای من می کنی ؟ از قول من بهش بگو من بچه بودم , عقلم نمی رسید ... فکر نمی کردم کار به اینجا برسه ... شوهرمو دوست دارم و خودم قبول کردم ...
    بعد هم بگو ... بگو ... منو ببخشه و از سر راهم بره تا راحت زندگی کنم ...
    گفت : باور نمی کنه ... اون می دونه که دوستش داری ...
    گفتم : تو بگو , چون ندارم ... ( و همین طور مثل ابر بهار گریه کردم ) حالا دیگه ندارم چون شوهر دارم ...
    نمی تونم به جز اون فکر دیگه ای داشته باشم ... نمی خوام هم خودمو بدبخت کنم هم یعقوب رو , اونم گناهی نداره ...
    دیگه کاریه که شده , باید با این قضیه کنار بیایم ...


    مریم که رفت صورتم رو شستم لباسم رو عوض کردم و سعی کردم فراموش کنم که اصلا کاظمی وجود داشته ...
    همش با خودم تکرار می کردم : تو دیگه زن یعقوبی ...
    از آنا پرسیدم : شهاب و جاسم کجان ؟

    آنا برگشت طرف من ... دیدم داره گریه می کنه ...
    پرسیدم : چی شده آنا ؟اتفاقی افتاده ؟
    که تلفن زنگ خورد و رباب خانم منو صدا کرد و گفت : گوشی رو بردارین , آقا یعقوبه با شما کار داره ...
    در حالی که چشمای آنا از تعجب گرد شده بود , گوشی رو گرفتم ...

    آنا با دست اشاره کرد : نمی خواد حرف بزنی ...
    گفتم : بله ...
    یعقوب گفت : سلام , حالت بهتره ؟
    گفتم : مرسی , آره خوبم ...

    پرسید : میشه بهم بگی چرا دیشب پای تلفن گریه می کردی ؟
    گفتم : نه , چون همین روز اول نمی خوام جر و بحث کنم ... شما خودت فکر کن ...
    گفت : لطفا بهم بگو , از دیشب تا حالا دارم فکر می کنم نفهمیدم ...
    گفتم : شما بگو چرا چادر سر من انداختی  مگه نمی ؟ دونستی من چادری نیستم ؟
    گفت : از بس دوستت دارم دلم نمی خواد کسی بهت نگاه کنه ... عذاب می کشم ... اشکالی داره تو رو برای خودم بخوام ؟ ندیدی فیلمبرداره چطور بهت نگاه می کرد ؟ برای همین عوضش کردم ... اونو فرستادم رفت و یکی دیگه آوردم ؟
    گفتم : من متوجه نشدم ولی تو باید با من حرف می زدی نه اینکه عکس العمل نشون بدی ...
    بهت بگم من چادر سرم نمی کنم ، جلوی نگاه مردم رو هم نمی تونم بگیرم , اگر ناراحتی هنوزم چیزی نشده ... من اینطوری نمی تونم زندگی کنم ...
    گفت : باشه , چشم ...هر چی تو بخوای ولی باور کن از روزی که تو رو دیدم دیگه روز و شبم رو نمی فهمم ... همش دلم می خواد پیش تو باشم ... یک سوال دیگه ... میشه جواب بدی ؟
    گفتم : آره ...
    گفت : قول بده راست بگی ...

    من سکوت کردم ...
    گفت : قول بده دیگه ...
    گفتم : باشه ...

    پرسید : تو از من خوشت نمیاد ؟ چرا دلت نمی خواست با من ازدواج کنی ؟
    گفتم : برای اینکه شهاب می خواست منو ببره سوئد اونجا برم دانشگاه ... دلم نمی خواست به این زودی ازدواج کنم ... کار بدی کردم ؟ ... الانم فکر می کنم خیلی برام زود بود ...
    گفت : کاری می کنم که از زندگیت لذت ببری , اون وقت فکر می کنی دیرم زن من شدی ... بهت قول می دم ... امروز بیام پیشت ؟

    گفتم : فردا بیا , امروز باید استراحت کنم ...

    آنا مرتب به من اشاره می کرد که : حرف نزن , تمومش کن ...


    مونده بودم چرا آنا اینقدر ناراحته ...

    گوشی رو که قطع کردم , به من گفت : برو اتاق عقبی ... بابات و شهاب اونجان , می خوایم باهات حرف بزنیم ...
    مطلب مهمی پیش اومده در مورد یعقوب ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت هشتم

  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش اول




    با چشم های پُف کرده از گریه , به مامان که بی اندازه ناراحت بود خیره شدم ...

    پرسیدم : چیزی شده ؟ ای خدا یعقوب بد از آب دراومد ؟ درسته ؟
    گفت : نه , بیا ...
    مچ دست منو گرفت و با خودش کشید و برد به اتاقی که بابا و شهاب داشتن حرف می زدن و گفت : این طوری نیست , بیا بابات بهت بگه ...
    منو که دیدن هر دو اونقدر به من ابراز محبت کردن و بیشتر از اندازه تحویلم گرفتن که من متوجه شدم اونا  دلشون برای من خیلی سوخته و تو دلم گفتم نمی دونین که چقدر دلِ خودم برای خودم می سوزه ...

    و باز بی اختیار گریه ام گرفت ... از چیزی که می خواستن به من بگن وحشت داشتم ...
    دلم می خواست پرواز کنم و از اونجا برم و از همه ی این حرفا دور بشم ...
    بابا گفت : چرا گریه می کنی بابا جون ؟ هر چیزی یک راهی داره ... بیا دخترم بشین اینجا ...
    گفتم : شما و آنا به حرف جاسم رسیدین ؟ فهمیدین که اونطورم که وانمود می کردن آدمای خوبی نبودن ؟ ...
    آنا گفت : آدمای خوبین فقط یک چیزی رو از ما پنهون کردن , البته چیز مهمی نیست ... ما به خاطر تو ناراحتیم ... می ترسم تو ذهنت اثر بد بذاره ...
    شهاب عصبانی شد و با لحن بدی به آنا گفت : بسه دیگه آنا , بازم داری از اونا دفاع می کنی ؟ هنوز دست برنمی دارین ... اِنجیلا یعقوب قبلا دو تا زن گرفته ... میگن زود طلاق داده ...
    بابا سر عقد از شناسنامه اش فهمیده ... حالا چرا جلوی عقد رو نگرفته , نمی دونم ...
    دارم دیوونه میشم , نباید این کارو با تو می کردن ...
    بابا گفت : جلوی مردم ؟؟ همه نشستن و منتظر جواب انجیلا بودن , کاری از دستم برنمی اومد ... به آنا گفتم اونم گفت دیگه دیر شده ...
    چیکار می کردم ؟ راه پس و پیش نداشتم , دلم که نمی خواست ولی مجبور شدم ... آبروریزی می شد ...
    شهاب فریاد زد : بازم همون حرفها رو می زنین , اقلا قبول کنین اشتباه کردین ... این بچه فقط شونزده سالشه , اون مرتیکه سی سال داره ... تو رو خدا یکم به بچه ی خودتون رحم کنین ... نمی فهمم چرا داری این کارو می کنی آنا ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش دوم




    منم با اینکه خیلی ترسو بودم جرات پیدا کردم و گفتم : یعنی چی ؟ قبلا زن داشته و شما اجازه دادین من زن اون بشم ؟ ...
    آینده من از آبروتون مهم تر نبود ؟ آبروی ما  می رفت یا آبروی اونا که با دروغ اومده بودن جلو تا دل شما رو به دست آوردن ؟ ... مگه یادتون نیست وقتی رفتیم خرید عروسی , شما گفتی چادر سفید بخرین مادرش گفت مگه عروس ما چادریه ؟ لازم نداره ... یادتون نیست ؟ حالا چرا میگن باید چادر سرم کنم ؟ ...
    تمام شب اون چادر لعنتی رو انداختن رو سر من ...
    تو هیچی نگفتی ... وای آنا باورم نمی شه شما سر عقد می دونستی که اون قبلا دو تا زن گرفته و به من گفتی بله بگم ...
    دستتون درد نکنه ... ممنونم که اینقدر منو دوست داشتین که حاضر شدین منو بدین به همچین آدمی ... ازتون نمی گذرم ... دلتون برای من نسوخت ؟ ... فکر نکردین بیچاره ام می کنین ؟ ... می دونین اونقدر گریه کردم که دیگه وقتی اشکم می ریزه پلک هام می سوزه ؟ می دونین نفسم داره بند میاد ؟ ...
    چطور دلتون اومد منو به همچین حال و روزی بندازین ؟


    شهاب اومد و منو بغل کرد ... حالا همه با هم گریه می کردیم ...
    آنا دماغشو گرفت و همین طور که اشک می ریخت , گفت : به خدا قسم ، به جون خودت اگر اون شب کاظم نیومده بود دم در ,من این کارو نمی کردم ... خدا رو شاهد می گیرم ترسیدم , احساس خطر کردم وگرنه همه چیز رو به هم می زدم ... می دونی که از کسی نمی ترسم ... فقط فکر کردم اگر الان عقد نکنیم باز سر و کله ی اون پسره پیدا میشه ...
    شهاب هم همین طور که منو تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد , گفت : واقعا که آنا مایوسم کردی ...
    این دو نفر , دو تا جوون بودن که همدیگر رو دوست داشتن ...
    عشق و محبت که دست خود آدم نیست  ...گناه اِنجیلا اینقدر بزرگ بود که به همچین عقوبتی گرفتارش کنی ؟
    واقعا بی منطق ترین حرفی بود که تا حالا شنیدم ...
    همین رو بهانه کنین و طلاقشو بگیرین ... من اِنجیلا رو با خودم می برم , نمی ذارم با این پسره زندگی کنه ...
    دیگه به حرفت گوش نمی کنم آنا ...


    من با گریه دویدم طرف اتاقم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش سوم




    آنا از ترس اینکه باز درو قفل کنم , دنبالم اومد و خودشو به من رسوند و کلید رو برداشت و گفت : ناراحت نباش قربونت برم , پاره جگرم , من نمی ذارم کسی تو رو اذیت کنه ... تا جون دارم پات هستم ... بابات هست , برادرات هستن ... تنها که نیستی ...
    داد زدم : آنا تنهام بذار ... بدبختم کردی ... بیچاره شدم ...
    دیگه کاری از دست کسی ساخته نیست ... اگر طلاقم نده چی میشه ؟ وای خدای من , یعنی شما با این همه ادعا که داشتی منو دادی به این مرد ؟ ...
    شما نبودین برای تولد یک سالگی من صد تا مهمون دعوت کردی و کیک سه طبقه سفارش دادی ؟ ... هر جا نشستی به من افتخار کردی ؟ حالا منو دادی به مردی که قبلا دو بار زن گرفته ؟


    بحث های اون روز تموم شدنی نبود ... هر کدوم به نوبه ی خودمون داشتیم عذاب می کشیدیم ...
    بعد از ظهر مادر یعقوب با پررویی هر چه تمام تر زنگ زد و رباب خانم گوشی رو برداشت و آنا رو صدا کرد ...
    آنا خیلی قاطع گوشی رو گرفت و بدون مقدمه گفت : شما با چه رویی زنگ زدین ؟ چرا به ما نگفتین که پسرتون قبلا زن گرفته ؟ ... خیلی خوب باشه ، فقط عقد بوده ؛ چرا نگفتین ؟ همین را باید می گفتین ...
    باشه خانم , باشه ... یعقوب نخواسته و طلاق داده , من چیز دیگه ای میگم ... گوش کنین ...  می پرسم چرا نگفتین ؟ ... مهم نبوده ؟ ...
    ای خانم , برای شما مهم نبوده ... برای ما بوده ...
    ازکجا معلوم دو روز دیگه دختر منو نخواد و طلاق بده ... نه , نه ... حرف چیه ؟ شما داری حرفای بیخودی می زنین ... من قبول ندارم ...
    خیلی خوب دختر منم سومی باشه ... هنوز اتفاقی نیفتاده , طلاقشو می گیرم ... با دروغ اومدین جلو , سر بچه ی من تو مجلسی که هیچکس حتی دخترتون چادر نداشت چادر کردین ...
    پسرتون دست بچه ی منو فشار داد و با عصبانیت نشوند ... چرا برای اینکه عکاس بهش نگاه کرده دست اِنجیلا رو فشار بده ؟ ...
    کارایی کردین که من نمی تونم ازش بگذرم ... نه خانم ... نه , دیگه فایده نداره ... ما رو به خیر و شما رو به سلامت ... آدمای ساده ای بودیم که به شما اعتماد کردیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    وقتی آنا گوشی رو قطع کرد , بار سنگینی از روی شونه های من و بقیه برداشته شد ...

    جون تازه ای گرفتم و با خودم گفتم خدا معجزه کرده بود ولی آدماش جلوی اونو گرفته بودن ...

    سرمو بالا کردم و گفتم : خدایا شکرت , خلاص شدم ...

    خواستم زنگ بزنم به مریم بهش بگم که همه چیز به هم خورده تا اون به گوش کاظم برسونه و خیال اونم راحت بشه ولی شهاب اومد پیشم و گفت : من فردا می رم کارای تو رو می کنم و با خودم می برمت ... دو سه روز بیشتر فرصت ندارم ... اگر درست شد که با هم می ریم , اگر نشد من می رم و تو بعدا بیا پیشم ... نمی خوام دیگه اینجا بمونی , با اوضاعی که پیش اومده هر روزت بدتر از دیروزت می شه ...


    شهاب لباس پوشید و از خونه رفت ...
    وقتی شهاب اینو گفت یکم خیالم راحت شد و از اینکه خبر به هم خوردن عقد رو هم به گوش کاظم برسونم منصرف شدم ...
    با خودم فکر کردم حالا که دیگه ازش خبری نیست بیخودی آتیش به پا نکنم چون خودمم دلم می خواست با شهاب برم ...

    باز فکر می کردم شاید کاظم هم دنبال من اومد و اونجا راحت و بی خیال به هم می رسیم ...
    بعد از ظهر صدای زنگ در اومد و رباب خانم با وحشت گفت : پسره اومد ... خانم , پسره اومد ...
    آنا دستپاچه شد و بابا رو صدا کرد : محمد ...

    محمد بدو یک چوب بردار بزن تو سرش تا دیگه این طرفا پیداش نشه ...

    رنگ از روم پرید و شروع کردم به لرزیدن ...
    راستش همه فکر کردیم کاظم اومده ... در حالی که رباب خانم منظورش یعقوب بوده ... اینو وقتی فهمیدیم که یعقوب و مادرش تو پاشنه در پیدا شدن ...
    من با سرعت دویدم طرف اتاقم ...
    آنا داد زد : کجا می ری ؟ وایستا , خودتم باشی بهتره  ...

    و رو کرد به مادر یعقوب و گفت : خوش اومدین ولی کاش نمی اومدین ... الان ما حالمون مساعد نیست ...
    مادر یعقوب که برای اولین بار توی سه ماهی که با اونا آشنا شده بودیم چادر سرش کرده بود , اومد جلو و گفت : این چه حرفیه ؟ عروس ما تو این خونه است , مگه چی شده که شما این همه بزرگش کردین ؟
    آنا گفت : ولی من حرف هامو بهتون زدم , دیگه هم چیزی نیست که در موردش بحث کنیم ... این که به ما نگفتین که قبلا زن داشته برای ما خیلی ناگوار شده ...
    حالا هم چیزی نشده , یک خطبه بود و باطلش می کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش پنجم




    یعقوب گفت : آنا جان تو رو خدا یکم فکر کنین ... من چه گناهی داشتم وقتی با دو نفر آدم بد مواجه شدم ؟ هیچکدوم به درد من نمی خوردن , چیکار می خواستم بکنم ؟ ...
    شما اول پای درددل من بشنین , بعدا قضاوت کنین ... هر دو تا هم تو عقد بودن , عروسی در کار نبود ...
    یکی نه ماه و یکی سه ماه بعد جدا شدم ... به خدا بد آوردم ...
    وقتی اِنجیلا رو دیدم با اون صورت معصوم و چشم های پاک , فهمیدم زن مورد علاقه ام رو پیدا کردم ...
    شما چه می دونین که من چقدر عذاب کشیدم ... بذارین منم به آرامش برسم ... آنا جون به خدا باور کنین به جون مادرم قسم که من بدشانسی آوردم ...
    اگر بخواین همشو براتون تعریف می کنم ...
    ولی اولش خجالت کشیدم بگم ... راستش ترسیدم اِنجیلا رو به من ندین ولی نمی خواستم مخفی کنم چون دیدین که سر عقد شناسنامه رو دادم به بابا ... می خواستم ببینه ...
    بابا با اعتراض گفت : ولی تو به من ندادی , من به زور گرفتم ... یادت نیست ؟
    گفت : خدا رو شاهد می گیرم می خواستم شما قبل از عقد اونو ببینین ... اصلا می تونستم عوضش کنم , چرا نکردم ؟ ...
    دلیلی نداشت که ندم , می دونستم بالاخره می فهمین ...
    مادر یعقوب گفت : الان این شما هستین که اشتباه کردین ... قبل از عقد می دونستین نباید می گذاشتین بله رو بگه , حالا دیگه دیر شده و ما طلاق بده ی اِنجیلا نیستیم ...


    بحث و گفتگوی اونا چهار ساعت طول کشید و من ساکت و مظلوم گوشه ای نشسته بودم و گوش می دادم ...
    چون به شدت از آنا می ترسیدم اگر حرفی بزنم تمام کاسه و کوزه ها رو سر من می شکست و می گفت تقصیر تو بود ... کما اینکه قبول کردن سر عقد رو هم گردن کاظم انداخت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم 

    بخش ششم




    یعقوب و مادرش خیال رفتن نداشتن و اونقدر گفتن و آنا و بابا رو چاخان کردن تا دوباره رضایت اونا رو گرفتن و بعد از این گفتگو با اونا آشتی کردن و از من خواستن که با یعقوب برای شام برم بیرون ...
    آهسته و بی تفاوت راه افتادم ... در حالی که بازم بغض گلومو فشار می داد رفتم به اتاقم ...
    آنا دنبالم اومد چون از قیافه ی من پیدا بود که چقدر ناراحتم ...
    گفت : چیه ؟ چته ؟ تو که اونجا بودی و حرفشون رو شنیدی , چیکار می کردم ؟ بذارم طلاق بگیری همه حرف در بیارن که تو حتما عیب و ایرادی داشتی که یک روزه طلاق گرفتی ... به همین سادگی که نیست , هزار تا حرف پشت سرت می زنن ... انگشت نمای مردم میشی ... دیگه حالا کاریه که شده , ان شالله درست میشه و تو هم خوشبخت میشی ...


    و به زور لباس تنم کرد ...
    خودم یک روسری سرم کردم و راه افتادم ...
    یعقوب با خوشحالی دم در منتظرم بود ...
    دست منو گرفت تو دستش و من بی رمق هیچ کاری نکردم ...
    مادرش خنده ی مسخره ای کرد و گفت : خوش بگذره ...
    حالم به هم خورد و چندشم شد ...
    یعقوب تا دم ماشین دست های منو گرفته بود تو دستش و فشار می داد ... و احساس من معلوم بود ...
    ولی تا نشستیم توی ماشین , گفت : چادرت رو یادت رفت ؟
    گفتم : مگه باید چادر سرم کنم ؟
    گفت : آره دیگه , این تنها شرط من بود ... تو دلت می خواد من ناراحت باشم ؟ زن من باید چادری باشه ...
    گفتم : باید ؟ ولی من بلد نیستم , تا حالا سرم نکردم ... خوب مادر و خواهرتون و زن برادرات هیچ کدوم چادری نیستن ...
    گفت : من به کسی کار ندارم ولی تو باید سرت کنی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش هفتم




    بازم مثل احمق ها سکوت کردم ... بازم خجالت کشیدم حرفی بزنم ...
    تا اون موقع فکر می کردم فقط از آنا و بابا می ترسم ... در حالی که اون روز فهمیدم از یعقوب هم ترس دارم ... با وجود اینکه من عزیز دردونه ی خانواده ام بودم , پدرم اجازه نمی داد من حتی یک بار سوار تاکسی بشم ... همه جا منو می برد و برمی گردوند ... همه جا به جای من حرف می زدن و تصمیم می گرفتن ...
    در واقع من نمی فهمیدم که استقلال و فکر آزادی منو ازم گرفته بودن با محبت های بیجا و سخت گیری های بیجاتر ...

    و حالا با اولین برخورد ناعادلانه جا زدم و ترسیدم ... از دعوا , از کشمش , از صدای بلند می ترسیدم ...
    قدرت گرفتن حقم رو نداشتم و در مقابل ظلم , سکوت رو می شناختم ...
    و شاید همون شب اول یعقوب فهمید که من همونی هستم که اون می خواد ... مطیع و فرمانبر ...
    اون شب اونقدر من برای حرفی که یعقوب برای چادر زده بود , ناراحت بودم که تا آخر شب که منو رسوند حرف نزدم و با بله و خیر جواب دادم ...
    بیشتر از این ناراحت بودم که به من حکم می کرد , شاید اگر ازم می خواست و بهم می گفت که این طوری دوست داره اینقدر ناراحت نبودم ...


    اون شب شهاب وقتی برگشت خونه و فهمیده بود من با یعقوب رفتم بیرون داد و بیداد راه انداخت و چمدونشو جمع کرده بود و بدون خداحافظی از من , در حالی که یک هدیه روی تختم گذاشته بود رفت ...

    و موقعی که من برگشتم اونو ندیدم ...

    و اینم شد غصه ای روی غصه های دیگه ام ...
    اون شب من اصلا نخوابیدم ... هر صدایی میومد فکر می کردم کاظم اومد و دلم شور میفتاد ...
    یکسره پنجره رو باز می کردم و گوش می دادم ... وقتی صدایی نبود می بستم و پیشونیمو به شیشه می چسبوندم و اشک می ریختم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت نهم

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نهم

    بخش اول




    فردا صبح , یعقوب دم خونه ی ما بود برای بردن من به مدرسه ...
    با اینکه دخترای توی عقد حق مدرسه رفتن نداشتن , من مشکلی برام پیش نیومد چون آنا همکار اونا بود و با هم دوست بودن ...
    هنوز آماده نبودم در عین حال نمی خواستم با یعقوب برم ...

    به بابا گفتم : خودتون منو ببرین , نمی خوام با اون برم ... ممکنه بفهمن من شوهر کردم ...
    بابا گفت : یعنی چی ؟ حالا که خودش می خواد تو رو ببره و بیاره ، بذار بکنه ... اینطوری قدرتو بیشتر می دونه ... این نشون می ده که بهت اهمیت می ده و دوستت داره ...


    با نارضایتی رفتم ... اون جلوی ماشین ایستاده بود ...
    اول که سلام گرمی کرد و دستشو آورد جلو ... دست منو گرفت و کشید طرف خودش ... 
    اولین چیزی که به من گفت , این بود : موهات معلومه , بکن تو ... مقنعه ات رو  بکش پایین تا روی ابروت ...

    با وجود اینکه مخالف بودم فورا این کارو کردم ... سوار شدیم ...

    یکم که رفت , با لحن بدی به من گفت : اینقدر بیرون رو نگاه نکن , چی رو دید می زنی ؟
    گفتم : وا ؟ دید می زنی یعنی چی ؟ بیرون رو نگاه نکنم ؟ ... پس کجا رو نگاه کنم ؟
    گفت : به من نگاه کن , فقط به من ...
    گفتم : نمی شه که , معنی نداره ... برای چی فقط باید به تو نگاه کنم؟ ... دوست ندارم ...

    یک مرتبه پاشو محکم زد رو ترمز و نگه داشت و در حالی که چشم هاش داشت از حدقه درمیومد , طرف من بُراق شد و گفت : پس می خواهی لجبازی کنی ؟ ... من باید اجازه بدم تو کجا رو نگاه کنی ... زن هر نامحرمی رو نگاه نمی کنه ... دیگه بی بند و باری و ولنگاری تموم شد , حالا زن منی ...
    نمی تونی مثل مادرت باشی , نجابت زن برای من خیلی مهمه ...
    گفتم : تو  الان به مادر من توهین کردی ؟ ... چرا ؟

    گفت : نه , حرف حق زدم ... مادر تو ولنگاره , نیست ؟ تو باید مطابق میل من رفتار کنی ...
    گفتم : اولا تمام مردم دنیا همدیگر رو نگاه می کنن , حرفت خیلی غیرمنطقیه ...
    دوما همه می دونن که مادر من یک معلم فداکار و پاکه , کسیه که دو تا خیریه رو اداره می کنه ... دست هزار نفر رو تا حالا گرفته ...
    مادر من از بچگی اینطوری بزرگ شده و کار بدی هم نکرده ... دلش نمی خواد , عادت نداره چادر سرش کنه ... تو حق نداری بهش توهین کنی ... من به آنا می گم تو چی گفتی ...

    با عصبانیت داد زد و گفت : هر چی بین ما می گذره فقط باید بین خودمون بمونه , مادرت بفهمه وای به روزت میشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نهم

    بخش دوم




    جلوی مدرسه نگه داشت و من که حال خوبی نداشتم روی صندلی میخکوب شده بودم ...
    نگاهی به من کرد و گفت : ببخش , عصبانی شدم ... یادت نره خیلی تو رو دوست دارم ... از حرفم ناراحت نشو , من همیشه حقیقت رو می گم ...
    بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی من و سرمو بلند کرد و پرسید :  ناراحت که نیستی ؟ دلخور شدی ؟ ...
    بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم ... در همین حال گفت : از تو مدرسه نیا بیرون تا خودم بیام دنبالت ...
    در حالی که قدم های سست و بی رمقی به طرف مدرسه برمی داشتم و چشمم سیاهی می رفت , دنبال راه نجات بودم ...
    مریم منو دید ... دستمو گرفت و پرسید : خوبی ؟ چی شدی ؟ حالت بده ؟
    با بغض گفتم : نه مریم , خوب نیستم ... ولی ازم نپرس برای چی ؟ نه توان گفتنش رو دارم نه صلاحم هست که بگم ...
    گفت : از عشق کاظم اینطوری شدی ؟
    گفتم : ای کاش این طور بود ... نه بابا , خیلی بدتر از این حرفاست ...
    گفت : کاظم آروم شده , تو اتاقش یا درس می خونه یا موسیقی گوش می کنه ... نگران اون نباش ...
    گفتم : چی میگی دختر ؟ صد نفر کمه نگران من باشه ...

    گفت : مامانش میگه حرف نمی زنه , همش درس می خونه ... غذا هم کم می خوره ...
    گفتم : وای ولش کن .. از خودم , از کاظم , از یعقوب , از این زندگی بدم میاد ... مریم چرا اینطوری شد ؟ چرا یکدفعه دنیای قشنگ من سیاه شد ؟ ... باور کن همه جا رو سیاه می بینم ...
    گفت : من مطمئنم با یعقوب خوشبخت میشی ... من دیدمش , بد چیزی نیست ... یکم عبوسه ولی جذابه ... نگران نباش , به هم عادت می کنین ... حالا کاریه که شده , باهاش راه بیا ...


    وقتی مدرسه تعطیل شد , عزا گرفتم .. خدایا باز داره میاد و دوباره باید حرف هاشو تحمل کنم ...
    با خودم گفتم انجیلا ساکت نمون , حقتو بگیر ... تا کی می خوای تو سری بخوری ؟ ...
    ولی تا چشمم به اون افتاد , دوباره ترسیدم ...
    وقتی سوار ماشین شدم , آهسته گفتم : سلام ...
    گفت : سلام ...

    و روشن کرد و راه افتاد و با غیظ دنده رو عوض کرد و گفت : مثل اینکه من حریف تو نمی شم ... بازم موهات بیرون بود ...

    گفتم : آخ ببخشید , حواسم نبود ...
    گفت : اشکال نداره , از فردا چادر سرت کن ... می خواهی با هم بریم بیرون ناهار بخوریم ؟ ... کجا دوست داری بریم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نهم

    بخش سوم




    از حرفی که می خواستم بزنم , قلبم شروع کرده بود به زدن و دست هام می لرزید ...
    محکم گفتم : می خوام برم خونه ... منو ببر خونه ...
    گفت : چرا می لرزی ؟ چی شده ؟ کسی تو مدرسه بهت حرفی زده ؟ ... پدرشو در میارم ...

    داد زدم : منو ببر خونه ... بهت گفتم می خوام برم خونه مون ...
    گفت : خیلی خوب , اینقدر تکرار نکن ... می برمت ...

    و سکوت کرد ...

    من عصبی شده بودم ... سرمو به اطراف می چرخوندم ...
    جلوی خونه که نگه داشت ... آنا هم تازه از مدرسه اومده بود و داشت می رفت تو , که ما رو دید و ایستاد ...لبخندی که روی لبش برای دیدن ما نشسته بود , محو شد ... چون من با سرعت پیاده شدم و آنا رو کنار زدم رفتم تو حیاط ...
    آنا دنبالم و یعقوب هم دنبال آنا اومدن تو ...
    آنا پرسید : وای مادر چی شدی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟
    داد زدم : من تو مدرسه چادر سرم نمی کنم , اگر بمیرم هم نمی کنم ... آنا جون دارم می میرم ... نفسم داره بند میاد ... آنا کمکم کن ...

    یعقوب منو گرفت و التماس می کرد که آروم باشم و مرتب می گفت : خوب نکن ... باشه , تو مدرسه سرت نکن ... آروم باش...
    هر دو با هم منو بردن تو تختم و آنا یک مسکن به من داد و خوابیدم ...
    ولی می شنیدم که آنا داره با یعقوب در مورد چادر جر و بحث می کنه ... 


    اما روزها و شب ها گذشت و راه نجاتی پیدا نشد ...
    نمی دونم اسمشو چی بذارم ؟ مظلوم بودم یا بی عرضه ؟ ... ساده و بی ریا بودم یا احمق و کودن ؟ ...
    ولی من اِنجیلا بودم و می خواستم باشم ...
    دوست داشتم مثل سابق شوخی کنم و بخندم ... دلم می خواست با دوستانم رفت و آمد کنم و با مادرم برم خرید ولی یعقوب اجازه هیچ کاری رو به من نمی داد ...
    بارها و بارها سر اینکه مادر و پدرم رو بوسیدم با من دعوا کرد ... لباس هایی که شهاب برام آورده بود رو اجازه نداد بپوشم ...
    چون جاسم باهاش قهر بود , اگر جلوی اون با جاسم حرف می زدم و می خندیدم دردسری بزرگ برای خودم درست کرده بودم ...
    آرایش که اصلا اجازه نداشتم ... کاری رو که من از بچگی عاشقش بودم , برای من ممنوع شده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نهم

    بخش چهارم




    یادم میاد از وقتی خودمو شناختم تا چشم آنا رو دور می دیدم , ماتیک اونو برمی داشتم و می مالیدم روی لبم و کفش های پاشنه بلند اونو پام می کردم و دور خونه راه می رفتم و مرتب خودمو تو آینه تماشا می کردم ...
    یک بار یادمه این کارو کرده بودم که آنا از راه رسید ... اول یکی زد تو گوشم و سرم داد زد و اونقدر دستمال رو محکم برای پاک کردن ماتیک روی لبم کشید که از صد تا کتک بدتر بود ...
    کمی که بزرگ تر شدم , یک بار توی یک مهمونی اجازه داد کمی بمالم ...
    من سه روز حموم نرفتم و مراقب بودم که اون رُژ از روی لبم پاک نشه ...
    و یکی از آرزوهام این بود که وقتی شوهر کردم تا می تونم آرایش کنم و به خودم برسم ...
    اما حالا آرایش که هیچی , من به جز مدرسه همه جا با چادر می رفتم و تازه باید اونو طوری محکم زیر چونه ام می گرفتم که بیشتر صورتم دیده نشه ...
    به زودی من شدم یک عروسک تو دست های یعقوب ...
    حکم می کرد و من باید اجرا می کردم ... کاش راضی می شد , بازم سر هر چیزی با من دعوا می کرد و اغلب با قهر از خونه ی ما می رفت ...

    و این طوری یک سال و چهار ماه گذشت ...

    یعقوب برخلاف قولی که داده بود اجازه نداد دانشگاه شرکت کنم ... خوب چون من یک سال هم زودتر رفته بودم مدرسه , با خودم فکر می کردم امسال نشد سال دیگه شرکت می کنم و قبول می شم ...
    ولی کاظم حالا می رفت سال دوم معماری و مریم هم دانشگاه قبول شد و بیشتر دوستام ... ولی من یک زن اسیر بودم که اجازه نداشتم به کسی سلام کنم ...
    آنا و بابا به شدت عذاب می کشیدن ... برای من غصه می خوردن ولی هیچ فایده ای برای من نداشت ...
    آنا منو دلداری می داد یا خودشو نمی دونم , ولی می گفت : مردا بیشترشون تو عقد این طوری می شن ... نه اینکه زن دارن و نمی تونن باهاش باشن , عصبی می شن ... ان شالله وقتی رفتی سر خونه و زندگی خودت , خوب میشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نهم

    بخش پنجم




    ولی از همون قدم های اول برای خرید جهیزیه ی من , جگرم رو خون کرد ... 

    چرا اینو خریدین ؟ چرا اونو نخریدین ؟ ...

    چرا رنگش اینطوریه ؟ پرده ها چرا نازکه ؟ عوضش کنین ... و آنا رو مجبور کرد پرده ای به کلفتی پتو بخره که دید نداشته باشه ...
    کاش راضی می شد ... اون برای هر چیزی که ناراضی بود یک دعوا و قهر درست و حسابی راه می نداخت ...
    ولی خودش و مادرش هیچ کاری نکردن و همه ی کارای عروسی رو گردن آنا انداختن ...
    نمی دونم درست یادم نیست که چرا ما تن به هر کاری که اون خواست دادیم ! شایدم , آبرو ... کلمه ای که من هنوز معنای درست اونو نفهمیدم ...
    چطور میشه آبروی یک نفر بره اگر در مقابل ظلم بایسته ؟ ...
    احساس اینکه واقعا داره به من ظلم میشه تمام وجودم رو گرفته بود ...

    آنا لیسانس بود و پدرم دو تا لیسانس داشت ...

    دایی های من دکتر بودن و همه ی خانواده ی ما از قدیم تحصیلکرده و پست های مهمی داشتن و چون دوست و آشناهای زیادی داشتیم و آنا همیشه منو به صورت افراطی به رخ دیگران می کشید , حالا نمی خواست که با جدایی من آبروش بره ...

    پس با اینکه دل خودشم به شدت چرکین بود , منو وادار به اطاعت می کرد ... به امید اینکه وقتی با یعقوب همبستر شدم , اوضاع روبراه بشه ...
    ولی اون نمی دونست که هر روز چطور روح و روان من آزرده میشه ...


    تا شب عروسی ...
    یعقوب به طور عجیبی خوشحال بود و می خندید و با من مهربون شده بود ...
    حتی توی عروسی رقصید و همه رو سر شوق آورد ... با اینکه اجازه نداد من از جام تکون بخورم ولی من به همینم راضی بودم ... وقتی از دور می دیدم که یعقوب وسط و بقیه دور اون شادی می کنن , دلم گرم شد ...
    با خودم گفتم دیدی آنا راست می گفت ؟ ببین چقدر خوشحاله ... 



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت دهم

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش اول




    بهش نگاه می کردم ... آیا می تونستم این مرد رو دوست داشته باشم و یک عمر باهاش زندگی کنم ؟
    اگر همین طور مهربون باشه و خوش اخلاق چرا که نه ؟ ...
    برام مهم نبود که چادر سرم کنم یا آرایش نکنم ... می خواستم شوهری بامحبت و آروم داشته باشم ...
    اون شب جاسم و فریبا هم تو عروسی شرکت کردن و برای اولین بار جاسم با یعقوب روبوسی کرد و انگار یک آشتی کنون بین اونا اتفاق افتاد و این باعث خوشحال همه ی ما شد ...
    و بعد از مدت ها خیالم راحت شد ...


    تا زمانی که ما رو دست به دست می دادن ...
    مادر یعقوب از قبل رفته بود و همه چیز رو مهیا کرده بود ...
    من و یعقوب تنها با هم توی ماشین نشسته بودم و راه افتادیم به طرف خونه ای که مال یعقوب و برادرش بود ... طبقه ی اول مال ما بود و طبقه ی دوم برادرش می نشست ...
    درِ خونه ی ما جنوبی بود و در خونه ی برادرش از طرف شمال باز می شد ... حیاط با اینکه طبقه ی بالا بودن دست اونا بود و از یک راه پله ی آهنی برای رفت و آمد استفاده می کردن و راهی که به خونه ی ما داشت رو با یک در آهنی بسته بودن و قفل زده بودن ...
    یعقوب همچنان خوشحال بود و می خندید و گاهی شوخی می کرد که برای من تازگی داشت ...
    قربون صدقه ی من می رفت ... از چشم های من تعریف می کرد ...
    نور امیدی تو دلم روشن شد ...
    من از مردایی که شوخی می کردن و بذله گو بودن خوشم میومد ... این بود که اون شب برای اولین بار احساس کردم می تونم نسبت به یعقوب احساس خوبی داشته باشم و از این بابت آنا هم خوشحال شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش دوم



    یعقوب تا نزدیک خونه با من گفت و خندید ...
    حرف های شیرینی می زد که هر زنی دوست داشت بشنوه ... می گفت : من امشب عزیز دلم رو می برم خونه ی خودم ... دیگه شب ها از دوری تو بیدار نمی مونم ...
    تو عشق اول و آخر منی انجیلا ...
    من عاشق اون چشم های توام ... عاشق اون دست های قشنگتم ... نمی دونی تو این مدت چقدر برام سخت بود که از تو دور بودم ...
    نفسم به نفس تو بنده ... تو نباشی من می میرم ...

    و ازم پرسید : تو چقدر منو دوست داری ؟ ...
    خندیدم و گفتم : ده تا ...

    اونم خنده اش گرفت و گفت : چرا ده تا ؟ چرا قد یک عالم نگفتی ؟
    گفتم : من از بچگی همه رو ده تا دوست داشتم ... حالا چون تویی یازده تا ...

    دستشو گذاشت روی دست من و گفت : اونقدر دوستت دارم که همینم برام کافیه ...

    و برای اولین بار نگاه عاشقانه ی اونو دیدم ...
    با خودم فکر می کردم حالا که تصمیم گرفته خوب باشه و توی عروسی کاری نکرد که ناراحت بشم , منم کاری نکنم که از تصمیمش برگرده ... دلم نمی خواست بدخلقی اونو ببینم ...
    در خونه نگه داشت ...
    همه اونجا منتظر ما بودن ... صدای یک موزیک شاد مبارک باد و بوی اسپند و گوسفندی که آماده ی کشتن بود , منو به شعف آورد ...

    چادر رو تا چونه ام پایین کشیده بودم و نمی تونستم جلوی پامو ببینم ... چادرو پس کردم و پیاده شدم ... همه با من روبوسی کردن ...
    آنا و بابا و مادر یعقوب , جاسم و فریبا و خواهر یعقوب ... و همه با هم در حالی که دست می زدن و شادی می کردن ما رو بردن تو خونه و دست به دست دادن ...
    کم کم همه رفتن ولی یعقوب دیگه خوشحال نبود ... عبوس شده بود و باز من ترسیدم ...
    خواستم همسر خوبی براش باشم و دردشو بدونم ... رفتم کنارش و ازش پرسیدم : چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟
    گفت : خفه شو , دیگه کردی اون کاری رو که نباید می کردی ... شب منو خراب کردی و رفت پی کارش ...
    یک امشب رو طاقت میاوردی هرزگی نمی کردی ...


    مثل یخ وا رفتم ...

    گفتم : تو می فهمی چی میگی ؟ من چیکار کردم ؟

    گفت : جون به جونت کنن دختر آنایی ... چرا چادرت رو زدی کنار ؟ تو می دونی من چقدر بدم میاد کسی تو رو ببوسه , اون وقت عمدا با همه روبوسی کردی که حرص منو دربیاری ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش سوم




    حالا هر لحظه عصبانی تر می شد و چشم هاش رو گرد کرده بود و به طور وحشتناکی طرف من بُراق شده بود ...
    داد زد : دلیلش چی بود ؟ دو دقیقه توی ماشین نشستیم تا اینجا , برای چی باید روبوسی می کردی ؟ مگه از سفر برگشته بودیم ؟ ...
    گفتم : یعقوب جان , به خدا مامان و بابام خاله ام و جاسم و عموم بودن ... کسی نبود که ...
    گفت : الان دارم بهت می گم دیگه حق نداری با کسی روبوسی کنی , دوست ندارم ... به خصوص جاسم ...
    اون مرتیکه عوضی , یک سال و نیمه ما عقد کردیم حالا بلند شده راه افتاده اومده عروسی ... انگار من ازش می گذرم یا خوشم میاد ...
    خدا رو شاهد می گیرم اسم جاسم رو بیاری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...


    من ساکت شدم ... بدنم سست شد و نشستم روی مبل و بهش خیره شدم ...
    چی می خواسم بگم که اون قبول کنه ؟
    یک مرتبه سرم داد زد : چرا مثل بُز به من نگاه می کنی ؟ ح الا دیگه می خوای با نگاه منو آزار بدی ؟

    گفتم : چی بگم ؟ تو می خوای من چی بگم ؟ نمی خوام شب اول زندگیمون با دعوا شروع بشه , کار بدی می کنم ؟
    گفت : بگو چشم , همین که من میگم ...
    گفتم : باشه , هر چی تو بگی ولی بعدا دلیلشو بهم بگو که چرا حق ندارم برادرم رو ببنیم ؟
    گفت : یک مشت آدمای فاسد و بی بند و بار نمی خوام دور و برت باشن ...
    گفتم : خوب مادر تو که مثل آناست .. خواهرت , برادرات و زناشون ... من باید با کی رفت و آمد کنم ؟ این که زندگی نمی شه ...
    گفت : هر کس من گفتم ... پاشو لباستو عوض کن ...
    گفتم : چه خوب اجازه ی این کارو دارم ... یا می خوای زجرم بدی و با همین لباس تا صبح اینجا بشینم ؟
    سرشو به علامت تاسف برای من تکون داد و گفت : واقعا که پررویی ... این طوری نبودی , تازگی ها یکی داره بهت راه نشون می ده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش چهارم




    مثل مرده ای متحرک لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم ...
    تصمیم داشتم آرایشم رو یکی دو روزی نگه دارم چون می دونستم که دیگه نمی ذاره من خودمو درست کنم ولی با حرف های چندش آور احمقانه ای که شنیده بودم دلم می خواست آرایشم رو که هیچی پوست صورتم رو هم بکنم تا اون دیگه از من خوشش نیاد ...
    اون شب یعقوب با همون خودخواهی و ظلمی که در رفتارش  داشت , منو تصاحب کرد ...
    هیچ وقت نفهمیدم چرا احساس من براش مهم نبود و دائما دم از دوست داشتن من می زد ...
    مگه میشه یک نفر رو اینطور تحت فشار و عذاب قرار داد و اسمشو دوست داشتن گذاشت ؟ ...
    از اینکه نمی تونستم حرف بزنم ، از اینکه از جدایی و آبروریزی می ترسیدم , وجودم پر از خشم شده بود ...
    فردا که پاتختی بود مادر یعقوب با خواهرش اومدن دنبال من و رفتیم خونه ی آنا و تا غروب یعقوب رو ندیدم ...
    در واقع یک نفس راحت کشیدم ...
    ولی سر شب اومد دنبالم و قبل از اینکه مهمون ها برن حکم کرد که منو با خودش ببره ...
    تو راه حرفی نزد ...
    رسیدیم خونه ... بدون اینکه نظر منو بپرسه یا حرفی بزنه یک مرتبه منو بغل کرد و محکم فشار داد و بوسید ... طولانی و زجر آور ... بعدم منو مثل یک تکه گوشت قربونی برد به اتاق خواب ...


    فردا آنا ماشین بابا رو پر کرد از کادوهایی که برای من آورده بودن و با هم اومدن خونه ی من ...
    یعقوب سر کار نرفته بود ... اون با برادر بزرگش و پدرش وسایل ماشین می فروختن و اختیارش دست خودش بود ...
    از آنا و بابا استقبال کرد ... به نظر خوب میومد ...
    کمک کرد با بابا کادوها رو آوردن تو خونه ولی من هیچ اشتیاقی برای دیدن کادوها نداشتم ...
    اما یعقوب یکی یکی اونا رو چک کرد و پرسید کی آورده و طوری با آنا رفتار می کرد که ممکنه آنا چند تایی رو برداشته باشه ... این بود که به هر دوشون برخورد و با اوقات تلخ  زود رفتن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان