خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۱:۱۶   ۱۳۹۵/۵/۱۴
    avatar
    لواشک پاستیل زاده
    یک ستاره ⋆|1707 |1793 پست
    چه تاپیک باحالی😊
  • ۰۹:۳۷   ۱۳۹۵/۵/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۵/۸/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    سلام به همه دوستانم
    به ویژه دوستداران ادب و هنر
    بعد از مدتها آنچنان که در کافه نویسندگان به توافق رسیدیم کار نوشتن را به صورت گروهی آغاز می کنیم
    اولین گروه من و بهزاد هستیم و گروه دوم نوشان و مهرنوش. عزیزانم برای ثبت نام در گروههای بعدی همیشه وقت هست.
    خب داستان ما طبق توافق من و بهزاد در ژانر معمایی نوشته خواهد شد
    با نام: خانه ای در کوره راه
    من و بهزاد در مورد کلیات داستان به توافق رسیدیم و فقط داستانمون هنوز جزئیات و پایان نداره
    در ضمن توافق کردیم که در مورد کلیات هر پست هر روز به صورت خصوصی مشورت کنیم و در نهایت هر نفر پست یک روز رو بنویسه یعنی نوبت هرکدوم از ما یک روز درمیان خواهد بود.
    پست اول رو من خواهم نوشت امیدوارم که دوست داشته باشید و با ما همراه شوید. منتظر انتقادات و پیشنهادات شما در کافه نویسندگان هستیم
  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۵/۸/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    و اکنون این شما و این خانه ای در کوره راه

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۵/۸/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    خانه ای در کوره راه
    قسمت اول
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    یک حیاط صد و پنجاه متری برای خانه ای هشتاد متری واقعا بزرگ به نظر می رسید. ستاره در تراس آن خانه روی زیر انداز رنگارنگی دراز کشیده بود و پاهای بلند و سفیدش را که از زیر پیراهن نخی نازک قرمز رنگش پیدا بود روی هم انداخته بود.
    نسیم ملایمی صورت بشاشش را نوازش داد، به زحمت یکی از چشمهایش را گشود ولی تابش مستقیم آفتاب باعث شد دوباره چشمش را ببندد. همیشه در آرزوی چنین روزهایی بود. روزهایی که بدون هیچ دغده ای دراز بکشد، فکر کند، کتاب بخواند و داستان بنویسد. زمان اینجا کش دار بود. این خانه هیچ به خانه ای که در تهران در آن با همسرش فرخ زندگی می کردند نمی مانست. آنجا زمان مثل برق و باد می گذشت. ستاره هنوز از سر کار به خانه نرسیده بود دیگر تقریبا شب بود باید به فکر پختن شام و دوش گرفتن و خوابیدن می بود. اما اینجا، از طلوع تا غروب خورشید یک عمر طول می کشید.
    فرخ در یک شرکت هواپیمایی کار می کرد و وقتی ستاره فهمیده بود مدیرش به او پیشنهاد داده تا به مدت یک سال در ایستگاه ساری مشغول به کار شود، این پیشنهاد را در هوا قاپیده بود. فرخ را متقاعد کرده بود که با پذیرفتن این پیشنهاد از هر نظر مخصوصا از نظر اقتصادی پیشرفت چشمگیری خواهند داشت. در ضمن خود ستاره هم می توانست یک سال مرخصی بدون حقوق بگیرد و در این مدت به کارهایی که آرزویش را داشت برسد.
    حالا یک هفته از منتقل شدن فرخ به ایستگاه ساری می گذشت. دراین 7 سالی که با هم زندگی کرده بودند بیشتر از نصف درآمدشان را پس انداز کرده بودند و هر دو از تحمل چنین زندگی سختی واقعا به ستوه آمده بودند. اما نتیجه این ریاضت حساب پس اندازی بود که می شد اندوخته اش را به مدت یکسال در بانک مسکن گذاشت و بعد از یکسال با گرفتن وام خانه دار شد. حالا که اینجا بودند دیگر اجاره خانه ای هم در کار نبود و بسیاری هزینه های دیگر که مختص زندگی در کلان شهرهاست.
    و اما خانه، خانه متعلق به پدر فرخ بود در واقع جایی برای پدر و مادر فرخ که در دوران بازنشستگی شان چند ماه از سال را در آنجا دور از هیاهو و دود و دم تهران سر کنند. این خانه را حدودا پنج سال پیش خریده بودند. خانه ای در یک روستای خوش آب و هوا حوالی ساری، روستایی که از قضا بسیار به فرودگاه و محل کار فرخ نزدیک بود. فرخ و ستاره اصرار کرده بودند تا پدر و مادر فرخ برنامه سفرهایشان را تغییر ندهند و در دورانی که آنها به ساری می آیند ستاره و فرخ اوقات خود را در اتاق بالا سر کنند. خانه دوبلکس و سه اتاق خوابه بود، دو اتاق کوچک در پایین و یک اتاق در بالا که یک دستشویی و حمام کوچک هم در خود داشت.
    ستاره غلطی زد و بالش قهوه ای رنگ را زیر آرنجش قرار داد و دوباره لای کتاب را گشود...
  • leftPublish
  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۵/۸/۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت دوم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: بهزاد لابی

    ستاره لحافی را که به دور خود پیچیده بود کنار زد. هوا سردتر شده بود و دیگر نمیتوانست در پشه بندی که توی حیاط درست کرده بودند بخوابد. اواخر پاییز بود و رطوبت زیاد موها و پوست بدنش را به شکل نامطبوعی خیس کرده بود. بیشتر از این نمیتوانست خود را توی تخت نگه دارد. بلند شد و مستقیم وارد حمام اتاق شد. دوش گرفت و حوله پیچ بیرون آمد.

    باید حتما موهایش را سشوار میکشید در غیر اینصورت تا دفعه بعد که به حمام برود حالت بدی به خود میگرفتند. رفت به سمت سشوار اما حوصله اش را نداشت. امروز هم برنامه ای نداشت پس مهم نبود. کتابی که زیر سشوار بود نظرش را جلب کرد. چند روز است موهایش را سشوار نکشیده؟ چند روز است که کتاب را نصفه رها کرده؟

    از پله ها پایین رفت تا وارد آشپزخانه شود تا چیزی برای خوردن پیدا کند. وقتی به طبقه پایین رسید، لوازم تحریر خاص و نویی که خریده بود تا داستان نویسی را شروع کند، گوشه ی هال نظرش را جلب کرد. چند روز اول کمی با آنها ور رفته بود اما وقتی موضوع مهمی به ذهنش نرسید، رهایش کرد تا موضوع بهش الهام شود.

    چای درست کرد و با کمی کره و مربا خورد. سعی کرد به خودش بیاید و باز هم مثل چند ماه پیش که تازه به اینجا آمده بود لذت ببرد. کتابش را آورد و چند صفحه ای خواند. حسابی خسته شد انگار که یک کتاب کامل را یک ضرب خوانده باشد، اما نگاهی به ساعت انداخت و دید تنها بیست دقیقه گذشته است.

    فرخ در محل کارش جا افتاده بود. کارش به صورت شیفتی بود. یعنی 12 ساعت. اگر 6 عصر تا 6 صبح می ماند، یک روز مرخصی داشت و میتوانست پس فردا صبحش به محل کار برود. کاری که در یکی، دو ماه اول زیاد انجام میداد تا با ستاره از فضا و وقت آزادش لذت ببرد. اما کم کم بی خوابی شبها و همین طور فضای گرم و صمیمی تر شیفت صبح باعث شد تا قید یک روز تعطیلی را بزند و هر روز 6 صبح تا 6 عصر سر کارش برود. شبها حدود ساعت 7 و اگر خرید یا کاری بود 8 به خانه میرسید.  دوش میگرفت و شامی میخورد و به تخت خواب میرفت که 5 صبح از خواب بیدار شود و به محل کارش برود. خیلی از وضع موجود ناراضی نبود. در طول همین 3، 4 ماه پول بیشتری پس انداز کرده بودند و شرایط وام مسکن هم به خوبی پیش میرفت و به زودی خودشان را صاحب خانه خوبی در تهران میدید.

    ناهار کترینگ محل کارش قابل قبول بود و شبها گاهی مجبور میشد یکی دوساعتی بیشتر در محل کار بماند تا شیفت را کامل تحویل دهد. اتفاقی که شب قبل هم به دلیل تاخیر همکارش افتاده بود که باعث شده بود شام را هم سر کار بخورد که بتواند بلافاصله بعد از رسیدن به خانه استراحت کند.

    ستاره همینطور جلوی تلویزیون خاموش نشسته بود و بیست دقیقه دیگر هم به خودش فشار آورد که کتاب را پیش ببرد اما حتی یک صفحه هم جلو نرفته بود و غرق در افکارش بود. کتاب را کنار گذاشت و رفت تا لباس بپوشد و به رستورانی در ساری برود تا شاید بعد از ماهها حضور انسانی را هنگام ناهار خوردن در کنار خودش حس کند.

    رستوران معروفی را انتخاب کرد و مجبور شد چند دقیقه ای در صف انتظار بنشیند. یک میز دو نفره خالی شده بود ولی ترجیح رستوران دار این بود که آن را به دو نفری که بعد از ستاره آمده بودند بدهد تا سفارش بیشتری گرفته باشد. اما دختر جوانی که بعد از ستاره و آن دو نفر آمده بود خودش را به ستاره رساند و از او خواست تا ناهار را با هم بخورند. گفت : ببخشید خانم اگه برای شما ایرادی نداره، ما دو نفره بشیم و زود بریم بشینیم تا به اونا نگفته. آخه من دارم از گشنگی میمیرم. الان غش میکنم. 

    ستاره که مدت ها بود هم صحبتی نداشت بی درنگ  پذیرفت : باشه خیلی هم خوب. اتفاقا من داشتم خیلی دلخور میشدم. گفتم ببین من تنهام و هیشکی منو نمیبینه. من ستاره هستم. 

    این را که گفت به سمت رستوران دار رفت  که بگوید ما میز دو نفره را میخواهیم و توضیح داد که اسم من جلوتر از آن دو نفر هست. رستوران دار مودبانه پذیرفت و آنها را راهنمایی کرد.

    نشستند و مدتی خودشان را پشت لیست غذاها پنهان کردند و پس از چند دقیقه ای دختر جوان گفت : من لیلا هستم. چی بخوریم؟ بیا دو جور غذا بگیریم و با هم قسمت کنیم.

    سریع ناهارشان را آوردند تا زودتر صندلی ها خالی شود. لیلا که احساس کرد خیلی گرسنه است و ممکن است زیاد غذا بخورد به شوخی گفت : ببین اگه میخوای سرت بی کلاه نمونه همین الان نصفش کنیم. کمی با غذا ور رفت و ادامه داد : من اینجا دانشجو هستم، امروز کلاس نداشتم و همه بچه های خوابگاهمون رفته بودن دانشگاه. منم حوصله م سر رفت و گفتم بیام یه حالی به خودم بدم. از شیراز اومدم، 22 سالمه و البته مجرد. پسرای دانشگاهمونم که مالی نیستن. تو چی؟

    ستاره هم تا حدی داستان زندگیش را تعریف کرد. لیلا میون حرفای ستاره از اتفاقاتی که براشون افتاده و روند رو به جلویشان کلی تعریف کرد و به ستاره حسابی توجه نشان داد.

    ستاره با خودش فکر کرد که لیلا چه دختر خوب و پرانرژی ایه، میتونم رابطه م رو باهاش بیشتر کنم. ناهار که تمام شد گفت : لیلا جون الان چی میچسبه؟ یه قهوه یا چایی داغ توی یه حیاط پر از درخت. موافقی؟ من تا شب تنهام تو هم که کلاس نداری.

    لیلا فکری کرد و بعد از به جا آوردن تعارفات معمول، قبول کرد.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲/۸/۱۳۹۵   ۱۶:۵۴
  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۵/۸/۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    خانه ای در کوره راه
    قسمت سوم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    هوا کاملا تاریک شده بود، ستاره صدای باز شدن در حیاط و سپس صدای ماشین فرخ را شنید. به ساعت نگاهی انداخت بیست دقیقه از هشت گذشته بود. در همان حالتی که روی مبل لم داده بود ماند تا فرخ در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهی به همسرش انداخت که برعکس همیشه که با دیدن او گل از گلش می شکفت و به استقبالش می آمد ، اینبار بی حرکت روی مبل دراز کشیده بود. فرخ با دلخوری لبخندی ساختگی زد و سلام کرد. ستاره روی مبل نیم خیز شد و جواب سلامش را با لبخندی حقیقی و گرم داد.
    فرخ به سمت گاز رفت و نگاهی به قابلمه های روی آن کرد. لبخند زنان گفت:خورشت کرفس؟! به به دستت درد نکنه. سپس قهوه جوش که هنوز قهوه ته نشین شده در آن بود به همراه دو فنجان قهوه و دو لیوان چای نصفه و نیمه در سینک ظرفشویی توجهش را جلب کرد. نگاهی به ستاره انداخت و گفت: جشن گرفته بودی؟! چه خبره؟! ستاره که هنوز روی مبل نشسته بود فرخ را دعوت به نشستن کرد و ماجرای آن روز و آشنایی اش با دختر دانشجویی به نام لیلا را با شادی و آب و تاب تعریف کرد. فرخ کمی عصبانی شده بود ولی در عین حال نمی خواست این شادی کوچک را از او بگیرد. معترضانه اما با احتیاط گفت : تو کسی رو که اصلا نمی شناختی و فقط یکبار توی عمرت دیدی رو آوردی خونه و همه زندگیتو براش تعریف کردی؟! اما به محض اینکه اثرات غم را در چهره ستاره تشخیص داد گفت: حالا عیبی نداره خودم یه دفعه ببینمش می فهمم چه کاره هست. بذار برم یه سالاد درست کنم با شاممون بخوریم. ستاره به سمت یخچال رفت و سالاد را از یخچال بیرون آورد و در حالیکه لبخند میزد آن را روی میز گذاشت.
    ماهها می گذشت و گاهی ستاره برای دیدن لیلا به ساری می رفت و گاهی هم لیلا به خانه آنها می آمد. فرخ هم لیلا را به عنوان یک دوست خانوادگی پذیرفته بود. فرخ و ستاره چندباری با لیلا و چند تا از هم دانشگاهیهایش برای خوردن شام به ساری رفته بودند. اما برعکس ستاره که اختلاف سنی ده ساله اش با لیلا هیچ خدشه ای به دوستی شان وارد نمی کرد، بین فرخ و علی و سیاوش که دوستان لیلا بودند رابطه ای رسمی و دور از صمیمیت شکل گرفته بود. در واقع در تمام این مدت فرخ هیچگاه احساس تنهایی نکرده بود چون همیشه خودش را در جمع همکارانش که حالا دوستانی صمیمی بودند می دید. اما دوران تنهایی ستاره سپری شده بود و فرخ هم از اینکه همسرش دیگر به خاطر اینکه شیفتش را تغییر نمی دهد او را سرزنش نمی کند خوشحال بود.
    اوایل دی ماه بود، ستاره برای دیدن خانواده اش بعد از شش ماه بی تابی می کرد. بلاخره فرخ به مدت یک هفته مرخصی گرفته بود تا به تهران بروند. ستاره روی زیر انداز در ایوان در حالیکه پتویی را محکم به دور خود پیچیده بود نشسته بود. لیلا هم آنطرفتر کلاه کاپشنش را روی سر کشیده بود و نوک بینیش را به زانوهایش چسباده بود. ستاره ناگهان زد زیر خنده و گفت: مگه ما مجبوریم اینطوری نشستیم توی این سرما! بیا بریم تو. لیلا هم که نگاهش به بینی سرخ شده ستاره افتاده بود خنده اش گرفت و با یک جست خود را به در خانه رساند و خودش را روی مبل انداخت. ستاره هم چند لحظه بعد در حالیکه زیرانداز را زیر بغل زده بود وارد خانه شد. وای لیلا واقعا خوشحالم...خیلی دلم برای مامانم اینا تنگ شده بود. فقط این دو روز باقی مونده رو نمی تونم تحمل کنم. لیلا نگاهی تاسف بار به او انداخت و گفت وای چقدر لوس و بچه ننه ای از سنت خجالت بکش. ستاره که در پوست خود نمی گنجید باز هم خندید. به اتاق مهمان در طبقه پایین رفت و زیر انداز را زیر تخت جا داد.
    -راستی لیلا یه زحمتی برات دارم توی این یه هفته که ما نیستیم می تونی بیای شبا چراغا رو روشن کنی. خونه خانم رحیمی اینا دزد رفته، کولر گازیشونو، سم پاش و هرچی به دردش میخورده دزدیده، اصلا این یه هفته بیا اینجا بمون.
    -باشه میام کاری نداره، ولی نمی تونم بمونم. بیرون خوابگاه موندن کلی دنگ و فنگ داره. نامه و امضا و ...خودمم نرسیدم بیام به سیاوش می گم بیاد.
    -نه لیلا! کلید رو می دم به خودت. دوست ندارم وقتی نیستیم هیچکس جز تو اینجا بیاد. یه شب هم نتونستی مهم نیست. فرخ به سید هم سپرده حواسش باشه.
    -باشه، میام. خیالت راحت.
    یک هفته مثل برق و باد سپری شد. ستاره از اینکه مسیر تهران تا ساری را با هواپیما می آمدند خنده اش گرفته بود. تمام مدت کوتاه پرواز را خوابید. برای برگشتن به خانه رویاییش لحظه شماری می کرد.سه روز دیگر از مرخصی فرخ باقی مانده بود. می توانستند توی این سه روز حسابی خوش بگذرانند و ستاره برای لحظه لحظه اش برنامه ریزی کرده بود در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شد و دنیای خواب او را با خود برد. فرخ که تازه مسواک زده بود و به اتاق خواب آمده بود از دیدن ستاره که اینچنین در آرامش خوابیده است لبخندی زد و چراغها را خاموش کرد. تازه نیم ساعت بود که به خانه رسیده بودند و خواب به چشمان فرخ نمی آمد.
    صدای خش خش و سپس پارس سگ، فرخ را از جایش پراند. صدا آنچنان نزدیک بود که انگار از حیاط خانه خودشان می آمد. فرخ پتو را کنار زد و به آرامی در اتاق خواب را گشود و بدون آنکه چراغ هال را روشن کنید کلید را در قفل چرخاند و در خانه را باز کرد. گیج و مبهوت در ایوان ایستاده بود و به حیاط تاریک و ساکت زل زده بود که ستاره با سر و صدا در را باز کرد و چراغ ایوان را روشن کرد. سگ قهوه ای عظیم الجثه ای به فرخ و ستاره زل زده بود.
    ستاره گفت: این چجوری اومده تو؟
    -قلاده داره! صاحبش باید همین اطراف باشه. در حیاط را گشود ولی هیچکس آن حوالی نبود.
    -فرخ! دنبال چی هستی. به نظرت این پرواز کرده اومده تو؟؟ اینجا هیچ راه ورودی برای یک سگ نداره.

    فرخ با درک این واقعیت دلش هری فرو ریخت. –ستاره تو برو تو، در رو هم قفل کن.

    سگ بزرگ جثه از یک گربه هم بی آزار تر بود در گوشه ای ایستاده بود و فقط به آنها نگاه می کرد.
    ستاره که در جایش میخکوب شده بود تکان نخورد. فرخ نگاهی اخم آلود به ستاره انداخت که باعث شد سریع به خانه برود و در را قفل کند اما از پشت پنجره فرخ را می پایید.
    فرخ تمام چراغهای حیاط را روشن کرد و تمام قسمتهای بیرون خانه از جمله انبار را بازرسی کرد. هیچکس آنجا نبود اما تنها چیز شگفت انگیزی که پیدا کرد یک کیف صورتی بچگانه بود که درونش چند کتاب داستان نو وجود داشت.

    ستاره قفل در را باز کرد و باتعجب پرسید: این چیه!
    -هرچی هست مال مامان و بابای من نیست. فردا اول وقت زنگ بزن لیلا بیاد اینجا.....
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۵/۸/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت چهارم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: بهزاد

    تا صبح خواب به چسمان فرخ و ستاره نیامد. اما سعی میکردند موضوع را خیلی ناگوار جلوه ندهند. فرخ یکی دو بار به بهانه رفتن به دستشویی سری هم به پایین و حیاط زد. سگ آرام به نظر میرسید و نگاهی بلاتکلیف به فرخ میانداخت.

    صبح زود قبل از اینکه صبحانه آماده بشود ستاره با لیلا تماس گرفت ولی سعی کرد لحن بدی نداشته باشد. حال و احوال کرد و کمی از خاطرات تهرانش گفت و بعد رسید به اینجا که وقتی وارد خانه شده بودند چیز مشکوکی ندیده بودند اما یکی دو ساعت بعد با صدای پارس سگی نظرشون جلب شد و دیدند یک سگ بزرگ با قلاده در حیاط آنهاست.

    ستاره ادامه داد : لیلا جون، میگم یه موقع مثلا اومدی اینجا گلا رو آب بدی کسی غیر از تو هم اومده باهات؟ یا مثلا نمیدونم در رو باز گذاشته باشی یا هر چی. چیزی یادت نمیاد؟!

    فرخ با اخم و اشاره به ستاره فهماند که لازم نیست اینقدر از موضع ضعف صحبت کند و با صدای خفه گفت : رو نده بهش، بگو این سگ مال کیه؟ کیا اومدن اینجا؟

    ستاره که راحت نبود به لیلا گفت : عزیزم میشه بیای اینجا بشینیم یه چایی بخوریم و بعدشم راجع بهش حرف بزنیم؟

    لیلا گفت که امروز تا آخر روز کلاس دارد و نمیتواند بیاید. فرخ که صدای لیلا را میشنید با عصبانیت و صدای خفه به ستاره گفت بگو پس ما میایم دم دانشگاه کلید رو بگیریم و ببینیم چی شده و سگ مال کیه!

    ستاره بلاخره قراری با لیلا برای ظهر گذاشت و چند ساعت بعد به سمت ساری حرکت کردند. دم دانشگاه که رسیدند به فرخ گفت که تا مطمئن نشدی بهش بی احترامی نکن اما فرخ حسابی عصبانی بود. لیلا را از جلوی در دانشگاه سوار کردند تا به کافه ای در همون حوالی بروند. ستاره سعی کرد که با لیلا گرم برخورد کند اما فرخ به دادن جواب سلامی خشک و سنگین اکتفا کرد.

    هنوز توی مسیر بودند که لیلا کلید را به ستاره داد. ستاره گفت : مرسی عزیزم، حالا دیر نمیشد. خیلی لطف کردی، زحمت بود برات.

    لیلا خودش بحث را شروع کرد و گفت : نه خواهش میکنم. اصلا. راستی من 2 بار فقط اومدم. همونطور که گفتی هر سه روز یه آبی دادم به گیاها و گلدونای توی خونه. اصلا هم زیاد نمی موندم چون خیلی کار داشتم برای دانشگاه. هر بار هم تنها اومدم، در رو هم چند بار چک میکردم که قفل شده باشه.

    به کافه رسیدند و بحث نیمه تمام ماند، وقتی نشستند و سفارش دادند، دوباره فضا سنگین بود و اینبار فرخ شروع کرد : عجب. خیلی عجیبه یه سگ به این بزرگی با قلاده اومده تو حیاط ما. از همسایه ها هم پرسیدم اصلا اینو تا به حال اینجا ندیده بودن. لابد بال درآورده اومده تو حیاط خودش! این را گفت و زیر چشمی نگاهی به لیلا انداخت و مشغول نوشیدن قهوه اش شد.

    لیلا که متوجه منظور فرخ شد گفت  : باور کن آقا فرخ. اصلا ستاره جون این پیشنهاد رو داد، تازه من اگه هم اومده بودم با دوستام اونجا چرا باید سگ به این بزرگی که میگید رو جا میذاشتم؟ باور کن من روحمم خبری نداره.

    ستاره گفت : اون کیف کوله مدرسه صورتی هم عجیبه. البته توش کتاب داستان بود نه مدرسه. چی بگم ...

    فرخ گفت : خوب شاید اصلا ستاره اشتباه کرده. ببین ما که تو رو نمیشناسیم. نمیخوام قضاوت کنما. اما تو گفتی من اینجا دانشجو هستم و از شیراز اومدم و اسمم لیلا ساجدی هست. خودت اینا رو گفتی، من تو رو نمیشناسم. حالا نهایت دو بارم اومدیم جلو در یه دانشگاهی دنبالت. آخه سگ که بال نداره. بال داره؟

    ستاره از این نحوه برخورد فرخ جا خورد و اخمی کرد و لبش را گاز گرفت که یعنی اینطوری ادامه نده!

    لیلا اما حسابی برافروخته شد و گفت : چه جالب. آقا فرخ پیشنهاد میکنم شغلتو عوض کن. کاراگاه خصوصی بیشتر بهت میاد. من هی هیچی نمیگم اما با این همه کار و درس و دانشگاه باز اومدم این همه راه، گلدون و باغ شما رو آب دادم، حالا یه چیزیم بدهکار شدم. نکنه میخوای کارت ملیم رو بهت نشون بدم؟ حالا مگه اون ویلا چیه که من بیام اونجا توش سگ جا بذارم؟! واقعا که.

    فرخ اما بی اعتنا به این حرفها ادامه داد : اتفاقا بدم نمیاد کارت ملیت رو ببینم.

    لیلا عصبانی تر شد و گفت : واقعا دیگه خیلی دارید بی ادبی میکنید. من چرا باید کارت ملیم رو به شما نشون بدم. مگه شما پلیسی؟ شما که به من اعتماد نداشتید نباید کلید رو به من میدادید. زحمت من رو هم کم میکردید. من دیگه باید برم سر کلاس، از آشناییتونم خیلی خوشحال شدم. 

    این را گفت و نیم خیز شد که برود اما فرخ با صدای بلندتری گفت : کارت شناساییت رو بهمون نشون بده وگر نه میرم ازت شکایت میکنم.

    لیلا با عصبانیت بلند شد و کیف و پالتویش را جمع و جور کرد که برود اما لحظه آخر نگاه خیره با خشم و نفرتی به فرخ انداخت و کیفش را باز کرد و کیف پولی از آن درآورد و دو تا کارت از تویش پیدا کرد و روی میز انداخت و گفت : بفرما اینم کارت ملی و کارت دانشجوییم. خجالت بکش آقا فرخ.

    فرخ کارت ها رو برداشت و مات و مبهوت به اسم روی آنها نگاه میکرد. لیلا ساجدی بود، کارت دانشجویی هم درست بود.

    لیلا چند ثانیه صبر کرد و گفت : اگه بازجوییتون تموم شد کارتهام رو بدید میخوام برم دانشگاه.  کارتها را از دست فرخ قاپید و بی خدافظی به سمت در رفت.

    ستاره بلند شد و گفت لیلا جون ناراحت نشو، چیزی نشده که فرخ... اما لیلا بی اعتنا دور شد.

    ستاره با عصبانیت رو به فرخ کرد و گفت : واقعا که فرخ این چه کاری بود کردی؟

    فرخ که حسابی کم آورده بود و شرمنده شده بود گفت : به هر حال پس اون سگ از کجا اومده.

    با ناراحتی و سردرگمی به خانه برگشتند، در حالی که نمیدانستند چه اتفاقی افتاده و فرخ از رفتاری که با لیلا کرده بود حسابی ناراحت شده بود به خانه رسیدند. وارد خانه که شدند، دیدند از سگ خبری نیست. اثری از کیف هم نبود.

    به سرعت سمت ستاره آمد و گفت : دیدی گفتم. کار خودشونه. ما رو کشوند بیرون و یکی اومده اینجا رو درست کرده. گیرشون میندازم.

    ستاره گفت : نه بابا چه ربطی داره! ما که کلید رو گرفتیم. آخه کیف و سگ بذارن تو خونه ما که چی بشه؟

    جلوی در ورودی هم یکی از گلدانها افتاده و شکسته بود، ستاره داشت سعی میکرد گیاه را نجات دهد.

    فرخ به سید زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد و با هم به کلانتری رفتند و دوباره ماجرا را تعریف کردند.

    مامور پلیس محل گزارش را ثبت کرد و گفت ما پیگیری میکنیم و حواسمون هست اما ممکنه اشتباه میکنید و کیف جا به جا شده. پرسید که جز شما فامیلی کسی هم ازین ویلا استفاده میکنه؟

    فرخ گفت قبلا شاید خاله و ... اما الان که ما ساکنیم گاهی فقط پدر و مادرم میان اینجا. اونم کوتاه. تازه اونا هم پیر هستند.

    مامور پلیس اضافه کرد : ممکنه سگ مال همسایه ای بوده و مثلا از روی سقف ماشینی چیزی تونسته بیاد روی دیوار و بعد نتونسته برگرده و بعدم صاحبش نجاتش داده. با این حال ما پیگیر قضیه هستیم.

    چند روزی گذشت و قضه کم کم اهمیت اولیه را از دست داد. فرخ حاضر نشده بود از لیلا عذر خواهی کند با این حال ازینکه ستاره با لیلا گاهی قرار بگذارد گله ای نداشت اما خودش دیگر به قرارهای دست جمعی نرفته بود و از ستاره هم خواسته بود که فقط با لیلا در ارتباط باشد و از جمع قبلی دوری کند.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۴/۸/۱۳۹۵   ۲۰:۰۷
  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۵/۸/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت پنجم - بخش اول
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    آن روز سردترین روز پاییز تا آن زمان بود. با آنکه چند ساعتی تا غروب باقی مانده بود، ابرهای باران زا آسمان را تیره کرده بودند. ستاره کلاه بافتنی مشکی رنگش را تا روی پیشانی پایین آورده بود و با اینکه ژاکت ضخیمی به تن داشت پتویی را هم دور خودش پیچیده بود. در ایوان ایستاده و غرق در افکار خودش بود. لحظاتی بعد نفس عمیقی کشید و لیوان چایی را که در دست داشت به دهانش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید. برقی آسمان را روشن کرد و بعد از آن صدای مهیب رعد ستاره را از جا پراند. در همان دم باران سیل آسایی شروع به باریدن نمود. ستاره عاشق باران بود، چند قدم جلوتر رفت تا بارش باران را بر کف دستش حس کند که احساس کرد چشمانی از پشت دریچه پست او را می پایند. جلوتر رفت و با دقت بیشتری نگاه کرد و نگاهش در نگاه غریبه ای آن سوی در گره خورد. لیوان چای از دستش رها شد و صدای شکستنش در صدای جیغ ستاره گم شد. دریچه پست همراه با صدای برخوردش با در بسته شد و ستاره در حالیکه صدای پای غریبه را می شنید که با سرعت از خانه شان دور می شود در جایش خشک شده و سر تا پا خیس شده بود. خود را به زحمت به لبه پله های ایوان رساند و روی اولین پله نشست. چند دقیقه ای گذشت تا توانست به خودش مسلط شود، با فرخ تماس گرفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. فرخ که هراسان شده بود به ستاره گفت با همسایه شان آقای رحیمی تماس می گیرد که به همراه همسرش به آنجا بیایند. ده دقیقه بعد آقای رحیمی که مردی حدودا پنجاه ساله بود به همراه همسر زیبایش فیروزه که به زحمت چهل ساله به نظر می رسید از راه رسیدند. ستاره چند باری آقای رحیمی را دیده بود اما تا آن زمان با فیروزه آشنا نشده بود. فیروزه با خشرویی گفت: ستاره جون، لباسات خیس شده، برو لباساتو عوض کن تا آقا فرخ بیاد بریم خونه ما، ....آقا فرخ که زنگ زد داشتم شام درست می کردم. تا ایشون بیاد آماده می شه، شام رو با هم میخوریم. ستاره آنقدر سردرگم بود که بدون هیچ تعارفی پیشنهاد فیروزه را پذیرفت.
    فیروزه که سعی می کرد حواس ستاره را از ماجرا پرت کند گفت: بهمن دو ساله بازنشسته شده، بعد از بازنشستگیش اینجا رو خریدیم. ......آقا فرخ برای بهمن تعریف کرده که واسه کار ایشون اومدین اینجا. من که خیلی از این محله خوشم میاد. اون شرجی اکثر شهرهای شمال رو نداره. سکوت و آرامشش هم که عالیه.
    فیروزه که با سکوت سنگین ستاره مواجه شده بود ادامه داد: بهمن الان فقط شرکت بیمه اش رو نگه داشته. اونم مدیریتش رو سپرده به برادرش. فقط سالی چند بار میریم تهران که یه نظارتی به کارا داشته باشه.
    ستاره بالاخره سکوتش را شکست.
    -فرخ بهم گفته بود چند وقت پیش خونه شما هم دزد اومده بود. سپس دوباره سکوت کرد و با چشمان گرد شده به چشمان فیروزه خیره شد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۸/۱۳۹۵   ۰۹:۰۱
  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۵/۸/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت پنجم - بخش دوم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    بهمن که تا آن لحظه به اتاق رفته بود تا ستاره احساس راحتی بیشتری کند، از اتاق بیرون آمد و خطاب به همسرش گفت: آقا فرخ تماس گرفت گفت تا ده دقیقه دیگه می رسه، شامت آماده است فیروزه؟
    فیروزه لبخندی زد و در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: بهمن، ستاره جون در مورد دزدی چند ماه پیش پرسید، قضیه رو براش تعریف کن. بهمن روی مبل روبروی ستاره نشست و گفت: چیز زیادی رو نبرده بودن، کولر گازی تنها چیز با ارزشش بود، سمپاش و یه سری خرت و پرت، فقط چیزایی که به دردش می خورده رو برده بود.
    فیروزه سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت: شما هم کلید خونتون رو به سید دادید؟ برای روزایی که می روید تهران؟ ستاره با سر جواب مثبت داد. صدای زنگ در و آمدن فرخ گفتگویشان را نیمه تمام گذاشت. اما ستاره هنگام شام خوردن دوباره صحبتش را پیش کشید. فیروزه گفت: قبل از اینکه دزدی بشه، وقتی از تهران برگشتیم توی تمییزکاریهای خونه چند تا فیلتر سیگار پیدا کردم. روی دو تاش اثر رژ لب بود. بعد نگاهی پرسشگرانه به فرخ انداخت و گفت: پسر کوچیکه سید رو دیدین؟ سر و وضعش به بچه های این اطراف نمی خوره، دوستاش هم از این جوونای امروزی هستن. سید هم خیلی برای اینکه ساری دانشگاه میره بهش افتخار می کنه. فرخ گفت: آره دیدمش بچه بدی به نظر نمی رسه.
    بهمن گفت: من و فیروزه هم قضیه ته سیگارا رو به دزدی ربط ندادیم. به هر حال بعد از اینکه قفلهای خونه رو عوض کردیم دیگه به سید کلید ندادم.
    فرخ گفت: منم چند روز پیش همه قفلهای خونه رو عوض کردم. هنوز هم فرصت نکرده بودم به سید بگم.
    فیروزه گفت: اگه این بچه ها توی خونه های ما مهمونی می گیرن کار جالبی نیست. اما می خوام به ستاره بگم جای نگرانی هم نیست. احتمالا اونکه داشته توی خونه رو نگاه می کرده پسر سید بوده، می خواسته ببینه کسی خونه هست یا نه.
    چند روز طول کشید تا ستاره وضعیت عادی پیدا کند. در این چند روز فیروزه او را تنها نمی گذاشت. یا او را به خانه خودشان دعوت می کرد یا خودش به خانه آنها می رفت. ستاره از اینکه فرخ هم اطمینان پیدا کرده بود که مشکلات اخیر ربطی به لیلا ندارد در دلش احساس رضایت و شادی می کرد. با لیلا تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. دوباره همه چیز مثل گذشته شده بود. لیلا و ستاره گاهی دو نفری و گاهی هم به همراه فیروزه لحظات خوشی را می گذراندند.
    سرمای زمستان کم کم ناپدید می شد و درختان حیاط خانه آماده شکوفه زدن بودند. با اصرار ستاره و فرخ، لیلا هفته دوم عید را به تهران و خانه پدر و مادر فرخ آمده بود و در مدتی کوتاه توانسته بود در دل آقا و خانم راد جا باز کند. همگی تصمیم گرفته بودند سیزده به در را به شمال بروند. آقا و خانم راد هم با آنها آمدند و آخر هفته بعد فرخ آنها را به تهران برد.
    ستاره و لیلا روی زیرانداز رنگارنگ در ایوان دراز کشیده بودند و محو تماشای درختان غرق در شکوفه شده بودند.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۸/۱۳۹۵   ۰۹:۲۶
  • leftPublish
  • ۱۹:۵۸   ۱۳۹۵/۸/۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت ششم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: بهزاد

    لیلا با صدای آرامی به ستاره گفت : دلم برای لاله خیلی تنگ شده ستاره. وقتی توی عید دو سه روزی دیدمش دلتنگیم بیشترم شد. میخواستم بگم از مدرسه یه چند روز اجازه ش رو بگیرن که بیاد پیش من بمونه. آخه من خیلی سخته که برم و بیام. دانشگاه اگه غیبتام زیاد بشه ممکنه حذفم کنن. اما هر چی اصرار کردم، قبول نکردن. گفتن خواهرت کوچیکه و نمیتونه بیاد خوابگاه بمونه.

    ستاره لبخند مهربانی به لیلا زد و گفت : خوب بیارش اینجا. مگه ما با هم تعارف داریم؟ مطمئنم فرخم خوشحال میشه.

    لیلا جواب داد : توخیلی ماهی ولی منم نباید خیلی پررو باشم. هنوز خجالت میکشم. نمیدونم چطور روم شد عید اومدم تهران. خیلی پرروام نه؟!

    ستاره : نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا خیلی کار خوبی کردی. تعطیلات خیلی خوبی شد.

    این را گفت و بلند شد و گوشه زیرانداز را گرفت و کشید تا لیلا بلند شود. وسایلشون را جمع کردند و به داخل خانه رفتند. غروب که میشد هنوز هوا خنک بود و نمیشد در ایوان ماند.

    چند روز بعد که فرخ و ستاره تنها توی خانه نشسته بودند لیلا تماس گرفت. فرخ تازه از شیفت برگشته بود و داشتند شام میخوردند. لیلا به ستاره گفت که هم دانشگاهیش سوگل که دیگر دوست ستاره هم محسوب میشد،  گفته دلش برای ستاره تنگ شده و اصرار دارد که قرار بگذارند. ستاره موضوع را به فرخ گفت. فرخ خیلی راغب نبود که به جمع دوستانه قبلی برگردد و گفت سوگل تنهاست؟ به نظر من 3 نفری برید بهتره. حالا بعدا شاید قرار جمعی هم گذاشتیم. قرار شد فردای آن روز ستاره به همراه سوگل و لیلا برای خوردن ناهار به ساری برود. لیلا گفت قبل از ظهر با ماشین سوگل به دنبالش خواهند آمد.

    ستاره سوار ماشین شد و کلی با سوگل خوش و بش و ابراز دلتنگی کردند. ستاره به سوگل گفت : واای چند وقت بود ندیده بودمت. خیلی بی معرفتی.

    سوگل هم پوزخندی زد و گفت : آره خوب من خیلی بی معرفتم، بابا معرفت. رفیق.

    سوگل صدای ضبط ماشین را حسابی بلند کرده بود و در تمام طول راه سه نفری با آهنگ میخواندند.  بلاخره جلوی یک کافه رستوران که سابق پاتوقشان بود توقف کردند. لیلا و ستاره چند قدم از ماشین دور شده بودند که سوگل نگاهی به داخل ماشین انداخت گفت : ای بابا حواسم نیست. یه سوپرایز برات دارم ستاره. گذاشتمش توی صندوق عقب. ستاره با لبخندی به سمت سوگل برگشت ولی لیلا به سمت پیاده روی جلو کافه رستوران رفت و گفت : من میرم شما هم زود بیاید.

    سوگل در صندوق را باز کرد و هدیه یی که کادو گرفته شده بود بیرون آورد و جلوی ستاره گرفت. ستاره اما مات و مبهوت شده بود و چند ثانیه ای نگاهش از درون صندوق جدا نمیشد تا اینکه سوگل در صندوق را بست. تازه ستاره تا حدی خودش را جمع و جور کرد و با روی گشاده ابراز شادی کرد و تشکر کرد.

    ستاره در صندوق عقب ماشینِ سوگل در کنار چند تا وسیله و خرت و پرت و کارتون پر از لوازم شخصی همان کیف کوله صورتی بچگانه ا را که فرخ در انباری خانه شان پیدا کرده بود  دیده بود. تقریبا مطمئن بود که همان کیفست. نمیتوانست باور کند که یک شباهت اتفاقیست.

    نفهمید چطور غذا سفارش دادند و زمان گذشت. خوشبختانه خیلی نظر سوگل و لیلا جلب نشده بود. ستاره پرسید : سوگل، راستی اسم خواهرت چی بود؟

    سوگل : سارا

    ستاره : آهااا سارا. سارا چند سالشه؟

    سوگل : 14، چطور مگه؟

    ستاره : هیچی اسمشو یادم رفته بود.

    بعد ماهرانه موضوع صحبت را عوض کرد. روز به پایان رسید و به خانه برگشت اما فکرش از این مسئله جدا نمیشد. هر چه بیشتر فکر میکرد بیشتر مطمئن میشد که این همان کیف است اما نمیتوانست ربط موضوع را پیدا کند. با خودش فکر کرد هر چه هست شاید موضوع مهمی نباشد و به روی فرخ نیاورد تا رابطه ای که تازگی دوباره جوش خورده و باعث شادی و گرمی زندگیش شده از بین نرود. اما تصمیم گرفت که سعی کند از طریق لیلا ته توی قضیه را در بیاورد. میخواست که فردا این موضوع را با لیلا به صورت غیر مستقیم مطرح کند.

    فردای آن روز ستاره که دیگر تنهایی صبح آزارش نمیداد داشت برای خودش صبحانه ای درست میکرد و در افکارش نحوه مطرح کردن موضوع با لیلا را مرور میکرد که موبایلش زنگ خورد. لیلا بود. ستاره گوشی را برداشت و سلامی مثل همیشه کرد تا چیزی غیر طبیعی به نظر نرسد اما لیلا با صدای گرفته و آنچنان غمگینی صحبت میکرد که ستاره حسابی جا خورد.

    لیلا : سلام ستاره. خوبی؟  ... خوبم ...  امروز وقت داری؟ ... باید ببینمت ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۸/۸/۱۳۹۵   ۰۱:۰۳
  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۵/۸/۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت هفتم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    چند ساعت بعد لیلا در خانه ستاره و فرخ روبروی ستاره نشسته بود.
    -چی شده لیلا؟
    لیلا پس از مکثی طولانی گفت: -تو واقعا برا ی من مثل یه خواهر بودی. ستاره نمی دونم چجوری باید بگم.
    -چیو چجوری باید بگی؟ اگه مساله مهمی نیست اصراری ندارم بشنوم. اتفاقای کم اهمیت گذشته رو فراموش کن.
    لیلا از شنیدن این جمله ستاره تعجب کرد. ستاره که متوجه نگاه متعجب او شده بود گفت: فهمیدی که کیف خواهر سوگل رو توی صندوق عقب دیدم. همون کیفی که توی انباری ما بود. میخواستم امروز در موردش ازت بپرسم. اما اگه اینقدر بهمت می ریزه نمی خواد بگی.
    -کیفو دیدی؟!
    -آره همون کوله صورتی...
    -کاش فقط همین بود.
    اشک در چشمانش حلقه زده بود اما با ریختنش مبارزه می کرد.
    -بعد از گفتن حرفایی که می خوام بگم همه چیز بین ما تموم میشه، ازم متنفر می شی. حالت از هر چی رفاقته بهم می خوره. اما بدون اگه توی این ماجرا فقط یه چیز واقعی وجود داشته باشه ...حرفش را ادامه نداد. جرات نداشت در چشمان پرسشگر ستاره بنگرد.
    -من لیلام. لیلا ساجدی اما پدر و مادرم شیراز نیستن. اونا ده ساله که مردن، توی یه تصادف رانندگی. لاله دو سالش بود. مامانم شیرازی بود. بابام اهل قائم شهر. من و لاله بعد از مراسم اونا اومدیم پیش بی بی، مادر بابام. لاله رو خودم بزرگش کردم. روزایی که خونه بی بی بودیم همه چی خوب بود تا که بی بی هم سه سال پیش مرد. مال و اموال بابا و بی بی شد به نام عموم روی همه این میراث من و لاله هم بودیم. عموم آدم بدی نیست ولی زن عموم...
    واقعا عاصیم کرده بود. تمام تلاشم رو کردم و درس خوندم که یه دانشگاه دولتی قبول شم. قبول شدم. از وقتی اومدم اینجا تمام هم و غمم پول در آوردن بود. اونقدری که بتونم لاله رو بیارم پیش خودم. هر دفعه از رفتارای زن عموم تعریف می کنه روانی می شم.
    ستاره به تندی نفس می کشید. با خشم و ناباوری به لیلا خیره شده بود.
    از همون ترم اول رفتم سر کار، توی یه بوتیک....از نه صبح تا هشت شب. فقط دو تا چهار تعطیل بودم. همون ساعتایی که باهات آشنا شدم. همون ساعتایی که میومدم اینجا پیشت. وقتی تو رو دیدم دیگه دانشگاه رو ول کرده بودم. دو ترم مشروط شدم. وقتی برای درس خوندن نبود. نمی خواستم اخراج شم برای همین تصمیم گرفتم تا اوضاع مالیم رو به راه نشده نرم دانشگاه. ترم سوم انتخاب واحد نکردم، دیگه دانشجو نبودم از خوابگاه بیرونم کردن. یکی دو شب رفتم خونه سو گل اینا، تصمیم گرفته بودم با صاب کارم صحبت کنم بذاره شبا توی بوتیک بخوابم. سوگل نذاشت.
    با ترس نگاهی به ستاره انداخت. ستاره غرق در سکوت و نفرت سری تکان داد: خب،..
    سوگل گفت یه خونه کلنگی توی یه روستا نزدیک اینجا دارن، از پدربزرگش به مامانش و داییهاش به ارث رسیده، جاش سر راست نیست. ساختمونشم قدیمیه برای همین کسی سراغش نمیاد. گذاشتن به وقتش خرابش کنن و از نو بسازن.
    آب و برقش قطع شده بود. سوگل بدهیها رو داد و آب و برق رو وصل کرد. اسمش خونه هست ولی مخروبه اس. زمستوناش کشنده اس. سیاوش و سوگل فقط داستان زندگیم رو می دونستن. یکی شون برام چند تا پتو آورد اون یکی یه بخاری برقی که فقط تا یک متریش رو گرم می کرد. غرورش ترکی برداشت و هم زمان قطره اشکی آرام از گوشه چشمش بیرون زد. لیلا به سرعت با نوک انگشتانش قطره اشک را پاک کرد. ساکت شد تا مبادا صدایش بلرزد.
    وقتی به خودش مسلط شد ادامه داد: وقتی بهم پیشنهاد دادی یه هفته ای مراقب خونتون باشم فکر کردم فرصت خوبیه که لاله رو بیارم پیش خودم. رفتم قائم شهر دنبالش.
    سگ رو وقتی توله بود سیاوش بهم داد. این نژاد زود بزرگ میشه. سیاوش و سوگل واقعا هوام رو داشتن. اون هفته ای که لاله اومد بهش گفته بودم از خونه بیرون نره. ولی روز آخر بهش زنگ زدم که دیر میرسم. گفت گشنه شه یه جوری که کسی نبیندش میره بیرون چیزی بخره. ...
    یادش رفته بود کلید رو ببره. تو و فرخ رسیده بودید. سگ و کوله پشتیش توی خونتون جا مونده بود. فرداش قبل از اینکه برم سرکار از روی کلید خونه یه یدک ساختم دادم بهش تا توی مدتی که تو و فرخ میاید ساری بره و سگ و کیفش رو برداره.
    خونه سوگل اینا خیلی از خونه شما دور نیست. فقط یه روستا فاصله داره. بارها از نزدیکیاش رد شدی. اما مسیرش یه کوره راهه، کسی اون سمتی نمیاد.
    سوگل هفته پیش بهم گفت وراث تصمیم گرفتن اونجا رو خراب کنن و از نو بسازن. همه دنیا روی سرم خراب شده. نمی دونم باید چیکار کنم.
    ستاره با نفرت گفت: حالا منتظر هم دردی من هستی؟ تمام مدتی که بهت می گفتم شبا از ترس اینکه  وقتی ما نیستیم یکی میاد اینجا، نمی تونم بخوابم با خودت چی فکر می کردی. . . نقشت رو هم توی کافی شاپ با نشون دادن کارتای شناساییت  خوب بازی کردی..... ستاره تقریبا فریاد می کشید....-اون غریبه که از پشت در منو می پایید چی؟ اونم تو فرستاده بودی. با گفتن این حرف از شدت خشم سرخ شد.
    - نه ستاره، اون قضیه هیچ ربطی به من نداشت. باور کن راست می گم. امیدوار بودم منو درک کنی.
    - نه درکت نمی کنم. الان اصلا هیچی رو درک نمی کنم. فقط الان از اینجا برو.
    - ستارهههه، لیلا بود که التماس گونه نامش را بر زبان می آورد اما تمام وجود ستاره از شدت خشم و نفرت بی حس شده بود.
    - لیلا برو بیرون.
    ستاره و فرخ بارها و بارها آنچه لیلا گفته بود را با هم مرور کردند. دو هفته از آن ماجرا گذشته بود. ستاره چنان افسرده شده بود گویی یکی از عزیزانش مرده است. با کوچکترین حرفی برمی آشفت و گریه می کرد. فرخ با لیلا تماس گرفت به گفته خودش به قائمشهر خانه عمویش برگشته بود. آدرسش را گرفت و به آنجا رفت. پس از کلی پرس و جو مطمئن شد داستانی که لیلا تعریف کرده است واقعیست.
    چندی بعد پدر و مادر فرخ هم از ماجرا با خبر شده بودند. اوایل خرداد ماه بود، یک سال سپری شده بود و ستاره وفرخ به تهران باز می گشتند. ستاره از اینکه دوباره می توانست به سر کار و زندگی سابقش برگردد احساسی متناقض داشت.
    حالا که داستان زندگی لیلا را می دانست توانسته بود تا حدی این دختر سرکش را درک کند. بارها با خودش فکر کرده بود که اگر او جای لیلا بود چه می کرد. دو ماه از آن ماجرا گذشته بود، در این مدت ستاره حتی یک بار هم نام او را بر زبان نیاورده بود.
    روز آخر تعطیلات طولانی ستاره بود. فردا اول تیرماه ، قرار بود به سر کار برگردد. آن شب ستاره و فرخ در خانه آقا و خانم راد دعوت بودند. بعد از صرف شام خانم راد خطاب به فرخ گفت: من و بابات خیلی فکر کردیم. لیلا دختر خیلی خوبیه. ما نمی تونیم نسبت به سرنوشتش بی تفاوت باشیم. ستاره جون بهش زنگ بزن بگو تا وقتی درسش تموم بشه می تونه با خواهرش از خونه ما استفاده کنه. دوباره رو به فرخ کرد و گفت: بابات با عموش صحبت می کنه اگه حاضر نشد هزینه زندگیشون رو بده اون رو هم ما پرداخت می کنیم. تا وقتی درس می خونن و ما زنده ایم لازم نیست بره سر کار.
    فرخ که از شنیدن صحبتهای مادرش هیجان زده شده بود از جا پرید و صورتش را بوسید. ستاره نیز بلند شد و خانم راد را در آغوش گرفت. نگاهی به فرخ کرد و گفت: ما هم می تونیم کمک کنیم فرخ مگه نه؟
    فرخ گفت: آره، می تونیم.
    عمو توی رودربایستی قرار گرفته بود و برای لاله و لیلا مقرری ماهیانه تعیین کرده بود. لیلا نپذیرفته بود تا باقی هزینه ها را خانواده راد تامین کنند. صبحها به دانشگاه می رفت و عصرها هم در همان بوتیک کار می کرد. حضور لاله برایش دلگرمی بود. شبها تا نیمه شب درس می خواند. می خواست هرچه زودتر روی پاهای خودش بایستد تا لطف تمام کسانی که در روزهای سخت تکیه گاهش شده بودند را روزی جبران کند.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۷/۸/۱۳۹۵   ۲۳:۳۴
  • ۰۹:۱۶   ۱۳۹۵/۸/۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    این شما و این هم داستان تاریخ تکرار نشدنی نوشته نوشان و مهرنوش
    سیزن اول
    قسمت اول
  • ۰۹:۱۸   ۱۳۹۵/۸/۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سارا ، دنیل و کوروش از زمان مدرسه با یکدیگر هم کلاس بودند سارا در 10 سالگی به همراه خانواده اش به انگلستان مهاجرت کرده بود و در سن 18 سالگی هنوز به زبان فارسی تسلط کامل داشت زیرا پدر و مادرش اصرار داشتند که او زبان مادریش را فراموش نکند هر سال به تهران سفر می کردند و سارا با عموزاده ها و خاله زاده هایش حسابی خوش می گذراند. او از خانواده ای اشرافی و سلطنت طلب بود که پدر بزرگش هنوز از محمدرضا شاه با نام اعلاحضرت یاد میکرد اما برای نسل سارا این ماجرا فقط به شوخی خنده داری میمانست. پدر سارا برای ملکه انگلیس نیز احترام زیادی قائل بود ولی سارا در خفا به آنها میخندید با کوروش اتفاقی هم کلاس شد کوروش مادری ایرانی داشت ولی متولد لندن بود و فارسی را با لحجه خنده داری حرف میزد دنیل از آن دو یک سال کوچکتر بود نابغه ای بود که همه را متعجب میکرد او را به اصرار مادرش یک سال زود به مدرسه فرستاده بودند و این موضوع باعث شده بود او در ارتباط برقرار کردن با همکلاسهایش با مشکل مواجه شود از همان ابتدا به سارا چسبید و سارا هنوز هم او را مثل برادر کوچکش میدید.
    بعد از تمام شدن سور و سات جشن فارغ التحصیلی هر سه روی چمن های مدرسه ولو بودند دنی کتاب قطوری را تالاپی بست و خرناسی کشید که توجه سارا و کوروش جلب شد. کوروش که با صدای بسته شدن کتاب از جا پریده بود اعتراض کنان گفت: چته؟
    دنی جواب داد شک دارم
    کوروش گفت: تو تمام زندگیت تو شک و تردید بودی اینکه چیزه جدیدی نیست
    سارا گفت بچه ها به نظر من پیشنهاد جاناتان و قبول کنیم میریم یه هفته خوش میگذرونیم ، بعد رو به دنی اضافه کرد: تو ام یه کم کلت باد بخوره بهتر میتونی تصمیم بگیری
    دنیل درگیر تصمیم گیری برای ادامه تحصیل بود با اینکه در مدرسه خوب مشاوره شده بود ولی وسواس ذاتی اش همیشه او را مردد می کرد.
    قرار شد به پیشنهاد دوستشان پاسخ مثبت دهند و یک هفته ای همراه بچه ها به خانه ییلاقی آنها در جنگل ویستمن بروند.
  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۵/۸/۱۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    قسمت دوم
    نویسنده مهرنوش و نوشان
    بچه ها و چند تن از همکلاسیهاشان اوقات خوبی را می گذراندند معمولا روزها با ماشین اسپرت و آفرود پدر جاناتان به حاشیه جنگل می رفتند و از آنجا راهپیمایشان شروع میشد یک روز به سمت آبشار رفتند در آنجا شنا کردند روز بعد را به سمت تپه باستانی جنگل رفتند و در آنجا به کاوش پرداختند و روز دیگری که پدر و برادر بزرگتر جاناتان همراهیشان میکردند به سمت مرکز جنگل رفتند آنجا محوطه بازی وجود داشت که چشمه زلالی از آن میگذشت پدر جاناتان به آنها گفت محلی ها معتقدند خوردن از آب این چشمه باعث به هم ریختن ساعات ذهنی فرد میشود و برای آنها از آدمهایی تعریف کرد که هر کدام با خوردن آب آن زمان را گم کرده بودند و یا غیبشان زده بود و یا حرفهای عجیبی زده بودند در آخر اضافه کرد که خودش و پدرش و پدربزرگش که همه در آن منطقه زندگی کرده اند هیچ کدام شاهدی ندیده اند. دنیل در حالی که در قمقمه اش را باز میکرد و برای آب برداشتن به سمت چشمه می رفت با تعریف کردن از ویروس خطرناکی که احتمالا در ایام گذشته در آب چشمه بوده همه را خنداند . همشان از آب خوردند و در محوطه پراکنده شدند و بازی کردند بعد از ناهار سارا اعلام کرد که آینه کوچیکی که یادگار دوران کودکیش بوده را آن روز که به سمت تپه باستانی رفته اند گم کرده است
    برایان برادر بزرگ جاناتان که 20 ساله و قوی هیکل بود و از سارا خوشش می آمد پیشنهاد داد برای پیدا کردن آیینه به همانجایی برون که آن روز اتراق کرده بودند ولی اکثر بچه ها از این پیشنهاد خوششان نیامد مسیر طولانی بود و آنها خسته بودند در آخر سارا و برایان و دنیل کوله هایشان برداشتند و از آنها خداحافظی کردند وقتی دور میشدند کوروش که از مخالفان اصلی بود و کلی بخاطر پیشنهاد برایان سربه سرش گذاشته بود آخرین تلاشش را برای پشیمان کردنشان کرد و فریاد زد: هوا تاریک میشه و نمیتونید برگردید
    برایان با شیطنت در جواب داد زد : میدونیم
    کوروش کوله اش را قاپید بدون خداحافظی از بقیه به سمت آنها دوید. از روزی که آمده بودند او هر روز پیشنهاد داده بود یک شب در جنگل بخوابند ولی کسی موافق نبود. حالا این شرایط را از دست نمیداد.
    آنها 4 ساعت پیاده روی کردند تا به نزدیکی تپه باستانی رسیدند خورشید در افق بود و رنگی نداشت برایان که کوله دنی را هم حمل می کرد روی زمین نشست و گفت استراحت کنند. سارا هم نشست ولی کوروش با سردرگمی اطراف را نگاه میکرد آن روز که به سمت تپه رفته بودند برایان نبود و تا آنجا با حافظه کوروش پیش رفته بودند. ماجراجوی آن روزشان بالاخره با تاریک شدن هوا بی نتیجه ماند آیینه که پیدا نشد ولی جای اتراق آن روزشان هم پیدا نکردند. کوروش با خوشحالی چوب جمع کرد تا در محوطه کوچک بی درختی که پیدا کرده بودند آتش روشن کنند دنی گفت چون آن روز خیلی نزدیک به تپه بودند هنوز برای ناامیدی زود است و آن ها فردا میتوانند دنبال آیینه بگردند. آن شب با اینکه برایان به آنها اطمینان داده بود آن اطراف حیوان وحشی ای نیست ولی نگهبانی دادند تا آتش خاموش نشود. فردا باز به سمت تپه پیش رفتند.
    صبح زود که بیدار شدند دیدند کوروش که آخرین شیفت نگهبانی را داشته پرنده ای شکار کرده و آبی جوش آورده . لیوانهایشان را درآوردند و چای کیسه ای درونش انداختند و چای خوردند و سپس برایان و کوروش پرنده را کباب کردند و همگی خوردند
    دوباره جستجو شروع شد حق با دنیل بود وقتی خیلی به نزدیکی تپه رسیدند محل اتراقشان پیدا شد و جستجو برای پیدا کردن آیینه را آغاز کردند. سارا پشت تپه رفت جایی که آن روز دور از چشم پسرها برای خودش دستشویی صحرایی ساخته بود. در همان محل آیینه اش را پیدا کرد و با خوشحالی برگشت.همان لحظه دید دنیل چهار دست و پا درون سوراخی روی تپه میخزد و کوروش و روی تپه به سمتش میرود و برایان از پایین نگاهشان میکند. سارا به سمت برایان رفت و گفت اون تو رفتن چی کار؟ من آیینمو پیدا کردم.
    برایان وحشت زده بود سارا با دیدن وحشت او ترسید سریع اضافه کرد: چی شده ؟
    به سمت تپه برگشت حالا کوروش هم درون سوراخ میرفت
    برایان گفت: این دوستت خله؟ نمیدونم چی دید رفت سمتش
    صدای کوروش شنیده شد : بچه ها بیاین اینجا
    برایان گفت: اینا خلن به خدا اونجا حفاظت شده است اگه چیزی خراب شه پدرمونو در میارن
    سارا گفت : تو اون سوراخ چیزی هست مگه
    بارایان گفت تو اون سوراخ که پیش بری هی دالونش گشاد تر میشه من یادمه 12 سالم بود تا اونجایی پیش رفتم که میتونستم وایسم ولی ترسیدم جلوتر برم
    سارا گفت: الانم دلیل نداره جلو بریم باید برگردیم. و به سمت تپه داد زد : بچه ها برگردید
    چند بار صدایشان کردند و وقتی جوابی نیامد به سمت سوراخ بالا رفتند.
  • ۱۲:۰۵   ۱۳۹۵/۸/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    داستان تاریخ تکرار نشدنی نوشته نوشان و مهرنوش
    سیزن اول 

    قسمت سوم

    نویسنده ی این قسمت: مهرنوش

    بعد از اینکه همه از سوراخ رد شدن و یکمی جلو رفتن به محوطه ی بازتری رسیدن ولی غار خیلی تاریک بود و چیز زیادی نمی دیدن، سارا و دنی در حال اعتراض کردن بودن که نور چراغ قوه ی کوروش روشنایی مختصری بوجود آورد، کوروش همانطور که به کمک نور موبایلش جلو می رفت یک احساس عجیب از درون رو بیشتر حس می کرد یک حالت بیخیالی و سرگشتگی عجیب و احساس بی تعلقی و فراموشی شاید یه چیزی خیلی قوی تر از مستی.

    دنی هم که موفق شده بود چراغ قوه ی موبایلش رو روشن کنه نگاهش به نقاشی ها و علائم عجیب روی دیوار های غار دوخته شده بود یکمی به حالت عجیبی که داشت فکر می کرد.

    پانزده دقیقه ای بود که اعتراضات و غر زدن ها متوقف شده بود و گروه در سکوت مطلق به سمت جلو می رفت، در راهروی غار چندین بار به دوراهی یا چند راهی رسیده بودن ولی هربار با بیخیالی و بدون توجه یکی از راه ها رو که کوروش با حالتی مسخ شده انتخاب کرده بود ادامه داده بودن، شاید 2 ساعت رو در همین وضعیت ادامه دادن که کم کم نور خیره کننده ای در انتهای راهرو نمایان شد، گروه به دهنه ی باز غار رسید و بی هیچ توقف یا فکری از اون رد شد، بیرون غار اثری از اون حالت مسخ شدگی و مستی نبود!

    بوی چوب سوخته همراه با بویی که زیاد آشنا نبود به مشام می رسید، کوروش با تعجب گفت: برایان تا حالا اینجا اومده بودی؟ 

    برایان با حالتی شگفت زده گفت من تمام دوران بچگی این اطراف بودم هیچ وقت چنین چیزی ندیدم، باور نکردنیه! و در حالی که به دیوارهای یک قلعه ی بزرگ سنگی اشاره می کرد گفت پدرم درباره ی مزخرفاتی تعریف کرده بود که یکی از دهاتی ها که دیوانه شده بود و بعدا ناپدید شد گفته بود، ولی ما فکر می کردیم این حرفها مثل خاطرات ملوانان قرون وسطا فقط خیالات آدمی هست که زیادی توی طبیعت تنها بوده!

    یکمی جلوتر جاده ی قدیمی و گل آلودی که سنگ فرش شده بود و به سمت اون قلعه می رفت دیده می شد، ناگهان سارا پرسید بچه ها شما آنتن دارید؟

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۰/۸/۱۳۹۵   ۱۴:۳۱
  • ۱۰:۰۳   ۱۳۹۵/۸/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    قسمت چهارم:
    هیچ کس آنتن نداشت ترس ناشناخته ای وجودشان را گرفت برایان که سعی میکرد قوی تر از بقیه به نظر برسد گفت: مهم نیست گوشی هاتونو خاموش کنید که اگه احتیاج به کمک داشته باشیم شارژ داشته باشه برای گرفتن تلفن s.o.s که آنتن نمی خواییم
    کوروش با چشمان گرد شده تکرار کرد: s.o.s؟
    صدای پای اسبی از انتها جاده سنگفرش شده ای که به قلعه مرموز میرسید به گوش رسید سارا با اشتیاق به آن سمت نگاه کرد و گفت: خدا رو شکر یکی پیداش شد
    اما برایان و کوروش از روی غریزه هم زمان دنی و سارا را به پشت بوته ها هل دادند درست زمانی که هر 4 نفر پنهان شدند سوار رسید . لباسهایش عجیب بود ترکیبی از پارچه و آهن . قوی هیکل بود و شمشیر بلندی از کمرش آویزان بود سوار به سرعت دور شد
    دنی با تعجبی که از وقتی پا به آن مکان گذاشته بودند لحظه به لحظه بیشتر میشد گفت: تو این گرما زره پوشیده بود چرا؟
    کوروش در جواب گفت: شاید فیلم برداری ای چیزی ایه
    برایان که مثل بقیه نیم خیز شده بود تا پشت بوته ها را ببیند نشست و گفت: بچه ها بسته هر چی گشتیم برگردیم
    کوروش و دنی آشکارا نا امید شدند کوروش گفت: بیخیال برایان چیزی نشده که بیاین بریم گروه فیلم برداری رو پیدا کنیم اصن اگه یکی بتونه با ماشین برسونتمون ویلا که خیلی راحت تریم
    سارا گفت: یه چیزی اینجا عجیب و ترسناکه
    دنی گفت چیز عجیبش گونه های گیاهی شه که خیلی نادره من حدس میزنم واسه فیلم برداری اینجا رو اینجوری ساختن ولی با کامپیوتر میشد همه این کارا رو کرد چقد بی خود خرج کردن
    - شماها کی هستین؟
    با شنیدن صدای دورگه غریبه ای از پشت هر 4 نفر از جا پریدند سارا جیغ ضعیفی کشید پشتشان مردی روستایی با صورتی کثیف و لباسهایی عجیب کثیف و کهنه ، نیزه ای به سمتشان گرفته بود
    بقدری ظاهرش عجیب بود که هیچ کدام نتوانستند حرفی بزنند
    دنی اول به حرف آمد: ااا ما از دوستان خانوادگی آقای کولین هستیم
    برایان بلافاصله از جا بلند شد و جلو رفت تا با مرد دست بدهد و اضافه کرد: من برایان کولین هستم پسر هری کولین ما توی املاک کولین در روستای دارتمور زندگی میکنیم
    مرد با چشمان ترسیده به ظاهر برایان و دست دراز شده اش نگریست و نیزه اش را مشخصا سمت او گرفت
    برایان یک قدم به عقب رفت
    کوروش گفت: شما در حال فیلم برداری بودین؟ امیدوارم خراب کاری ای نکرده باشیم خیلی دکور خوبی ساختید کارگردانتون کیه؟
    مرد از ترس فریاد بلندی کشید و در حالی که دوان دوان دور میشد تکرار میکرد: جااادوگر جاااادووووگرررر کککممممکککککک
    دیگر هیچ کدام حرفی نزدند از توضیح کارهای مرد عاجز بودند کوروش بعد از چند دقیقه گفت: منم فک میکنم برگردیم بهتره
    هر چهار نفر دوان دوان به سمت دهانه سوراخی رفتند که از دل تپه بیرون آمده بود و آنها یک ساعت پیش از آن بیرون آمده بودند. در حالی که به سرعت از تپه بالا میرفتند
    دنی گفت: این تپه به این کوچیکی ما چقد معطل شدیم توش . چرا به فکرم نرسید که یه غار به اون بزرگی نمیتونه تو همچین تپه ای وجود داشته باشه
    کوروش با عصبانیت گفت: چرا نمی تونه وجود داشته باشه؟ دیدی که وجود داشت
    در همین لحظه به سوراخ رسیدند سارا چند قدمی بیشتر جلو رفت تا به بالای تپه رسید سپس با تعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت: بچه ها اینجا رو ببینید بقیه هم بالاتر رفتند
    اطراف تپه خبری از جنگل ویستمن نبود هر طرف دهکده ای بود با خانه هایی محقر با معماری قدیمی و عجیب و مردمی عجیب تر
    با دیدن این صحنه و با علم به اینکه ساختن همچین صحنه عظیمی برای کارگردانان پرهزینه و بی دلیل است هر چهار نفر به سمت سوراخ پایین رفتند
    ولی از پایین تپه چند سوار به سمتشان می آمدند همه زره پوش بودند هر چهار نفر بدون هیچ حرفی درون سوراخ خزیدند اما قبل از اینه بتوانند در سوراخ پیش بروند با مشکلی عجیب دیگری مواجه شدند دالانی به درون آن خزیده بودند هیچ شباهتی به دالانی که از آن بیرون آمده بودند نداشت و بدتر از همه اینکه مسدود بود هر چهار نفر در دالان کز کردند سارا که از همه دیرتر تو سوراخ رفته بود و به بیرون سوراخ خیلی نزدیک بود جیغی کشید سواری از اسبش پیاده شده و شمشیر کشیده بود با دیدن سارا دستش را دراز کزد و پایش را گرفت و او را بیرون کشید پسرها با خشم و ترس برای نجات سارا از سوراخ بیرون آمدند و با دیدن سربازانی که شمشیرها و نیزه هایشان را به سمتشان گرفته اند بی حرکت ایستادند. رهبر گروه که پر بزرگی به کلاه خودش زده بود سارای طناب پیچ را روی اسبش می نشاند. بقیه سربازان به تبعیت از او پسرها را دستگیر کرده و سوار بر اسب به سمت قلعه تاختند.
  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۵/۸/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    داستان تاریخ تکرار نشدنی نوشته نوشان و مهرنوش
    سیزن اول 

    قسمت پنجم

    نویسنده ی این قسمت: مهرنوش

    بزودی پس از ورود به قلعه همگی داخل یک سیاه چال که یک دخمه ی تاریک، نمناک و بدبو بود پرتاب شدند. هیچ کس چیزهایی رو که می دید باورش نمی شد! کوروش با صدای بهت زده گفت همش تقصیر اون آب چشمه ی لعنتی بود! مگه همچین چیزی ممکنه آخه؟

    بچه ها شما در مورد این اتفاقا چی فکر می کنید؟

    سارا گفت یعنی این یه فیلم سینمایی نیست؟ من تا حالا این لحجه و طرز صحبت رو حتی تو فیلما نشنیدم! به نظر خیلی واقعی میاد!

    دنی گفت نکنه واقعی باشه و ما رو بکشن! و از ترس پشتشو به دیوار چسبوند، کوروش گفت نه این اصلا یه فیلم سینمایی نیست ولی چیزی که من هنوز متوجه نشدم اینه که ما بعد از خوردن اون آب و وارد شدن به غار به یک رویا وارد شدیم یا برایان حرفشو قطع کرد و در حالی که به سختی آب دهنشو قورت می داد گفت نه بچه ها ما در زمان سفر کردیم! من در موردش شایعاتی شنیده بودم ولی هیچ وقت باور نمی کردم!

    دنی با عجله پرسید خوب برایان حالا چجوری باید از این مخمصه فرار کنیم؟ برایان با حالت پریشونی کفت اینو دیگه نمی دونم!

    کوروش در حالی که سعی می کرد ژست شجاعانه تری بگیره گفت حتمن یه راهی هست مگر تو تو هیچ وقت اون شایعات رو نمی شنیدی، باید یه راهی برای فرار پیدا کنیم، احتمالا ما خیلی از این افراد جلوتر و باهوش تر هستیم و به راحتی می تونیم یه راه فرار پیدا کنیم، و بلافاصله موبایلش رو در آورد و با روشن کردن چراغ قوه شروع به وارسی دیوار و در زندان کرد، بزودی همه ی اعضای تیم هم شروع به بررسی امکان فرار کرده بودن.

    دیوار به صورت غیر قابل باوری غیر قابل نقوذ بود و در و لولا ها هم کاملا مستحکم به نظر می رسید، در حالی که بچه ها با نا امیدی در حال ادامه دادن بودن صدای پاهایی که نزدیک می شد باعث شد که فورا موبایل ها رو خاموش کنن و ساکت کنار هم بشینن، صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد و بعد از باز شدن در 6 سرباز قوی هیکل کاملا مسلج وارد شدن و با خشونت کامل هر 4 نفر رو کشان کشان دنبال خودشون حمل می کردن، سارا که حسابی گریه می کرد فریاد زد بچه ها دیگه کارمون تموم شد بزودی اعداممون می کنن.

    بعد از بالا رفتن از یک ردیف پله ی طولانی و عبور از چندین راهرو به فضای آزاد رسیدن، تمام محیط اونجا پر از بو های آزار دهنده بود که دماغ رو می سوزوند، وقتی به نوز خورشید رسیدن با مناظر عجیبی روبرو شد، تعداد زیادی جسد روی هم ریخته شده بود و سرباز ها در حال سوزاندن اونا بودن کم کم با عبور از محله ها و کوچه ها تنگ متوجه شدن که دارن به سمت محله های اعیانی تر حرکت می کنند و کم کم برج و بارو های قصر سلطنتی دیده می شد، بلاخره وارد قصر شدن و بعد از گذر از چند راهرو اون ها رو جلوی شاه یا به هر حال یک آدم مهم که یه تاج روی سرش داشت و روی یک صندلی بزرگ نشسته بود و تعداد زیادی اطرافش بودن به زمین انداختن...

  • ۲۱:۲۴   ۱۳۹۵/۸/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    داستان تاریخ تکرار نشدنی نوشته نوشان و مهرنوش
    سیزن اول 

    قسمت ششم

    نویسنده ی این قسمت: مهرنوش

    سکوتی چند لحظه ای بر تالار اصلی کاخ حاکم شد، بچه ها در حالی که از ترس می لرزیدند به اطراف نگاه می کردند ولی به صورت غریضی مراقب بودند که چشمانشون با چشمان هیچ یک از این افراد خشن قدیمی تلاقی نکند.

    بعد از گذشت چند لحظه یک مرد تنومند زره پوش به سمت تخت پادشاه رفت و با صدای بلند گزارش داد که این جادوگر ها عامل مریضی های اخیر هستند و توسط افراد شجاعش دستگیر شدند!

    سارا از شنیدن این جمله جیغ بلندی کشید و به گریه افتاد، بقیه بچه ها هم حال روز بهتری نداشتند، کوروش که انتهای این مسیر رو به روشنی می تونست پیش بینی کنه و حتی می دونست که اعدام اونها هم احتمالا اعدام راحتی نخواهد بود در حالی که قلبش در آستانه ی کنده شدن بود سعی می کرد که خونسردی خودش رو حفظ کنه و منتظر فرصتی برای تغییر در اتفاقاتی که به سرعت در حال وقوع بود باشه.

    شاه دستور داد که اونها رو جلوتر بیارن، نگهبانان خشن هر کدوم از بچه ها رو از مو یا گردن گرفتند و تا نزدیکی تخت شاه جلو بردند.

    شاه گفت: ای احمق ها شما فرستاده ی کدوم بزدلی هستید؟ فکر کردید با این جادو می تونید ما رو شکست بدید؟ فردا در میدان اصلی شهر شما رو خواهم سوزاند تا جادوی کثیف شما باطل شود!

    کوروش که می دونست کارشون تمومه فکری به نظرش رسید و به عنوان آخرین شانس زندگی نقشش رو شروع کرد، با قیافه ی مصمم و بدون ترس در حالی که موبایلش رو از جیبش خارج می کرد و سعی می کرد حالت فیلم برداری رو روشن کنه خطاب به پادشاه گفت" سرورم من یک ساحر خوش نام از سرزمین مقدس هستم و برای کار مهمی اینجا اومدم و در همان حال سعی می کرد فقط از شاه با حالت زوم فیلم بگیره

    و با سرعت در حالی که موبایلش رو نشون می داد اضافه کرد که من در آینه ی خودم شما رو می بینم که کاملا از حضور ما خرسند به نظر می رسید برای همین ما این راه طولانی را تا اینجا طی کرده ایم، ما فکر می کردیم که شما قطعا به کمک ما احتیاج دارید سرورم که ما را فراخوانده اید!

    و در حالی که موبایل را در حالت سلفی قرار داده بود عکس از خودش گرفت که در انتها شاه روی تخت نشسته بود ولی از اون فاصله افراد قدیمی قادر به دیدن صفحه ی موبایل نبودند!

    شاه با پرخاش گفت خاموش! با این مزخرفات سعی نکن که به ما کلک بزنی و مطمئن باش این خزعبلات جان شما را نجات نخواهد داد.

    کوروش فورا پاسخ داد سرورم جان بی ارزش ما در مقابل شما چه ارزشی خواهد داشت! من در پی نجات جان خودم نیستم و فقط می خواهم به شما کمک کنم، اگر دستور بدهید که مرا نزدیکتر بیاورند می توانم چیزی را که در آینه دیده ام به شما نشان دهم، من حتی در آینه دیده بودم که ما دستگیر می شویم و شما دستور خواهید داد که ما را بسوزانند ولی با این حال به یاری شما شتافته ایم، اجازه دهید آنچه را که درآینه ی سیاهم دیده ام به شما نشان دهم!

    شاه فکری کرد و فورا دستور داد که او را از پله ها بالا آورده و نزدیکتر بیاورند.

    کوروش که صفحه ی موبایل را خاموش کرده بود، بلافاصله با احترام و اداهای خاصی صفحه ی سیاه را به شاه نشان داد و با درآوردن کارها و صداهای عجیب صفحه را روشن کرد و ابتدا عکس سلفی خودش با شاه رو به شاه و اطرافیان نشان داد!

    همه از تعجب فریادی کشیدند! سپس با عجله فیلم چند دقیقه ی پیش را آماده ی نمایش کرد و گفت سرورم این جا من به وضوح می دانشتم که دستگیر شده و به اعدام محکوم می شویم و تمام این جلسه را قبلا دیده بودم ملاحظه بفرمایید و شروع به نمایش فیلم کرد، اینبار اثر ترس به وضوح در چهره ی شاه و اطرافیان نمایان بود کوروش که متوجه جو سالن شده بود با صدای بلند اضافه کرد که ما برای کمک به شاه و کشور آمده ایم و اگر آسیبی ببینیم هرگز از نفرین خدایان سرزمین مقدس رهایی نخواهید یافت.

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    قسمت هفتم
    آنها را به اتاق بزرگ و تمیزی در قصر بردند . روی میز انواع غذاها و نوشیدنی ها را چیده بودند اتاق یک تخت بزرگ با رو تختی تمیز و زیبایی داشت و از پنجره های بزرگ اتاق غروب خورشید مشخص بود انها به قدری جذب تمیزی اتاق و غذاهای رو میز شدند که متوجه قفل شدن در نشدند. آن شب را مجبور شدند همانجا بمانند کسی به سراغشان نیامد . مرتب نقشه می کشیدند و ایراد نقشه های یک دیگر را می گفتند. دنی که روی صندلی ای ولو شده بود و با گیلاس شرابش بازی می کرد گفت : دیدین که رفتیم تو سوراخ و سوراخ بسته بود
    سارا گفت خب ما باید از آب اون چشمه بخوریم
    کوروش گفت اگه بتونیم از همون مسیری که تو زمان خودمون اومدیم به سمت تپه، برگردیم به چشمه میرسیم
    برایان فقط در اتاق قدم میزد و حرفی نمیزد سپس به سمت پنجره رفت و در فغروب آفتاب به تپه اسرار آمیز چشم دوخت.
    صبح روز بعد وقتی شارا بیدار شد دید برایان بیدار است و از همان پنجره به تپه نگاه میکند کوروش و دنی هنوز خواب بودند . چون هر سه نفر روی تخت بزرگ اتاق خوابیده بودند با بیدار شدن و تکان های سارا کوروش هم بیدار شد . در اتاق باز شد و چند خدمتکار با چند حوله و لگن آب وارد اتاق شدند.
    چند ساعت بعد بچه ها را دوباره پیش پادشاه بردند کوروش نگران بود آنها روز گذشته گوشیهایشان را خاموش کردند که وسیله جادویشان شارژ خالی نکند اما میدانستند وقت زیادی ندارند. پادشاه رو به سوی آن چهار نفر که در سالن بزرگ روبه روی پادشاه زانو زده بودند گفت: بیماری و جنگ مشکل سرزمین ماست
    و با دست اشاره کرد که می توانند بلند شوند. چشمان برایان برقی زد ولی سکوت کرد و اجازه داد پادشاه از فتوحاتش بگوید سپس گفت: سرورم مرا جادوگر اعظم به همین منظور فرستاده است من فرمانده جنگ بزرگ حق علیه باطل در سرزمین مقدس بودم همان طور که حتما اطلاع دارید در آن جنگ ما موفق شدیم دشمنانمونو در سولفورینو جوری شکست بدیم که الان بعد از گذشت 510 سال هنوز در اون سرزمین ترس از جادوگر اعظم حکمفرماست اونجا کسی بدون اجازه نمایندگان جادوگر اعظم حتی آب هم نمیخوره.
    کوروش و سارا و دنی هر سه با تعجب به برایان خیره شده بودند در نگاه دنی خنده مهارشده ای دیده می شد ولی سارا و کوروش چنان از حرفهای برایان تعجب کرده بودند که پلک هم نمیزدند سارا زمزه کرد: این چرت و پرتها چیه میگه حالا ما رو نفرستن میدان جنگ
    در همان لحظه در سالن باز شد و پیکی وارد شد بلافاصله کنار آنها آمد و زانو زد و در همان حال گفت: سرورم در جبهه غرب فرمانده سپاه اعلاحضرت زخمی شدند و سربازان دارن ایشونو به حضور میارن
    زمزمه ای در سالن بلند شد
    - فرمانده جبهه غرب زخمی شده؟ وااای خدایا
    - فرماندهی جبهه غرب که با ولیعهد بود
    - یعنی در غرب شکست خوردیم؟ نکنه سپاه دشمن به سمت پایتخت در حرکت باشه
    وزیر اعظم که مردی با ریشهای سفید و بلند بود و همیشه سمت راست پادشاه می ایستاد فریاد زد: سااااکت
    و بعد رو به پیک پرسید: ولیعهد کی به قصر میرسه؟
    پیک پاسخ داد: تا فردا صبح به علت دردی که ایشان دارند اجازه نمیدهد که کاروان سریع حرکت کنه
    پادشاه پرسید: و نتیجه جنگ؟
    پیک گفت: اگر اعلاحضرت منو از پاسخ معاف بفرمایند لطف بزرگی در حق من و فرزندانم کردند
    پادشاه عصبانی به سمت او یورش برد و گفت: احمق بگو جنگ به کجا رسیده قبل از اون که اونها به پایتخت برسند
    در میان این سرو صداها سارا رو به برایان پرسید: دیوونه تو فرمانده کدوم جنگ بودی؟
    برایان گفت: سربازی که رفتم بابا فک کردی جنگهای اینها خیلی استراتژیکه؟ ما باید از این قصر لعنتی بریم بیرون که بتونیم چشمه رو پیدا کنیم
    دنی کوله اش را زمین گذاشت و گفت: خدایاااا چه شانسی
    و بعد سراسیمه در کوله اش به جستجو پرداخت با پیدا کردن کیسه داروهایش رو به کوروش گفت: بیا من کلی آنتی بیوتیک و آسپرین آوردم. پادشاه تورو دوست داره بیا اینها رو بده پسرش بخوره
    لحن طنز صدای دنی لبخند را به لبهای کوروش نشاند او با صدایی بلندتر از صداهای سالن رو به پادشاه گفت: پادشاهاااااا دوست من دنیل پزشک حاذقیه همین الان در عالم غیب ، جادوگر اعظم بهش دستور داد که پسر پادشاه را درمان کنه
    چند مرد که در گوشه سالن ایستاده بودند با خشم به سمت در سالن رفتند آنها پزشکان دربار بودند و از اینکه در کارشان دخالت بشه ناراحت شدند پادشاه با نگاهی نگران به سمت دنی گفت: هر چیزی که بخوای در اختیارت میزارم فقط...
    دنی گفت یکی از چیره دست ترین پزشکانتونو نگه دارید بقبه مرخصن
    آن روز دنیل کوروش و یکی از پزشکان به همراه گروهی سرباز به سمت کاروان شکست خورده پیش رفتند تا زودتر مداوا را شروع کنند. برایان نیز با گروهی دیگر به سمت غرب رفت تا سربازان مغلوب را فرماندهی کند و جلوی پیشروی دشمن را بگیرد او بسیار امیدوار بود که تجربه یک عمر بازیهای کامپیوتری استراتژیک کمکش کند
    سارا در قصر ماند تا با گوشی اش جادو کند و ایمان پادشاه به کمکهای از غیب رسیده را لحظه به لحظه بیشتر کند در این میان راهی بیاندیشد برای رسیدن به آن چشمه ملعون
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان