خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش هفتم



    این چیزایی که خاله می گفت برای من دلیل نبود , چون راستش زیاد از این حرفا سر در نمیاوردم ...
    خاله که رفت , ملیزمان که تو پاشنه ی در حرفای ما رو گوش می داد , اومد جلو و گفت : لیلا جون یک چیزی ازت می خوام , برام انجامش می دی ؟

    من که مدت ها بود دلم می خواست اون با من دوباره سر مهر بیاد و هر کاری می کردم نمی شد , خوشحال شدم و گفتم : هر چی بخوای بهت می دم ...
    گفت : خواستگارت رو بده به من ...

    با تعجب گفتم : مگه می شه ؟ باشه , من از خدا می خوام ... ولی چطوری ؟
    گفت : تو برو قایم شو , من لباس می پوشم می رم تو اتاق ... قول بده یک جا قایم بشی که کسی پیدات نکنه ...
    گفتم : تو بگو کجا برم , می رم ...

    یک فکری کرد و گفت : آهان , ته حیاط یک انباری هست می برمت اونجا ... باش تا خواستگارا برن ...
    فورا لباس گرم پوشیدم و یک کت سبز رنگ داشتم تنم کردم و یک شال گردن دور گردنم پیچیدم و یواشکی از در سرسرا که انتهای راهروی دوم بود , رفتیم تو حیاط ...

    برف تازه شروع به باریدن کرده بود و هوا خیلی سرد بود ...
    ملیزمان منو برد توی اون انباری که مثل یخ , سرد بود ...

    ترسیده بودم ... منو جلو انداخت ...
    تا از دوتا پله رفتم پایین , درو بست و قفلشو از پشت بست ...
    اونجا پر بود از وسایل قدیمی و کهنه که تار عنکبوت بسته بود و خاک روی همه جا رو پوشونده بود ...
    داد زدم : چرا قفل می کنی ؟ می ترسم ...
    گفت : منم می ترسم رای تو عوض بشه ... خواستگارا که رفتن میام دنبالت ...


    یک گوشه نشستم ولی همینطور می لرزیدم ... خیلی سرد بود ...

    چرا به حرفش گوش کردم , نباید میومدم اینجا ...
    یکم ایستادم ... نمی شد اونجا از سرما دوام بیارم ... زدم به شیشه و فریاد زدم : آهای , برگرد ملیزمان ... تو رو خدا یکی به دادم برسه ...

    ولی برف تند شده بود و هیچکس تو حیاط نبود و تا ساختمون هم خیلی فاصله بود ...
    امکان نداشت صدام به جایی برسه ... اونقدر اونجا موندم تا هوا تاریک شد و انباری چراغی نداشت و اگرم داشت من جاشو بلد نبودم و خبری هم از ملیزمان نشد ...
    هر چی زمان می گذشت من بی حس تر می شدم ... شروع کردم به گریه کردن ...

    تو رو خدا یکی به دادم برسه ...
    داشتم فکر می کردم ملیزمان , هرمز , خاله , یعنی کسی متوجه ی نبودن من نشده ؟ چرا دنبالم نمیان ؟ ...

    باز به حیاط سرک کشیدم ...
    نه کسی نبود و من داشتم یخ می زدم ...
     اما خوب که گوش دادم صداهای عجیبی از تو خونه میومد ...
    نامفهوم بود ولی مطمئن بودم که کسی داره فریاد می زنه ...
    و من که دیگه حسی به تنم نبود , فقط گوش می دادم و از ترس می لرزیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتم

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش اول



    آخه مگه میشه این همه وقت خاله سراغ منو نگیره حتی هرمز ؟
    اون چرا دنبالم نمی گرده ؟ برای چی ملیزمان منو اینجا ول کرده ؟ ...

    اینا فکرم رو مشغول کرده بود ...
    اما دیگه جرات اینکه از جام بلند بشم رو نداشتم ... خودمو جمع کردم و روی دو زانو نشستم و سرمو کردم زیر پالتوم تا با بخار دهنم خودمو گرم کنم ...
    ولی دیگه پاهام قدرت نگهداری بدنم رو داشت و افتادم روی زمینی که بی اندازه سرد بود ...
    خودمو جمع کردم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم ... به یک آهنگ قشنگ و دلنواز ...
    و زیر لب خوندم ...
    باز ...
    ای الهه ی ناز ...
    با دل من بساز ...


    نور خورشید رو روی گندم ها دیدم ...
    بعد بوی اونو احساس کردم ... یک لبخند روی لبم نقش بست ...
    کم کم دیگه حتی نمی لرزیدم و یک چیزی بین خواب و بیداری قرار گرفتم و صورت آقا جانم جلوی چشمم اومد ...
    نگاهم می کرد و نگرانم بود و دستشو دراز کرد منو بگیره ...
    خواستم بلند بشم ولی بدنم حرکتی نداشت ...
    تو همین حال صدای هرمز رو شنیدم که فریاد می زد : لیلا ... لیلا ... اومدم عزیزم , نترس ... اومدم ...

    و در یک چشم بر هم زدن منو که مثل چوب خشک شده بودم , از زمین بلند کرد و از زیرزمین برد بیرون ...
    خیلی عجیب بود که هیچ حسی نداشتم , حتی دیگه سردم نبود ... فقط مرتب خوابم می برد و بیدار می شدم ...
    یک چیزی شبیه چرت زدن ...
    هرمز روی برف ها در حالی که منو تو بغلش گرفته بود , می دوید ...
    چند نفر هم تو ایوون می پرسیدن : چی شده ؟ حالش خوبه ؟ زنده است ؟ 
    صدای شیون و گریه خاله و ملیزمان رو شنیدم ... فکر کردم برای من اونطور گریه می کنن ...
    هرمز منو تو رختخواب خوابوند و با عجله گفت : چرا وایستادی ؟ برو بگو دکتر بیاد اینجا ...
    اینو که گفت , چند لحظه ی بعد دکتر بالای سرم بود ... یعنی چی ؟ نمی فهمم ...
    یعنی اونقدر حالم بده که خیالاتی شدم ؟
    دکتر فورا دستم رو گرفت و گفت : یخ زدگی پیدا کرده ... زود باشین , یکی بیاد کمک ... بدنش باید تحرک پیدا کنه ...
    زود باشین ...

    و خودش شروع کرد به مالیدن دست و پای من ...
    چند تا زن دور برم بودن ولی خاله و ملیزمان نبودن ...
    زن ها شروع کردن منو ماساژ دادن و پارچه گرم می کردن روی سرم می ذاشتن و من در حالی که همه چیز رو متوجه بودم , قدرت باز کردن چشمم رو هم نداشتم ... چون خوابم میومد ...


    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    یک مرتبه صدای خاله رو شنیدم ... در حالیکه گریه می کرد , گفت : خدایا این چه مصبیتی بود امشب به سر ما اومد ... لیلا , پاشو ببین جواد خان رفت ...
    پاشو ببین دیگه کسی نیست برات صفحه بذاره ... پاشو لیلا ...
    هرمز داد می زد : حالشو نمی بینین ؟ برین لطفا ... از اینجا برین مادر , من خودم مراقبش هستم ...
    خاله گفت : تو رو خدا یک کاری بکنین ... دکتر , لیلا داره می میره ؟ چی شده ؟ به من بگین ...


    شوکی بزرگ به من وارد شد ... انگار یک بار دیگه پدرم رو از دست داده بودم ...
    جواد خان نزدیک شش سال بود برای من پدری کرده بود و من خیلی دوستش داشتم ...
    انگار یک نیرو عجیب وادارم کرد تکونی بخورم و یک جیغ بلند بکشم ...
    دکتر تند تند به کمک دو تا خانم به بدن من ضربه می زدن و مرتب می گفت : گریه کن ... گریه کن دختر خانم ... خوبه برات ...

    و من که هنوز بدنم بی حس بود , بلند بلند گریه کردم ...
    باورم نمی شد ... پیش از اینکه تصمیم بگیرم برم انباری , جواد خان با من حرف زده بود ... حالش اونقدرها بد نبود که مردنی باشه ...
    بدون اینکه هنوز تونسته باشم دست و پامو تکون بدم , در میون گریه , چشمم رو باز کردم ... اولین کسی که دیدم هرمز بود که با چشمی نگران به من نگاه می کرد ...
    فورا گفت : خوبی ؟
    گفتم : نه ... جواد خان ... هرمز , جواد خان چی شد ؟ تو رو خدا بگو نمُرده ...
    چشم هاش پر از اشک شد و گفت : تو حالا خوب شو با هم حرف می زنیم ...
    دکتر بهم گفت : دستت رو تکون بده ...
    سعی کردم تا تونستم یکم حرکتش بدم ...
    بعد گفت : خوبه ... حالا پاتو حرکت بده ...

    در حالی که من زار می زدم , پام رو تکون دادم ...
    گفت : خیلی خوبه , خدا رو شکر به خیر گذشت ...
    آقا هرمز این قرص رو بهش بدین ... اگر حالش بد شد خبرم کنین ...
    جواز دفن رو هم صادر کردم , تسلیت میگم پسرم ...

    هرمز همراه دکتر از اتاق رفت بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    در حالی که می فهمیدم خونه پر شده از فامیل و آشنایان اونا ... همه داشتن عزاداری می کردن و من برای جواد خان , های های گریه کردم ...
    دلم نمی خواست به این زودی اونو از دست بدم ... مهربون ترین و آقاترین مردی بود که من تا آخر عمرم مثل اون ندیدم ...
    حالا می فهمیدم با وجود اختلاف سنیِ زیاد و چهار تا بچه , خاله برای چی اونقدر اونو دوست داشت ...
    جواد خان واقعا دوست داشتنی بود ...

    در همین موقع صدای یک زن رو شنیدم که زد به در و گفت : یا الله ...

    کسی تو اتاق نبود , برای همین نیم خیز شدم و گفتم : بفرمایید ...
    سه تا زن چادری اومدن تو ... اشک هامو پاک کردم ... یکی از اونا رو شناختم ... عزیز خانم بود ...
    با مهربونی گفت : غم آخرتون باشه لیلا جون ... شنیدیم تو سرما موندین , اومدیم احوال پرس ...
    گفتم : مرسی ...

    و چشمم رو بستم ... اصلا حوصله ی اونو نداشتم ...
    بعدا فهمیدم که جریان اون شب چی بوده ...
    ملیزمان در حال آماده شدن بوده که وقتی خواستگار میاد , بره سینی چای رو به جای من ببره تو اتاق که جواد خان صداش می کنه و یک لیوان آب می خواد ...

    در همین موقع در خونه رو  می زنن و عزیز خانم و دو تا از دختراش میان خواستگاری ...
    ملیزمان به جای اینکه آب ببره , اول می ره خودشو آماده می کنه ...
    دستی به سر و روش می کشه و بعد یک لیوان آب رو می بره برای جواد خان ... و می بینه صورتش کبود شده و کف از دهنش بیرون اومده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش چهارم




    صدا می زنه : مادر ... بدو آقا جونم ...

    و تا خاله هراسون خودشو می رسونه و راننده رو می فرستن دنبال دکتر و تا اون می رسه , جواد خان این دنیا رو ترک کرده بود ...
    هیچکس تا اینجا نفهمیده بود من نیستم ...

    عزیز خانم و دختراش که تو این واویلا پیش خاله مونده بودن , سراغ منو از منظر می گیرن ...
    منظر یک نگاهی به اتاق ها میندازه و به هرمز میگه : لیلا نیست ...
    هرمز بعد از اینکه خودش خونه رو می گرده , می ره پیش ملیزمان و ازش می پرسه : می دونی لیلا کجاست ؟ ...
    اون تازه یادش اومده بود که منو تو انباری حبس کرده ... می گه : لیلا نمی خواست عروسی کنه , برای همین فرار کرده رفته تو انباری ...


    هرمز خودشو به من می رسونه ...
    عزیز خانم و دختراش همینطور که ایستاده بودن , با من حرف می زدن که هرمز با یک لیوان آب برگشت و چون من اصلا بهشون محل نگذاشته بودم , فورا رفتن بیرون ...
    هرمز زیر لب گفت : چه پررو ... ول نمی کنن , مثل کنه چسبیدن به ما ... اینا کیین دیگه ؟ ...
    لیلا , عزیزم , دکتر بهت کاشی کالمین داده ... می تونی قورتش بدی ؟
    بیا , برات آب آوردم ... ممکنه سینه پهلو کرده باشی , این ازش جلوگیری می کنه ...
    همین طور که برای جواد خان گریه می کردم , گفتم : می خورم ولی می خوام برم پیش خاله ... اون الان خیلی ناراحته ...
    قرص رو زد تو آب به من گفت : دهنتو باز کن ...

    و اونو گذاشت روی زبونم و لیوان رو داد دستم و گفت : نمی خواد تو بری ... خیلی شلوغ شده , همینطورم دارن میان ... تو بخواب , حالت خوب نیست ... فقط به من بگو چرا رفته بودی تو انباری ؟
    واقعا برای اینکه نمی خواستی خواستگارا رو ببینی این کارو کردی ؟
    گفتم : آره , رفتم اونجا که پیدام نکنن ...
    گفت : راست بگو , کی تو رو برد اونجا ؟
    گفتم : خودم تنها رفتم ...
    گفت : نمی شه ... یکی درو روی تو قفل کرده بود , بهم بگو کی این کارو کرد ؟
    گفتم : نمی دونم در چطوری قفل شده بود ولی من خودم رفتم ... نمی خوام عروسی کنم ....
    تو چشمم نگاه کرد و یک طور خاصی مثل خواهش و التماس گفت : نکن , لطفا عروسی نکن ... منتظر من باش ... قول می دی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش پنجم



    در حالی که داشتم از خجالت می مردم و هیجان زیادی بهم دست داده بود , گفتم : الان وقت این حرفاست ؟ دارم از غصه دق می کنم , تو چی داری میگی ؟ عروسی کدومه ؟ معلومه که ... من ... من ... من ... صد سالم باشه صبر می کنم ...
    سرشو با رضایت تکون داد و گفت : رو قولت حساب می کنم ...
    من برم , خیلی کار داریم ... تو هم به چیزی فکر نکن و بخواب ...

    و لحاف رو کشید روی من و چند تا ذغال سنگ گذاشت تو بخاری ...
    دم در ایستاد و برگشت و باز به من نگاه کرد ... با تکون دادن سر , یک پلک زد ... اینطوری به من فهموند که آروم باشم و خاطرم از عشق اون جمع باشه ...


    وقتی رفت , نمی دونستم باید چه احساسی داشته باشم ... یک طرف داغ مرگ جواد خان و یک طرف ابراز علاقه ی بی موقع هرمز و اینکه از من خواسته بود منتظرش بمونم , کلافه ام کرده بود ...
    ولی خیلی زود لرز کردم و تب شدید که هیچی از اطرافم نمی فهمیدم ...
    وجود خاله رو حس می کردم ... همینطور که گریه می کرد برای جواد خان , از من پرستاری می کرد و هر ازگاهی صدای هرمز رو می شنیدم ....
    شب خیلی سخت و بدی رو همه گذروندیم ...
    صبح یکم تبم کم شده بود ... توی اون برف و یخبندون , همه از خونه برای به خاک سپردن جواد خان رفتن ...
    ولی من اصلا نمی تونستم از رختخواب بیام بیرون ... خاله منو به یکی از دوستانش سپرده بود ...

    ولی من حتی صورت اونو ندیدم ...
    در حالی که از شدت تب می سوختم و هذیان می گفتم , صدای خانجانم رو شنیدم ...
    اول فکر می کردم چون بهش نیاز دارم اینطوری فکر کردم ... ولی وقتی دست نوازش به سرم کشید و گفت : درد و بلات تو سرم بخوره مادر , الهی من بمیرم که تو رو به این حال نبینم ... مادرت بمیره ... بی مادر بشی ...
    نتونستم برات مادر خوبی باشم , فدای اون موهای قشنگت بشم ... به چه حال و روزی افتاده بچه ام ...
    دستم رو آهسته بلند کردم تا دست اونو بگیرم ... لب هام می لرزید و اشک از دو طرف صورتم پایین ریخت ...
    با بی رمقی آهسته گفتم : خانجان ... اومدی ؟ جواد خان رفت پیش آقا جانم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتم

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش اول


    دستشو کشید روی صورتم و گفت : قربون اون صورت داغت برم ... آره , اومدم مادر ...
    نمی دونستم مریضی وگرنه زودتر میومدم ... درد و بلات تو سرم بخوره ... تو چرا اینطوری شدی ؟ کجا چاییدی ؟
    به زحمت سرمو بلند کردم و گذاشتم تو دامنش و دستمو حلقه کردم دور کمرش ...
    بوی خوش مادر دوباره مشامم رو پر کرد ... این چه احساسِ قشنگیه که آدم هر کجای دنیا باشه تو خوشی و ناخوشی دلش مادرشو می خواد ؟ ...


    با ناله پرسیدم : کی اومدین ؟
    گفت : خبر دادن جواد خان رو قلهک دفن می کنن ... رفتم اونجا , سر خاک بودم ... فکر کردم دیگه تا تهران نیام و همون جا تو رو ببینم , آخه برف خیلی زیاد بود و وسیله گیر نمی اومد ...
    اما اونجا هر چی گشتم تو رو پیدا نکردم ...  از آبجیم سراغتو گرفتم , گفت مریض شدی ... خدا خیرش بده , با راننده منو فرستاد پیش تو ...
    امروز همه , قلهک می مونن ... خونه ی پسر جواد خان ناهار می دن ... غروب برمی گردن  ... بنده ی خدا تو چه هوایی از دنیا رفت , مردم داشتن از سرما قزل قورت می کردن ...


    خانجان کمی پیشم موند و بعد رفت برای جواد خان حلوا بپزه ...
    و من سرمو کردم زیر لحاف تا می تونستم برای جواد خان گریه کردم ... هنوز باور م نمی شد ...

    و همون طوری خوابم برد ...
    از صدای خاله بیدار شدم که می گفت :  لیلا جان خوبی خاله ؟
     و کنارم نشست ... و دست زد به پیشونیم و ادامه داد : هنوز که تب داری ...
    گفتم : نه خاله جون , خیلی بهترم ... دلم می خواست امروز پیشتون باشم ...

    سری تکون داد و گفت : ای خاله جان , نمی دونی چه روز بدی بود ...
    گذاشتیمش تو خاک سرد و اومدیم ... نبودی ببینی ...
    جواد خان من الان زیر خراوارها خاک خوابیده ... انگار اصلا نبوده ... ای دنیای بی وفا ...


    بعد ایران بانو و عروس خاله اومدن به دیدن من ...
    حالا همه دور رختخواب من نشسته بودن و از خوبی های جواد خان می گفتن و گریه می کردیم ...
    اما ملیزمان اصلا پیش من نیومد ... چند بار سراغشو گرفتم , گفتن حال خوبی نداره ...

    دلم می خواست برم پیشش و دلداریش بدم ... ولی درد خودم کم نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    وقتی اونا رفتن و من تنها شدم , هرمز یک سرک تو اتاق کشید و پرسید : لیلا خانم چطوره ؟
    گفتم : خسته نباشین ... خوبم , شما خوبین ؟ ...
    اومد تو و همونجا جلوی در ایستاد و گفت : چطور می خوام باشم ؟ بابام رو امروز به خاک دادیم و برگشتیم ... تو بگو ، هنوز تب داری ؟

    گفتم : فکر کنم یکم , زیاد نیست ...
    گفت : می گم فردا دکتر بیاد دوباره تو رو معاینه کنه ...
    گفتم : تو که خودت دکتری ...
    گفت : می ذاری معاینه ات کنم ؟ من که دلم می خواد اما تو نمی ذاری دست بهت بزنم ...

    از خجالت سرخ شدم ...
    اینو گفت و یک مرتبه خانجان خودشو انداخت تو اتاق و در حالی که معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته و تقریبا می لرزید , گفت : بسه دیگه لیلا , تو بخواب ...

    هرمز فورا زود متوجه شد که خانجان حرف اونو شنیده و دستپاچه از اتاق رفت بیرون ...
    خانجان همینطور که حرص می خورد و می زد پشت دستش و گفت : خاک بر سر من کنن ... نامحرم اومده تو اتاق و تو بدون چادر داری باهاش حرف می زنی ... معلومه این حرفا رو بهت می زنه ... این پسره از تو چی می خواد ؟
    گفتم : خانجان , یواش ... می شنون ... اینطوری نکن ... من و هرمز مثل خواهر و برادر هستیم ... چند  ساله با هم زندگی می کنیم ...
    گفت : دستم بشکنه ... خاک بر سر من بکنن با این دخترداریم ... تقصیر خودمه ... من بی عقلم که اجازه دادم تو بیای اینجا زندگی کنی ... اگر حسین بفهمه تو بی حجاب شدی زنده نمی ذاره تو رو ... منم دم خورشید کباب می کنه ...
    گفتم : به اون چه مربوط ؟

    دسشتو زد به کمرشو گفت : به به ... خوشم باشه , زبونم که در آوردی قد بیل ... حالا من می دونم باید چیکار کنم ...

    و رفت و یک چادر نماز آورد و پرت کرد جلوی من و گفت : سرت می کنی ... بدون اون نبینم راه بیفتی تو خونه , چه نامحرم باشه چه نباشه ...
    باید آموخته بشی ... خاک برای آقا جانت خبر نبره ... این غلطی بوده که خودم کردم , خودمم باید تقاص بدم ...
    درستت می کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    و به محض اینکه هفتم تموم شد , خانجان به من که تازه حالم خوب شده بود , گفت : وسایلت رو جمع کن , بریم ... بسه دیگه , درس خوندی ...
    گفتم : خانجان , تو رو خدا ... قسمت می دم تو رو ارواح خاک آقام بذار بمونم ...
    بهت قول می دم چادر سرم کنم , حتی روبنده می زنم ... هر چی شما بگی ... من می خوام برم دبیرستان درس بخونم ...
    گفت : لازم نکرده , امتحانت رو پس دادی ... دیگه از جلوی چشمم دورت نمی کنم ... تو دیگه نمی تونی تو این خونه بمونی ...
    بی آبرویی هم حدی داره ... نذار دهنم باز بشه ... زود حاضر شو , دیگه هم حرف نزن که می رم حسین رو میارم و با تو سری می برمت ...
    اونقدر لحنش تند و قاطع بود که چاره ای ندیدم و وسایلم رو جمع کردم ... دست دست می کردم بلکه هرمز از راه برسه و یک بار دیگه اونو ببینم ...
    یک چمدون آهنی داشتم که جواد خان بهم داده بود ... داریه رو گذاشتم روی لباس هام که خراب نشه ... و خانجان دید ... رو ترش کرد و گفت : این چیه برداشتی ؟ مگه تو مطربی ؟ حق نداری دیگه دست به این چیزا بزنی ...
    دختر , چرا نمی فهمی به آتیش جهنم می سوزی ...

    نگاهی بهش کردم ولی چون می دونستم بحث فایده ای نداره , داریه رو برداشتم و گذاشتم کنار دیوار ...
    و با حسرت نگاه کردم ...
    خانجان گفت : زود باش بریم ... تو باید برای کارایی که کردی توبه کنی , شاید خدا منو هم ببخشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    دلم برای اون روزای خودم می سوزه چون باورم می شد که خانجان راست میگه ...

    و حالا می فهمم که اگر خدا نمی خواست این استعداد رو در وجود من نمی گذاشت ...
    وقتی خاله ما رو چمدون به دست دید , از جاش پرید و با ناراحتی گفت : چیکار می کنی خواهر ؟ لیلا رو کجا می بری ؟
    گفت : تو هم الان داغداری و سرت شلوغه آبجی , لیلا هم مریضه ... می برمش ازش مراقبت کنم , دیگه نمی خوام درس بخونه ...
    خاله گفت : بیخود , بیخود ... لیلا باید درس بخونه ... باهوشه , با استعداده ... حیف نیست درسو ول کنه ؟
    ازت توقع نداشتم تو این وضعیت منو ناراحت کنی ... خودت که می ری و ما رو تنها می ذاری , اون وقت لیلا رو هم برداشتی داری می بری ... بابا دستت درد نکنه ...
    ملیزمان که تا اون موقع خودشو از من دور نگه می داشت و با من هم کلام نمی شد و حتی احوال منم نپرسیده بود , اومد جلو و گفت : مادر , بذار بره ... ما الان حوصله ی خودمون رو هم نداریم ... بسه دیگه , تا آخر عمرش که نباید اینجا بمونه ...
    بدون اختیار در یک لحظه چشمم پر از اشک شد و دلم شکست ... آخه من اونو خیلی دوست داشتم ...
    خاله که اصلا فکر نمی کرد ملیزمان همچین حرفی بزنه , گفت : تو دهنت رو ببند , اینجا من تعیین می کنم تو خونه ام کی بمونه و کی بره ... لیلا برو چمدونت رو بذار ... من اجازه نمی دم بری ...
    ملیزمان گفت : اینجا خونه ی ما هم هست , من نمی خوام دیگه بمونه ...

    و رفت تو اتاقش و درو محکم بست ...
    من که تا اون موقع دنبال یک معجزه می گشتم که با خانجان نرم ع بغض کردم و با خودم گفتم دیگه اگر التماسمم بکنن , نمی مونم ...
    گفتم : نه خاله جون , من دیگه زحمت رو کم می کنم ... خانجانم تنهاست , من می رم ...
    خیلی ازتون ممنونم ... این مدت خیلی بهتون زحمت دادم ...
    خاله گفت : تو به حرف ملیزمان گوش نکن لیلا ... برو وسایلت رو بذار سر جاش ... نمی شه بری , من نمی ذارم ...
    خانجان دست منو گرفت و گفت : نه آبجی , حالا می ریم یک مدت پیش من بمونه ... تا خدا چی بخواد , شاید دوباره برگشت ...


    و اینطوری من بدون اینکه هرمز رو ببینم و فرصت خداحافظی با اون و ملیزمان رو داشته باشم , اون خونه رو ترک کردم  ...
    شاید دلبستگی من به اون خونه بیشتر از همه , هرمز بود ...
    دلم می خواست حداقل یک بار دیگه می دیدمش ...
    حتی خواستم براش نامه بنویسم ولی خجالت کشیدم و ترسیدم نامه دست کسی بیفته و بدنام بشم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۰   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش پنجم



    اون شب اون سه نفر تلاش می کردن تا منو سر حال بیارن ولی نمی شد که نمی شد ...
    و من تو عالم خودم بودم ...

    نمی تونستم رفتار ملیزمان رو فراموش کنم ... هنوز صداش تو گوشم بود و اون زمان دلیلی برای کارش پیدا نمی کردم ...
    اون چند سال رفوزه شده بود و من از اون جلو زدم ... ولی از من خواست دبیرستان نرم تا اونم تصدیق بگیره و با هم بریم ... منم قبول کردم و فکر می کردم این یک فداکاری بزرگ بوده که برای اون انجام دادم ...

    و حالا پشیمون بودم ... شاید اگر اون زمان درس می خوندم خانجان منو با خودش نمیاورد ...
    ولی حالا می فهمم که ملیزمان به شدت به من حسادت می کرد و شاید هم حق با اون بود ...

    این من بودم که آرامش اونو به هم زده بودم ...


    برای چهلم جواد خان روزشماری می کردم ...
    دلم خیلی برای همشون تنگ شده بود اما انگار اونا فراموشم کرده بودن و کسی سراغم نیومد ...


    یک ماه گذشت ... اواسط اسفند ...

    توی چیذر معمولا تا آخرای فروردین یخ ها آب نمی شدن و هوا سرد بود ... اون روز آفتاب داغی از پنجره می تابید و توی اون سرما , لذت خاصی داشت ...
    خانجان مشغول کارای خونه بود و من بی حوصله پشت پنجره نشسته بودم تا گرم بشم و گاهی خانجان یک فرمونی به من می داد و انجامش می دادم و دوباره می نشستم ...

    که در خونه رو زدن ...
    خانجان با تعجب به من نگاه کرد و گفت : برای چی نمیاد تو ؟ وای مادر , نکنه غربیه است ...

    و چادرشو برداشت و رفت تو ایوون و با صدای بلند گفت : بفرما ...
    در باز شد و خاله خانم سرشو کرد و تو گفت : یا الله صابخونه , مهمون نمی خواین ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۰   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نهم

  • ۰۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نهم

    بخش اول




    قلبم شروع کرد به تند و تند زدن ... فکر می کردم وقتی خاله اومده و یا الله می ده یعنی نامحرم با خودش آورده ...

    پس حتما هرمز اومده ...

    از جام پریدم و رفتم جلوی آیینه و دستی به سرم کشیدم ...
    با اشتیاق دوباره برگشتم کنار پنجره ...

    خاله رو دیدم که پشت سرش عزیز خانم و دو تا خانم دیگه داشتن با خانجان روبوسی می کردن ...
    مثل یخ وا رفتم ...
    بهتره بگم دنیا روی سرم خراب شد ... آخه چرا خاله هنوز چهلم جواد خان نشده اینا رو برداشته آورده اینجا ؟
    پس اون دلش می خواسته من با پسر عزیز خانم عروسی کنم و اصلا منو برای هرمز نمی خواد ...
    شایدم هرمز همین طوری یک چیزی گفته و دلش نمی خواد با من عروسی کنه وگرنه حتما به خاله می گفت ...
    اوقاتم حسابی تلخ شده بود ...

    خاله جلوتر اومد بالا و صدا زد : لیلا ... کجایی خاله ؟ بیا که دلم برات خیلی تنگ شده ...
    وقتی تو بغل خاله جا گرفتم , احساس عجیبی داشتم ... انگار تمام عقده های دلم باز شد و زدم زیر گریه ... دلم خیلی پر بود ... نمی دونستم چطور با زندگی روبرو بشم ...
    زندگی ای که اصلا دست من نبود و مثل یک عروسک خیمه شب بازی , دیگران نخ منو می گردوندن ...
    چطوری فکر کنم ؟ به چی اعتقاد داشته باشم و چی بپوشم ؟

    و این برای من به معنای اسارت محض بود ... اینکه من درس خوندن رو دوست داشتم و به موسیقی علاقه داشتم , اصلا برای کسی مهم نبود ...
    اونا ازم می خواستن که چیزی باشم که اونا می خوان ...

    و خاله از همه بیشتر منو درک می کرد ...
    عزیز خانم منو بوسید و با خنده ی بلند گفت : ببین لیلا جون , هر کجا بری پیدات می کنم ...
    ما دیگه تو رو ول نمی کنیم ...

    و بعد با عشرت روبوسی کردم ... و پشت سرشم خواهر دیگه اون , شوکت ...

    یک طور خاصی به من نگاه کرد که چندشم شد ...

    با صدای کلفتی که من از شنیدنش تعجب کردم , گفت : تعریف شما رو خیلی شنیدیم ... ولی شما رو تو مریضی دیده بودیم ... حالا حالتون خوبه ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نهم

    بخش دوم




    اصلا باورکردنی نبود که اون صدا از گلوی یک زن بیرون بیاد ...
    خود عزیز خانم زن زیبایی بود با موهای سفید و بلند که اونا رو می بافت و به وقارش اضافه می کرد ... 
    ولی دختراش یک طوری خشن و مردونه به نظر میومدن و اصلا شباهتی به خودش نداشتن ...
    همه دور کرسی نشستن ... اون سه زن چنان به من نگاه می کردن که انگار اومده بودن منو بخرن ...
    از طرز نگاه کردنشون احساس تنفر کردم ...
    از همه بیشتر از خانجان تعجب کرده بودم که تو عزای جواد خان در مورد من با عزیز خانم حرف زده بود ...
    تو دلم گفتم اینا دیگه کین ؟ انسان نیستن ؟ ...
    خانجان که نمی تونست خوشحالی خودشو پنهون کنه و با ذوق و شوق می رفت تو مطبخ و برمی گشت و پذیرایی می کرد , در تدارک ناهار هم بود ...

    نمی دونم چرا می خواست اونا رو نگه داره ؟!...

    من که بلاتکلیف مونده بودم چیکار کنم , وقتی از اتاق رفت بیرون , پشت سرش رفتم و با اعتراض گفتم : چرا می خواین ناهار بمونن ؟ من دوست ندارم ... تو رو خدا خانجان منو به اینا نده , ازشون خوشم نمیاد ...
    ولی خانجان سر کیف بود و انگار صدای منو نشنید ...
    گفت : زود باش به تعداد برنج خیس کن و اون کیسه ی نمک سنگ رو بذار روش و اینقدر حرف نزن ...

    و خودش رفت یک خروس بزرگ رو گرفت و چاقو رو گذاشت رو گردنش و برید ...
    گفتم : اییی خانجان , چیکار می کنین ؟ شما که از این کارا نمی کردی , دلت نمی اومد ...
    گفت : کارتو بکن , پای آبرومون در میونه ...
    بیچاره ها این همه راه رو اومدن , نمی شه که گشنه برگردن ... قورمه هم داریم , می ذارم تنگش ...

    بعد خروس مرده رو انداخت تو آب جوش و گفت : دیر میشه , بیا کمکم کن ...
    گفتم : من بدم میاد ...
    گفت : دیگه وقتی شوهر کنی بدم میاد و نمی تونم , نداریم ... زود باش ...

    بعد با هم پر خروس رو کندیم و بار گذاشتیم ...
    صدای مردونه ی شوکت بلند شد که از تو ایوون صدا می زد : خانجان , کجا وضو بگیریم ؟ ...


    ما پشت اتاق کوچیکه یک دستشویی داشتیم ... من فورا رفتم نشونش دادم ...
    گفت : مرسی عزیزم ...

    و منو محکم بوسید ... حالم داشت به هم می خورد ... تو دلم گفتم این چرا اینطوریه ؟


    بعد همه برای گرفتن وضو اومدن و به نماز ایستادن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نهم

    بخش سوم



    بالاخره یک سفره ناهار رو روی کرسی انداختیم و با چند ظرف قورمه و یک خروس و یک دوری پلو و ماست تازه و ترشی , از اونا پذیرایی کردیم ...
    همین طور که اونا در مورد من حرف می زدن , گاهی شوکت یک چیزی می گفت که من وادار می شدم از کلفتی صداش بهش نگاه کنم و اون با نگاهی خریدارانه منو ورانداز می کرد ...

    و هر بار چشمم به اون میفتاد , می دیدم به من خیره شده و یک لبخند مسخره به من می زد ...


    اگر بگم اصلا به حرفای اونا گوش نمی کردم , راست گفتم ....
    شایدم نمی خواستم چیزی رو که دوست ندارم بشنوم ... ولی می فهمیدم خاله و خانجان تو تعریف کردن از من زیاده روی می کردن و بعضی حرفاشون اصلا صحت نداشت ...
    موقع رفتن , خاله گفت : خواهر , تو حلوای شب چهلم رو می پزی ؟
    خانجان گفت : معلومه آبجی , خیالت راحت ...
    گفت : صبح زودتر بیان خونه ی قلهک , ناهار اونجا می دیم و بعد می ریم سر خاک ... حلوا رو برای سر خاک می خوام ...
    خانجان گفت : اگر کار دیگه ای هم داری , حسن و حسین هستن ...
    گفت : نه , فقط زود بیاین کمک ...


    عزیز خانم و دختراش رفتن و قرار و مدار خاصی نذاشتن ...
    اما خانجان خیلی خوشحال بود ... تسیبح دستش گرفت و صلوات می فرستاد که بالاخره تنها دخترش عاقبت به خیر و خوشبخت شد ...
    طاقت نیاوردم و گفتم : خانجان , تو رو خدا نمی خوای که منو بدی به پسر این عزیز خانم ؟

    گفت : چرا که نه ؟ سر تخته , چی می خوای دیگه ؟ آدم های درست و حسابی , با شعور , اینقدر هم که تو رو می خوان ...
    خونه ی خاله ات که بودم , ولم نمی کردن ... نمی دونی چه عزت و احترامی به من گذاشتن ... پسرشون بیست و دو سالشه , جوون , خوش قیافه ...
    تازه می برنت تهران ... مگه همینو نمی خواستی ؟

    گفتم : واقعا که خانجان ... از دست شما ....
    یک کلام می گم من نمی خوام عروسی کنم ... تموم شد و رفت ..
    گفت : اوووو , ول کن حالا ... نه به باره نه داره , اسمش خاله موندگاره ... حالا معلوم نیست وضع ما رو دیدن دوباره برگردن یا نه ...
    برای دختر صد تا خواستگار میاد تا زن یکی می شه ... صلوات نذر کردم , ان شالله میان و تو هم سفید بخت میشی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نهم

    بخش چهارم




    حالا تنها امیدم چهلم جواد خان بود که چند روز بعد تو قلهک می گرفتن و من هر طوری شده بود باید خودمو به هرمز می رسوندم و جریان رو می گفتم ...


    صبح زود , از بوی حلوا بیدار شدم ...
    خانجان , چراغ سه فیتله ای رو گذاشته بود گوشه ی اتاق و داشت حلوا درست می کرد که ببریم سر خاک ... چون سرمای صبح توی مطبخ غیرقابل تحمل بود ...


    در خونه هنوز بسته بود که یکی کلون در رو زد ...
    من هوشیار شدم و از زیر کرسی اومدم بیرون ... حسن که تو حیاط دست و صورتشو می شست , دوید درو باز کرد ...
    من از اون بالا نگاه می کردم  ... با یکی گرم دست داد و سلام و احوالپرسی کرد و یکم طول کشید تا درو بست و اومد و گفت : خانجان , پسر خاله با ماشین اومده که می خواد ما رو ببره ...
    خانجان گفت : وا خاک بر سرم , چرا نگفتی بیاد تو ؟
    حسن گفت : هر چی گفتم قبول نکرد و گفت تو میدون منتظر می شه ...
    بی اختیار پرسیدم : هرمز بود ؟
     در حالی که خانجان نگاه بدی به من انداخت , حسن گفت : به خدا اسمشو نمی دونم , شاید آره ... باید هرمز باشه ...


    تند تند حاضر می شدم و همش می گفتم : زود باشین ... دیر شد ...

    و کمک می کردم تا خانجان حلواها رو تو دوری پخش کنه ...

    و بالاخره در حالی که پسرا هر کدوم یک دوری دستشون بود , از سر بالایی می رفتیم بالا تا به میدون برسیم ...
    دیگه داشتم از هیجان می مردم ... هنوز شک داشتم که هرمز اومده باشه و می خواستم خودمو هر چی زودتر به اون برسونم ...
    از دور ماشین سیاه رنگ اونا رو دیدم و هرمز رو پشت فرمون ...
    صورتم مثل انار قرمز شده بود و قلبم تند می زد ...
    خانجان بازوی منو کشید و گفت : یواش برو ... چادرتو بکش تو صورتت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت دهم

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دهم

    بخش اول



    هرمز تا چشمش افتاد به ما , فورا پیاده شد و اومد جلو و گفت : سلام خاله ...

    و بعد با حسین و حسن دست و به من که قلبم داشت از سینه ام میومد بیرون , نزدیک شد و آهسته گفت : تو چطوری لیلا ؟ خوبی ؟ بدون خداحافظی رفتی و دیگه ام نیومدی ...
    فکر نمی کردم تو این موقعیت ما رو تنها بذاری ...


    من که احساس می کردم رگ غیرت دو تا برادرام بلند شده و خانجانم فورا خودشو به من رسوند و بازوی منو فشار  داد , گفتم : ببخشید , یک دفعه ای شد ... مریض بودم , شما هم که عزادار بودین ، نخواستم مزاحم بشم ...
    خندید و گفت : ای بابا , اونجا خونه ی تو هم هست ...
    خانجان گفت : بریم خاله دیر می شه ... حرف زیاده , حالا وقتش نیست ...

    حسین جلو نشست و ما سه نفر عقب ... و راه افتادیم ...
    من از پشت سر به هرمز نگاه می کردم ... البته که احساس گناه رو داشتم ولی دلم براش خیلی تنگ شده بود ...
    باید امروز همه چیز رو به اون می گفتم ... ولی تو تمام راه اون داشت با حسین حرف می زد و حواسش به من نبود ...
    بعدم که از ماشین پیاده شدیم , با خانجان رفتیم تو زنونه و اونا هم تو مردونه ...

    اما ملیزمان (ملیحه زمان ) تا منو دید با اشتیاق اومد جلو و در میون حیرت من بغلم کرد و گفت : وای لیلا جون , دلم برات تنگ شده بود ... چرا برنگشتی ؟ چشم به راهت بودم ...
    حالا می فهمم که درد بی پدری چه درد بدیه ... خیلی دلم می خواست پیشم بودی ... تو قرار نبود اینقدر طولانی بری ... نباید منو تو این وضع روحی تنها می ذاشتی ...


    دلم براش سوخت ... می خواستم ازش گله کنم و بگم تو باعث شدی من مریض بشم , داشتم جونم رو از دست می دادم و تو عین خیالت نبود ...
    می خواستم گله کنم از حرفایی موقع رفتن به من زد ...

    ولی اون تو موقعیتی بدی بود و جاش نبود که بیشتر ناراحتش کنم و ساکت شدم ...
    اما اون مثل سابق از کنار من تکون نخورد و مرتب از دلتنگی هاش با من گفت و گفت و من گوش کردم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان