خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۷:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    دو تایی شونه به شونه ی هم راه می رفتن و حرف می زدن ...

    خان باجی خوشحال بود و می گفت : خدارو شکر ... بالاخره با هم خوب شدن … و ان شالله همه چیز درست میشه ….

    یه کم که دور شدن هر دو وایسادن ... من و خان باجی چشم ازشون برنمی داشتیم ….
    کمی روبروی هم حرف زدن و یک مرتبه صدای اوس عباس بلند شد و داد زد : برای من شرط تعیين نکن ... من زیر بار زور تو نمی رم ... صد دفعه گفتم بازم میگم ازت هیچی نمی خوام ... همیشه هر کاری خواستی بکنی , برای من شرط گذاشتی ... دیگه نمی خوام ….
    خان بابا آروم جوابشو می داد و ما نمی فهمیدم چی میگه ... که صدای اوس عباس بلندتر شد و با عصبانیت فریاد زد : من چیکار کردم که حیثیت تو رو بردم ؟ تو خودت اصلا حیثیت داشتی که من ببرم ؟ زن من بهترین زن دنیاس ... تا آخر عمر نوکریشو می کنم ... دیگم پامو تو خونه ی تو نمی ذارم ...
    صدای خان بابا هم بلند شد که : من که اینو نگفتم ... چی رو به چی وصل می کنی ... برو به درک ... اصلا من پسری به اسم عباس ندارم ... تموم شد و رفت ….
    خان باجی بلند شد که بره پا در میونی کنه ولی دیگه دیر شده بود , چون اوس عباس اومد و خان بابا هم از اون طرف با عصبانیت رفت ….
    اوس عباس همین طور که عصبانی بود و پره های دماغش می لرزید به من گفت : بیا دست بچه مونو بگیریم و بریم ... پاشو یه دقیقه دیگه اینجا نمی مونم …..
    مونده بودم چیکار کنم …

    خان باجی دست پاچه شد و گفت : مادر تو به خاطر من اومدی ... برات تدارک دیدم ... نرو باباتم که دیگه نمیاد ... بمون …

    ولی اوس عباس دست منو گرفت و کشید که : چرا وایسادی ؟

    گفت : بریم ... زهرا بیا بابا ... باید بریم …..

    دستمو از دستش کشیدم و خودمو رسوندم به خان باجی و بغلش کردم و گفتم : ببخشید تو رو خدا ... خودتونو ناراحت نکنین … اوس عباس رو که می شناسین ... الان آروم میشه ... شاید برگشتیم …. خان باجی دلم براتون تنگ میشه ... منو تنها نذارین …..
    همه به هم ریختن ... حیدر و ماشالله , اوس عباس رو نگه داشته بودن و اصرار می کردن ناهار بخورین و بعد برین ولی اون زیر بار نرفت که نرفت …

    در این مابین طلعت خانم همین طور نظر می داد و حرف می زد که : ماشالله به داماد من که خیلی خوبه , ادب داره , اگه یه پسر برای ممد میرزا بمونه همون حیدره ….

    که یک باره خان باجی فریاد زد : خفه شو ... چرا نمیری خونه ی خودت ؟ خفه ام کردی ... زود … زود برو وسایل خودت و دخترتو جمع کن ... برو … ای بابا چه گرفتای شدم …
    حیدر این وسط جوشی شد و پرید به خان باجی که : شما از دست یکی دیگه ناراحتی , تلافیشو سر زن من خالی می کنی ؟
    خان باجی گفت : ول کن حیدر ...  یه چیزی بهت میگم که واسه یک سالت بس باشه ها …. این دیوونه ها رو آوردی اینجا ... یک ماهه نمی رن خونه شون ... هی نشسته اینجا زر می زنه ... نمی خوام من اصلا عروس نمی خوام ... ولم کنین تو رو خدا … این چه وضعیه درست کردی واسه ی من ؟ برین , راحتم بذارین …….
    طلعت خانم با عصبانیت و دختراش با گریه رفتن بع طرف ساختمون و حیدرم دنبالشون …

    ماشالله که یک جوون شانزده ساله ای بود , دست هاشو زد به هم و گفت : خان باجی دستت درد نکنه ... زودتر این کارو می کردین , گورشونو گم کنن برن … داداش توام دستت درد نکنه که باعث شدی اینا از اینجا برن …

    خان باجی با تمسخر گفت : والله اگر برن … اینا که من می بینم الان میان عذرخواهی می کنن و می مونن ... زنه هیچی حالیش نیست ... صد دفعه به زبون خوش گفتم به شوخی گرفتن ... غیرت داشت اصلا اینجا نبود ... ولشون کن ….
    عباس جان اگر بری ناراحت میشم ... مادر به خاطر من ناهار بخورین و برین ... یه کم آروم بشیم بعد برو ... تا من ببینم چه خاکی تو سرم کنم از دست تو و بابات ….
    ماشالله هم اصرار می کرد و بالاخره اونو برد نشوند ...

    اوس عباس گفت : پس زودتر ناهارو بیارین که ما بریم ... دیگه دلم نمی خواد خان بابا رو ببینم … طلعت خانم اینا چی ؟ بد نشه ؟ ...

    خان باجی گفت : حرفشو نزن ... بذار برن , بعدا یه کاری می کنیم ولی فکر نکنم برن …




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم




    در تمام این مدت که همه درگیر بودیم , فتح الله روی تخت نشسته بود و اصلا کاری به کار کسی نداشت ... انگار تو این دنیا نبود ...

    خان باجی به اوس عباس اشاره کرد که : باز تو خودشه , برو باهاش حرف بزن ... تو برادر بزرگشی ... با خان بابات لج می کنی , به فکر من و برادرات نیستی ؟
    برو باهاش حرف بزن ... برو مادر .. منم برم ناهارو بیارم … توام برو نرگس بشین ... الهی بمیرم ناراحت شدی ... چیکار کنم این پدر و پسر با هم نمی سازن ………..
    گفتم : بیام کمکتون کنم ؟

    گفت : نه ... من کاری نمی کنم , فقط دستور میدم … دستور دادن بلدی ؟ بیا … ولی نه نیا ... اونا الان اونجان … بهتره خودم برم ….

    و رفت …

    من لب تخت نشستم و زهرا رو گرفتم بغلم ... احساس کردم بچه ام ترسیده ...

    اوس عباس هم لب اون یکی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود ... از اینکه اینقدر ناراحت می دیدمش رنج می بردم ….
    یه مدتی طول کشید که دیدیم غذا رو آوردن ... چند تا زن جوون و دو تا مرد میانسال مجمعه های بزرگی رو روی سرشون میاوردن و پشت سرشون حیدر و طلعت خانم با دختراش میومدن و آخر سر هم خان باجی که یک کاسه دستش بود ……
    باورم نمی شد ... همون طور که خان باجی گفته بود اونا برگشتن ...

    طلعت خانم می گفت : حیدر نمی ذاره ما بریم …
    دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بردن و سفره رنگینی که خان باجی تدارک دیده بود , پهن شد … و دیدم که طلعت خانم بدون خجالت اول از همه نشست و برای خودش کشید و به دختراش هم اصرار می کرد بخورین , می بینین که خان باجی ناراحتی داره ملاحظه کنین و نذارین تعارف کنه ... و پشت سر هم لقمه می زد …..
    و خان باجی خون خونشو می خورد …… و خیلی راحت به حیدر گفت : خیلی دلم می خواست یه کاری می کردم کارستون ولی می ترسم اَنگِ زن بابا بهم بزنن ……

    ولی طلعت خانم بازم به روی خودش نیاورد و گفت : نه بابا ... شما که از مادر باهاشون مهربون ترین ... اگه از شما گله کنن بی انصافیه ... همین اوس عباس رو ببین چه جوری زنشو تر و خشک می کنین , با اینکه بیوه بوده و دو تا بچه داره ... خوب به خاطر اینه که نگن زن بابایی ……
    خان باجی داد زد : الان می ذاری ناهار زهر مارمون نشه ؟

    و دیدم که طلعت خانم اصلا به روی خودش نیاورد ...
    نمی دونم اوس عباس چیزی خورد یا نه , چون خیلی زود بلند شد و ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم و با اصرار خان باجی با کالسکه ی ممد میرزا برگشیم خونه …..




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاهم

  • ۱۸:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




    تمام طول راه , من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم ... اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچمو می خواستم … چی پیش میاد ,, نمی دونستم ….
    اوس عباس برعکس همیشه که شاد و شنگول بود , غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم ...
    نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم : بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن ... بهت قرض میدم ... رفتی سر کار بهم پس بده ……..

    دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم ... موضوع این نیست ... از چیز دیگه ای ناراحتم ... البته که پول خودمون بهتره … منت تو رو بکشم راضی ترم ….. قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر برگردونم ... یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن ، حیرون بمونن ... قسم می خورم خوشبختت می کنم ... نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ... آخه من عاشقتم …..
    صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ورداشت و بدون ناشتایی رفت و روزهای دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدون اینکه کارگر بگیره , خودش انجام می داد ….
    وسط های شهریور بود …. حالا شکم من کاملا اومده بود بالا ….

    روزها و شب ها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم ...

    اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم ….
    ولی دیگه طاقتم طاق شده بود ... تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ……
    خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود …. اوس عباس می گفت که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره …..

    تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس اومد و گفت : عزیز جان ناهار حاضره ؟

    گفتم : بله , چیزی نمونده ... گشنه ای ؟

    گفت : نه ببند تو یه چیزی و وردار بریم … کو زهرا ؟ …
    گفتم : اتاق صغرا خانم بازی می کنه ... کجا بریم ؟
    گفت : تو کار نداشته باش ... حاضر شو ... زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم …
    زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت ...

    من دمپختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی و یه کم میوه و حاضر شدم ….

    وقتی برگشت , دم در بودم و زود سوار شدم ... زهرا خوشحال بود و می خندید ... به من گفت : از دست آقا جون مردم از خنده ………
    بدون اینکه بدونیم داریم کجا می ریم ولی از مسیری که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون ... چیزی نگفتم … تا از دور ساختمون رو دیدم ...

    اون راست می گفت , اونجا داشت آباد می شد ... خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود به زودی اونجا آباد میشه ...
    جلوی در خونه نگه داشتیم ... اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ….
    کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت : بفرمایید خونه حاضره ... فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما …..

    قلبم فرو ریخت ... موی بدنم راست شد ... نمی دونستم چی بگم ... واقعا زبونم بند اومده بود ... بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم …..
    فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم …
    اوس عباس از من خوشحال تر بود ... مثل بچه ها ذوق می کرد ...

    وارد شدیم …. اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد ... یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه ؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه به کار برده بود .. حتی باغچه هاشو درست کرده بود …. اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم ……..
    اولین چیزی که برای من شادی آور بود , وجود رجب در اون خونه بود ... حالا می تونستم به بچه ام که به طور مسخره ای ازم جدا شده بود , برسم ……..
    فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم برهم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد و به خونه ی جدید رفتیم …

    خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم برداریم ولی او نگفت ... اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق , بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم ... مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم …
    این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم , جایی که مال من بود , زندگی می کردم ... شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم , با هم قاطی شده بود …..
    از اوس عباس پرسیدم : زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و باسواد باشن ... این نزدیکی ها هست ؟ ….
    اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش ... خودم نوکرشم …




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم




    اوس عباس , فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار ... و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم ... او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ...

    چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند ….
    غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور ….
    روز سوم دیگه طاقتم تموم شد ... وقتی اون رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بذارم و اگر شده با دعوا و مرافعه , حرفمو بزنم ...

    با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی ... چرا باید اینقدر خودت و بچه ات زجر بکشین ؟ تموم شد ... امشب تکلیفم رو معلوم می کنم …..
    هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده ...

    دیگه خودمو آماده کردم که برای اولین بارجلوش وایسم ... پس به استقبالش نرفتم … دیگه حوصله نداشتم ….

    در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ….
    رجب منو که دید پرید بغلم ... نفسم داشت بند می اومد … حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم ... هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ... بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه ... هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید : من برمی گردم ؟
    به جای من , اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم , چرا برگردی ؟ اینجا دیگه خونه ی توست ... دیگه پیش مامانت می مونی …

    همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم …
    به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ... ممنونم ازت ... نمی دونم چی بگم ... خیلی محبت کردی …

    با خنده گفت : مگه چیکار کردم ؟ کاری که باید چهار ماه پیش می کردم … تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم ... آخه تو چرا اینقدر خوبی ؟ باید از من طلبکار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم …
    باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم …
    دیشب رفتم بیارمش , آقا جان نبود ... گفتن دیر میاد ... منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بذارم , برای همین امشب رفتم ……
    رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم … می ترسیدم اونو از بغلم بذارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم ….
    تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن ... آخه اونام برای هم دلتنگ بودن و این یکی از بهترین روزهای عمرم شد .....
    اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم ... هر شب از خواب می پریدم و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ... ولی اون شب تا آفتاب روم افتاد , بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار ……..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و یکم

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول




    این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود ...

    دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم ... اونم همین طور که خواب بود خودشو تو بغلم جا کرد و با لب های کوچولوش منو بوسید ... هر دو راضی و خوشحال بودیم ... اینقدر باهاش ور رفتم که بیدار شد ... بعد قلقلکش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم ... نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه ….
    اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم …….
    یک هفته بعد , وقتی اوس عباس غروب اومد خونه , از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم …

    - صاب خونه مهمون نمی خوای ؟

    من و زهرا تا دم در پرواز کردیم ... از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده ... سر و روشو غرق بوسه کردم ...

    و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه ... چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا ... والله دیگه اینجوریشو ندیدم … حالا بذارین بیام تو ببینم ….

    زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد …

    خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسرِ پر ماجرا … بیا بغلم , من مادربزرگتم ... بیا قربونت برم پسر خوب ….
    رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق …

    من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم … از شادی یه نرگس دیگه شده بودم … با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم , سبک بودم , بالا و پایین می پریدم و بذله گویی می کردم ... جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم ….
    وقتی کنارش نشستم , دست منو روی زانوش برد و دست دیگشو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت : خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی ... از ته دل خوشحالم ... تو لیاقت داری . حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم …

    گفتم : ملوک هم که هست …..

    خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه …. پدر ما رو درآورده ... حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان ... بعد مگه میرن ؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان ... من آدم های به این پررویی نه دیده بودم و نه شنیده بودم ... تازه به حیدر برمی خوره ... بیا و ببین چه مکافاتی داریم ... حالام که می خوان عروسی بگیرن ….. نمی دونم بعد از این ( با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ….

    خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مُشتُلُق دارم ….

    دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت : نیگا کن ….

    اوس عباس سواد داشت , برای همین داد به اون …

    با تعجب برداشت و باز کرد ... چشماش برق زد ... پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه …..

    خان باجی بلند گفت : ولش کن بذار کارشو بکنه ... خوشحاله بچه ام ... نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری ….
    اوس عباس در حالی که اشک شوق تو چشمش بود به من گفت : می دونی اینا چیه ؟

    سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم ... گفت : سجل من و تو و بچه هاس .. خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته ... من الان بابای واقعی و رسمی اونام ... باور می کنی ؟
    خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی ... مادر , اون باباته , دلش برات تنگ میشه ... خوب خوبیتو می خواد …. دور و زمونه بده , یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد و همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن ووو سر تو بی کلاه می مونه ……

    اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش ... خودم مگه کمرم بیل خورده ؟ حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه ... هم هنر دارم هم زور بازو ... چه احتیاجی به پول اون دارم ؟ باشه مال داداشام ….
    خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی ... الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ... ماشالله هم که ماشالله چی بگم ... حالا فتح الله نه , تو خودشه …..

    اوس عباس پرسید : راستی فتح الله چرا اینجوریه ….. ؟

    خان باجی جواب داد: نمی دونم ... با من فرق می کنه ... بچه ام تو عالم خودشه ... خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم می رسه ... اول ها مسخرش می کردیم ولی حالا شک کردیم ... خوب پس اینا رو از کجا می دونه ؟ مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه ... یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه , از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا ... بعد که بهش گفتم من دیدم ... چه جوری این کارو کردی ؟ انکار کرد …

    والله اونم یه غصه واسم شده ….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم




    شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم …. و در حالی که فکر می کردم اون به زودی میره , سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم …..

    تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها ... از این که بچه ها به اوس عباس آقا جون می گفتن , خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن ... و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس اونو برد و رسوند و برگشت ….
    چند روز بعد , اوس عباس با ذوق و شوق گفت که : رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم …

    ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی ؟

    با تعجب پرسید : چرا ؟ مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟

    گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی ؟ فرش چی ؟ اتاقا خالیه ... اون همه مهمون رو چیکار کنیم ؟ ظرف از کجا بیاریم ؟ ما هنوز برق نکشیدیم ... نه , نمی شه ...

    سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت : نمی دونم , فکر اینجا رو نکرده بودم ... می خواستم تو رو خوشحال کنم …. خوب می تونیم کرایه کنیم ... آره , من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ….

    گفتم : نه , این طوری دوست ندارم ……….
    تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلاهامو بفروشم و وسایل بخریم ... اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سرِ کار که دستورات لازم رو بده و برگرده ..
    ساعت نُه اومد با یک درشکه ... بیشترَ طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد برداشتم و رفتیم بازار زرگرا ... خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم ... بعد وسایل خونه ... دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و آوردیم خونه ...

    اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه … اون وقتا تازه توی تهرون برق اومده بود و همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم …… و بالاخره اوس عباس تونست همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان , برق رو وصل کنه …..
    خیلی زود همه چیز حاضر شد ... مهمونا اومدن ... آقا جان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن ,دور هم تو خونه ی من ؟ باورکردنی نبود ...

    خانم هم نیومده بود چون دو ماه بود پسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره ……....

    اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا ها رو خودم به کمک زهرا درست کردم …..
    احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد ... آقا جان اون بالا نشسته بود ... مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده ... در حالی که تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ……
    برای اینکه خاطر آقا جان رو از بابت بچه ها راحت کنم , بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم …
    اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت : ما هم سجل گرفتیم ... فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان …. و با خنده گفت : الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ……..
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد ...

    اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد دردها بیشتر و بیشتر شد ... فهمیدم بچه داره به دنیا میاد ولی هیچ کس نبود ...

    تو کوچه نیگا کردم , پرنده پر نمی زد ……




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و دوم

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول




    دردم شدید شد ... زهرا و رجب ترسیده بودن ... اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچمو به دنیا میارم …..
    دیدم کسی نیست ... صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمی شنید ...

    به زهرا گفتم : بدو به من کمک کن ….

    و به کمک اون برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا گرم بشه و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم رو گذاشتم ... یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز ... چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ……..
    همه ی اینا رو بارها دیده بودم ... فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم ……

    گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم ... تا درد منو ول می کرد , زود به کارم می رسیدم ... با زحمت یک مُشما ( پلاستیک ) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم ...

    حالا لباس های بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابش رو آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه ... امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد ...
    ظهر , دردم بیشتر شد و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم ... اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ….

    واقعا ترسیده بودم ... زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ……
    طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد ...

    به زهرا گفتم : دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین …..
    وقتی از رفتن بچه ها خاطرجمع شدم , رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالی که یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم , با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ….
    دیگه بیقرار شدم ... ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد , باید چیکار کنم ؛ همه وجودم رو گرفته بود …… هوا داشت تاریک می شد ... اوس عباس نیومد ...
    صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید : ما بیایم ؟ رجب داره گریه می کنه ...
    به سختی فریاد زدم : همون جا بمونین ...

    و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد ….....
    مونده بودم ….. و بدنم می لرزید و از ترس گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم ...

    با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو گشتم , پیداش کردم ... فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود ... دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم ... می ترسیدم خون ریزی کنه ... نکنه بچه ام طورش بشه ... درمونده اشک می ریختم ...  با خودم گفتم نرگس اگه نَبُری نمی تونه نفس بکشه , زود باش نترس ... تو نرگسی باید بتونی ...

    پایین بند ناف رو محکم گرفتم و با نخ بستم ... در حالی که داشتم از حال می رفتم , بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشوندم ولی نتونستم قنداقش کنم ... روشو پوشوندم و از حال رفتم ….
    وقتی چشم باز کردم , یه قابله و آبجیم پیشم بودن ….

    گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود ... زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود ...

    قابله می گفت : جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمی رسیدم , مرده بودی ... خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خونریزی زیاد بوده ….
    کمی بعد دختر خوشگل و نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم ... وقتی در آغوشش گرفتم , همه ی خستگیم در رفت …
    رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود …. بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت ……. و همین طور که قاشق کاچی رو دهن من می ذاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی …. داشتی از دست می رفتی ... بمیرم ... کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی , یکی رو می ذاشتم پیشت ... خاک بر سرم ….
    اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم …. دخترم رو بدین ببینم ... عشقم , امیدم ...

    بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم ... اسمشو بذارم کوکب ؟
    گفتم : چرا نه ... هر چی تو دوست داری منم دوست دارم …….

    گفت : پس اسم دخترم کوکبه …. کوکب ... آره خیلی دوست دارم ... خودشم شکل گل کوکبه ….
    رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبردار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی چون عروسی حیدر بود , مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم نرفتیم ...
    همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم , محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش دوم




    سه ماه گذشت ......

    اوس عباس سرِ کار می رفت و هر روز که به خونه برمی گشت , دستش پر بود و من هیچ مشکلی نداشتم ... فقط سرگرم اداره ی خونه بودم و فکر می کردم اوضاع همیشه همین طور می مونه …
    زمستون سختی بود و تمام حیاط پر از برف بود ... من و و بچه ها کمتر از خونه بیرون میومدیم ...

    اوس عباس , اون سال خودش تنهایی خاکِ ذغال ها رو گلوله کرد ( اون زمان هر کس اول سال مقداری خاک ذغال می خرید و اونو برای بخاری تهیه می کردن و توی جای مخصوصی انبار می کردن .... گلوله های ذغال برای کرسی بود ) ...

    من تو یکی از اتاق ها کرسی گذاشته بودم که شب ها همه زیر اون می خوابیدیم ...
    اوایل اسفند بود و هنوز برف روی برف می بارید ، طوری که کسی نمی تونست از خونه بره بیرون … که یک روز نزدیک ظهر , در خونه به صدا در اومد ... لباس پوشیدم ... چادرم رو سرم کردم ...

    ولی کسی که پشت در بود بی امان به در می کوبید و صبر نداشت ... با عجله از روی برف و یخ خودمو به در رسوندم و در و باز کردم ... چند نفر سیبل کلفت و دم در بودن ... پرسیدم : چی می خواین ؟
    یکیشون باصدای نخراشیده و نتراشیده ای گفت : برو بگو مردت بیاد ... ما با ضعیفه ها حرف نمی زنیم ….
    گفتم : پس برین بعداً بیاین … مَردَم خونه نیست …..

    صداشو بلند کرد که : بگو مثل موش نره تو سوراخ و پشت زنش قایم نشه ... بیاد پول مردمو بده …..
    مثل اینکه آب جوش ریختن رو سرم با خودم گفتم باز اوس عباس بدهکاری بالا آورده ...

    و فهمیدم دوباره کارم دراومده …..
    گفتم : برادر برو سر شب بیا ... الان خونه نیست ... اگه میگی من ضعیفه هستم که برو وگرنه خودم جوابتو بدم ...

    و درو بستم …

    اون بازم به در کوبید و وقتی دید که فایده ای نداره رفت ... ولی اعصابم به هم ریخته بود و می لرزیدم ... از اون همه خرجی که می کرد حدس می زدم داره چه اتفاقی می افته …..
    پول براش مثل یک لیوان آب بود ... یک کله سر می کشید … و عقیده داشت خدا می رسونه ….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم




    شب اومدخوشحال و خندون ... دیدم دستش پُره ... رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می ذاره تو حیاط …
    سلام کردم و همه چیزهایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه ...

    اول رجب رو بغل کرد و گفت : امشب برای کشتی آماده ای ؟

    و جلوش گارد گرفت ... و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود ... کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم ...
    اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت …
    می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد …
    با اینکه دلم هزار راه می رفت , صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟
    اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ….

    وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم : اوس عباس تو این سرما چطوری کار می کنی ؟ سردت نیست ؟
    گفت : چرا خوب ... ولی کار ما الان تو ساختمونه ... نمی شه تعطیل کنم .. قول دادم تا عید تموم بشه ...دیگه چیزی نمونده …
    گفتم : بدهکاری نداری ؟

    گفت : چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟
    گفتم : دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن ... حتما امروز هم میان ….
    عصبانی شد و گفت : غلط کردن ... من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در …. همه سر کارن و هر روز منو می بینن ... اونام از صاب کار طلب دارن . کی بود ؟ اسمشو نگفت ؟! ….
    گفتم : نه والله ... می گفت با زن حرف نمی زنه , تو رو می خواست …..

    پرسید : اسم منو گفت ؟

    فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه , اسمتو نگفت ...
    با خاطرجمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن ... دیگه تو روز در زدن درو واز نکن تا من بیام ….
    و لباس پوشید و رفت ….

    ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد ... وقتی درو باز نکردم , داشتن پاشنه ی درو از جا می کندن ….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و سوم

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول




    طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن ... می خواستم ببینم چی میگن و اسمشون چیه ... آیا واقعا با اوس عباس کار دارن ؟ …
    این بود که رفتم و درو باز کردم ... خودشون بودن ...

    تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در ... مگه سبیل نداره که هی زنشو می فرسته ؟ ….
    با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن ... بگو با کی کار داری ؟
    گفت : خودتونو می زنین به اون راه ... با اوس عباس …. یک ساله ما رو گذاشته سر کار ... خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم ؟ برو بگو بیاد ….
    پرسیدم : بابت چی طلب دارید ؟

    گفت : اونش به زن مربوط نمی شه ... بگو خودش بیاد …..

    گفتم : حالا که به من نمی گین الان خونه نیست ، رفت سر کار ... خونه رو که پیدا کردین ؛ حالا که خیلی زرنگین , برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین ... یا آخر شب بیاین که خودش باشه ...

    بعدم درو کوبیدم به هم و با عصبانیت برگشتم …..
    شب تا به اوس عباس گفتم ... انکار کرد و گفت : غلط کردن ... همچین چیزی نیست ... مگه شهر هرته ؟ پدرشونو در میارم , صبر کن بیان …..

    بعد پرید به من که :  کی به تو گفت بری درو وا کنی ؟ مگه نگفتم نرو ؟ ... معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در ... اگه یه هو اومدن تو , چیکار می خوای بکنی ؟ بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن …….

    صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد …

    از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن ... من به اوس عباس نگفتم که اونا قراره شب بیان …..
    اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت : تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ….

    و رفت ...

    من بازم طاقت نیاوردم ... لای درو باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره …
    صدای داد و فریاد و دعوا میومد ... من و بچه ها ترسیده بودیم ... لباس پوشیدم ... از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و درو بست …

    با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری ...

    با هم رفتیم تو …. رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش ... همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن ... یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه ... حسابشو رسیدم رفت ... گفتم بیاد سر کارم , حسابشو بدم بره …….

    که دوباره صدای در اومد ...

    رنگ از روش پرید ... اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه ... با عجله رفت دم در ….

    دیگه حال و روز منم که معلوم بود …

    یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد …
    اوس عباس گفت : نرگس جان از طرف خانم , پیغام داره .. می خواد به خودت بگه ….

    گفتم : سلام خانم , بفرمایید تو …. چیزی شده ؟ خانم حالش خوبه ؟

    گفت : بله ... یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم …….

    اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست ...
    گفتم : بشین بگو ...

    گفت : نه دیروقته , باید برم ... خانم سلام رسوند و گفت نمی خوام کسی از این حرفا باخبر بشه , پیش خودتون بمونه …. راستش شیرِ خانم کمه , بچه سیر نمی شه .. دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره , میگه فقط شما اگه قبول کنین ….
    پرسیدم : آخه من ؟ چه جوری ؟ من اینجا … که نمی تونم ……

    گفت : روزی یک بار شیر بدین ... هر روز ماشین میاد دنبالتون می بره و برمی گردونه ….
    یه فکری کردم ... خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود ... حتما خیلی تحت فشار بوده ... این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم ….

    گفتم : فردا ساعت نُه بیا ... ببینم بعد چی میشه …
    وقتی اون زن رفت , اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد ...

    نمی تونستم ازش پنهون کنم , نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم ؛ برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ……
    اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما ؟ خودت یه بچه ی کوچیک داری ... برای چی بچه ی اون عزیزه , مال ما نه ؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن ... نه , نمی شه …

    گفتم : خودم می دونم ... بذار ببینم چی میشه ... حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته , بعد یه فکری می کنیم ….

    اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم …..
    درست ساعت نه صبح , ماشین اومد دنبالم ... من از وقتی اوس عباس رفته بود , همه ی کارامو کردم و ناهار هم حاضر کردم …. بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان , مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا به روی خودتون نیارین و درو باز نکنین ... تا موقعی که اونا در می زنن , دستاتونو بذارین رو گوشتون و برندارین ……

    یه سکه یک اشرفی ممد میرزا به زهرا داده بود , اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی برداشتم ... دلم نمی خواست دست خالی برم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش دوم




    با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم , کوکب رو توی پتو پیچیدم و راه افتادم ... در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …
    راننده منتظرم بود ... در رو برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم ... جای گرم و نرمی بود ... ماشین روی برف ها سر می خورد و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود , فکر کردم ماشین همیشه همین طور راه میره ... حالا که یادم میفته خندم می گیره …
    خانم از من استقبال کرد ... این بار سرسرای خونه پر از خانم های شیک و سرحال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذرخواهی از اونا منو برد به اتاقش …

    هوش از سرم پرید … چه اتاق خوابی ... اون روی تخت می خوابید و چه تختی ... یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود ...

    اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده ….
    چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت و گفت : بده ببینم ... الهی فدات شم خوشگلِ خاله …..
    منم رفتم و پسر اونو بغل کردم .. خیلی ناز و ظریف بود ... احساس کردم وزنش خیلی کمه ...

    اونو بوسیدم و پرسیدم : اسمش چیه ؟

    خانم گفت : صبار ……

    بعد گفت : شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ... ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره … کمکم می کنی ؟

    گفتم : به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه ... اونایی هم که دارن می سازن , هنوز نیومدن بشینن ... زهرا و رجب رو چیکار کنم ؟ الان تنها موندن و دلم پیش اوناس ……..
    با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا ….. براشون خوبه ...
    گفتم : نه , شدنی نیست ... سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ؟ ….

    بعد گفتم : می خوای حالا بهش شیر بدم ؟

    همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره ... میشه ؟ خیلی خوبه ... بده , ممنون میشم ….
    وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه , چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت …

    نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره …..




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم




    صبار کوچولو خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلوی مشتی زد و راحت خوابید ... قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه …
    اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست …..
    بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش ...

    خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی ... منم کاد ی کوکب رو گذاشتم روی میز ...  من نمی دونم تو چی آوردی , توام ندون من چی دادم ... برو خونه تون باز کن ... منم وقتی تو رفتی باز می کنم …

    و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من …

    با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سُر می خورد , برگشتم به خونه ...

    عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت : حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم ... آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ...


    وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته ... بازش کردم ...

    دیدم یک پنج اشرفی , روی یک مخمل سفید برق می زنه ….

    دستم شل شد ... دلم نمی خواست ... هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ….

    با خودم گفتم نرگس هر کس به اندازه ی خودش ... ول کن , بذار هر کاری می خواد بکنه ...
    اینطوری خودمو راضی کردم …

    شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم ... اونم خوشحال شد ...
    فردا از صبح زود , برای اومدن خانم حاضر شدم ... کار به خصوصی نداشتم ... همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم , خوشحال بودم ... دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم ... اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ….
    اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد , انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد ... هی می رفت تو حیاط و برمی گشت …

    گفتم : چیزی می خوای ؟

    سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ….

    ولی همش پا پا می کرد و نمی رفت ....

    آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ….
    بالاخره اومد و ناهارشو برداشت و رفت …

    آفتاب گرمی بود و داشت برف ها رو آب می کرد ... تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود ….
    کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم …..

    بعد با زهرا نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد …

    فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش ……




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    عزیزم خیلی داستان قشنگیه من و یاد بامداد خمار میندازه منتظرم قسمتهای بعدشم
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    درسته نوشان جان , دقیقا تو همون حال و هوا و سبکه
  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و چهارم

  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول




    خانم , با همون زن میانسال که کلثوم صداش می کرد اومده بود ... راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت و توی ماشین دم در منتظر وایساد ... من اونا رو به اتاق بردم ...

    از در که اومد تو صورتش از هم باز شد ... با تعجب گفت : چقدر اینجا قشنگه , چقدر راحته ... وای خوش به حالت ... خیلی زندگی خوبی داری ……
    ( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ... ساده و تمیزه ….. نه تشریفاتی , نه دغدغه ای ... چقدر اینجا خوبه ... بهم آرامش می ده …..
    بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه ...  می گفت آقا اجازه نمی ده با خدمه تو یک اتاق باشیم …
    من کلثوم رو بردم ... و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم ... باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد ….
    می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ... میگن لیلی و مجنونین ... می دونی چه نعمتی داری که تنها زنِ یک مردی ؟ اونم مرد مهربونی مثل اون ... هر زنی این آرزو رو داره که عشق یک مرد باشه ... هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه , به هم عشق بورزن ... اگه بدونی …. اگه بدونی ... تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد می گیری باید فقط مطیع باشی ، حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی ….
    بعد به خودش اومد و سری تکون داد ... قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن ؟ از جمله من ... فکر کنم مهره ی مار داری ... چیزایی که خانم جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویاهاست ... مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه ؟
    گفتم : به حرف خانم جان گوش نکن ... می دونی که زیادی لفتش می ده …..

    گفت : نه , بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه ... اصلا همه تو فامیل میگن … خلاصه بگم نُقل مجلس شدی ... من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم ... دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم ……
    دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده , پرسیدم : معصومه جان ناهار می مونی ؟

    گفت : اگر قول می دی برام دمپختک درست کنی می مونم ... دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده … دلم برای دمپختک هم تنگ شده … چند وقته هوس کردم ...
    با خوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم و برنج و باقالی ها رو شستم و خیس کردم و برگشتم ….

    دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن ……. جعبه ای که آورده بود رو باز کردم ... یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود …. اول تشکر کردم و بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم , من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی … من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کارو ادامه بدی احساس خوبی ندارم , برعکس ناراحت می شم ...
    دست منو گرفت و گفت : خودت بگو ... من عروسی تو اومدم ؟ رفتی خونه ات , اومدم ؟ بچه دار شدی , اومدم ؟ آخه چرا این حرف رو می زنی ؟ ما با هم دوستیم ... بذار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه ……
    ناهار آماده شد ... یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم ... کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم ….

    خانم ازم پرسید : سیر ترشی نداری ؟

    گفتم : چرا , خوبشم دارم ولی نمیارم ... برای اینکه شیرت بو می گیره و بچه دیگه نمی خوره ... بعدم میگن گوش درد میشه ….

    خندید و گفت : تو چه چیزایی می دونی ... مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی …
    هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد … قلبم فرو ریخت ... نمی خواستم آبروم پیش خانم بره ... فقط چشمم رو بستم ... قلبم به شدت می زد …

    بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو ... از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه , تعجب کردم …

    خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه , خوشحالم شد می گفت : خوب شد ... بذار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم …..
    اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم ناهار خوردیم ...

    خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی ... همه از خوبیتون تعریف می کنن ... خیلی دلم می خواست اوس عباس , عشق نرگس رو ببینم …. اون کسی که لیاقت اونو داشته رو ببینم …
    اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ….

    من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره …




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان