خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " بی هیچ دلیل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    اگه نظری در مورد این داستان داشتین ، پست بذارین . مرسی

     

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۵   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    شب درست موقعی که بابک زنگ می زد من خودم و آماده کرده بودم  که یک مدت مثل هر شب با اون حرف بزنم .... ولی خبری نشد یکساعت گذشت .... دو ساعت ..... ولی اون زنگ نزد تا آخر شب چشمم به تلفن بود و مضطرب تا پایان شب صبر کردم دیگه دلم به شور افتاده بود . نمی توانستم تصور کنم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که اون به من زنگ نزده انتظار داشتم امشب با مادر قول و قرار بزارن .......
    دلم نمی خواست حالا در چنین موقعیتی خودم به بابک زنگ بزنم. مرتباً بالا و پایین می رفتم و قرار نداشتم همه متوجه ی بی قراری من شده بودن و با دلواپسی رفتن به خونه هاشون ........
     بالاخره ساعت دوازده شد و من ناامید شدم و رفتم بخوابم با خودم گفتتم : خوب حتما که نباید هر شب زنگ بزنه شاید داره کاراشو می کنه ....
    شاید گرفتاری داره یا با دوستاش جشن گرفته ... آره همینه ....حالا یک شب زنگ نزنه... چی میشه مگه ؟ فردا بهم میگه چی شده بود  
     ولی تا صبح درست نخوابیدم و با هر صدایی هراسون از جا می پریدم.
    صبح هم با خستگی و اضطراب به مدرسه رفتم..... ولی تو مدرسه تا ظهر سه بار به خونه زنگ زدم ببینم خبری شده یا نه ولی مادر می گفت : نگران نباش زنگ می زنه مریض که نبود اینقدر التماس کنه بعد بزاره بره ، صبر داشته باش ..... دیدم راست میگه ...
    ولی بازم دلم طاقت نیاورد  از همون جا به خونه ی بابک زنگ زدم .... می دانستم بابک هر روز ساعت دوازده میاد خونه استراحت می کنه و دوباره بعد از ظهر میره محل کارش .. ولی تلفن را کسی جواب نداد....
    بعد به موبایلش زنگ زدم وی اونم خاموش بود  ......
    تا شب صد بار موبایل اونو گرفتم ولی همچنان خاموش بود و تلفن آفاق خانم رو هم نداشتم که زنگ بزنم .......
    اونشب هم از بابک خبری نشد ....... 

    من چند روزی را با اضطراب و دلواپسی مرتباً به خونه ی بابک و موبایلش زنگ زدم ولی اوضاع  همون بود .
    سکوت تلخی تو خونه ی ما حکم فرما شده بود از بس از من پرسیده بودن چی شد ؟ خبری نشد؟ بابک زنگ نزد ؟ دیگه خسته شده بودم و خیلی عصبی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    کم کم کسی در موردش حرف نمی زد .. و هزاران فکر بد و نامربوط به ذهنم  می رسید ولی  نتیجه ای برای من نداشت...... 
     مادر حواسش به من  بود از بچه ها خواست موقتاً به خانه ما نیان ، تا من  راحت تر با این مسئله کنار بیایم یک هفته گذشت و من گیج و گنگ به حوادث گذشته فکر می کردم ولی هیچ علتی پیدا نمی کردم که بابک نخواهد با من تماس بگیره. 

    احساس بد و تلخی بود خیلی غرورم جریحه دار شده بود و از بقیه خجالت می کشیدم  ... اعضا خانواده هم بهتر از من نبودند هیچکس راجع به این موضوع صحبت نمی کرد. ولی ناراحتیهای من روی همه اثر گذاشته بود......
    کم کم از دیگران دوری می کردم و گاهی از مدرسه خونه نمی رفتم و مدتی تو خیابون بی هدف توی خیابون ها با ماشین دور می زدم  .... سعی می کردم تماسم رو تا می تونم  با دیگران کم کنم .
    لحظات سختی را می گذراندم ولی امیدم رو از دست ندادم ..... و منتظرش موندم تا بیاد و بگه چه اتفاقی افتاده ولی دائما بخودم می پیچیدم، گاهی هم فکر می کردم بابک ما رو سرکار گذاشته و فقط می خواسته از من بله بگیره  و مسخره ام  کنه از این فکر عصبانی می شدم  ولی باز به خودم نهیب می زدم که زود قضاوت نکن.
    اینکه بابک بدون خبر رابطه اش را قطع کرده برای همه مسلم بود که مسئله یک اتفاق نیست وگرنه حتماً مادر یا خواهر او می توانستند به ما خبر بدهند پس مسئله ی دیگه ای در میون بود ......
    من  دختر قوی و منطقی بودم این بود که یک ماهی که گذشت سعی کردم  کم کم به خودم مسلط بشم و فراموش کنم این کابوس تلخ رو ......
    ولی با اینکه به زندگی عادیم برگشته بودم بازم هر وقت یادم میومد که چطور از اون آدم رو دست خوردم اعصابم بهم می ریخت .....توی خونه نه من حرفی در این مورد می زدم نه کسی دیگه سراغ بابک رو از من می گرفت و همه سعی کردیم بی سر و صدا موضوع رو فراموش کنیم ........ 
    سی و دو روز همین طور گذشت تا یک روز بعد از ظهر مادر فریبرز دوباره با مادر تماس گرفت و خواهش کرد که یکبار دیگر برای خواستگاری بیاین .....
     مادر موضوع را با من در میون گذاشت و من  بلافاصله موافقت کردم  با اینکه بارها و بارها خواستگاری آنها رو  رد کرده بودم این بار از شدت غیظ و حرصم  از بابک با آمدنشون
    موافقت کردم .
     و شب بعد  فریبرز و مادرش با گل و شیرینی اومدن .... دلم داشت می ترکید قلبم درد می کرد و بغض گلومو فشار می داد مدتی تو اتاقم موندم تا تونستم به خودم مسلط بشم ....جدالی سخت با خودم داشتم ،  پشت در اطاق تکیه داده بودم و بغضم رو فرو می بردم ....ولی دلم راضی نمیشد که فریبز رو گول بزنم این حقش نبود ....
    بعد از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شدم ... همانطور که از پشت در به تعارفات مادر با آنها گوش می دادم چند قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. و گفتم متاسفم فریبرز باید تو قربونی این ماجرا باشی .....



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 بی هیچ دلیل 🌹🌹

    قسمت پنجم

  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش اول


    با صدای مادر که منو صدا می کرد........
     اشکهامو پاک کردم و رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم : ثریا اگر الان رفتی باید تا آخرش بری راه برگشت نداری ....... باشه از این که بابک بیاد و ببینه ازدواج کردم خیلی راضی میشم..... نه دختر خود تو بدبخت نکن...... باز فکر کردم؛؛ چرا بدبخت؛؛؟ فریبرز پسر خوبیه بهش علاقه مند میشم ... از اون نامرد که بهتره ... و نگاهی به خودم کردم و دستی به صورتم کشیدم و رفتم  به اتاق مهمون خونه ......  
    فریبرز به محض اینکه منو دید سرخ شد.و کمی هم  دستپاچه؛؛ سلام کرد ؛؛من از مردای بی دست و پا خوشم نمیومد و فریبرز همون طوری بود ؛؛حالا یادم اومده بود که چرا قبولش نکردم تازه قدشم کوتاه بود و خیلی لاغر ....... رفتم با مادرش که دختر دایی مامانم می شد روبوسی کردم و نشستم ......
    نمی دونم چی می گفتن و بحث سر چی بود من اصلا گوش نمی کردم ....
    فقط منتظر بودم که زودتر برن و اونا هم  هیچ جوری برای رفتن رضایت نمی دادند و اصرار داشتند همان شب جواب منو بگیرند هرچه من و مادر طفره رفتیم  بی فایده بود ....حوصله ام سر رفته بود  و با خودم  فکر کردم : بزار کار یکسره بشه ..این بود که گفتم : باشه قبول می کنم به شرط اینکه یک کم بهم فرصت بدین الان در شرایط خوبی نیستم ....ولی قبوله ....من اینا رو در کمال بی حوصلگی و بی تفاوتی گفتم خیلی سرد و خشک .... اما فریبرز بی اختیار می خندید دستهاشو بهم می مالید .و می پرسید حالا باید چیکار کنیم ؟ رضوان خانم شما بفرمایید من باید چیکار کنم (اسم مادر رضوان بود )نگاهی به صورت بی تفاوت و سرد من انداخت  و گفت:از شما هم ممنونم ... من همه تلاشم را برای خوشبختی شما می کنم. قول میدم.
     یک لبخند سرد روی لبم اومد از همه چیز و هر قول و قراری بیزار  بودم ....دنیای من کاملا وارونه شده بود .....شنیده بودم یکی می گفت از این رو به اون رو شد,, من همون بودم اونجا فقط یک فکر توی سرم بود  و اینکه بابک بیاد و ببینه من ازدواج کردم و همون طور که منو آتیش داده بود آتیش بگیره....  مطمئن بودم اون روز حتما میرسه و من این طوری می تونم ازش انتقام بگیرم  ... و تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم آینده ی خودم و فریبرز بود ......
     
    خیلی زودتر از آنچه من فکر می کردم همه چیز آماده شد همه در تلاش بودند تا مراسم ازدواج را سریع تر برگزار کنند به جز خود من ....که سر گردون و بی قرار ..و بی هدف راه می رفتم ..... گاهی با خودم می گفتم... آیا من اون  حس را نسبت به فریبرز دارم و این فکر مثل پتکی بود که توی سرم می خورد و منو به یاد بابک می انداخت بشدت افسرده و غمگین می شدم و تا ساعتها به یک گوشه خیره می موندم ......دست و دلم به کاری نمی رفت چون همه چیز منو به یاد اون می انداخت ....با اون قلبم برای عشق تپیده بود با اون توی ذهنم عروسی کرده بودم و با اون عوض شده بودم ...و این دیگه دست من نبود ، در حالیکه من حرفای بابک رو مرور می کردم فریبرز سعی می کرد به من نزدیک بشه .... هر حرف محبت آمیزی می خواست به من بزنه من قبلا از بابک شنیده بودم و این برام منزجر کننده بود ....و هر چی بیشتر می خواست خودشو به من نزدیک کنه من بیشتر ازش فرار می کردم .....و از اینکه داشتم فریبرز رو فریب می دادم از خودم بدم میومد ..... برای همین یک روز جریان بابک رو بهش گفتم ...اول ناراحت شد ولی گفت : قسم می خورم کاری می کنم که همه چیز رو فراموش کنی .....تو فقط اجازه بده بهت نزدیک بشم ......



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    حالا خیالم راحت تر بود و دیگه نگران نبودم که اگر روزی اون حقیقت رو بدونه ممکنه چیکار کنه .........
    حال و روز من از نگاه مادر دور نبود اون می دونست که به من چی میگذره..... هر چی منو نصیحت می کرد فایده نداشت عروسی نزدیک می شد و مادر می دونست که این وضعیت برای هیچ کس خوب نیست و نگران شده بود تا جایی که دست به دامن سیمین و ستاره شده بود که با من حرف بزنن.......
    فریبرز هر روز به بهانه ای به خونه ی ما  می اومد و مرتب از آینده ای روشن و پر از عشق با من حرف می زد ....
    بی چاره نمی دونست به تازگی این حرفها رو  شیرین تر و پرشورتر از زبان بابک شنیدم.......و حرفای اون برام مثل یک قصه ی تلخ تکراری بود.

    تاریخ عروسی نزدیک میشد . وقتی برای اولین بار لباس عروسی مو پرو کردم بشدت به گریه افتادم و جز مادرم کسی نمی دونست من چه حالی دارم.
     بابک گفته بود لباس منو از کانادا میاره......یک روز فریبرز کارتهای عروسی  رو آورد با ذوق و شوق از من خواست یکی رو انتخاب کنم ..منم بدون اینکه نگاه کنم یکی رو برداشتم و دادم بهش گفتم همین خوبه گفت : ثریا جان تو که ندیدی ؟ عصبانی شدم و گفتم : تو از کجا می دونی ندیدم ؟ گفتم که همین خوبه .......و با عصبانیت رفتم تو اتاقم.
    حالا چهل و دو روز از قطع رابطه با بابک گذشته  بود و بیست روز به تاریخ عروسی مونده ..... ساعت شش بعدازظهر بود مادر رفته بود ختم انعام و سمیه کلاس زبان بود و من تنها داشتم تلویزیون نگاه می کردم .....
    به هیچ چیزی فکر نمی کردم نه دیگه فکر بابک بودم نه حوصله ی دقدقه  های عروسی رو داشتم ، یک چایی با بیسکویت جلوم بود و داشتم فیلم نگاه می کردم که تلفن زنگ خورد تلویزیون رو کم کردم و گوشی رو بر داشتم  ..... گفتم الو بفرمایید .....
    صدای بابک بود که گفت الو ثریا عزیزم خودتی ،   چطوری؟ من سکوت کردم پرسید خودتی خانمی ؟ منم بابک.........

    مثل اینکه برق تمام وجودم را گرفته بود ... تنم می لرزید .... خواستم حرف بزنم ولی صدایی از گلوم در نمیومد ....اون طوری حرف می زد که انگارچند ساعت پیش با من حرف زده بود  گلوم خشک شده بود و همچنان می لرزیدم...
     صدای بابک بلندتر شد و گفت الو الو.... ثریا جان چطوری عزیزم... چرا جواب نمی دی ... ببنیم نکنه از من دلخوری؟ .......
    دلم می خواست فریاد بزنم و تا می تونم بهش فحش بدم ... ولی صدایی از گلوم در نیومد . چند بار دهنمو رو باز و بسته کردم ولی نتونستم چیزی بگم و همین طور گوشی تو دستم بود و می لرزیدم ، باز بابک گفت خوب  یه حرفی بزن شاید دلخوری ؟ مشکلی برایم پیش امده بود باید می رفتم کانادا وقتی دیدمت توضیح می دم.



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    احساس کردم بدنم یخ زده و نفسم بالا نمیاد گوشی رو گذاشتم و خودمو پرت کردم روی مبل که زمین نخورم چند دقیقه بعد با صدای بلند زار زار  گریه کردم ....
    تلفن مرتباً زنگ می زد ولی من همین طور گریه می کردم و گوشی رو بر نداشتم  ........
     در همین موقع مادر و سیما در باز کردن و اومدن تو .... مادر داشت می گفت چرا هر چی زنگ می زنیم در و باز نمی کنی ؟ که چشمش افتاد به من که با حال نزار روی مبل افتاده بودم هر دو ترسیدن سیما زود چراغ های سالن رو روشن کرد و گفت چرا تو تاریکی نشستی چی شده اتفاقی افتاده ؟
     مادر با صدای بلند سرم داد زد بگو ببینم چی شده و من مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم خودمو تو آغوش سیما انداختم و بشدت گریه کردم .....
    دلم خیلی پر بود و این باعث شده بود هر دوی اونا به وحشت بیفتن ....
    مادر بازم با تندی گفت داری منو دیوونه می کنی حرف بزن ببینم چی شده برای کسی اتفاقی افتاده؟؟ کسی مُرده ؟.....و چون اون از حادثه ی تصادف بابام هنوز از هر خبری می ترسید .... داشت حالش بد می شد که مجبور شدم حرف بزنم تا اون بیشتر نگران نشه ....با همون بغض و گریه گفتم ...بابک زنگ زد ....مادر دستشو گذاشت رو قلبشو با عصبانیت داد می زد سر من و می گفت کله ی پدر بابک,, زنگ زد که زد برای چی این کارا رو می کنی ؟ من فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی ....به جهنم که زنگ زد ...به ما چه؟؟تموم شده رفته دیگه؛؛؛ مرتیکه دو ماهه بدون خبر گمشده ؛؛حالا زنگ زده بچه ی من نشسته براش عزا گرفته ..... به خدا ثریا شیرمو حلالت نمی کنم اگر ادامه بدی........... تو الان داری ازدواج می کنی و دیگه همچین آدمی تو زندگی من راه نداره ....
    به خدا حرفشو بزنی دیگه به روت نگاه نمی کنم ....
    گفتم برای اون نیست که عصبانیم .....
    گفت عصبانی شدی برو آب سرد بخور ولی برای اون عوضی گریه نکن اونم اینطوری,, داشتم پس میافتادم ...حساب بقیه رو هم بکن دختر جون .... چه کاریه یعنی تو این قدر ذلیل شدی که با این کاری که باهات کرده بازم براش گریه می کنی؟ ....با اعتراض گفتم چرا نمیفهمین من برای اون گریه نکردم داغ این مدت برام تازه شد دلم می خواد سر به تنش نباشه ....شما چی داری میگی ؟ ....
    مادر گفت : پس بلند شو خودتو جمع و جور کن که به اندازه ی کافی ما از دست اون نامرد کشیدیم و ملاحظه ی تو رو هم کردیم بسه دیگه ای بابا .... 
      و با ناراحتی رفت تو آشپز خونه ....
    سیما از ترس مادر آهسته  پرسید نکنه از این که فریبرز بفهمه اون برگشته ناراحتی ؟ چون خودت گفته بودی فراموشش کردی ....
    گفتم : ول کن بابا فریبرز این وسط چیکاره اس ؟ نه بابا نمی دونی سیما تو این مدت چی کشیدم ...من هر روز و هر شب جمله ام تمام نشده بود که ......که صدای زنگ تلفن بلند شد ....
    مادر داد زد شما ها بر ندارین الان میام ....و  خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت ....




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش چهارم



    در حالیکه هنوز عصبانی بود محکم  گفت ، بله ؛؛؛،
    بابک بود که با صدای خیلی بلند حرف می زد و از همون جا من و سیما  صداشو  می شنیدیم.....
    خیلی طبیعی مثل اینکه اصلاً اتفاقی نیفتاده بود گفت . مادر سلام حالتون خوبه مادر وسط حرفش پرید وگفت کاری داشتید آقا............... . بابک اصلاً جا نخورد و ادامه داد می خواستم بگم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم ولی خوب باید حضوراً خدمت برسم و براتون توضیح  بدم.
     مادر دوباره میون حرفش پرید و گفت هیچ لزومی به توضیح نیست شما اختیار خودتون را دارید آقا  ، فقط این کارو خیلی بی ادبانه انجام دادید ، حالا خواهش می کنم دیگر مزاحم ما نشین  که هیچ راهی براتون باقی نمونده  ....
     بابک با دستپاچگی گفت مادر گوش کنید من حضوراً خدمت می رسم و مفصل با هم صحبت می کنیم مطمئنم که سوء تفاهم بر طرف میشه مادر کمی صدایش را بلند کرد و گفت شما بی جا می کنید...  همه چیز تمام شده ما که مسخره ی دست شما نیستیم برید پی کارتون ... 
    ثریا داره ازدواج می کنه پس هیچ لزومی نداره که شما خودتونو به زحمت بندازین: شما اختیار کارای خودتونو دارین ما هم اختیار کار خودمون رو داریم ، لطف کنید دیگه مزاحم ما نشین.

    و گوشی را قطع کرد .......
    دلم خنک شد دو دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم خدا رو شکر ....
    همینو می خواستم که یکی حال این بیشعور رو جا بیاره ....
    مادر گفت : خیلی خوب بلند شو برو صورتتو بشور و دیگه نبینم حرفی از این مرتیکه بزنی ......
    مادر دوباره گوشی رو بر داشت و زنگ زد به محمد و گفت سیمین رو بردار و بیا ......و پشت سرش زنگ زد به ستاره و مجید و از اونم خواست  بیان خونه ی ما و هیچ توضیحی نداد  ....



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل  🌹🌹

    قسمت ششم

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت ششم

    بخش اول



    در این جور مواقع دیگه کسی نمی تونست رو حرف مادر حرف بزنه منم راستش ترسیده بودم صورتم رو شستم و در حالیکه هنوز می لرزیدم   یک پتو آوردمو کشیدم دورم و نشستم ....
    ولی  با این حرفایی که مادر به بابک زده بود نفس راحتی کشیدم و کمی آروم شدم  ...
    مادر با همون لحن به سیما گفت بیا شام درست کن بچه ها میان ...... که  سمیه از راه رسید از حالت مادر و سیما و اونطوری که  من روی مبل قوز کرده بودم فهمید که یک خبری هست ......و تا فهمید بابک زنگ زده ، عصبانی شد و داد زد ...چه پر رو خجالت نکشید ... به خدا اگر دستم بهش برسه کاری می کنم که از بودنش پشیمون بشه ..... و بعد از عکس العمل همه ی اونایی که پشت سر سمیه اومدن و موضوع رو فهمیدن متوجه شدم که یک جورایی همه از دستش عصبانی هستن  .....

    محمد هم عصبانی بود ولی مجید نمی تونست جلوی خودشو بگیره و برای بابک خط و نشون می کشید و منو سر زنش می کرد که ندیده و نشناخته این کارو کردم ....
    حالا همه سعی می کردن مجید رو ساکت کنن ... چون می خواست شماره ی اونو بگیره و ازش آدرس بپرسه و بره اونو بزنه .....
    مجید داد می زد تو با چه عقلی وقتی هنوز آدرس اونو نمی دونی بهش قول ازدواج میدی؟ ای والله بابا ؛؛ آفرین به تو ؛؛؛ ما رو عقل تو حساب می کردیم ...
    دیگه با این انتخابت سور زدی به هر چی آدم بی عقله  .....
    من می دونستم که مجید و بقیه حق دارن منو سرزنش کنن و همین که تا حالا سکوت کرده بودن باید ازشون ممنون می شدم .....و خودم در مقابل حرفای اونا فقط نگاه کردم ...
    شام حاضر شد و همه رفتن سر میز ..من گفتم اشتها ندارم که مادر با غیظ سرم داد زد : بلند شو که دیگه حوصله ی منو سر بردی...تمومش می کنی یا نه ؟
    از ترس مادر بلند شدم و رفتم سر میز شام ....... ولی مجید که محبوبه رو نیاورده بود گفت من باید برم محبوبه خونه ی مادرشه اونجا شام می خورم منتظرم هستن  ... ولی موقع رفتن قسم خورد که اگر این مرتیکه رو ناقص نکردم مرد نیستم  ....
    وقتی داشت از در میرفت بیرون فریبرز از راه رسید ...
    با هم دست دادن و مجید رفت و فریبرز اومد تو ..... از صورتش معلوم بود که متوجه عصبانیت مجید شده ....  
    با آمدن بی موقع فریبرز دیگه هیچ کس در مورد بابک حرفی نزد ....ولی اون که خیلی هم با هوش بود متوجه شده بود که همه یک جوری عصبی هستن به خصوص حال منو که دید رفت تو فکر چون فهمیده بود  هر چی که هست مربوط به منه ولی اینقدر آقایی داشت که بروی خودش نیاره .........
     محمد و رضا خیلی تعارفش کردن که بیاد شام بخوره ولی گفت : من الان کار دارم و باید برم اومدم ببینم ..فردا  وقت دارین بریم باشگاه  برای تزیین سالن ثریا نظرشو بده......تا اومدم حرف بزنم مادر نگاه بدی به من کرد که یعنی مراقب حرف زدنت باش ....
    گفتم : آره حتما من شیفت بعد از ظهرم عصری بریم خوبه ؟
    گفت پس من میام دنبالتون ...بعد اومد جلوی منو آهسته گفت : کمکی از دست من بر میاد ؟ گفتم نه چیزی نشده که ....
    گفت : باشه به هر صورت .....محمد دستی به شونه اش زد و گفت : شما نگران نباش داداش چیز مهمی نیست...
    فریبرز گفت : به هر حال اگر کاری داشتین من در خدمتم ...
    خیره انشالله و خداحافظی کرد و رفت ......



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت ششم

    بخش دوم


    محمد یک شرکت ساختمونی نزدیک تقی آباد داشت ... کار و بارش خوب بود ..اونم مثل من قد بلندی داشت و هیکل مند بود ..
    ما خواهر و برادر ها دو دسته بودم منو محمد و سمیه به بابام رفته بودیم و درشت هیکل و ستاره و سیما و مجید قد متوسط داشتن مثل مادر و شکلشون هم مثل مادر بود   ....
    محمد با همون قد بلند و موهای جو گندمی  خیلی خوش تیپ به نظر می رسید  ...
    اون حکم پدر  رو برای ما داشت ... خوش قلب و مهربون بود ...
    بر عکس مجید که نسبت به همه بد بین بود زیاد ایراد می گرفت,, و از همه توقع داشت ولی خودش کاری برای کسی نمی کرد ...این جمله رو خیلی ازش می شنیدیم که فلانی برای من چیکار کرده ؟
    ولی محمد همیشه سعی داشت کاری برای دیگران بکنه و هیچوقت توقع جبران هم نداشت ....
    فردای اون روز نزدیک ظهر بابک رفته بود دفتر محمد ... به منشی اون گفته بود ..بگین حسینی داماد شون هستم ... محمد با چند نفر جلسه داشت حتی وقتی اسم حسینی رو شنیده؛؛؛ یک حالت عصبی بهش دست داده بود و با خودش گفته: بزار ببینمش و کار و یکسره کنم این بود که زود عذر خواهی می کنه و جلسه رو کنسل می کنه و به منشی میگه بفرستش تو ......
     و زیر لب با خودش گفت ... باید قال قضیه را بکنم..... بابک با قیافه بسیار بشاش و صیمیمی میره تو اتاق محمد و در حالیکه خودش کمی به جلو خم کرده بود با محمد دست داد و گفت : مشتاق دیدار آقا عجب جایی دارین؟ بسیار عالی خیلی خوشم اومد شما خیلی با سلیقه هستین جاتون هم خیلی خوبه تقی آباد مرکز شهره ....
    محمد خودش نشست و به اونم گفت بفرمایید؛؛؛ چای میل دارین ؟
    گفت : البته چای برادر زن رو که نمیشه نخورد ....
    محمد تو دلش گفت : این دیگه عجب رندیه باید مراقب باشم ممکنه مثل ثریا گول بخورم ......و دستور دو تا چایی داد و گفت خوب امرتون ؟؟   چه کاری از من ساخته است ؟ 
    بابک نتوانست این بار دستپاچگی خودش را مخفی کند کمی مِن و مِن کرد و گفت خواهش می کنم به عرائضم گوش کنید و اگر براتون زحمت نیست اینا رو به مادر و ثریا هم منتقل کنید ،
     محمد پرسید چرا خودتان نمی گین ؟
     بابک یک کم سکوت کرد و گفت مثل اینکه شما متوجه نیستید اونا حاضر نیستند به حرفم گوش کنند .....
    محمد پرسید : می تونین دلیل شو به من بگین به نظرتون اونا اشتباه می کنن ؟
     بابک خیس عرق بود و همین طور که دستهاشو تکون می داد گفت : ببینید یک سوءتفاهم پیش اومده ....
    من خدا رو شاهد میگیرم یک موقعیت اضطرای پیش اومد اصلا نفمیدم دارم چیکار می کنم با عجله رفتم و این برای این بود که اگر نمی رفتم ضرر بزرگی می کردم و برای اول زندگیم با ثریا خوب نبود ....
    محمد گفت متوجه شدم ، با عجله رفتین,, قبول ... بعد توی کانادا تلفن نبود ؟ چهل و پنچ روز شما عجله داشتین ؟ مادر و خواهرتون هم با شما بودن  ؟ اونا هم عین چهل و پنج روز عجله داشتن ؟
    اگر کسی اینو به شما بگه استدلالشو قبول می کنین ؟
    بابک ( در حالیکه دستهایش را به بالا و پایین می برد وعرق می ریخت دوباره گفت می دونم می دونم برای همین مزاحم شما شدم چون نمی خوام ثریا رو از دست بدم اونم بخاطر یک مسئله جزئی ...
    بعدم مادر و خواهرم هم مثل شما از جریان خبر نداشتن ....
    محمد برافروخته شده بود و داشت خودشو کنترل می کرد ...گفت : عجب شما چهل و پنج روز غیبت بی خبر را یک مسئله جزئی می دانید؟ خوب پس یا اصلاً به عمق فاجعه پی نبردید یا دارین ما رو مسخره می کنین  . .....
    بابک با خنده ی تمسخر آمیزی که خاص خودش بود گفت :  چرا اسم فاجعه روش می زارین ؟من باید این کارو میکردم تا بتونم زندگی خوبی برای ثریا فراهم کنم  . این کار تو اون موقعیت لازم بود.
    محمد فهمید که بحث کردن فایده ای نداره برای همین گفت : به هر حال دیگه کار از کار گذشته  و ثریا داره ازدواج می کنه اگرم کار شما برای او توجیهی داشته باشه ، دیگه کاری نمی شه کرد  متاسفانه خیلی دیر شده ..
    حتی کارتهای عروسی چاپ شده کما اینکه من هنوز برای غیبت بی خبر شما توجیه نشدم ... ولی خوب لزومی هم نمیبنم ...بحث بی فایده اس  حالا هر چی شده باشه ....راهی برای برگشت نیست .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت ششم

    بخش سوم



    بابک با دستپاچگی گفت : خواهش می کنم  بگذارید از اول بگم چه اتفاقی افتاد شاید اینطوری بهتر باشه.... من خودم درست توضیح ندادم ....
    محمد گفت : آخه چرا می خواین این کارو بکنین من میشنوم ولی اثری تو اصل ماجرا نداره ... فقط  ممنون میشم که خلاصه کنید چون تا نیم ساعت دیگه باید برم جایی و کار واجبی دارم .....
    بابک خیلی مودبانه گفت :  چشم ، حتما سعی می کنم زود تموم بشه .... می دانید صبح اول وقت با من تماس گرفتند که جنسهایی که به کانادا برده اند پنجاه درصد مرجوع شده و من آنقدر با عجله برای تهیه بلیط وکارای دیگه مسافرتم عجله داشتم  که نتونستم حتی یک زنگ بزنم اونجام خیلی کار داشتم اصلاً نمی تونستم سرمو بخارونم ....
    ولی باز هم فکر می کردم اگر زنگ بزنم بگم که رفتم کانادا اوضاع بدتر میشه و  نمی تونستم پای تلفن براش توضیح بدم باور کنید خودم خیلی بیشتر ناراحت بودم فکر میکردم موقعی که برگشتم همه چیز را توضیح می دم و مشکلی پیش نمی یاد .. 
    محمد  ( سری جنباند و گفت ) نمی دونم شاید شما راست بگید ولی من هرگز این طوری که  که شما رفتار می کنید برایم قابل توجیه نیست چون آدم می تونه فاصله منزل تا فرودگاه .... یا
    نمی دونم بالاخره توسط مادرتون و یا ... راه دیگری پیدا می کردید واقعاً می خواهم بدونم اگر کسی دیگری این کار رو با شما می کرد شما قبول می کردید؟ . ...
    شما یک عده را بلاتکلیف گذاشتید و رفتید به امید عذرخواهی ؟
    نمی دونم .... من نمی فهمم این کارا تو مرام من نیست ... و هرگز زنم رو این طور نگران و بالا تکلیف نگذاشتم ....
    بابک گفت  : خوب  شما موقعیت منو  ببینید و درکم کنید وضعیت من فرق می کنه اگر باین سفر نمی رفتم می تونم بگم ورشکست می شدم . و این اول زندگیم خیلی بد میشد ....
    محمد گفت  : مسئله رفتن شما به سفر نیست چرا متوجه نیستید... مسئله بی خبری ما از شما بوده ما منتظر بودیم که شما برای بله برون بیایید و شما غیب شدید هم خودتون هم مادرتون و خواهر تون که با اون همه اصرار یک دفعه بدون اینکه آدرسی .... شماره تلفنی .... هیچی ...
    ما خدا رو شاهد میگیرم روی ادب برای شما صبر کردیم ....ولی به ما مخصوصا به ثریا توهین شده .... و اونم حق داره که نخواد دیگه شما رو ببینه .....خوب حالا هم دیگه دیر شده ......پس حرفی نمی مونه چیزی مونده که نگفته باشین ؟ ..



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    بابک گفت : لطفا ...لطفا منو درک کنین ...محمد که کلافه شده بود گفت ... شما از من چی می خواهید ؟ بنظر شما من باید چیکار کنم 
    بابک گفت  : شما با ثریا و مادر حرف بزنید اونا حرف شما را قبول می کنند باور کنید من ثریا را دوست دارم و اون تنها زنی است که من دوست دارم و می خواهم در کنارش خوشبخت بشم  ..  این لطف رو بمن بکنید؟ . 
    محمد که دیگه  عصبانی شده بود دستشو به نشونه ی خداحافظی دراز کرد و گفت : باشه من با اونا حرف می زنم و پیغام شما را می رسانم .. خوبه ؟ دیگه امری ندارید ؟ راستی منو و شما یک فرق دیگه با هم داریم من دلم می خواد زنمو خوشبخت کنم شما می خواین خودتون خوشبخت بشین .... اینا با هم خیلی فرق دارن ....
    بابک مردد موند ...از جاش بلند نشد چون احساس می کرد محمد قانع نشده و هنوز می  خواست حرفی بزند ولی چیزی به ذهنش نرسید و باز حرفهای قبلی را تکرار کرد و بعد تقریباً با ناامیدی بلند شد و گفت : پس لطفا اینایی رو که من گفتم به مادر و ثریا بگین ....و خداحافظی کرد و رفت . 

    به محض اینکه بابک رفت محمد به مادر زنگ زد  و کل ماجرا رو تعریف کرد ... مادر با صبوری گوش داد و بعد از محمد پرسید تو قانع شدی  ؟ محمد گفت : البته که نه خودشم فهمید ولی فکر می کنم اصلا متوجه نیست که کارش اشتباه بوده من فکر نمی کنم حتی شرمنده باشه پس دیگه در موردش حرف نزنین .....
    من احساس می کنم همین طوری بزرگ شده و این چیزا براش عادیه می گفت مادر و خواهرم هم نمی دونستن من کجا رفتم ...ما اصلا این چیزا رو نمی فهمیم .
     مادر گفت :  دیگه بدتر .....باید یک طوری اونو از خودمون دور نگه داریم تا ثریا بتونه زودتر بره سر خونه زندگیشو تموم بشه .....از این حرفا به ثریا چیزی نگی که ازت راضی نیستم .....
    اون روز بعد از مدرسه با فریبرز رفتم تالار رو دیدم و برای سفره ی عقد نظر دادم در حالیکه خیلی ناراحت بودم نه اینکه بابک برگشته بود برای اینکه دلم قلبا با اون نبود ...تو سرم غوغایی بر پا بود ....وقتی برگشتم و با مادر تنها شدم دلش طاقت نیاورد و سیر تا پیاز رو برام تعریف کرد البته با غیظ و ناراحتی و با چند تا بد و بیراه به بابک .... و گفت : به این امام رضا که قفلشو گرفتم اگر دلم می خواست تو بدونی.... ولی دیدم نمیشه این حق توست بدونی که فردا مدعی من نشی که چرا نگفتی .....
    گفتم : خوب کردی مامان جان چون حالا فهمیدم که عذر موجهی نداشته و بیشتر از دستش ناراحتم .. اتفاقا خوب شد که منم تو جریان گذاشتی ....
    ولی تمام مدت که مادر تعریف می کرد بغض می کردم و اونو از ترس مادر فرو می بردم و قلبم درد گرفته بود ...نمی تونم بگم چه حال بدی داشتم ... و مثل احمق ها کمی هم دلم براش سوخت ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت هفتم

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش اول



    نه اینکه مادر متوجه نشده بود که من در چه حالیم ، چون تمام مدتی که حرف می زد نگاهمو ازش می دزدیم ....
    ته دلم می خواست بابک بیاد و چیزی بهم بگه تا بفهمم حق با اون بوده و ببخشمش ولی از حرفای مادر متوجه شدم که این طور نیست .....
    مادر که حرفش تموم شد پیشونیش خیس عرق بود کاملا معلوم بود که از ترس احساسی که من داشتم دلواپس شده بود ....
    آهسته به من گفت : تو رو خدا ثریا مادر تو جگر گوشه ی منی نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ولی نکن دختر جان خودتو ناراحت نکن آخه نمی فهمم دیگه چرا بغض داری تو که داری می بینی اون چه جور آدمیه .......
    دیگه اشکهای من دیگه راهشو پیدا کرده بود بدون اینکه بخوام پشت سر هم میومد پایین ... نمی دونم چرا ولی داشتم اینقدر زجر می کشیدم .. نه دلم می خواست بابک رو ببینم و نه می تونستم به اون فکر نکنم یک عقده ی بزرگ داشت آزارم می داد که واقعا نمی دونستم چیه ؟
    مادر از حالت من ناراضی بود دلش نمی خواست منو اینطوری ببینه برای همین منو به همون حال ول کرد و رفت .....
    چند دقیقه بعد لباس پوشید و بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت بیرون  ........
    من رفتم تو اتاقم سمیه منو دید و اومد کنارم به من گفت : من حرفای تو و مادر رو شنیدم ولی فکر می کنم تو داری اشتباه می کنی ثریا با خودت مبارزه کن نزار این حالت بمونی چون ممکنه تحث تاثیرش قرار بگیری ....تو برای من همیشه الگو بودی و تو رو بیشتر از سیما و ستاره قبول دارم تو رو خدا کاری نکن که برای همه پشیمونی ببار بیاره .....
    گفتم نه به خدا قسم می خورم برای بابک گریه نمی کنم ...من از لج اون با فریبرز دارم ازدواج می کنم و اینه که آزارم میده ...دوستش ندارم چیکار کنم گیر افتادم .. دیگه نه راه پس دارم نه راه پیش ... تو بگو چیکار کنم ؟
     گفت : به نظر من رک و راست برو به خودش بگو ولی تا دیر نشده .... تو دختر عاقلی هستی و همه روی عقلت حساب می کنن ...پس خودت تصمیم بگیر  ولی زودتر تا دیر نشده ....گفتم منو ببخش که برای همه دردسر درست کردم ....
    سمیه تو کمکم می کنی به مادر بگم ؟ با تعجب پرسید ؟ واقعا می خوای بگی دیگه تمومه ؟ گفتم آره هر چی فکر می کنم دوست ندارم با فریبرز باشم ...این فکر داره زجرم میده ..... گفت : باشه خواهری هر کاری تو بگی می کنم ... و با شک به من نگاه کرد و پرسید : این تصمیم ربطی به اومدن بابک نداره که؟ ...ببین ثریا اگر این طوره من نیستم ...من از این مردتیکه بدم میاد ......
    گفتم : به جون مامان نه اصلا فکرشم نکن قول میدم فقط همینه که بهت گفتم...............
    وقتی مادر برگشت من تو اتاقم بودم چراغِ اتاقم خاموش بود و لحاف رو کشیده بودم روی صورتم مادر درو باز کرد نمی خواستم مادر ببینه هنوز دارم گریه می کنم و هنوز عقده ی دلم خالی نشده بالاخره خوابم برد و تا  ساعت ده صبح خواب بودم ....... با بی حوصلگی رفتم تا صورتم رو بشورم تا در رو باز کردم دیدم مادر پشت در وایستاده از چشماش معلوم بود که اونم به اندازه ی من گریه کرده ....خودمو انداختم توی بغلش و محکم به خودم فشارش دادم حالا این بار اون با بغض از من پرسید .. بهتر شدی ؟
     گفتم بله مرسی مامان جون شما دیشب کجا رفته بودی گفت : کجا رو دارم برم رفتم حرم شاید یک کم دلم خالی بشه از دست تو دارم دیوونه میشم دلم نمی خواد تو رو اینطوری ببینم ....
    گفتم : باید برم مدرسه وقتی اومدم با هم حرف می زنیم ......
    روزهای آخر مدرسه بود باید امتحان می گرفتم و سئوال طرح می کردم  و حواسم به شاگردام باشه ..ولی نبود همه کاری رو به زور انجام می دادم هوا گرم شده بود و این بیشتر به بی حوصلگی من کمک می کرد نفهمیدم چطوری روز رو تموم کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    وقتی اومدم خونه سمیه اومد پیشمو گفت : دوباره بابک رفته پیش محمد و التماس کرده محمد می گفت ولم نمی کرد هر جا می رفتم با من میومد انگار کار و زندگی نداره عوضی ..... گفتم ...ولش کن اگر دوباره اومد به من نگو نمی خوام بدونم ......
    شب جمعه بود و همه خونه ی ما بودن همه چیز خوب پیش می رفت تا مجید اومد ....
    بی خودی سر حرف رو باز کرد و گفت : نکنه این مردتیکه بیاد و دوباره تو رو خام کنه به خدا این بار دیگه از خونش نمیگذرم ....
    محمد گفت : این طوریم نیست اونم برای خودش دلایلی داره ...
    مجید عصبانی شد و گفت : مگه اونو دیدی ؟ محمد گفت : خوب آره اومده بود دفترم البته من بهش رو ندادم ولی خیلی پشیمونه و التماس می کنه ...
    مجید گفت : این بار منو صدا کن تا خدمتش برسم ....
    بهش گفتی ثریا داره ازدواج می کنه گفت : آره می دونه مادر بهش گفته .......با اعتراض به محمد گفت : تو چطوری در موردش تحقیق کردی که حتی خونه ی مادرشو بلد نیستی ... محمد گفت : من آدرس نپرسیدم شاید اونام هم که بابک رو میشناسن ندونن ولی اون آدمِ سرشناسیه شرکت معتبری داره تحصیل کرده ی امریکا و کاناداست اونجا گرین کارت داره می گفتن خیلی کارو بارش خوبه .....
    مجید گفت : خوب این شد تحقیق ؟
    محمد دیگه داشت از کوره در میرفت و گفت : می خواستی داداش خودت بری من از دوست و آشناهام پرسیدم این طوری گفتن چیکار می خواستم بکنم ؟ ....
    دیدم مجید داره زیادی تند میره گفتم : داری چی میگی ؟ اصلا بحث برای چیه ؟ من حاضر نیستم دیگه اونو ببینم هرگز،، یک چیزی بوده تموم شده و رفته ...حالا شما ها چرا ول نمی کنین .....
    الان بحث شما برای اینه که اون دوباره التماس می کنه؟ بزار بکنه برای من فرقی نمی کنه هرگز حاضر نیستم حتی باهاش روبرو بشم ......همین الان به همه قول میدم ....یک مسئله هست که باید همه بدونین خدا رو شاهد میگیرم که خودمم خیلی ناراحتم و می دونم برای شما هم درد سر میشه ولی چاره ندارم منو ببخشید .... کاریه که شده و اگر ادامه بدم بدتر میشه زودتر جلوش گرفته بشه بهتره .....من نمی خوام با فریبرز ازدواج  کنم ...نمی تونم هر کاری کردم دیدم دوستش ندارم ، به امام رضا قسم به خاطر بابک نیست نمی تونم باهاش ارتباط بر قرار کنم حتی مثل یک دوست چه برسه به اینکه شوهرم بشه ....اون موقع برای لجبازی با بابک قبول کردم ولی الان پشیمونم نمی خوام  خودمو به خاطر بابک بدبخت کنم .......
    یک دفعه دیدم همه مات موندن و به من نگاه می کنن .......
    محمد گفت : چیکار داری می کنی ثریا به خدا بده فریبرز این حقش نیست ..
    و سیما زد رو دستش که وای خاک برسرمون شد آبروی ما رو تو فامیل بردی به خدا مگه مردم بازیچه ی دست ما شدن بیچاره همه کاراشو کرده چقدر خرج رو دستش گذاشتی لباس عروس دوختی ...خوب باید زود تر می گفتی نه حالا ....
    سمیه که قول داده بود از من حمایت کنه گفت : قسم می خورم که طفلک ثریا خیلی با خودش مبارزه کرد ولی نشد شب ها تا صبح گریه می کنه چون ما باید آبرو مون نره تن به هر کاری بدیم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    مجید که روش به سمیه از همه باز تر بود ... گفت : تو دیگه نمی خواد ازش حمایت کنی اون خودش زبون داره فردا توام پاتو بزار جای پای اون و برای ما درد سر درست کن .....
    ستاره به مجید گفت :اگر نمی تونی آروم باشی برو داداش ما باید تصمیم بگیریم حالا باید چیکار کنیم با داد و هوار و توهین نمیشه یا بشین نظرتو بگو یا برو که محبوبه دلتنگت نشه ......
    مجید با غیظ کیفشو که کنار دیوار بود بر داشت و گفت برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین ... و در و زد بهم و رفت ..... و من چشمم افتاد به مادر که بی حس و حال نشسته بود و حرفی نمی زد ولی از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحت و پریشون شده .....از خجالت نتونستم حرفی بهش بزنم ....
    ستاره هم از اون بدتر بود چون فریبرز پسر عموی رضا بود و حتما این مسئله تو زندگی اون خیلی اثر می گذاشت .....
    کلا تا مدتی همه بهم نگاه می کردن و نمی دونستن چی بگن آخر محمد گفت : حالا کی می خواد بگه ...من که نیستم ...کار خود مادره ... مادر گفت : من اصلا خودتون یک فکری بکنین ... آقا رضا  بگو چیکار کنیم بهتره ......
    رضا گفت : نمی دونم والله ...کار آسونی نیست همه ی ما فریبرز رو دوست داریم و براش احترام قائلیم خوب ضربه ی بدی می خوره اگر بفهمه ، منم مرد این کار  نیستم .....
    ستاره هم به پشتیبانی از شوهرش گفت : یک نادون یک سنگ میندازه  تو چاه که صد تا عاقل نمی تونه در بیاره الان خودت بگو ثریا خانم باید چیکار کنیم ...
    گفتم یکی به مادرش بگه من خودم باهاش حرف می زنم ....
    هیچ کس که راضی نشد این کارو بکنه بالاخره سمیه گفت: من میگم خودم بهشون زنگ می زنم  ...
    مادر بلند شد و گفت: دیگه اگر تو دهنشون بزنیم بهتره از اینه که تو این خبر رو بدی و با حالتی عصبی و آشفته رفت طرف تلفن ....سمیه دستشو گرفت و گفت الهی قربوت بشم مامان جان خودتون رو ناراحت نکنین .....
    مادر یک نفس عمیق کشید و  به مادر فریبرز زنگ زد نیم ساعت مقدمه چینی کرد و همه ی ما تو این مدت به مادر نگاه می کردیم و حرفایی که می زد گوش می کردیم  از دستور پخت غذا گرفته تا درمان سینوزیت گفت ، تا بالاخره حرف رو کشوند و کشوند تا به من و این دخترای این دور زمونه رسید و گفت : که ثریا منصرف شده و عذر خواهی کرد....و گوشی رو گذاشت ...و گفت : خدا بگم چیکارت کنه از خجالت مردم و زنده شدم ..... من دیگه چیزی متوجه نشدم چون ستاره اونقدر منو سرزنش کرد و بد وبیراه گفت که حالم بدتر از اونی شد که قبلا بود .... می دونستم که این سر زنش ها بازم ادامه داره و رفتم تو اتاقم و در بستم ....
    ولی با اینکه برای فریبرز ناراحت بودم از بابت خودم خیالم راحت شده بود .....
    صبح تازه من از خواب بیدار شده بودم صدای زنگ در و پشت سرش یکی می کوبید به در .... گاهی هم هر دو رو با هم می زد سمیه از بالا دوید پایین و فکر کرد بابکه ، گفت شما نرو من حسابشو میرسم ولی مادر خودش رفت درو باز کرد فریبرز خودشو  مثل گرگ زخمی انداخت توی خونه اون داشت می لرزید من از  دیدنش ترسیدم .
    اون خیس عرق بود و صورتش سرخ شده بود  و ر گهای گردش ورم کرده بود و به طرز وحشتناکی به طرف من حمله کرد من دستم رو گذاشتم روی سرم و دولا شدم و مادر دوید که از ترس دو دستم رو گذاشتم روی صورتم و   چشمهامو بستم .



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    ولی فریبرز در حالیکه مشتش همین طور  گره کرده بود و دندانهایش را بهم فشار می داد پرسید ..... چرا ؟ چرا ؟ بهت می گم چرا این کار و با من کردی ؟
    من چند قدم عقب رفتم... نمی دونستم چیکار کنم وا مونده بود آخه اون حق داشت من کار بدی باهاش کرده بودم شاید از کاری که بابک با من کرده بود یک جواریی بدتر بود ...
    نگاهش کردم و گفتم : حق با توس اگر می خوای منو بزنی بزن حرفی ندارم هر کاری بکنی بازم حق باتوس من لیاقت تو رو نداشتم  ....... ولی تو رو خدا آروم باش بیا بشین باهم حرف بزنیم برات توضیح میدم ...
    اگر قانع نشدی هر چی تو بگی گوش می کنم به خدا با هم ازدواج می کنیم فقط به حرفام گوش کن ...
    مادر اومد جلو و بهش گفت بیا بشین پسرم ....و فورا براش یک لیوان شربت درست کرد و به زور بهش داد و گفت : اگر یک کم شیرین باشه حالت بهتر میشه ....

    فریبرز بطرف مبل رفت و تقریبا خودشو انداخت روی اون و دستشو گذاشت روی سرش و زیر لب گفت باور نمی کنم تو این کارو با من کرده باشی .... باور نمی کنم ....  و بعد  گفت : باور نکردنیه شما خانواده ی محترمی هستین این کارا چیه؟ از شما بعیده ،  مادر بیچاره ی من از دیشب تا حالا داره گریه می کنه که آبروش رفته چرا قبل از این که کارت ها رو بدیم نگفتی چرا گذاشتید کار به اینجا بکشه ؟
    مادر گفت: به خدا شرمنده ایم من که راضی نیستم دلم می خواست که این وصلت سر بگیره ولی .. نشد پسرم ......
    منم گفتم ... حق با توس و من فقط باید برات از اول تعریف کنم بیا بریم توی اتاق من تا با هم حرف بزنیم .....
    با ناراحتی گفت : حالا منو تو اتاقت راه میدی ؟ و یک لیوان شربت رو تا ته سر کشیدو دنبال من اومد .....
    وقتی رفتیم توی اتاق و درو بستم .... به گریه افتادم و در تمام مدتی که با اون حرف می زدم گریه کردم .....همه چیز رو عین واقعیت بهش گفتم و در پایان هم اضافه کردم که دلم نمی خواست تو رو که اینقدر آدم خوبی هستی گول بزنم به خدا خیلی وجدانم ناراحت بود ...... 
    حالا دو ساعت بود که من و فریبرز توی اتاق بودیم و مادر و سمیه  پشت در با نگرانی منتظر بودن ...
    هر چه صحبت  طولانی تر میشد مادر امیدوارتر می شد که شاید  فریبرز بتونه منو راضی به ازدواج کنه  .
    بالاخره در اتاق باز شد ، و مادر هر دوی ما رو  خسته و نا امید با چشمان گریون دید  امیدش ناامید شد  .
    فریبرز نگاهی کوتاهی به مادر کرد و گفت امری ندارید و بدون اینکه منتظر بماند خداحافظی  کرد و رفت .  و با رفتن اون من به اتاقم برگشتم و سرم رو کردم زیر بالش و های های گریه کردم ......




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت هشتم

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هشتم

    بخش اول


    فردای آن روز بابک دوباره رفت دفتر محمد و درست موقعی رسید که اون داشت با یکی از همکاراش میرفت سر ساختمون این بود که جلوی در ورودی دفتر با هم روبرو شدن ...
    بابک مثل اینکه مدت زیادیه که محمد رو ندیده صورتش از هم باز شد و رفت و با محمد دست داد و احوال پرسی کرد ، ولی محمد سرد و بی تفاوت گفت : ببخشید می بینید که دارم میرم سر ساختمون کار دارم ولی فکر کنم جلسه ی پیش ما حرفامونو زدیم ... لطفا این کارو نکنین چون منو تو معذورت قرار میدین ....
    بابک با یک حالتی که سعی می کرد خیلی صمیمی به نظر بیاد گفت : خواهش می کنم محمد جان من روی شما حساب کردم تو رو خدا یک کاری برای من بکن واقعا من شرمندم باید دوباره نظر ثریا و مادرتون رو جلب کنم و بدون شما نمیشه اومده بودم ببینم برای من کاری کردین یا نه ، می ترسم دیر بشه،، که هر روز میام ....
    محمد گفت : نه متاسفانه؛؛ بهتره شما هم از خیر این موضوع بگذرین و زندگی خودتون رو بکنین .....
    محمد راه افتاد که بره سر کارش بابک هم دنبالش رفت و همین طور حرف می زد ....تا دم ماشین که رسیدن بابک گفت :میشه منم با شما بیام کارتون رو ببینم ؟ اجازه می فرمایید ... محمد مونده بود چی بگه !!! اول اینکه به خاطر ناراحتی هایی که توی خونه پیش میومد و مقصر شو بابک می دونست از دست اون عصبانی بود و  اینکه دلش نمی خواست بر خلاف میل خانواده اش با اون ارتباطی بر قرار کنه ... برای همین گفت : من چند جا باید سر بزنم و خیلی کار دارم انشالله باشه برای بعد؛؛ امروز منو ببخشید ....
    بابک گفت : باشه پس من مزاحم نمیشم و دست داد و رفت .....
    ولی فردا اول وقت با دونفر اومد دفتر محمد .. اون جلوی  دوستش طوری با محمد رفتار می  کرد که انگار با هم فامیل نزدیک هستن ...
    محمد مونده بود بابک چرا با اون دو نفر اومده  اول فکر کرد می خواد اونا رو واسطه کنه ولی محمد دستور چای داد و از بابک پرسید چیزی شده ؟
    بابک گفت : دوستم آقای اسدی ... که با هم مثل برادر هستیم می خواد کنار بلوار وکیل آباد یک مجتمع تجاری بسازه می خواستم ببینیم میشه شما پروژه ی ایشون رو بررسی کنید ....
     آقای اسدی خودش توضیح داد و نقشه های پروژه رو به محمد نشون داد... و محمد نگاهی به اون انداخت؛؛اون متوجه شد که  ساختن اون پروژه برای شرکت اون خیلی خوبه و سود زیادی داره .... برای همین  نمی تونست از اون صرفه نظر کنه با این حال گفت چشم من بررسی کنم به شما خبر میدم ..... و وقتی اونا داشتن می رفتن بابک رو کشید کنار و گفت : چیکار می کنی می خوای منو تو معذورت اخلاقی قراربدی ؟
    پس بزار خیالتو راحت کنم ثریا و مادر به هیچ عنوان نمی خوان تو رو ببینن .....
    من اگر این کارو قبول کنم ربطی به روابط خانوادگی نداره و من هیچ تعهدی نسبت به شما ندارم و این برای من فقط یک کاره .....
    بابک گفت : بله بله حتما مسلمه من که بچه نیستم ... می دونم خاطر تون جمع باشه من شما رو معرفی کردم و این هیچ ربطی به ما نداره ... ولی داداش محمد من خودم شخصا دست از سر شما بر نمی دارم ..من حتم دارم که شما هم متوجه میشین که من چقدر به شما و خانواده ی محترمتون ارادت دارم......

     ما خبر داشتیم که بابک مرتب پیش محمد میره  ، سیمین همه چیز رو برای ما تعریف می کرد . از حرف های سیمین  متوجه شدم که بابک میدونه من از فریبرز جدا شدم ولی با این حال  هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به من نداشت و من با اینکه وانمود می کردم اصلا کسی به این اسم وجود نداره دائما به فکرش میفتادم و گاهی هم از این کار اون دلگیر می شدم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هشتم

    بخش دوم


    دو ماه گذاشت........
     یک روز گرم اوایل مرداد بود زنگ در خونه زده شد و من آیفون رو بر داشتم هیچکس نبود ... کمی بعد دوباره صدای زنگ اومد ...و بازم کسی پشت آیفون نبود ....
    رفتم درو باز کردم یک سبد گل رُز قرمز پشت در بود و یک یاداشت کنار گلها .....
    اونو برداشتم و خوندم نوشته بود ...تا ابد منتظرت می مونم زمان و مکان نمی تونه منو از تو جدا کنه عشق اول و آخر من ..... بابک ؛؛.. مادر اومد ببینه کی بود ، منو دید که در حال خوندن نامه ی بابک بودم ، عصبانی و خشمگین کاغذ رو از دست من گرفت و توی دستش ریز ریز کرد و یک لگد زد به سبد گل و اونو پرتاب کرد وسط کوچه و با غیظ دست منو گرفت  کشید تو و درو محکم بست ....
    و بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقشو در اونجا رم زد بهم .....من حساب کاره خودم رو کرده بودم جرات نداشتم حتی اظهار نظر کنم .....  
    بابک  همین که احساس کرد رفتار محمد با اون بهتر شده جرات پیدا کرده بود و باز چند روز بعد در خونه ی ما رو زدن ....یکی از کارمندان بابک با گل و کادو اومده بود که اونا را تحویل بده و بره  ...
    مادر بازم عصبانی شد و داد زد : برو به اربابت بگو این بار مزاحم ما بشه به پلیس شکایت می کنم و براش دردسر درست میشه پاشو از کفش ما بکشه بیرون .... و جعبه ای که کادو ها توش بود رو برداشت و دوباره پرتاب کرد توی کوچه .... و اومد و فورا گوشی تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد ...
    گفت: سلام مادر این پسره بازم گل فرستاده در خونه من اینا رو از چشم تو می بینم ...بهت گفتم باهاش کار نکن دیدی پر رو شد؟ دیدی دست از سر ما بر نمی داره از قول من بهش بگو به خداوندی خدا اگر یک بار دیگه چیزی بفرسته در خونه به پلیس خبر میدم شک نکنه ....... 
    نمی دونم بین بابک و محمد چی گذشت ولی دیگه محمد با اون مخالفتی نداشت و گاهی که مادر به اون بد بیراه می گفت ازش حمایت می کرد .....
    یک روز که سیمین و محمد و بچه ها خونه ی ما بودن مهران به من گفت خاله ثریا ...این بابک بد جوری به بابام چسبیده ولش نمی کنه محمد زد تو ذوقشو گفت یعنی چی چسبیده ؟ من دارم برای اونو و شریک هاش ساختمون می سازم ... خوب معلومه که چون با هم کار می کنیم همش با هم درتماسیم و این هیچ  ربطی به ثریا نداره ....
    مادر گفت ...چرا مادر ربط داره اون اصلا این کار و داده به تو که به ثریا نزدیک بشه تو چرا خودتو زدی به اون راه ؟
     محمد گفت : مادر جان من از اول باهاش طی کردم بهش گفتم که این کار از خانواده ی من جداس بعدم به زور که نمی تونه کاری بکنه بیچاره از ترس دیگه در این مورد با من حرفم نمی زنه اصلا شماها اشتباه می کنین ، اون آدم خوبیه و من شخصا فکر می کنم در موردش بی انصافی کردیم ....
    حالا شما و ثریا خودتون می دونین ولی به نظر من بهتره یک فرصت دیگه بهش بدین .....
    مادر گفت : تو اصلا فهمیدی که اون چهل و پنچ روز برای چی ما رو بی خبر گذاشت ؟ ...محمد گفت : راستش منم اول قانع نشدم ولی الان که فکر می کنم می بینم خیلی هم گناهکار نیست ... اون یک مرتبه خبر بدی بهش دادن در اون شرایط آدم از خودشم بیزار میشه  می گفت وقتی به خودم اومدم دیر وقت بود و فردا هم گرفتار شدم و بعدم می گفت ترسیدم به ثریا زنگ بزنم و فکر می کرده زود برمی گرده ولی نشده حالا گناه کبیره که نکرده بود ...الان مجازات ما که با فریبرز این کارو کردیم بیشتره یا بابک ..... 
    مادر گفت : حالا هر چی من دیگه نمی خوام اسم اون توی خونه ی من بیاد تموم شد و رفت ....
    و وقتی سر مادر گرم بود محمد از من پرسید : تو در این مورد چی فکر می کنی توام مثل مادری نمی خوای یک فرصت دیگه بهش بدی ؟ گفتم : نه داداش من حوصله ی درد سر ندارم مادر رضایت نمی ده .....
    خودم می دونستم که دو پهلو حرف زدم و این طور وانمود کردم که چون مادر نمی خواد منم نمی خوام ..... 
    چهار ماه گذشت خبر ازدواج فریبرز و کارت عروسی اون موجب شد که ذهن من بیشتر متوجه بابک بشه تا یک روز .... محمد دوباره از مادر خواست که اجازه بده خود بابک باهاش حرف بزنه ....
    مادر ناراضی بود ولی احساس کرده بود که من دیگه قلبا اونو بخشیدم و دیگه ازش ناراحت نیستم و سکوت من رو خوب شناخته بود .....




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان